تجربهی نوشتن، برای آدمهایی که با بیشتر از یک زبان سروکار دارند و در بیشتر از یک زبان نفس میکشند و زندگی میکنند، حالوهوایی متفاوت دارد. چنین آدمهایی، چه در گفتوگوهای عادی روزمره و چه هنگام نوشتن، مدام بین چند زبان نوسان میکنند و معمولاً هم هر یک، به شیوهی خاص خودشان، نقطهی تعادلی پیدا میکنند. مجموعهی «زندگی میان زبانها»ی نشر اطراف، که ارواح ملیت ندارند نخستین عضو آن است، سراغ آثار نویسندگانی میرود که به تجربهی زندگی در بیش از یک زبان اندیشیدهاند یا روایتشان از تجربهی زبان و بازیهایش در فرایندهای نوشتن، خواندن، سخن گفتن و شنیدن را با مخاطب در میان گذاشتهاند. جستاری که اینجا میخوانید هم به لحاظ مضمونی با همین مجموعه مرتبط است و کامیل بورداس، نویسندهی فرانسویآمریکایی، در این جستار که نمونهای از روایتگری زنانه هم هست، از تجربهی نوشتن و زیستن میان زبانهای انگلیسی و فرانسوی میگوید.
حالا که چند وقتی است در آمریکا زندگی میکنم، مردم از من میپرسند به انگلیسی فکر میکنم یا به فرانسوی. به دروغ جوابشان را میدهم. میگویم: بستگی دارد به موضوعی که توی فکرش هستم؛ انگلیسی برای کار، فرانسوی برای خانواده و حرفهای رکیک. معمولاً از این جواب منطقی استقبال میکنند: یک زبان مختص اندیشه و زبان دیگر مخصوص احساس. البته جواب درست این است که روحم خبر ندارد به چه زبانی فکر میکنم و از آنجایی که مالیخولیایی هستم، به سرم میزند نکند تومور مغزی داشته باشم. سر آخر از خودم میپرسم اصلاً به چیزی فکر میکنم یا نه. توی سرم پر است از تصاویر مبهم یا دادههای حافظهی حسی که با هر چه در این لحظه میبینم، قاتی میشود. کمتر فکری درستوحسابی توی ذهنم شکل میگیرد: مگر اینکه آگاهانه بخواهم از چیزی سر دربیاورم، کاری که همین الان مشغولش هستم. ولی موقع گفتوگو، بعضی واژهها به انگلیسی و بعضی دیگر به فرانسوی به ذهنم میرسد و ناچار چند لحظهای مکث میکنم تا ترجمهی درست را پیدا کنم.
پریروز، وسط مکالمهی تلفنی با خواهرم، همین اتفاق برایم افتاد. خواهرم لحظههای سختی را میگذارند و میخواست خودش را خالی کند. هر دو از این واقعیت آگاه بودیم که داشت خودش را خالی میکرد، ولی معادل درست این اصطلاح به فرانسوی یادم نمیآمد. برای همین دست به دامن ترجمهی تحتالفظی واژهها از انگلیسی شدم تا اینکه بالاخره اصطلاح فرانسوی دوباره یادم آمد. در فرانسوی عوض داری «خودت را خالی میکنی» میگوییم: داری «کولهبارت را خالی میکنی»، باروبندیلت را باز میکنی. عاشق هر دوی این تصاویرم: هم کولهبار و هم منافذی که احساسات درونیات را خالی میکنند.[1] هر دو جواب میدهند. یکجورهایی دلم نمیخواهد یکیشان را انتخاب کنم.
