نهم نوامبر ۱۹۹۳ ارتش کرواسی و نیروهای شبهنظامی بوسنیاییکروات به فرماندهی ژنرال اسلوبودان پرالژاک پل قدیمی شهر موستار بوسنی و هرزگوین را به توپ بستند. اهالی موستار هر طور که میتوانستند تلاش کردند تا مانع ویرانی این پل ۴۳۶ساله شوند اما پل باستانی، میان غریو شلیکهای هوایی شبهنظامیان در جشن پیروزیشان، فرو ریخت. از آن زمان، خاطرهی پل موستار زخمی شده بر تنِ حافظهی جمعی خیلی از بوسنیاییها و کرواتها. اسلاونکا دراکولیچ، روزنامهنگار و جستارنویس کروات و نویسندهی کتابهایی مثل کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم و بالکان اکسپرس، در این جستار که میشود آن را نمونهای از روایتگری زنانه هم دانست، پل موستار را به واسطهی سه عکس باز میآفریند؛ عکسهای قبل از ویرانی، هنگام ویرانی و بعد از ویرانی. پل نقش حقیقی خودش را بازی میکند با این تفاوت که این بار با زمان بازی میکند و گذشته، حال و آینده به هم گره میخورند.
از پل موستار سه عکس دارم. یکی از آنها یک کارتپستال است؛ عکسی قرمزقهوهای روی کاغذ مقوایی نامرغوب. تاریخش سپتامبر ۱۹۵۳ است. پدرم کارت را در جریان اولین سفرش به بوسنی و هرزگوین برایمان فرستاده. پل قدیمی درست در مرکز تصویر است. البته که تمام کارتپستالهای موستار تصویر این پل و بخشی از شهر قدیمی را روی خود دارند. پدرم برای من و مادرم که آن زمان در کرواسی بودیم نوشته «وقتی روی این پل زیبا قدم میزنم، به شما فکر میکنم.» میتوانم او را در یک روز گرم پاییزی تصور کنم: راه میرود و به میانهی پل میرسد؛ درست جایی که پسربچهها از آنجا به رودخانه میپریدند تا شجاعتشان را اثبات کنند. لابد کمی روی نردههای سنگی پل خم شده تا رود نِرِتوا را نگاه کند. مثل مار: سریع و ساکت. لابد آنجا توقف کرده؛ مبهوت زیبایی و وقار آن سازهی سنگی. لابد وقتی دستهای او پل را لمس کردهاند، گرما و صافی آن را حس کرده، انگار که به جای سنگ، پوست را لمس کند. انگار که پل حیات خاص خود را داشته باشد. مردمانی که در عمر چهارصدساله پل از آن گذشتهاند به آن روح دادهاند.
پل سال ۱۵۶۶، دورهی عثمانی، بنا شد و آنطور که میگویند، سنگهایش را با ملاطی از ساروج و سفیدهی تخممرغ به هم چسباندند. صربها و ترکها ، کرواتها و یهودیها، یونانیها و آلبانیاییها، اتریشیها و مجارها، کاتولیکها و ارتدوکسها، بوگومیلها و مسلمانان. همهی آنها در همان نقطه ایستادهاند و بر همان سنگها تکیه کردهاند. روزی که پدرم آن کارتپستال را نوشت چهارساله بودم و میدانم پدرم مطمئن بود که من هم روزی پل موستار را میبینم و لمس میکنم.
پدرم اشتباه میکرد. قسمت نشد. من، احمقانه، فکر میکردم که پل تا ابد آنجا خواهد ماند. من هیچوقت به موستار نرفتم. هیچوقت از این سمت رودخانه به سمت دیگرش قدم نگذاشتم. پلی که جنگهای پرشمار دیده بود و سالهای طولانی دوام آورده بود، دیگر وجود ندارد. یک روز نهم نوامبر، در چشمبرهمزدنی، پل سقوط کرد. تمام چیزی که برای به یاد آوردنش دارم، همین سه عکس است: قبل، هنگام و بعد.
کنجکاوم بدانم پدرم که سالهاست مرده، چه میگفت اگر آن عکس دیگر را، آخرین عکس قبل از سقوط پلر را میدید. آیا میشناختش؟ رقتانگیز و ژندهپوش مثل گدایی پیر. با سقف چوبین موقت، پشتهی لاستیکهای سیاه و کیسههای شنی، تلاشی بیهوده برای محافظت از پل در برابر گلولهبارانهای گاهبهگاهی که با آغاز جنگ شروع شده بود.
صبح سهشنبه بود که پل فرو ریخت. یک روز آفتابی دلپذیر، شبیه همان روزی که پدرم پل موستار را دید. شهر موستار فقط هفتاد مایل با دریای آدریاتیک فاصله دارد. بنابراین زمستانش کمی دیر آغاز میشود. پل از بعدازظهر دوشنبه گلولهباران شده بود. شاهدان میگویند ریزش پل زیاد طول نکشیده. ساعت ۱۰:۳۰ صبح پل فرو ریخته. حالا که به عکس دوم نگاه میکنم، در تلاشم صدای سقوط پل قدیمی را تخیل کنم. چنان پلی به این راحتی ناپدید نمیشود. فروپاشیاش لابد مانند زلزلهای سریع و قدرتمند صدا داشته باشد؛ صدایی که مردم موستار قبلاً نشنیده بودند. شاید صدایی داشته شبیه صدای دو نیم شدن درختی پیر … حفرهای توخالی و به دنبالش سکوتی طولانی. صدا، هر چه بود، رودخانه پل را مثل یک لقمه بلعید. کمی بعد، انگار پل هرگز وجود نداشته است.
