در پاییز سال 2020، مرکز بینالمللی مطالعات علوم انسانی اومبرتو اکو از النا فرانته، رماننویس برندۀ جایزۀ بوکر و نویسندۀ چهارگانۀ رمانهای ناپولی و سریال تحسینشدۀ دوست نابغۀ من، دعوت کرد تا سلسله سخنرانیهایی در دانشگاه بولونیا برگزار کند؛ موضوع این سخنرانیها به خود فرانته واگذار شده بود و میتوانست دربارۀ نویسندگی، زیباییشناسی نوشتن یا تکنیکهای روایی او باشد. اما با گسترش کرونا و اجباری شدن قرنطینه، برگزاری رویدادهای عمومی غیرممکن بود. با این حال فرانته دعوت مؤسسه را قبول کرد و سه متن برایشان نوشت. این جستار برگرفته از سخنرانی تحسینشدۀ «درد و قلم» اوست که بازیگری به نام مانوئلا ماندراکیا در 17 نوامبر 2021 آن را در سالن دانشگاه قرائت کرد.
خانمها و آقایان!
امروز قصد دارم در مورد میل به نوشتن و دو نوع نوشتن صحبت کنم که از نظر خودم رویشان تسلط دارم: نوشتنِ مطیع و نوشتنِ بیپروا. اما اگر اجازه دهید، صحبتم را با کودکی شروع میکنم که برایم خیلی عزیز است و از اولین تلاشهایش برای یادگیری الفبا میگویم.
اخیراً سیسیلیا – اینجا اینطور صدایش میکنم – میخواست نشانم دهد که چقدر خوب میتواند اسمش را بنویسد. یک خودکار و یک برگه از چاپگر به او دادم. به من دستور داد «تماشا کن!» بعد با تمرکز زیاد، حرف به حرف، با حروف بزرگ نوشت «سیسیلیا». چشمانش طوری ریز شده بودند که انگار در معرض خطر بود.
از کارش راضی و کمی مضطرب بودم. یکی دو بار به این فکر کردم که کمکش کنم و دستش را هدایت کنم. دلم نمیخواست اشتباه کند. اما او همۀ این کارها را به تنهایی انجام داد. اصلاً نگران این نبود که از بالای صفحه شروع کند. گاهیاوقات به سمت بالا و گاهی به سمت پایین حرکت میکرد، حروف، صامتها و مصوتها را در ابعادی مختلف، بزرگ، کوچک یا متوسط مینوشت و فاصلۀ زیادی بین علائم باقی میگذاشت. آخر به طرف من برگشت و در حالی که تقریباً فریاد میزد، و میخواست از کارش تعریف کنند، گفت «دیدی؟»
طبیعتاً خیلی تشویقش کردم اما احساس ناخوشایندی داشتم. چرا میترسیدم اشتباه کند؟ چرا میخواستم دستش را خودم هدایت کنم؟ اخیراً به این فکر کردهام. مطمئناً چند دهۀ قبل خود من هم همینطور نامنظم و با همین تمرکز، دلهره و میل به تشویق شدن روی یک تکه برگه چیزی نوشته بودم. ولی صادقانه باید بگویم هیچ خاطرهای از آن به یاد ندارم. اولین خاطراتم از نوشتن، به دفترچههای دبستان برمیگردد. الان نمیدانم آیا دفترچهها همان شکلی هستند یا نه ولی آن موقع خطوطی سیاه و افقی با فاصلههای نابرابر داشتند، مثل این:
اندازۀ فضای صفحات از کلاس اول به کلاس پنجم تغییر میکرد. اگر دستتان را آموزش میدادید و یاد میگرفتید چطور حروف کوچک و گرد و حروفی که بالا یا پایین میرفتند را ردیف کنید، قبول میشدید. بخشهای افقی که صفحه را تقسیم میکردند سال به سال کوچکتر میشدند تا اینکه در کلاس پنجم به یک خط تبدیل میشدند. شبیه این:
در کلاس پنجم دیگر بزرگسال محسوب میشدید؛ مسیر تحصیلیتان را از شش سالگی آغاز کرده بودید و حالا دیگر ده سال داشتید. بزرگ شده بودید چون نوشتههایتان به شکلی منظم در سراسر صفحه جاری میشد.
