تا چند وقت پیش، مادرم کلکسیونی از ظرفهای پلاستیکی ماست داشت. اما عزیزجون ماهرتر بود: انواع و اقسام ظرفهای ماستِ چوپان، میهن و هراز را جمع کرده بود. همه را به ترتیب قد و حجم در زیرزمین چیده بود و چشمانتظار مناسبتهای مذهبی بود که شلهزرد و حلیم توی آنها بریزد. البته ظرفهای ماست به خودمانیترها میرسید. برای مهمانها ظرف یکبارمصرف میخرید. گاهی هم میدیدی عزیزجون یک شاخه شمعدانی را که در بارانی ناغافل خم شده و شکسته، توی ظرف ماست کاشته. شمعدانی هم همانجا ریشه میدواند و قد راست میکرد و عزیزجون هم دیگر دل نداشت چاقو به سطل ماست بزند و شمعدانی را به گلدانی دیگر منتقل کند. چه فرقی داشت خانهی گیاه سطل ماست باشد یا گلدانی سفالی؟ شاید هم فرق داشت و ما نمیدانستیم.
اولین بار که عکسهای ویکتوریا سوروچینسکی را تماشا کردم، انگار در یکی از روستاهای هزارجریب مازندران قدم میزدم. سوژههای ویکتوریا شکل آدمهای تنهای هزارجریب بودند که فقط یک روز فرصت دیدارشان را داشتم. کوتاهیِ فرصت باعث میشد همهچیز را با هیجانِ توریستها نگاه کنم و سادهترین نشانههای زیستِ آدمها از جنسی دیگر به نظرم برسند. برای همین سعی کردم جلوی چشمِ ذوقزدهی خودم را بگیرم، دوربین را در نیاورم و بگذارم آنچه باید به وقت خودش کمکم در حافظهام تهنشین شود. اما ویکتوریا در روستای مادربزرگ و پدربزرگش، روستایی کوچک نزدیک کیِف، بزرگ شده و حل شدن زندگی در عکسهایش هم عیان است. ما چشمی صبور از او میبینیم، چشمی دور از هیجان، چشمی که از غربال زمان گذشته و به درک و شهود رسیده است.
کتری و قابملهی عکس بالا به گمانم همسنوسال سوژهی عکس است. قاب عکس گوشهی چپ هم شاید یادآور فرزندی است که در جنگ کشته شده. سوژه دستها را روی هم گذاشته، مرتب و منظم روبهروی لنز ویکتوریا سوروچینسکی نشسته، و شاید در آخرین لحظههای پیش از عکس گرفتن گره روسریاش را هم سفت کرده باشد. چشمهایش نشان میدهند که دوربین عکاس برایش غریبه نیست.
عکسهای مجموعهی «زمین بدون بازگشتِ» ویکتوریا سوروچینسکی طی سالهای ۲۰۰۹ تا ۲۰۱۸ گرفته شدهاند. او در این مجموعه نمایی از آخرین بقایای روستاهای اوکراین و ساکنانش را به تصوير ميكشد. فضای عکسهای او، بعد از روستاهای هزارجریب، من را یاد توصیفهای اسلاونکا دراکولیچ میاندازد:
در کشورهای کمونیستی، مردم کمتر چیزی را دور میاندازند. حتی میتوان گفت خانوارِ کمونیستی تقریباً نمونهی کامل واحدِ اکولوژیک است، فقط اکولوژیِ آن ریشهای بهکلی متفاوت دارد: از سرِ اهمیت دادن به طبیعت نیست، بلکه ناشی از نگرانی و ترسی خاص از آینده است. این واحدِ اکولوژیک ــ مثل همهی واحدهای مشابه ــ دو اصل اساسی دارد: دور نریختن و بازیافت. شما هر چیزی را بارها و بارها و بارها بازیافت میکنید، و هر بار نام تازهای بر آن میگذارید.[i]