مادرم و سه برادرش، دور هم که جمع میشوند، همیشه فرانسوی و اسپانیایی را قاتی میکنند، با لهجهای که ربطی به هیچکدام از این دو زبان ندارد: از آنجایی که همگی در بچگی هر دو زبان را روان و بدون کوچکترین لهجهای حرف میزدند، موفق شدند لحن منحصربهفردی برای این زبان فرانسپانیایی دستوپا کنند. کمتر چیزی بهاندازهی شنیدن گفتوگوی آنها به زبان خودشان خوشحالم میکند. بهترین معادل هر واژه را در هر زبان انتخاب میکنند، فعلهای قدیمی فرانسوی را با دستور زبان اسپانیایی صرف میکنند… زبانشان با پنجاه و اندی سال قدمت، هنوز لحظهبهلحظه ابتکارات جدیدی به خودش میبیند. منطق خودش را هم دارد: اینکه همیشه واژهای را انتخاب کنی که از همه بهتر به نظر میرسد یا بامزهتر است، ولی انگار زبانشان هیچ دنگوفنگی هم ندارد. همیشه خیلی روان صحبتش میکنند. بچه که بودم خیلی وقتها از خودم میپرسیدم چطور برای فلان یا بهمان واژه سراغ فرانسوی یا اسپانیایی میروند و حالا میفهمم این هم تعبیر دیگری از همان سؤال کذاییست که میگوید «به چه زبانی فکر میکنی؟». حالا میدانم که ناخودآگاه بین دو ترکیب متفاوت از واژههای اسپانیایی و فرانسوی، «La copa esta plena» را عوض «la coupe est llena» انتخاب میکنند.[2] بیهیچ دغدغهای حرف میزنند و همدیگر را سرگرم میکنند.
یکی از ایدههایی که موبهمو هم در فرانسوی و هم در انگلیسی به گوشم خورده، این است که نویسنده همیشه باید جوری بنویسد که انگار پدر و مادرش مردهاند. لابد از این تعبیر یکه خوردهاید، من هم اولین باری که آن را شنیدم (راستش به زبان فرانسه) کمی شوکه شدم. منظورش را دقیقاً میفهمیدم، میدانستم اصلاً از پسش برنمیآیم و در نتیجه هیچوقت نویسندهی خوبی نمیشوم. همهی اینها را درجا فهمیدم. آن روزها دیگر پدرم را از دست داده بودم و تصور اینکه باید مادرم را هم مرده فرض کنم تا نویسندهی خوبی بشوم، از من ساخته نبود. با خودم فکر میکردم توصیه از این مزخرفتر نمیشود. ولی همانطور که گفتم، میدانستم هر طور شده، باید ترس از قضاوت والدین یا نگرانی از آسیب احتمالی به احساساتشان را از خودم دور کنم. این یکی دیگر واضح به نظر میرسید. ولی چرا برای این کار باید توی ذهنم از آنها فاصله میگرفتم؟
خب نمیگویم راهحلم برای این فاصلهگذاری با خانواده نوشتن به زبانی بیگانه بود، ولی راستش انکارش هم نمیکنم. جداً نمیدانم. دوست ندارم مادرم را مرده فرض کنم، ولی این هم حقیقت دارد که دلم نمیخواهد در حال خواندن نوشتههایم تصورش کنم. هرچند راه فراری در کار نیست. اسمم را در سامانهی اطلاعرسانی گوگل ذخیره کرده. قبل از اینکه خودم از انتشار این مطلب باخبر شوم، مادرم آن را میخوانَد. هرچند ناچار باید آن را به انگلیسی بخواند و اینجوری بین او و دختر فرانسویای که تربیت کرده است، کمی فاصله میافتد. آرزوی عمری طولانی همراه سلامتی برای مادرم دارم ولی میخواهم موقع نوشتن فارغ از این ترس باشم که نکند مادرم از نوشتههایم بدش بیاید، پس شاید به انگلیسی نوشتنْ راه درروی من از این معضل باشد؛ مثل یکجور حائل. اینجوری اگر چیزی به مذاقش خوش نیاید، میدانم بهانهای دارد که بگوید شاید متن را درستوحسابی درک نکرده.