کجا جاری میشد؟ خب، خطوط سیاه افقی تنها چیزهایی نبودند که در صفحه حضور داشتند. دو خط قرمز عمودی، یکی در چپ و یکی در راست هم روی برگه قرار داشت. نوشته باید بین آن خطوط حرکت میکرد و این مایۀ عذابم بود (خاطرۀ خیلی واضحی از آن در ذهنم دارم). آنها با رنگشان نشان میدادند که اگر نوشتۀ شما بین آن خطوط باقی نمانَد، تنبیه میشوید. ولی من هر وقت چیزی مینوشتم حواسم راحت پرت میشد و در حالی که به حاشیۀ چپ برگه توجه داشتم، نوشتهام از حاشیۀ راست بیرون میزد؛ برای اینکه میخواستم کلمه را کامل بنویسم یا اینکه در نقطهای بودم که نمیشد کلمه را به هجاها تقسیم کنم و یک خط جدید را بدون خارج شدن از حاشیه شروع کنم. آنقدر تنبیه میشدم که حس مرزبندی به بخشی از وجودم تبدیل شد و هر موقع چیزی را با دست مینویسم – با اینکه سالهاست از این کاغذها استفاده نکردهام – هنوز خطر خط قرمز عمودی را احساس میکنم.
چه میشود گفت؟ امروز گمان میکنم طرز نوشتنم، مثل سیسیلیا، متأثر از نوشتن در آن دفترچههاست. درست خاطرم نیست ولی حتماً بهم یاد دادهاند تا نوشتهام روی خطوط و بین حاشیهها باقی بماند. احتمالاً به خاطر همان تلاشهای ابتدایی برای نوشتن است که هر بار به لطف نشانههای روی برگه یا صفحۀ کامپیوتر، چیزی مبهم و ناپیدا ناگهان برایم قابل دیدن میشود احساس پیروزی میکنم. ترکیب الفبایی موقتی و مشروط و البته غیردقیقی است اما آن را مقابل چشمانم میبینم، خیلی به اولین محرکهای مغزی نزدیک است ولی با این حال بیرونی و جدای از آن است. چنان جادوی کودکانهای در این کار است که اگر بخواهم انرژیاش را به شکل تصویری نشان دهم، باید از شیوۀ شلختهای استفاده کنم که سیسیلیا با آن اسمش را نوشت و اصرار داشت تماشایش کنم و در آن حروف پیدایش کنم.
اشتیاق من به نوشتن از اوایل دوران نوجوانی آغاز شد اما حتی حالا که دستخطم خیلی منظم است هم خطر آن خطوط قرمز را حس میکنم. وقتی از کامپیوتر استفاده میکنم هم بعد از پایان هر پارگراف روی آیکون ترازبندی کلیک میکنم تا حاشیهها یکسان شود. این احتمالاً به خاطر ترسی است که از رعایت نکردن آنها دارم. فکر میکنم احساسی که از نوشتن دارم و تمام کشمکشهایی که در آن هست، هم به خاطر رضایت از رعایت حاشیه است و هم به تصور ازدستدادن و خراب کردن آن موفقیت ارتباط دارد.
سخنم را با کودکی شروع کردم که تلاش میکرد اسمش را بنویسد ولی حالا برای ادامه، از شما میخواهم که یک لحظه نگاهی به زِنو کوزینی، قهرمان کتاب بزرگ ایتالو اِسوِوو، وجدان زنو، بیندازید. ما زنو را در حالی میبینیم که سعی دارد بنویسد و از نظر من، تلاش او برای نوشتن بیشباهت به تلاش سیسیلیا نیست.
«بعد از ناهار، در صندلی راحتیام دراز کشیدهام و مداد و کاغذ به دست دارم. پیشانیام چین ندارد چون تمام نگرانیها را از ذهنم دور کردهام. فکرم جدای از من به نظر میرسد. میتوانم ببینم که اوج میگیرد و پایین میآید… ولی این تنها کاری است که انجام میدهد. برای اینکه به یادش بیاورم فکر من است و وظیفهای دارد، مداد را در دست میگیرم. حالا در پیشانیام چین میافتد، چون هر کلمه از حروف بسیاری تشکیل شده و زمان حال جلوی چشمانم را میگیرد و گذشته را محو میکند.»
نویسنده به ندرت داستانش را دقیقاً از لحظهای آغاز میکند که در حال آماده شدن برای انجام کاری است. در حقیقت، از نظر من همیشه همینطور بوده. ما خودمان را به وسیلۀ یک «درونِ» خیالی زودگذر و به کمک نوشتن بیرون میکشیم. در بحثهایی که راجع به ادبیات صورت میگیرد باید این مسئله بیشتر توجه شود. من جادویش را احساس کردهام و همیشه با وسواس نمونههایی از آن را جمع میکنم. این قسمت از متن اسووو، از زمانی که یک دختر نوجوان بودم، تحت تأثیرم قرار داده. من همیشه مینوشتم، حتی اگر نوشتن برایم کاری پرزحمت و ناامیدکننده بود. وقتی این متن را خواندم، مطمئن شدم که زنو کوزینی هم مشکلاتی شبیه به مشکلات من داشت ولی نسبت به من چیزهای خیلی بیشتری دربارهشان میدانست.