دور نریختن و بازیافتی که اسلاونکا از ریشههای عمیقش میگوید و در عکسهای ویکتوریا سوروچینسکی هم نمایان است، انگار روشی بود که کودکی من و همسنوسالانم با آن گذشت. شاید اولین بار در آلبوم عکس خالهام ماجرا را فهمیدم. آن ژاکت خاصی که نقش چند جوجهی نوکطلایی در چمنزار داشت و از خواهرم به من رسید بود، بعدتر به دخترخالهی کوچکترم هم رسیده بود. اگر سرِ دخترخاله را در عکس برمیداشتی، ممکن بود فکر کنی دختربچهی توی عکس من هستم یا خواهرم، چون آن ژاکت امضای خانوادهی ما بود. ماجرا در عکسهای دیگرمان هم تکرار شده بود: دامن چهارخانهی چیندارِ قرمز خواهرم عمرش دراز بود و بعد از من به دخترخالهی کوچکمان هم رسید. همهی اینها در حالی بود که ما مشهد زندگی میکردیم و خالهام شمال. لباسها هم مثل ما جادهی مشهد-شمال را خوب یاد گرفته بودند. اما آیا ما از سر اهمیت دادن به طبیعت این کار را میکردیم؟
دههی شصت دههی تنوع نبود. مادرم برای اینکه لباسهای من و خواهرم کمی متفاوت باشد، از خیابان تعبدیِ مشهد پارچه میخرید، از فلکهی راهنمایی توری کتان، و از پاساژ گوهرشاد هم دکمه. بعد میرفتیم پیش زهره خانمِ خیاط که همسایهمان هم بود؛ ساکن بلوکِ سه. خروجیِ این فرایند را تنِ هیچ بچهی دیگری نمیدیدی، مگر اینکه بعداً نصیب دخترخالههایت میشد. یادم میآید یک بار عید رفته بودیم خانهی خالهام. روی پای مادرم نشسته بودم. دخترخالهی کوچکم پیراهن آشنایی پوشیده بود. شاید محض تنوع چند گل رز صورتی کوچک روی آن گلدوزی کرده بودند. بلند به مادرم گفتم «عه! چقدر شبیه اون لباس منه.» یادم نمیآید مادرم بحث را چطور عوض کرد و چگونه به من فهماند باید دندان روی جگر بگذارم. یادآوری این ماجرا خاطرهای دورتر را هم یادم آورد: در مهمانی، بیآبرویی بزرگی راه انداختم، آن هم به خاطر موز. چهارساله بودم. یکی از همسایهها که دستش به دهانش میرسید ضیافت مفصلی برپا کرده بود. باز هم روی پای مادرم نشسته بودم و نمیدانم از قصد یا بیقصد، طوری که زنِ مهربانِ صاحبخانه متوجه شود، به موزها اشاره کردم و گفتم «مامان اون زردا چی هستن؟» و مادرم که از خجالت آب شده بود و طبق معمول باید خرابکاریام را جمع میکرد، شرمنده رو کرد به زن مهربان همسایه و گفت «البته دخترم قبلاً موز خورده.»
مجموعه عکس «زمین بدون بازگشت» به قسمت خاصی از گذشته وصلم میکند. من و خواهرم در «آپارتمانهای مرتفع» (مجتمعی مسکونی در مشهد) به دنیا آمدیم. این مجتمع قدیمی اوایل دههی پنجاه ساخته شده و شامل یازده بلوک دهطبقه است. همهی بلوکها را هم شکل برگ شبدر ساختهاند. اخیراً هر شب با مامان و بابا یک قسمت از ده فرمانِ کیشلوفسکی را تماشا میکردیم. اول از همه شکل سردِ ساختمانها فضای سریال را برایم گیرا کرده بود. آیا معماری این ساختمانها من را یاد مجتمع مسکونی کودکیام میانداخت؟ حتی آسانسورشان شبیه آسانسور ما بود. توی سریال هم همسایهها گاهی در آپارتمان همدیگر را میزدند و چیزی قرض میگرفتند. پشت هر پنجرهی روشن، داستانی خوابیده بود. آیا در ادبیات، معماری و عکسهای مردمان اروپای شرقی و بلوک شرق چیزی بود که به خاطرههای خودم وصلم میکرد؟ عکسهای ویکتوریا سوروچینسکی و کلمههای اسلاونکا دراکولیچ جوری به خاطرههای من قلاب میشدند که انگار از یک جنس بودند، گرچه مکانشان یکی نبود.
لحاف گلدار آبی عکس بالا انگار هنوز گرمای تنی را در خود حفظ کرده. شیشههای زیر تخت (مربا یا ترشی؟) و عکسهای سیاه و سفید روی دیوار قصههایی در خود دارند. ویکتوریا سوروچینسکی دوربین را طوری کاشته که شیشهها در نقطهی ثقل کادر باشند و غافلگیرت کنند، بهخصوص وقتی شیشههای خالی در صف انتظار را آن پشتها میبینی.
