نوشتن از تروما کار دشواریست. خیلیها فکر میکنند شرط لازم و کافی برای نوشتن از دردها و زخمها شجاعت است و بیرون ریختن احساسات. اما تألیف نوشتهی خوبی که از دل ترومای خود یا دیگران درآمده باشد ، به چیز بیشتری نیاز دارد: به آگاهی از حدومرزهای خودمان و به انتخابهای فنی نویسندگی. اینهاست که نوشته را تأثیرگذار و باکیفیت میکنند. این مطلب بیکاغذ اطراف ترجمهی قسمتهایی از مصاحبهی مونیکا لوینسکی با رکسان گی دربارهی همین تجربه است؛ تجربهی نوشتن از تروما.
ـ مونیکا لوینسکی: بعد از برگزاری کلاسی که دربارهی نوشتن از تروما داشتی، آیا نظر خودت هم دربارهی اینکه ما چطور از تروما مینویسیم تغییر کرد؟
رکسان گی: نمیدانم کلاس نظرم را تغییر داد یا نه اما بیشک باعث شد فکرم بازتر شود و درک قویتری از موضوع پیدا کنم. ایدهی اولیهی کلاس وقتی به ذهنم رسید که برایم سؤال شد ما چطور دربارهی تروما مینویسیم؟ و چطور دربارهاش خوب مینویسیم؟ کمی قبلترش سردبیری یک مجموعهجستار برعهدهام بود با عنوان خیلی هم بد نیست؛ گلچینی از نوشتههای زنان دربارهی تجربهشان از فرهنگ تجاوز. بیشتر مطالبی که به دستمان رسید صرفاً شبیه شهادتنامه بودند. جستار نبودند. در جایگاه ناخوشایندی قرار گرفته بودم؛ باید این داستانهای حقیقتاً دردناک را، که معلوم بود فرستادنشان چقدر برای نویسندهها سخت بوده، رد میکردم. همین باعث شد فکر کنم آیا میشود به آدمها یاد داد تروما ــفرقی نمیکند ترومای خودشان یا دیگری، ترومایی فرهنگی یا جمعی و غیرهــ را به عنوان موضوع بگیرند و دربارهاش به شکلی بنویسند که نتیجهاش چیزی بیشتر از روانپالایی باشد؟
ـ آیا منظور از خوب نوشتن تروما این است که این نوشتهها در همان دستهای قرار میگیرند که معمولاً اسمشان را میگذاریم «نوشتههای خوب»؟ یا خوب نوشتن از تروما به تأثیرگذاری نوشته به شکلی دیگر اشاره دارد؟
سؤال خوبیست و فکر میکنم خیلی وقتها منظور ما از خوب نوشتن، چیزی ذهنی و ناسنجیدنیست که ممکن است برای هر کس شاخصههای خیلی متفاوتی داشته باشد. برای بعضیها خوب نوشتن از تروما به این معناست که نوشتهشان کمک کند بتوانند چیزی را درون خودشان حل کنند. ولی آیا این به معنای خوب نوشتن از تروما برای مخاطب است؟ بعد هم چه مخاطبی؟ وقتی دارید از تروما مینویسید باید حسابی به این پرسشها فکر کنید و بعد تصمیم بگیرید. هدف نهاییتان چیست؟ موفقیت نوشته از نظر شما چه چیزیست؟
ـ من هم دربارهی ترومای خودم نوشتهام و این کار وقتی برای من تبدیل به کاری مفید و معنادار شد که دیگران با نوشتهام ارتباط برقرار کردند و به آنها کمک کرد. تو هم در کتاب گرسنگی چنین تجربهای داشتی.
تجربهی عجیبی بود چون انتظار نداشتم این همه آدم با کتاب ارتباط برقرار کنند، بهخصوص آدمهای زیادی که چاق نبودند. قبلش پیش خودم میگفتم عالی شد، کتابم به دست برادران و خواهران چاقم خواهد رسید. اما واقعیت این است که زندگی در یک بدن کار سختیست، فرقی هم نمیکند آن بدن چه شکلی باشد و چه تواناییهایی داشته باشد… برای همین هم آدمهای مختلف حرفهای زیادی دربارهی کتاب داشتند و من هم به نظرم کارم را خوب انجام دادم چون آدمهای زیادی بعد از خواندن کتاب با من تماس گرفتند و ارتباط برقرار کردند. یک دلیل دیگری که فکر میکنم کارم را در آن کتاب خوب انجام دادم این بود که انتشارش باعث کمی تغییر در جهان شد. الان این کتاب را در دورههای پزشکی درس میدهند. خواندنش به دکترها کمک میکند نگاه دوبارهای به رفتارشان با بیمارهای چاق بیندازند و در رفتار با آنها و فهم خودشان بازنگری کنند.