اسووو میگوید همهچیز با یک مداد و کاغذ آغاز میشود. بعد جدایی شگفتانگیزی رخ میدهد؛ «منِ» نویسنده از اندیشهاش جدا میشود و در این جدایی، تفکر خود را میبیند. این تصویر ثابت و درست تعریفشدهای نیست. بینش فکری به شکل چیزی در حال حرکت درمیآید، بالا و پایین میرود و وظیفهاش این است که قبل از ناپدید شدنْ خود را ظاهر کند. فعلی که باید برای آن به کار برد دقیقاً همین است: «ظاهر شدن»، که به کاری دستی اشاره میکند. چیزی که هویت نویسنده میبیند، متحرک و زنده است و باید با دستی که مداد را نگه داشته، گرفته شود و به کلمهای روی کاغذ تبدیل شود. کار آسانی به نظر میآید اما پیشانی زنو که قبل از آن صاف بود، پر از چین میشود. پس کشمکش سادهای نیست. چرا؟ در اینجا اسووو مشاهدهای را ثبت میکند که برایم اهمیت دارد. کشمکشی که اتفاق میافتد به این دلیل است که زمان حال و حتی آن منی که حرف به حرف مینویسد، نمیتواند به راحتی تصویر ذهنیای که همیشه قبل از آن میآید را حفظ کند. فکر همیشه در گذشته شکل میگیرد، بنابراین تمایل بیشتری به ناپدید شدن دارد.
آن چند خط را خواندم، کنایهاش را بیرون کشیدم، اقتباسش کردم و با خودم تطبیق دادم. تصور کردم که با زمان در حال مسابقه دادن بودم، مسابقهای که نویسنده همیشه در آن عقبتر است. در حالی که حروف به سرعت در کنار یکدیگر قرار میگرفتند و خود را نشان میدادند، تصویر ذهنی گریخت و نوشتن به کاری خستهکننده تبدیل شد. نوشته کندتر از آن بود که امواج مغزی را گیر بیندازد. حروفْ کند بودند، تلاش میکردند تا گذشته را به تصویر بکشند در حالی که خودشان به گذشته تبدیل میشدند و در این فرایند خیلی چیزها از دست میرفت. وقتی که متنم را بازخوانی کردم، این تصور را داشتم صدایی دور سرم میچرخد و چیزی بیشتر از آنچه به حروف تبدیل شده بود را با خود حمل میکند.
یادم نمیآید در جوانی هرگز این فکر به ذهنم خطور کرده باشد که صدایی بیگانه در من زندگی میکند. نه، آن احساس بد را هیچوقت تجربه نکردم. ولی وقتی مینوشتم همهچیز پیچیده میشد. زیاد مطالعه میکردم ولی چیزهایی که دوست داشتم را تقریباً همیشه مردان نوشته بودند، نه زنها. احساس کردم که صدای مردها از صفحهها بیرون آمد و گرفتارم کرد. سعی میکردم از آن تقلید کنم. حتی زمانی که حدوداً سیزده ساله بودم و تصور میکردم که قلم خوبی دارم، همیشه این احساس را داشتم که انگار یک نفر دارد بهم دستور میدهد چه چیزی چگونه و چطور باید نوشته شود. گاهی وقتها مردی نامرئی بود. حتی نمیدانستم که همسن من است یا بزرگتر. شاید هم پیر بود. باید اعتراف کنم که تصور میکردم باید مرد شوم و همزمان زن هم باقی بمانم. خوشبختانه این تصور با پایان دوران نوجوانی تقریباً از بین رفت. میگویم تقریباً چون حتی با وجود اینکه صدای مرد از بین رفته بود، یک مانع همچنان وجود داشت؛ تصور اینکه ذهن زنانهام مرا عقب نگه میداشت و مثل یک کُندی مادرزاد محدودم میکرد. نوشتن به خودی خود دشوار بود، علاوه بر این من هم یک دختر بودم و هرگز نمیتوانستم کتابی مثل کتابهای آن نویسندگان بزرگ بنویسم. کیفیت نوشتههای آن کتابها و قدرتی که داشتند، جاهطلبیام را برانگیخت و اهدافی به من داد که خیلی بیشتر از تواناییهایم بودند.