در هر خانهای، بیبروبرگرد، اولویت با نگه داشتنِ شیشههای دردار است، و فکر میکنم دلیلش این است که به کارِ نگه داشتن و ذخیرهی چیزهای دیگر میآیند. چه چیزی میتواند عادیتر از این باشد که خیارشور یا مربا را که خوردید، شیشهاش را دور بیندازید؛ یا در بهترین حالت، بیندازید توی محفظهی مخصوصِ بازیافت؟ اما نه، اینجا که زندگی کنید، زود متوجه میشوید راه دیگری هم برای بازیافتِ آن وجود دارد. همیشه چیزی هست که باید در آن نگه داشت.
ما هم همیشه چیزهایی برای نگه داشتن در شیشهها داریم. این را وقتی به یاد میآورم که چنگال را در اسکاچ فرو کردهام (این ترفند را از مادرم یاد گرفتهام) و ابرِ اسکاچ را رساندهام تهِ شیشهی مایونز تا حسابی تر و تمیز شود. بعد، شیشهی مایونز را در سینک، کنار شیشهی خیارشور میگذارم. یاد گرفتهام مایع ظرفشویی را با سرکه قاطی کنم (این هم از ترفندهای مادر است). دو شیشه برق میزنند و در سینک کنار هم نشستهاند. همخانهام نقشهی ترشی بادمجان کشیده و کلکسیونی از انواع و اقسام شیشهها را جمع کرده است. کلکسیون دیگری هم داریم: شیشههای خوششکل مربای بدر که در کابینت قطار شدهاند: شوید خشک، آویشن، بهلیمو و حتی گیرههای پرده. در ظرفهای کوچکِ پلاستیکی قرص، پودر هل و پودر گل محمدی ریختهایم. توی یکی از همین ظرفها هم سم مورچه ریختهایم و روی ظرف ضربدر قرمز زدهایم که یک وقت کار دستمان ندهد. چند ظرف پلاستیکی سبک را کنار چمدانم گذاشتهام که هر وقت به خانهی مادری در بهشهر رفتم، آنها را هم ببرم. مامان میتواند توی این ظرفها، که از قضا گرافیک خوبی هم دارند، ادویه بریزد یا کلی خرتوپرت دیگر که با خودم بیاورم تهران: گزنهای که از جادهی دریاکوچیک چیده و خشک کرده، مربای انجیر، یا ناهار ظهرِ آخری که با آنها خوردهام و تهش اضافه آمده و جوابِ شامِ مختصر شب را میدهد. بعدش دوباره ظرف را خواهم شست و نقشهای دیگر برای محتوای درونش خواهم کشید.
مادربزرگم در دههی ۱۹۷۰ فوت کرد، اما پیش از آن دو ماهی را در بیمارستان گذراند. مادرم از این فرصت استفاده کرد تا کمدها و کشوهای او را لااقل تا حدودی خانهتکانی کند و به قول خودش «آتآشغالها» را دور بریزد، چون مادربزرگ مشهور بود به اینکه هر چه را به چشمش میخورد، برای روز مبادا نگه میدارد.
مادربزرگ اسلاونکا مثل مادربزرگ خودم است یا شاید مثل مادربزرگ توی عکس ویکتوریا سوروچینسکی که در لحظهی فشار شاتر، انگار گلهای یاسی روی لحاف بخشی از وجودش شدهاند. شاید چند گل هم میان آن دو دستِ دعاگو جا شده باشند.
تا چند وقت پیش، مادرم کلکسیونی از ظرفهای پلاستیکی ماست داشت. اما عزیزجون ماهرتر بود: انواع و اقسام ظرفهای ماستِ چوپان، میهن و هراز را جمع کرده بود. همه را به ترتیب قد و حجم در زیرزمین چیده بود و چشمانتظار مناسبتهای مذهبی بود که شلهزرد و حلیم توی آنها بریزد. البته ظرفهای ماست به خودمانیترها میرسید. برای مهمانها ظرف یکبارمصرف میخرید. گاهی هم میدیدی عزیزجون یک شاخه شمعدانی را که در بارانی ناغافل خم شده و شکسته، توی ظرف ماست کاشته. شمعدانی هم همانجا ریشه میدواند و قد راست میکرد و عزیزجون هم دیگر دل نداشت چاقو به سطل ماست بزند و شمعدانی را به گلدانی دیگر منتقل کند. چه فرقی داشت خانهی گیاه سطل ماست باشد یا گلدانی سفالی؟ شاید هم فرق داشت و ما نمیدانستیم.