سومین عکس موستار را از روزنامه بریدهام و همهجا همراه من است. رنگی است و، به شکلی متناقض، زیباترین عکس میان سه عکسی است که دارم. خورشید روی بامهای شهر قدیمی میتابد و خانههای قدیمی را سفید جلوه میدهد. رودخانهی سبز پررنگ و کمی مغرور، خودش را مثل حیوانی سیر و تنبل به کرانههایش میساید. تنها غایب این همه زیبایی پل است. اینجا ابتدای طاق سنگی بلندش است اما اگر آن قسمت فقط ده پا کوتاهتر بود، اصلا اثری از سازه باقی نمیماند.
فقط منطق مکان، حس اینکه اینجا، روی رودخانه، میان دو نیمهی شهری قرونوسطایی، باید پلی بوده باشد، به ما میگوید که چیزی گم شده است. کمی بیشتر از دو هفته از ریختن پل گذشته و من هنوز وقتی به عکس نگاه میکنم، شگفتزده میشوم. وقتی که به یاد میآورم چه چیزی دیگر آنجا نیست انقباضی ناگهانی را در دلم حس میکنم، گرهی در گلو . در غیابش کمین مرگ را احساس میکنم.
من شنیدهام که مردم موستار، حتی بزرگسالان، وقتی که سقوط پل را دیدند، گریستند. من این گزارشها را باور میکنم چون کسانی را دیدهام که اهل موستار نبودند و گریستند. یک روزنامهنگار مسن. یک وکیل. یک خواننده که برای اولین بار از زمان شروع جنگ گریه کرد. چند وقت پیش، روزنامهها تصاویری از قتلعام مردم روستای مسلماننشین استوپنیدوی بوسنی منتشر کردند. یکی از عکسها زنی میانسال را نشان میدهد که چاقوی تیره و درازی گلویش را بریده. به یاد نمیآورم کسی برای آن عکس یا عکسهای شبیهشش گریه کرده باشد. از خودم میپرسم چرا دیدن تصویر پل ویرانشده برایم دردناکتر از دیدن تصویر آن زن است. شاید دلیلش این باشد که من فناپذیری خود را نه در مرگِ آن زن، که در ویرانی پل میبینم. ما انتظار داریم انسانها بمیرند. ما میدانیم عمرمان روزی به سر میرسد. اما انهدام یادمانهای تمدن چیز دیگری است. پل با آن همه زیبایی و وقار ساخته شده بود تا بیشتر از ما عمر کند. تلاشی بود برای به چنگ آوردن ابدیت. چون هم محصول خلاقیت فردی بود و هم ثمرهی تجربهی جمعی. چیزی فراتر از سرنوشت و فرجام فردی ما. آن زنی که مرده یکی از ماست اما پل همهی ماست… تا ابد.
جنگ بوسنی حالا وارد دومین سال خود شده است. شاید فکر کنید ممکن نیست هیچچیز جدیدی اتفاق بیفتد؛ که بعد از اردوگاههای کار اجباری، تجاوزهای گروهی، پاکسازی قومیتی و مرگ سرد و آهستهی سارایوو دیگر جایی برای تخیل باقی نمی ماند. اما به نظر میرسد این جنگ قانون و کرانی ندارد. درست وقتی که فکر میکنید دیگر چیزی شگفتزدهتان نمیکند، اتفاق جدیدی میافتد. خشنتر، دردناکتر و شگفتانگیزتر از قبل.
بالاخره چه کسی این کار را کرد؟ مسلمانان به کرواتها اتهام میزنند و کرواتها به مسلمانان. اما مگر اهمیتی هم دارد؟ چهار قرن، آدمها به این پل نیاز داشتند و زیباییاش را میستودند. سؤال این نیست که چه کسی گلوله باران و تخریبش کرده. سؤال حتی این نیست که چرا کسی چنین کاری کرده. به هر حال، نابودی بخشی از طبیعت انسان است. سؤال این است: چهجور آدمهایی به این پل احتیاج ندارند؟ تنها جوابی که میتوانم بدهم این است: آدمهایی که هیچ اعتقادی به آینده ندارند. نه آیندهی خود و نه آیندهی فرزندانشان. آنها به چنین پلی احتیاج ندارند. برای من، وجه هولناک عکس موستار بدون پل قدیمیاش همین است. به این دلیل است که میگویم این آدمها، هر کس که باشند، به این تمدن تعلقی ندارند؛ تمدنی که بر اساس انگارهی زمان و تصور آینده ساخته شده است. چنین آدمهایی اگر پل موستار را دوباره بسازند و همانطور که بوده بازسازیاش کنند، باز هم وحشی خواهند بود.
کارتپستال قدیمی را در دستم گرفتهام. افسوس میخورم که آنجا نبودهام. پدرم مرده است و عکس قرمزقهوهای رنگ باخته است. همهی کارتپستالهایی که عکس پل موستار روی آنهاست روزی ناپدید خواهند شد. دخترم فقط قصهای را به یاد خواهد آورد دربارهی پلی سنگی و زیبا که روزگاری در کشوری که جنگی طولانی تکهتکهاش کرده بود، وجود داشت. حالا من هم هیچ خاطرهای از پل ندارم که مال خودم باشد، آن هم درست وقتی که بیش از همیشه به چنین خاطرهای محتاجم.
نویسنده: اسلاونکا دراکولیچ
مترجم: امیربهادر کریمی
منبع: مجلهی نیوریپابلیک، ۱۳ دسامبر ۱۹۹۳
مطالب مرتبط: یادمانهای فقدان | سویههای اخلاقی بهرهگیری از تکنولوژی برای زنده نگه داشتن یاد رفتگان