احتمالاً آخرین سال دبیرستانم بود، دقیقاً به یاد ندارم چه زمانی، اما خیلی اتفاقی با اشعار گاسپارا استامپا آشنا شدم و یکی از غزلهایش عمیقاً بر من تأثیر گذاشت. حالا میفهمم که او از بزرگترین کلیشههای سنت شاعرانه استفاده میکرد: ناتوانی زبان در برابر عشق، چه عشق به انسانی دیگر و چه عشق به خدا. ولی آن زمان این را نمیدانستم و شیفتۀ نحوۀ بیان شیفتگی و گفتارش شده بودم که ناگزیرش میکرد تفاوت بین شعر و موضوع شعر را کشف کند. مثلاً در یکی از عبارتهایش، به تفاوت جسم زندهای که آتش عشق را برافروخته و «زبان فانی که در جسم انسان محصور شده» میپردازد. سطرها را طوری میخواندم که انگار صرفاً خطاب به من نوشته شده بودند. اینها همان سطرها هستند:
«اگر من، این زن حقیر و رقتانگیز،
میتوانم چنین شعلۀ باشکوهی را در درونم داشته باشم،
چرا نباید حداقل بخش کوچکی از سبک و سیاقش را
از وجودم بیرون بکشم تا به جهان نشانش دهم؟
اگر عشق چنان بارقۀ گمنام و تازهاي را روشن کرده
که مرا به چنان مرتبهای رسانده که خود هرگز نمیتوانستم به آن برسم،
چرا نمیتواند به همان شیوۀ غریب
درد و قلمم را یکی سازد؟
و اگر این نیروی عظیم طبیعت کافی نیست،
پس معجزهای لازم است
تا بر هر محدودیتی غلبه کند و آن را بشکند و از هم بدرد.
نمیتوانم این را، آن چنان که بایسته است، شرح دهم؛
تنها این را میدانم که تقدیر متعالیام
قلبم را به سیاقی بدیع متأثر کرده است.»
بعدها شعر گاسپارا استامپا را دقیقتر خواندم ولی در آن زمان، همانطور که میبینید، ادعایی که در خط اول بود خیلی تحت تأثیر قرارم داد: زنی حقیر و رقتانگیز. گاسپارا به من گفت اگر احساس میکنم زنی بدردنخور و بیارزشم، باز هم میتوانم شعلهای از عشقی چنان والا را در خود داشته باشم. چرا نتوانم کمی خلاقیت و چند کلمۀ زیبا داشته باشم تا با آنها به آتش شکل بدهم و به جهان نشانش دهم؟ اگر عشق با افروختن جرقهای جدید و ناشناخته مرا آنقدر بالا برده که تا قبل از این برایم دستنیافتنی بود، چرا نتواند قوانین همیشگی را زیر پا بگذارد و به قلمم اجازه دهد کلماتی پیدا کند که درد عشقم را تا حد ممکن واقعی بازنویسی کند؟ و اگر عشق نمیتواند روی طبیعت حساب کند، آیا نمیتواند معجزهای بیافریند؟ از آن معجزههایی که از هر محدودیتی عبور میکنند. نمیتوانم دقیقاً بگویم چگونه اتفاق افتاد ولی میتوانم ثابت کنم که سبک جدیدی قلبم را تحت تأثیر قرار داد.
آن موقع من هم خودم را زنی حقیر و رقتانگیز محسوب میکردم. همانطور که گفتم، میترسیدم این ماهیت زنانهام باشد که باعث میشود نتوانم با قلمم درد را آنطور که میخواهم بیان کنم. با خودم گفتم برای زنی که چیزی برای گفتن دارد، آیا واقعاً معجزهای لازم است تا بتواند حاشیههایی که طبیعت دورش کشیده را از بین ببرد و خود را با کلماتی مخصوص به خودش به دنیا نشان دهد؟
زمان گذشت و آثار زیادی از نویسندگان دیگر خواندم و متوجه شدم گاسپارا استامپا کار کاملاً جدیدی انجام میداد؛ او خود را به بزرگترین کلیشۀ مردانه در فرهنگ شعر، یعنی کم کردن درد دشوار و بیپایان عشق تا حد یک نوشته، محدود نکرده بود بلکه چیزی غیرمنتظره را به آن پیوند زده بود: بدن زنی که شجاعانه از «زبان فانی» محصور در «جسمی انسانی»، به دنبال جامهای از کلمات میگردد که با درد و قلمش دوخته شده باشند. از آنجایی که بین درد و قلم، هم برای مردان و هم برای زنان، نوعی اختلاف ذاتی وجود دارد، استامپا داشت به من میگفت که نوشتۀ یک زن، به این خاطر که در فرهنگ مردانه چیز غیرمنتظرهای است، از پنج قرن پیش تا به امروز باید خیلی تلاش میکرد تا بتواند «مهارتی غیرمعمول» به کار گیرد و «سبک و روشی» جدید به دست آورد.