از نظر ما فرانسویها، انگلیسیِ آمریکاییها یکجور بیقیدیِ دلچسب در خودش دارد که تصورمان از خود آمریکاییها را تحت تأثیر قرار میدهد؛ تصویری کلیشهای از خویشتنداری و اعتمادبهنفس. شاید فرانسویهای حسود اسمش را بگذارند «خودبینی». ولی من یکی عاشق این مهارت آمریکاییها هستم که حرفهای جدی را خیلی بیخیال به زبان میآورند. نمیدانم فقط من اینجوری فکر میکنم یا نه، ولی بهنظرم بعضی حرفها در فرانسوی زیادی سنگیناند و راهورسم آمریکاییها در بیانشان حسادتبرانگیز است. مثلاً دو واژهی Love و Amour از زمین تا آسمان با هم فرق میکنند، هرچند تمام واژهنامههای انگلیسیبهفرانسه زور میزنند تا به مخاطب بقبولانند هر دو دقیقاً یک معنی دارند.
تازه که به شیکاگو اسبابکشی کرده بودم، تعجب میکردم که مردم چپوراست به همدیگر ابراز عشق میکنند. شوهرم تمام مکالمات تلفنی با پدر، مادر و خواهرانش را با یک «عاشقتونمِ» جانانه تمام میکرد. کمکم به این موضوع عادت کردم ولی اوائل دلشوره میگرفتم. از ذهنم میگذشت «چرا اینجوری باهاشون حرف میزنه؟ نکنه کسی داره میمیره؟» البته که همه صحیح و سالم بودند. راستش، پدرم هیچوقت به من ابراز عشق نکرد و میدانم اگر این را به یک آمریکایی عادی بگویم، به حالم تأسف میخورد یا خیال میکند پدرم آدم بیاحساسی بوده، ولی راستش بهنظرم پدرم خیلی لطف کرده که این حرف را نزده، چون آنوقت اصلاً نمیدانستم چه برخوردی باید بکنم. «عشق» در فرانسوی واژهای سنگین و پیچیده است. دستکم خانوادهی ما برای روابط عاشقانه و بستر مرگ نگهش میدارند.
در رمانم، در جمع چطور رفتار کنیم، صحنهای هست که راوی هر چه را میشنود، در ذهنش کلمهبهکلمه از فرانسه به آلمانی برمیگرداند تا مجبور نشود اطلاعات دریافتی را تجزیه و تحلیل کند. به گمانش واژههایی که به آلمانی ترجمه شدهاند، بار معنایی کمتری دارند، چون باید از غربالی رد شوند که درک بیکموکاستشان را به تأخیر میاندازد. گمانم وقتی به انگلیسی مینویسم، همین اتفاق برای خودم هم میافتد. وقفه میان نوشتن به انگلیسی و سردرآوردن از اینکه چطور همان مطلب را به فرانسوی ترجمه کنم، میگذارد چیزهایی را روی کاغذ بیاورم که جرئت ندارم مستقیم به فرانسوی بنویسم. مثلاً بر خلاف چیزی که در همین چند بند به انگلیسی نوشتم، تصورش را هم نمیکنم که در متنی غیرداستانی به زبان فرانسه، واژههای «مادرم» یا «پدرم» را به کار ببرم. مثل وقتی آدمی هفت پشت غریبه چیزهایی را پیشت اعتراف میکند که اصلاً برایش راحت نیست پیش آشناهای واقعیاش اعتراف کند. از اینها گذشته، فاصلهای که حرفش را میزنم، در انگلیسی به من مجال میدهد تا از خودم فاصله بگیرم. نمیدانم تأثیر مثبتی روی نوشتههایم دارد یا نه، ولی بیبروبرگرد لفاف بدردنخور خودسانسوری را از روند نوشتنم کنار میزند.