آدم هیچوقت بدون زخم و جراحت از تروما بیرون نمیآید. ما دلمان میخواهد بهبودی را فرایندی شستهرفته و کامل ببینیم، اما در واقعیت همیشه زخمهایی کهنه و بارهایی سنگین برایمان باقی میمانند. این موضوع گاهی باعث میشود آدم تبدیل به کس دیگری شود و این برای هر کسی میتواند خیلی چالشبرانگیز باشد.
ـ در جستاری که بعد از کلاس نوشتی، پرسیدهای «ما چطور میتوانیم بدون تجاوز به مرزها و فضای خصوصی زندگی دیگران دربارهی تجربیات تروماتیک آنها بنویسیم؟»
این سؤالیست که فکر میکنم تا ابد با آن دستبهگریبان باشیم ولی به نظرم همیشه باید اساس را بر احترام به دیگران و زندگیهایشان بگذاریم و مواظب باشیم حرفها یا تجربیاتی را که خودشان با ما به اشتراک نگذاشتهاند در دهانشان نگذاریم. من خودم اگر مستقیم دربارهی موضوع سؤالی نپرسیده باشم اصلاً دلم نمیخواهد دربارهی کسی که ترومایی را از سر گذرانده فرضیهبافی کنم. اما میبینیم که چقدر گمانهزنی و حدس و فرضیهبافی زیاد است. رسانهها داستانهای خودشان را میسازند و این مسائل.
به نظرم تا وقتی حواسمان باشد که باید به دیگران و زندگیهایشان، حتی وقتی داریم دربارهشان مینویسیم، احترام بگذاریم، میتوانیم به نقطهای برسیم که در آن میشود نوشتههای خوبی دربارهی ترومای دیگران تولید کرد. من هیچوقت نمیخواهم تجربهی کسی را قاپ بزنم و برای همین هم وقتی دربارهی ترومای دیگران مینویسم خیلی سعی میکنم محتاط و مراقب باشم. سعی میکنم از عقل سلیم استفاده کنم. با خودم میگویم اگر من بودم دلم میخواست چیزی شبیه این دربارهام نوشته شود؟ چون تجربهاش را داشتهام که دیگران دربارهام بنویسند و نوشتهشان نادقیق و حتی کاملاً اشتباه و برخورنده باشد؛ برای همین خوب میدانم چه حسی دارد. اصلاً دلم نمیخواهد کسی این حس را تجربه کند و برای همین سعی میکنم مراقب باشم. به نظرم اگر همه کمی مراقبتر بودند و کمی بیشتر دربارهی انتخابهایشان فکر میکردند، میتوانستیم جلوی بروز تروماهای بیشتر برای آدمها را بگیریم.
ـ برایت راحت است دربارهی راههای درمانی مورد استفادهات، چه در گذشته و چه در حال حاضر، حرف بزنی؟
بله. خیلی راحتم. راستش را بخواهی، حرف زدن دربارهی راههای درمانی مورد استفادهام برایم راحتتر است تا حرف زدن دربارهی خود تروما. البته با حرف زدن دربارهی خودش هم مشکلی ندارم. فقط جالب نیست. اتفاق افتاده، تمام شده و بله، من هنوز دارم با عواقبش دست و پنجه نرم میکنم، ولی چیز جالب و جذابی نیست.
چیز جالب برای من این است که تروما چقدر طولانیمدت میتواند لانه کند و چطور گاهی که اصلاً انتظارش را ندارید، یادش سراغتان میآید. یکی از تکاندهندهترین چیزها در زندگی بعد از تروما همین بود. تروما لانه میکند و تشدید میشود. واقعاً جا میخورم وقتی میبینم مشغول کاری بینهایت معمولی هستم، همهچیز خوب است و بعد ناگهان دیگر هیچچیز خوب نیست، همهچیز افتضاح است و دارم از هم میپاشم. بعد دوباره باید از اول خودم را جمع کنم.