فکر میکنم حدوداً بیست ساله بودم که فکری باطل در ذهنم ایجاد شد؛ اگر میخواستم باور کنم که نویسندۀ خوبی هستم، باید مثل مردها مینوشتم و کاملاً مطابق سنت مردانه پیش میرفتم. حتی با وجود اینکه زن بودم نمیتوانستم مثل زن بنویسم، مگر آنچه که تلاش میکردم از سنت مردانه یاد بگیرم را زیر پا میگذاشتم. تا چندین دهۀ بعد، در حالی که فکرهای زیادی ذهنم را مشغول کرده بود، مینوشتم و مینوشتم. از چیزی که به نظرم مهم میرسید و کاملاً مال خودم بود شروع میکردم و تا روزها، هفتهها و حتی گاهی ماهها بر روی آن کار میکردم. با اینکه انگیزۀ اولیهام کمکم ناپدید میشد، باز هم ادامه میدادم و نوشتهام بیشتر پیشرفت میکرد. هر خط ساخته و بازسازی میشد. اما قطبنمایی که راهنماییام کرده بود، سوزنش را از دست داد. روی هر کلمه بیش از حد تعلل میکردم چون نمیدانستم به کجا بروم. بگذارید چیزی برایتان بگویم که ممکن است خیلی متناقض به نظر برسد: وقتی داستانی را به پایان میرساندم، تصور میکردم کاملاً بینقص است و خوشحال میشدم ولی احساس میکردم کسی که آن را نوشته من نبودم. منی نبود که هیجانزده و برای هرچیزی آماده بود، یا برای نوشتن فراخوانده شده بود و در کل مدت نوشتن متن اولیه انگار در کلمات پنهان شده بود. منِ دیگری بود که خیلی منضبط بود و راههای بیدردسری پیدا کرده بود تا بگوید «ببینید چه جملات خوبی نوشتهام، چه توصیفات زیبایی به کار بردهام، داستانم تمام شده است، ستایشم کنید.»
آنجا بود که به داشتن دو نوع شکل نوشتاری فکر کردم: یکی از آنها از دوران مدرسه مال من بود و باعث میشد همیشه از طرف معلمان مورد تعریف و تمجید قرار بگیرم («آفرین، یک روزی بالاخره نویسنده میشوی») و دیگری که ناگهان ظاهر و ناپدید شد و در ناراحتی تنهایم گذاشت. در طول سالها، نارضایتیام شکلهای مختلفی به خود گرفته اما همچنان وجود دارد.
در نوشتنِ سنجیده، آرام و سازگاری که باعث شد فکر کنم بلدم بنویسم، احساس خفگی و ناراحتی میکنم. برای چسبیدن به تصویر گاسپارا استامپا از جرقهای که باعث شلیک گلوله میشود -شکل مدرن همان تیر قدیمی کوپید- من هم با انتخاب آن نوع نوشتن، جرقهای ایجاد میکنم که باروت را آتش میزند و شلیک میکنم. ولی متوجه میشوم که گلولههایم راه دوری نمیروند. پس به دنبال سبکی بیپرواتر میروم ولی بهسختی میتوانم حفظش کنم. انگار فقط در سطرهای ابتدایی ظاهر میشود اما بعد نمیتوانم آن را حفظ کنم و ناپدید میشود. یا بعد از صفحات زیادی ناگهان فوران میکند و گستاخانه، بدون خستگی و توقف، بدون توجه به علائم نوشتاری، با شدت و قدرت جلو میرود. بعد ناگهان ولم میکند.
در بیشتر عمرم صفحاتی را نوشتم، به امید اینکه صفحات ابتدایی باشند و آن انفجار مهارنشدنی اتفاق بیفتد. یعنی آن منی که با تکههای ذهنم مینویسد جای تمام منهای دیگر را بگیرد، تمام ذهن و بدنم را تصرف کند و با قدرت شروع به دویدن کند و دنیایی که نیاز دارد را در تور خود بیندازد. آن لحظات فوقالعاده هستند. اسووو گفت چیزی میخواهد آشکار شود. گاسپارا استامپا گفت چیزی از من، از زنی حقیر و رقتانگیز، باید با دستی که مینویسد گرفته شود. چیزی که میخواهد سنت معمول را ترک کند و سبک و روشی جدید داشته باشد. ولی طبق تجربۀ من، آن چیز بهراحتی از دستم درمیرود و گم میشود. البته که در خاطرتان باقی میماند، حتی میتوانید آن را در یک جملۀ زیبا بگنجانید ولی آن دو لحظه، لحظهای که ظاهر میشود و لحظۀ بعدش، وقتی که شما شروع به نوشتن میکنید از دست میروند. یا باید آن هماهنگی جادویی را پیدا کنید که به شوق نوشتن منجر میشود یا باید راضی باشید که با کلمات سر و کله بزنید و منتظر موقعیت مسحورکنندۀ دیگری باشید که وقتی بیشتر آماده و حواسجمع هستید، رخ دهد. برنامهریزی برای داستان و اجرای خوبش یک چیز است، نوشتنِ کاملاً فیالبداهه چیزی دیگر. جهانیست که در آن هیچ قانونی وجود ندارد. فوران میکند، ناپدید میشود، یکی است، جمعیت است، کوچک است و زمزمه میکند، بزرگ میشود و فریاد میزند. مراقب است، شک میکند، میچرخد، میدرخشد و فکر میکند. مثل ضربالمثل مشهور مالارمه است.