ولی محض این همه گزافهگویی روانشناختیام هم که شده، باید با شما صادق باشم، حرفم را اصلاح و اعتراف کنم که پشت تصمیمم برای نوشتن به انگلیسی، چند دلیل سرتاپا واقعگرایانه هم دارم: توی آمریکا زندگی میکنم و احتمالاً چند وقتی همینجا میمانم، پس شاید میخواهم همرنگ جماعت بشوم. به انگلیسی مینویسم چون این زبان را دوست دارم. همین حس کمکم میکند. انگلیسی قشنگ و شیطنتآمیز است. منظورت را سریعتر از فرانسوی منتقل میکند. شوروهیجان جالبی دارد. راستش چیز زیادی از زبان سرم نمیشود و اصولش را بلد نیستم. حتی چشمم آب نمیخورد، بتوانم یکی از قواعد دستور زبان فرانسوی یا انگلیسی را نام ببرم. با هر چه که در چنته دارم، کارم را پیش میبرم.
بچه که بودم، یک سالی را در شهر کوچکی در بخش فرانسوی آلپ گذراندیم. توی حیاطمان چهارچوب قدیمی تابی بود که راستش علاوه بر خود تاب، طناب و چند حلقهی فلزی داشت که احتمالاً خانوادههای ورزشکارتر برای ژیمناستیک از آن استفاده میکردند. ولی ما که با ورزش میانهای نداشتیم، ترجیح میدادیم از حلقهها برای نشانهگیری با سنگریزه از فاصلهای مشخص استفاده کنیم که روزبهروز دورتر و دورتر میشد. هدف این بود که ریزترین سنگ را انتخاب و به طرف حلقهها پرت کنیم، باید طوری نشانه میگرفتیم که سنگ به حلقه بخورد و علامتش هم صدای «دنگ» بود («دنگ» مدرکی بود دال بر اینکه برخورد انجام شده، آخر سنگریزهها کوچکتر از آن بودند که برخوردشان را با چشم ببینیم.) اسم بازی را هم خیلی ساده گذاشته بودیم «دنگ». ساعتها سرگرممان میکرد.
یک روز داییام موفق شد جوری نشانه برود که سنگریزهاش از یک حلقه کمانه کند و به حلقهی دیگری بخورد. صدای دنگی دوتایی بلند شد و همگی انگشت به دهان ماندیم. بعدها همهی ما، بدون اینکه به روی خودمان بیاوریم، سعی میکردیم «دنگ دوتایی» خودمان را دربیاوریم. آن دنگ تکی که تا آن روز کِیفمان را حسابی کوک میکرد، دیگر برایمان کافی نبود. همیشه بعد از دنگ اول، پرتابکننده کسری از ثانیه به این امید انتظار میکشید که دنگ دوم را بشنود و وقتی نمیشنید، بهزور ناامیدیاش را پنهان میکرد. خودم هیچوقت نتوانستم دنگ دوتایی در بیاورم، ولی گاهی که چیزی به انگلیسی مینویسم، به فرانسوی ترجمهاش میکنم و میبینم به هر دو زبان جواب میدهد، گمانم حسی شبیه رضایت از دنگ دوتایی پیدا میکنم. به نظرم برایم سخت است برگردم سراغ همان «دنگ» تکی و فقطوفقط به زبان مادریام، فرانسوی، مطلب بنویسم. در هر حال، گمان نمیکنم هیچوقت سر این دوراهی قرار بگیرم. وقتی فیلمی فرانسوی تماشا میکنم، ناخودآگاه زیرنویس انگلیسیاش را میخوانم. بدونشک نیازی به این کار ندارم. فقط میخواهم همزمان در هر دو زبان سِیر کنم.
[1]. Vent هم به معنی «خالی کردن احساسات درونی» است و هم به معنای «منفذ».
[2]. هر دو عبارت میگویند: «فنجان پر است.» در اولی حرف تعریف، واژهی «فنجان» و فعل جمله به اسپانیایی است و واژهی «پُر» به فرانسوی، در دومی برعکس آن.
نویسنده: کامیل بورداس. بورداس پیش از این دو رمان سیزده دسر و فصل مشترک را به فرانسوی نوشته و داستانهای کوتاهش در نیویورکر منتشر شدهاند. بورداس که در فرانسه به دنیا آمده و در مکزیکوسیتی و پاریس بزرگ شده است، حالا در شیکاگو زندگی میکند.
مترجم: ندا بهرامینژاد
منبع: LitHub