اما کمد بعدی مادربزرگ در واقع یک جور انبار کوچک بود، قایق نجاتی برای روز مبادا. پر بود از بستههای پودر رختشویی که با دقت و مرتب انبار شده و تقریباً مثل سنگ سفت شده بودند، بطریهای روغنِ بوگرفته، چند کیلو شکر، آرد و قهوه، چند بسته چای، بیسکوییت، ماکارونی، قوطیهای رب گوجهفرنگی و لوبیا، و حتی یکی دو کیلو نمک، علیرغم اینکه کسی یادش نمیآید نمک نایاب شده باشد.
دوستی که شانس در خانهاش را زده بود و برندهی لاتاری شده بود، بعد از پنج سال آمده بود ایران. حدود ده کیلو چاقتر شده بود و جدا از پسری که همان سال اول مهاجرت به دنیا آورده بود، حالا دختری هم در شکم داشت. جغرافیا تغییرش داده بود. مکان از او چیز دیگری ساخته بود، نسخهای آسودهتر، بیدغدغهتر و کمتر نگران که تنها دغدغهاش دلتنگی برای خانواده و دوست بود.
از چیزهایی که ما ندیده بودیم هیجانزده تعریف میکرد. انگار اینکه ما آنها را ندیده بودیم قصهگوترش میکرد. هر چه بیشتر از مهاجرتش، محل کارش، دوستانش و باغچهی خانهاش میگفت، برایم غریبهتر میشد. انگار نه انگار که آخرهفتههای سردِ زمستان مشهد با هم عدسی بار میگذاشتیم و همانطور که او غصهی اجارهخانه را میخورد، من سیبزمینیها را نگینی روی تخته خرد میکردم و دلداریاش میدادم. بعد، برای اینکه چیزی غم آخر هفته را بشوید و ببرد، با هم فرندز میدیدیم. عاشق فرندز بود. میگفت انگلیسیاش را تقویت میکند. برخلاف من، از همان اول نقشهی مهاجرت را چیده بود. بالاخره هم به آرزوی دور و درازش رسیده بود. بعد از ازدواجی موفق و پشت سر گذاشتن مصائب بچهی اول، حالا بچهی دوم در راه بود. ده دوازده پیتزا و چند سالاد و سیبزمینی اضافه برای مهمانها ــ دوستان قدیمیای که انگار ریسمان صمیمیت بینشان نازکتر شده بود ــ سفارش داد. پیتزاها که رسیدند اشتهایم کور شد. انگار غریبه بودم و آدمهایی غریبه روبهرویم نشسته بودند. سیبزمینی را توی سس میزدم و با آن بازی میکردم. پسر دهسالهاش نیمهفارسی و نیمهانگلیسی به مزهی پنیر پیتزا اعتراض کرد. دوستم، که انگار حالا زیاد هم نمیشناختمش، ناگهان خاطرهای تعریف کرد که انگار من آنجا بودم تا فقط آن را بشنوم. گفت اوایل که میرفته سوپرمارکت، سبد چرخدار خرید را چنان پر میکرده که شوهرش مجبور میشده یک سبد یدکی هم دنبال خودش بکشد. از هر چیزی چندتا برمیداشته. یک روز وقتی ماکارونی یا دستمالکاغذی از قفسه برمیداشته، متوجه نگاه متعجب مردم شده. به خودش آمده و کمی خودش را جمعوجور کرده. دوستم ترسش از «تمام شدن» را به جغرافیا نسبت داد. بزرگ شدن در ایران او را طوری بار آورده بود که چیزها را تلنبار کند. بالاخره دوستِ دورم کمی نزدیک شد. انگار تازه صدای قدیمیاش از پس صدای جدید غربیاش بیرون میزد. اشتهایم کمی باز شد و یک برش پیتزای سبزیجات برداشتم.
مادربزرگ مواد غذایی را در طبقات پایینی انبار کرده بود. و همهی چیزهای دیگر را در طبقات بالایی، مثلاً یک طاقه تور سفید، کمی پشم به رنگهای مختلف، جوراب بلند و جورابشلواریهای نو و تعمیرشده (که فکر میکنم بعضیهایشان حتی مال قبل از جنگ جهانی دوم بودند)، رنگ موی مشکی و قهوهای، شامپو، صابون، دستمالتوالت، آنتیبیوتیکهایی که تاریخ مصرفشان گذشته بود، آسپرین، انسولین (با اینکه هیچکس در خانوادهی ما دیابت ندارد) و حدود پنج یا شش بسته نواربهداشتی. کمد او بیش از آنکه مثل یک انبار باشد، شبیه موزهی کمبودهای کمونیستی بود.