خیلی وقتها از برخی از بخشهای کتاب خاطرات یک نویسندۀ ویرجینیا وولف کمک گرفتهام تا بتوانم منشأ این نوشتهای که از من فرار میکند را پیدا کنم. از آنجایی که زمانمان اینجا محدود است، تنها دو بخش از کتاب را نشان میدهم که هر دو بسیار کوتاه اما برایم مهماند. اولی تکهای از مکالمهای به ظاهر بیاهمیت با لیتون استراچی است که میپرسد
«- و چه خبر از رمانتون؟
– اوه، دستم رو توی ظرف سبوس* فرو کردم و داخلش رو گشتم.
– این که چیز شگفتانگیز و خیلی متفاوتیه.
– بله، من 20 نفر هستم.»
همین! دست، ظرف سبوس، بیست نفر. ولی میبینید در این بین که چند جملۀ کنایهآمیز دربارۀ خود میگوید، دو نکته وجود دارد: اول اینکه عمل نوشتن کاری کاملاً تصادفی است و دوم، چیزی که نوشته مجسم میکند از غربال منِ مفردی که در زندگی روزمره وجود دارد نمیگذرد، بلکه بیست نفر را شامل میشود. این عدد گذاشته شده تا نشان دهد که وقتی مینویسم، حتی خودم هم نمیدانم چه کسی هستم. وولف این را میگوید.
و این هم قسمت دوم متن،
«این که فکر کنیم ادبیات را میشود از چیزی خام تولید کرد تفکر اشتباهی است. آدم باید از زندگی بیرون بیاید. بله، برای همین از ورود ناگهانی سیدنی اصلاً خوشم نیامد. آدم باید خود را بیرون بریزد، با تمرکزی بسیار بسیار زیاد، همهاش در یک نقطه، بدون این که نیاز باشد بر قسمتهای پراکندۀ شخصیت خود که در ذهنش زندگی میکنند تکیه کند. سیدنی میآید و من دوباره ویرجینیا هستم. وقتی که مینویسم چیزی جز یک احساس نیستم. گاهی اوقات از ویرجینیا بودن لذت میبرم اما تنها زمانی که پراکنده و متنوع و خوشصحبت باشم. اکنون… تنها دوست دارم یک احساس باشم.»
ایدۀ وولف کاملاً واضح به نظر میرسد: نوشتن برای او چادر زدن در ذهنش است، بدون اینکه در کارهای بسیار متعدد، متنوع و پَستی گم شود که هر روز در زندگی به عنوان ویرجینیا آنها را میگذراند. وقتی که جوان بودم به نظرم میرسید که او داشت میگفت «اوه بله، من ویرجینیا بودن را دوست دارم، ولی “منی” که به طور جدی مینویسد ویرجینیا نیست، “منی” که مینویسد بیست نفر است، یک جمع بسیار حساس که در دستی که با قلم مینویسد متمرکز شده.» وظیفۀ آن دست این است که در ظرف سبوس بگردد و حروف، کلمات و عبارات را بیرون بکشد. نوشتار واقعی یعنی حرکتی که در انبار ادبیات به دنبال کلمات ضروری میگردد. بنابراین، اسم زندگی خام و نوشتارِ مطیع ویرجینیا نیست. نویسنده اسمی ندارد. او احساس خالصی است که از الفبا تغذیه میکند و الفبای دیگری را در جریانی غیرقابل کنترل تولید میکند.