ما دربارهی آشفتگیهای فرایند بهبودی خیلی حرف نمیزنیم چون آدمها ترجیح میدهند فکر کنند بهبودی یک تجربهی بسته و منفصل است. اتفاق میافتد، تمام میشود، زخمهایتان درمان میشود و به زندگیتان برمیگردید. بله، زخمهایتان درمان می شوند، ولی گاهی دوباره سر باز میکنند و دوباره درمان میشوند و دوباره سر باز میکنند و جایشان میماند و دوباره و دوباره. سعی میکنم این را در نوشتههایم بیاورم تا برای همه مشخص باشد که من هیچ راهحل جادوییای در دست ندارم. تا بدانند که این نوشته تراپی نیست، صرفاً یک خاطرهپردازیست. روایتیست از یک زندگی… خیلی از آدمهایی که تروما را تجربه کردهاند فکر میکنند چون در حال گذراندن یک روز بد، یک هفتهی بد یا یک سال بد هستند، دارند شکست میخورند. و خب میدانی راستش چیست؟ اگر صبح از خواب بیدار شدی، یعنی شکست نخوردهای. اگر مسواک میزنی، یعنی شکست نخوردی. به نظرم اگر اهدافی کمی واقعبینانهتر از «کمال» برای خودمان بگذاریم، از پسش برمیآییم.
ـ چند سال پیش، نقلقولی از نویسندهی فرانسوی، آندره مارلو، شنیدم که موقع خواندن جستارت یادش افتادم: «تو دست خالی از جهنم باز نگشتی.»
راستش اولینبار است میشنومش ولی حرف جالبی میزند و حقیقت هم دارد. آدم هیچوقت بدون زخم و جراحت از تروما بیرون نمیآید. ما دلمان میخواهد بهبودی را فرایندی شستهرفته و کامل ببینیم، اما در واقعیت همیشه زخمهایی کهنه و بارهایی سنگین برایمان باقی میمانند. این موضوع گاهی باعث میشود آدم تبدیل به کس دیگری شود و این برای هر کسی میتواند خیلی چالشبرانگیز باشد.
در این کلاس که درس میدادم ــخب قبلش به بچههای دانشجو درس داده بودم و میدانستم قرار است از تجربیات سختی که بر آنها گذشته بشنوم و برای این آماده بودمــ ولی اصلاً آمادگیِ مواجهه با قدرتی را نداشتم که این دانشجوها میتوانستند با آن دربارهی این تجربهها بنویسند. هر هفته با چشمهای خیره این گروه شگفتانگیز از جوانان را تماشا میکردم و با خودم میگفتم «اینها نباید این داستانها را از سر گذرانده باشند که حالا بخواهند تعریفش کنند…» اینکه بفهمم تروما در واقع یکی از مهمترین عوامل تساویبخش میان ماست برایم کشف بزرگی بود. معمولاً وقتی میگوییم همه انسان هستیم و همه نقاط مشترکی مثل عشق، خانواده و فلان و بهمان با هم داریم، دربارهی اشتراکمان در تجربهی تروما آنقدر که باید حرف نمیزنیم. ولی بیشتر ما تروما از سر گذراندهایم.
نکتهی دیگری که به نظرم میرسد این است که همیشه باید حواسمان باشد انواع ستمدیدگی و سرکوب را رتبهبندی و تروماهای مختلف را درجهبندی نکنیم، چون عادلانه نیست. من هیچوقت هنگام جنگ در منطقهای جنگزده نبودهام ولی معنیاش این نیست که ترومای من تأثیری عمیق و واقعی رویم نگذاشته. زنان خیلی وقتها تجربهها و تروماهای خودشان را کوچک میگیرند چون با چیزهای وحشتناک زیادی سروکله میزنند. وقتی به زنان جوانی نگاه میکنم که قربانی قاچاق جنسی شدهاند، زنان جوانی که ربوده شدهاند، زنانی که مورد تجاوز جمعی سربازان قرار گرفتهاند… یا مثلاً دهشت آن زنان بیچارهای که هفت سال در یک خانه در کلیولند زندانیشده بودند… چشمم آنقدری باز هست که بفهمم تجربهی خودم تجربهی سخت و دشواری بوده، ولی مثل اینهایی که گفتم نبوده.
یکی از چیزهایی که در طول کلاسها متوجهش شدم و سعی کردم به دانشجویانم هم انتقالش دهم این بود که شما هیچوقت نباید ترومای خودتان را کوچک بشمارید و تقلیل دهید. در عین حال فکر میکنم داشتن چشمی باز و دورنمایی از جهان اهمیت بسیار بالایی دارد. خوب است به این درک برسیم که گفتن حرفی مثل «آن یکی تجربه خیلی بدتر بوده» هیچ فایدهای ندارد ولی در عین حال بدانیم تروما میتواند لانه کند و تشدید شود و فراتر از حد تصورمان با ما باقی بماند.