من هم دور و برم از این موزههای کمبود دیدهام؛ تنها تفاوتشان این بوده که کمونیستی نبودهاند. سال ۹۷ صدای دوستم از پشت تلفن تکانم داد. آن سال به خاطر ترخیص نشدنِ بهموقع مواد اولیه و کالاهای سلولزی از گمرک و کاهش توزیع در بازار، نگرانیهایی دربارهی تأمین محصولات سلولزی به وجود آمده بود. دوستم رفته بود مغازهی عمدهفروشی تا نواربهداشتی بخرد. مغازهدار که هنوز اخبار به گوشش نرسیده بود، دو جعبه نواربهداشتی را به قیمت قدیم به دوستم فروخته بود. صدا دوباره پرسید «برای تو هم بگیرم؟» سکوت کردم. یعنی اوضاع اینقدر بد شده بود؟ این اولین سؤالی بود که به ذهنم رسید و چند روز بعد هم فراموش شد تا عید نوروز که رفتم خانهی خالهام. خاله اتاقهای خانهی جدیدشان را نشانم داد. اتاق مهمان بیشتر از اینکه فضایی برای مهماننوازی باشد، شبیه انباری بود. یک طرف تا سقف دستمال توالت چیده بودند و آن طرفش هم پودر ظرفشویی و قرص ماشین ظرفشویی. خالهام در مدح همسایهها و نوری که ظهرها به اتاق میرسید حرف میزد اما من دیگر صدایش را نمیشنیدم. انگار در تونلی تاریک فرو رفته بودم و شیشه را بالا کشیده بودم. صداها محو، بم و کشیده بودند. انگار در خانهی مادربزرگ اسلاونکا دراکولیچ بودم یا ناگهان در یکی از عکسهای ویکتوریا سوروچینسکی چشم باز کرده بودم، در همان عناصر آشنای چهارپایه و لنگهکفش زیرش، در جعبهی فلفلها. انگار متعلق به آن جغرافیا بودم یا آنها پیوندی با مکان ما داشتند. این نزدیکی یکجورهایی آرامم میکرد اما بعد از آرامش نسبی، وقتی بیشتر به جزئیاتش فکر میکردم، ترس به دلم میانداخت.
در عکسهای ویکتوریا سوروچینسکی پشت هر دری، گذشته خوابیده است. سوروچینسکی لنزش را به سمت خاطرههای دوری نشانه گرفته که میداند بهزودی از دست میروند. انگار تنها چارهی فراموشی را در دوربینش دیده است. عکس متضاد فراموشی است. او در استیتمنت مجموعه عکسهایش نوشته «من در اوکراین متولد شدم. پدربزرگ و مادربزرگم در روستایی کوچک نزدیک کیِف زندگی میکردند. به ياد ميآورم كه دوران كودكيام پر از شادي بود. بخش اعظم خاطرات كودكي من در آن روستا شكل گرفته. وقتي پس از چند سال به آنجا بازگشتم، شگفتزده بودم. بسياري از مردم مهاجرت كرده و آنهایی هم که مانده بودند گرفتار فقر نسبي شده بودند. بیشترشان سالمنداني بودند كه هم خانواده به حال خود رهایشان کرده بود و هم دولت. وضع زندگيشان مثل قديم مانده بود. در ده سال گذشته، چند بار به اوكراين سفر كردم و برای اداي احترام به آن عزيزان و گذشتهی خودم، عکسهایی از آن روستا و مردمش گرفتم. اين پروژه نگاه شخصي من است چون ربط مستقيمی به پدربزرگ و مادربزرگم دارد که در اين روستا به دنيا آمدهاند و به خاك سپرده شدهاند. هرچند این پروژه سفری شخصی و نگاهی شخصي است، نشان دادن اين افراد و این مكانها ارزشمند است. آخرين شواهد باقيمانده از فرهنگ و مردم پرجنبوجوش و شادی که شاید بهزودي فقط در كتابهاي تاريخ ببینیمشان.»