من هنوز این تصویر را دوست دارم، هر چند ماهیت دادن به آن برایم دشوارتر شده: موجود مستقلی که در فضایی جداگانه و با تمرکز بسیار زیاد، در مقابل شخصی که در زندگی واقعی وجود دارد (ویرجینیا)، کلماتِ نوشتاری را تولید میکند. تصور بر این است که نویسندگان معمولاً دربارۀ نوشتن خیلی خوب صحبت نمیکنند. به زمانی فکر کنید که میگوییم: داستانْ خودش را تعریف میکند، شخصیت خودش را میسازد، زبان با ما صحبت میکند. طوری این حرفها را میزنیم که انگار این ما نیستیم که مینویسیم، بلکه شخص دیگریست که درونمان زندگی میکند و مسیری را از دنیایی باستانی به زمان ما دنبال میکند؛ خدایی که فرمان میدهد، نزول روح القدس، سرمستی، کلمهای رمزگذاری شده در ناخودآگاهمان، شبکهای از روابطی که در آن گرفتار میشویم و هر بار تغییرمان میدهد و غیره. گهگاه سعی کردهام تا این ایدهها را توضیح دهم اما این کار را انجام ندادهام، پس در عوض به خودم، به دو نوع شیوۀ نوشتارم برمیگردم. آنها از هم جدا نیستند. اولی، یعنی طرز نوشتار معمولی، شامل دومی هم میشود. اگر خودم را از آن محروم میکردم، اصلاً چیزی نمینوشتم. این نوشتن است که مصرانه در بین حاشیهها نگهام میدارد. پس همهچیز از آن خطوط قرمز دفترچههای دبستان شروع شد. به لطف آن نوشتن، تولیدکنندۀ محتاط و شاید بتوان گفت ترسوی (من هیچوقت آدم شجاعی نبودم) صفحاتی هستم که مرا در چارچوب قوانینی که آموختهام نگه میدارند. تمرین مداومی است اما اگر زندگی روزانه بیش از حد بر من فشار بیاورد، میتوانم بدون احساس ناراحتی ترکش کنم. گاهی با خودم میگویم اگر ویرجینیا وولف مینوشت، پس او هم از همین قانون پیروی میکرد.
مشکلْ آن نوشتار دیگر است که وولف برای خودش تجویز و به عنوان یک احساس متمرکز تعریف میکند. مرکز آن، مانند اولی، در مغز است. چیزی جز یاختههای عصبی نیست. وقتی مینویسم احساسش میکنم ولی با این حال نمیدانم چگونه کنترلش کنم. ذهن نمیداند (یا شاید هم نمیخواهد بداند) که چگونه باید آن را آزاد یا ظاهرش را کنترل کند. بنابراین سرسرینویسی من (این هم عبارتی است که مدتها پیش از وولف گرفتم) بیشتر از سنت معمول پیروی میکند و همیشه در انتظار رسیدن لحظۀ نوشتن واقعی است.
در واقع کار من بر پایۀ صبر است. از نوشتنی شروع میکنم که ریشۀ محکمی در سنت دارد و منتظر میمانم تا چیزی فوران کند و کاغذها را برهم بزند تا من، که زنی حقیر و رقتانگیز هستم، وسیلهای برای بیانش پیدا کنم. با لذت از روشهای قدیمی استفاده میکنم که تمام عمرم را صرف یادگیری نحوه و زمان استفاده از آنها کردهام. همیشه عاشق نوشتن رمانهایی دربارۀ عشق و خیانت، تحقیقات خطرناک، اکتشافات وحشتناک، جوانی تباهشده و زندگیهای نکبتباری که با شانس همراه هستند، بودهام. نوجوانیام به عنوان یک خواننده، به کارآموزیای طولانی و ناخوشایند به عنوان یک نویسنده تبدیل شد. ژانرهای ادبی بسترهای محکم و امنی هستند که میتوانم در آنها طرحی کمرنگ از یک داستان را قرار دهم و با لذتی آرام و محتاطانه به تمرین بپردازم. ولی در واقعیت منتظرم تا حواسم پرت شود، بلغزد، تا منهای دیگری که بیرون از حاشیه هستند به هم بپیوندند، دستم را بگیرند و مرا با نوشتن به جایی بکشاندند که خودم میترسم بروم. جایی که وارد شدن به آن برایم آزاردهنده است، جایی که اگر در آن خیلی جلو بروم، نمیدانم چطور باید برگردم. این لحظهای است که قوانین، قوانینی که یاد گرفتهام و به کار بردهام، دیگر کارآمد نیستند و دست از درون ظرف سبوس نه لزوماً چیزی مفید، که هر چه هست را بیرون میکشد و خیلی سریعتر تعادلم را برهم میزند.
آیا این کار باعث میشود کتابهای خوبی نوشته شود؟ نه، من اینطور فکر نمیکنم. تا جایی که میدانم، در نهایت حتی این نوع نوشتن، علیرغم حس قدرت دیوانهواری که منتقل میکند، شکاف بین درد و قلم را پر نمیکند. حتی کمتر از آنچه در لحظه به نظر میرسد در صفحه باقی میگذارد. شاید مثل تمام چیزهای دیگر باید بدانید که چگونه آن را بگیرید، مهار کنید و نگه دارید. یعنی محاسن و معایبش را بشناسید و یاد بگیرید از آن استفاده کنید. من نتوانستهام چنین کاری کنم و فکر هم نمیکنم بتوانم. مدتهاست که آن را تنها به عنوان ابزاری برای تخریب دیدهام، به عنوان چکشی که میتواند محفظهای که درونش فرو میروم را نابود کند. ولی امروز، به نظرم تخریب نقشهای مبتکرانه و آوانگارد است. مثل تمام آدمهای ترسو و وظیفهشناس، این آرزوی اعتراف نشده و غیرقابل اعتراف را داشتم که از فرمهای همیشگی خارج شوم و اجازه دهم نوشتهها از آنها بیرون بریزند. بهتدریج آن فکر را کنار گذاشتم: حتی ساموئل بکت، ساموئل بکت خارقالعاده، گفته است که تنها چیزی که نمیتوانیم بدون آن در ادبیات و جاهای دیگر کار کنیم، فرم است. بنابراین عادت کردم تا از ساختارهای سفت و سخت سنتی استفاده کنم و روی آنها با دقت کار میکردم، درحالی که منتظر بودم با تمام توانم بیثبات و بدون فرم بنویسم تا با همۀ وجودم برای خودم فضا باز کنم. نوشتن حقیقی برایم اینگونه است؛ عملی پرتنش نه حرکتی ظریف و مطالعهشده.