ـ آیا نکتهای بوده که دلت میخواسته با جستارت از آن حرف زده باشی ولی هیچوقت کسی ازت دربارهاش نپرسیده یا فکر کنی باید بیشتر از آنکه تا به حال بهش توجه شده مورد توجه قرار بگیرد؟
یک چیز که به نظرم آنقدری که باید مورد توجه قرار نگرفت و برجسته نشد ــنکتهای که به نظرم دربارهی انواع و اقسام نوشتهها صدق میکندــ این است که آدمها در نظر نمیگیرند نوشتن تا چه حد یک فن و حرفه است و این بخش را دستکم میگیرند. خیلیها فکر میکنند وقتی دربارهی تروما مینویسید، وقتی دربارهی به حاشیه رانده شدن، سرکوب شدن یا هر چیزی که بار معنایی منفی دارد می نویسید، فقط با احساستان مینویسید. این یکی از اصلیترین نکتههایی بود که سعی کردم در جستارم بگویم و نمیدانم چقدر خوب توانستهام از پسش بربیایم ولی همین حرف را وقتی جستار تبدیل به یکی از فصلهای کتاب بعدیام شود کاملتر میزنم. آدمها نوشتن را به عنوان یک فن و حرفه دستکم میگیرند؛ این را که نوشتن یک شغل است و من فقط نمینویسم تا شیاطین درونیام را بیرون برانم، بلکه مینویسم تا واکنشی در خوانندهام برانگیزم و به هدفی برسم. یکی دیگر از چیزهایی که دوست داشتم آدمهای بیشتری ازم دربارهاش بپرسند انتخابهای فنی نویسنده هنگام نوشتن هر چیزی، ولی نوشتن از تروما، بود.
ـ برای من موضوع جالبیست.
باید برای خودتان حد و مرز داشته باشید. حد و مرزهای شما ظرف بزرگی هستند که چیزهایی را که نمیخواهید وارد نوشته شوند بیرون نگه میدارند و همهی چیزهای دیگر را درون. حد و مرز که داشته باشید میدانید دیگر هیچوقت قرار نیست آسیب ببینید و کاری هم که میکنید باعث آسیب نخواهد شد؛ چون آنقدر برای خودتان احترام قائل بودهاید که این حد و مرزها را تعیین کنید. درک این نکته که لازم نیست همه چیز را بگویید خیلی مهم است. این شمایید که تعیین میکنید دلتان میخواهد چقدر صریح یا ضمنی حرفتان را بزنید. خیلیها فکر میکنند اگر دربارهی تروما مینویسم باید فوقالعاده صریح باشم و همهی جزئیات وحشتناک را به خواننده بگویم. در صورتی که بهتر است فکر کنید چطور میخواهید خواننده را وارد تجربهی خودتان، یا تجربهای که دارید از آن مینویسید، بکنید؛ چطور میخواهید او را درون آن تجربه بیاورید تا واقعاً بتواند اثر و تأثیرش را درک کند. شما به عنوان نویسنده باید به انتخابهایتان فکر کنید؛ به میزان توصیف و به نوع فضایی که میسازید و به شکلی که همه چیز را میچینید و به شیوهی معرفی موضوعی که دارید دربارهاش مینویسید. واقعاً دوست داشتم دانشجویانم را تشویق کنم تا علاوه بر فکر کردن به پرسشهای اخلاقی، به شکلی خیلی مکانیکی و فنی به این چیزها هم فکر کنند؛ که این کارها را چطور میخواهند انجام دهند. این رویکرد به خیلیهایشان کمک کرد چون وادارشان میکرد بفهمند که شمای نویسنده نهتنها قرار است اینها را بنویسید، بلکه قرار است به خاطرش مورد نقد هم قرار بگیرید. و نمیتوانید از تروما به عنوان سپری جلوی نقد استفاده کنید. همانطور که من نمیتوانستم از ترومای خودم به عنوان سپری جلوی نقدهایی که بر کتابم شد استفاده کنم؛ دلم هم نمیخواست چنین کاری بکنم. داشتن چنین چارچوبی، بخصوص در قلمروی نوشتن به نظرم مفید است.
دربارهی رکسان گی: رکسان گی، نویسنده و منتقد ادبی آمریکایی، انتشار مجموعهجستار فمنیست بد، خاطرهپردازی گرسنگی و چند مجموعهداستان و رمان را در کارنامه دارد. گی در بسیاری از آثارش از تجربههای شخصی خود به مضامینی مثل تبعیض جنسیتی و نژادی پل زده و با نوشتن از تروما، دریچهای برای پرداختن به مسائل کلانتر اجتماعی و سیاسی گشوده است. نشر اطراف پیش از این روایتی از او را در اتاق کار منتشر کرده است.
مترجم: کیوان سررشته
منبع: Vanity Fair