قابهای مربعِ ویکتوریا سوروچینسکی تساوی، خاطرجمعی و برابریای را یادآوری میکنند که کمتر در عکسهای عمودی و افقی شاهدش هستیم. عکس سیاه و سفید کنار پیرمرد انگار جوانی اوست. مرد به دوربین نگاه نمیکند و دستهایش مثل چشمهایش گویا حرف میزنند. او به کجا نگاه میکند؟ جایی که دیگر در دامنهی دید سوروچینسکی نیست و مخاطب را وادار میکند تا آن فضای مسخشدهی پیرمرد را خود بسازد؛ جایی که شاید ساختنی نیست چون از جنس فکر و خیال و رؤیاست.
اسلاونکا دراکولیچ در مؤخرهی کتابش نامهای برای ویراستارش نوشته و جایی از آن گفته «به نظرم میآید کلماتم پرندگان نوبالی هستند که کوچکتر و ضعیفتر از آناند که تا دورها پرواز کنند.» عکسهای ویکتوریا سوروچینسکی هم مثل کلمههای اسلاونکا دراکولیچ پرندگانی نوبال و کوچکاند، اما خیالت را تا دورها به پرواز درمیآورند.
[i] همهی جملههای نقلشده از دراکولیچ را از کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم آوردهام.
نویسنده: شیوا خادمی.
شیوا خادمی عکاس است و بهتازگی در کتاب خاک کارخانه قصههای کارکنان و کارگران سابق کارخانهی چیتسازی بهشهر را در کنار عکسهایشان ثبت کرده است.
دور نریختن و بازیافتی که از آن صحبت شده، در خانواده ما میراثی است ماندگار! آنقدر ریشهدار و اصیل که ممکن است مادری لباس دوران مجردیاش را برای دختری که هنوز به دنیا نیامده یادگاری نگه دارد. پیراهنهای قدیمی مادرم را که میپوشم، کنارش کلی قصه و خاطره میشنوم: از روزی که پارچه را خریده و به خیاط سپرده تا همه مراسمهایی را که با آن شرکت کرده، تا نظر دوروبریهایش درباره لباس و…
قوطیهای ادویه و چای و حبوبات مرحوم بیبی که در طاقچههای کاهگلی خانهاش با سلیقه کنار هم چیده میشدند، یادآور یکی از نوههاست! اینها قوطیهای شیرخشکهای خارجی و دواهایی است که بیبی در آن دوره که هنوز صنعت پلاستیک هجوم نیاورده بود، از دخترهایش میگرفت. گاهی نپذیرفتن و نخواستن این میراث بیاحترامی به صاحب آن است!
ظرفهای ماست و پنیر، قوریهای لبپر، ماگی که دستهاش شکسته، و حتا کتری استیل که سوراخ شده، تبدیل به گلدانهای شمعدانی و افرا و کالانکوئه و کراسولای آتشین و انواع کاکتوسها و… میشوند! و… هر قاشق و کفگیر و ملاقهای، ابزار بهدردبخوری برای باغبانی مادرم است.
هر روزنامه باطله و کاغذ محکمی، جلد مناسبی برای کتابهای پدرم. هر پیچ و میخ و سیم برقی، داخل آن شیشهها و قوطیهای سس و زیتون میشود تا برادرم در مواقع لزوم ازشان استفاده کند. و خیلی جزئیات دیگر.
الان که اوضاع اقتصادی نابهسامان شده، ضرورت این سبک زندگی بازیافتی را بیشتر درک کردهام و تحسین میکنم. ضمن اینکه الان، در میانه زندگی، بیشتر از دوران کودکی، از شنیدن قصه هر لباس و وسیلهای لذت میبرم.
همین الان مادرم ملحفه بالشتی را نشان داد و ماجرایش را تعریف کرد. جزء به جزء زندگی این نسل داستانی دارد.
این بازیافت و دورنریختن شاید سنت نسلهای زیادی در کشور ما و کشورهای دیگر بوده. کاری که در دلش محافظت از محیط زیست و مصرفگرایی، آنچه انسان معاصر اسیرش است، دیده میشود.
از دو سه روز پیش که این مطلب را خواندم و در حین نوشتن نظر قبلی، مدام به این فکر میکردم که این عکسها چقدر برایم تداعیکننده بعضی از نقاشیهای نقاشی است که اسمش یادم رفته. امروز یادم آمد: یوهانس ورمیر، نقاش هلندی.
مخصوصا این تابلوها: دختری در حال خواندن نامهای در کنار پنجره، زن شیردوش، زن جوان در خواب.
با این تفاوت که در این عکسها انگار زمان ایستاده و سوژهها بیتحرکتاند و در بیزمانی.