این که از بکت نقل قول کردم دلیلی داشت. به ندرت پیش میآید کسی که وجودش را وقف نوشتن کرده حداقل چند خطی دربارۀ آن منی که گوشۀ ذهن گیر افتاده و کلمات را مینویسد، چیزی نگفته باشد. و مطمئنم که آن چند خط صرفاً دربارۀ ادای احترام به شوق نوشتن نیستند، بلکه دری یا دروازهای هستند که به روی معنای اثر خود نویسنده، نقصها و نکات مثبت آن باز میشوند. به نظرم بکت این کار را در کتاب نامناپذیر به بهترین نحو انجام داده است. مرا ببخشید، این بار متنی که انتخاب کردهام کمی طولانیست اما میتوانست طولانیتر هم باشد، مثلاً کل کتاب. بیایید بخوانیمش:
«من در کلمات هستم، ساخته شده از کلمات، کلمات دیگران، کدام دیگران، مکانها هم، هوا، دیوارها، زمین، سقف، تمام کلمات، تمام دنیا اینجا با من است، هوا هستم، دیوارها، آدمی محصورشده، همهچیز تسلیم میشود، باز میشود، فرو میریزد، جاری میشود، مثل دانهها، من همۀ این دانهها هستم، به هم برخورد میکنند، با هم یکی میشوند، سقوط میکنند، هر جا میروم خودم را پیدا میکنم، خودم را رها میکنم، به سمت خودم میروم، از من میآیم، هیچچیزی جز من نیست، ذرهای از من، بازیافته، گمشده، سرگردان، من تمامی این کلمات هستم، تمامی این غریبهها، این غبار کلمات، بی هیچ زمینی برای سکونتشان، بی هیچ آسمانی برای پراکندهشدنشان، به سوی هم میآیند تا بگویند، از یکدیگر میگریزند تا بگویند، که من آنها هستم، تمامی آنها، آنهایی که ادغام میشوند، آنهایی که از هم جدا میشوند، آنهایی که هرگز به هم نمیرسند، و هیچچیز دیگر، بله، چیزی دیگر، من چیزی کاملاً متفاوت هستم، یک چیز کاملاً متفاوت، چیزی بیکلام در مکانی خالی، مکانی سرد و سیاه، بسته و سخت، جایی که در هیچچیز حرکت نمیکند، هیچچیز حرف نمیزند، و اینکه من گوش میکنم، و جستوجو میکنم، مثل جانوری زندانی در قفس که از جانورانی زندانی در قفس زاده میشوند و در قفس میمیرند، زاده میشوند و سپس میمیرند، در قفس زاده میشوند و در قفس هم میمیرند، در یک کلمه مانند یک جانور، در یکی از کلمات آنها، مانند چنین جانوری، و آنچه جستوجو میکنم، مانند چنین جانوری، با نیرویی اندک، چنین جانوری، که جز خشم و ترس چیزی از گونهاش باقی نمانده است، نه، خشم گذشته است، هیچ چیز جز ترس…»
در این هیاهوی بانظم و بینظمی که منِ منحصراً ساختهشده از کلمات ایجادش کرده، در این هیاهویی که قدمبهقدم به تصویر زنجیرهای طولانی از جانورانی زندانی که تنها با ترس برانگیخته میشوند منتهی میشود، خودم را شناسایی کردم. قبل از خواندن این متن تصویر دیگری در ذهنم داشتم که از مادرم گرفته شده بود؛ گردابی از کلمات، کلماتی که مریضم میکردند و میترساندند. و در تصورم آوارهای سرزمینی وجود داشت که به خاطر خشم دریا در آب غرق شده بود. مادرم به آن میگفت «فرانتوماگلیا». وقتی با من دربارۀ ذهنش حرف میزد خودش هم میترسید، و آنقدر به وحشتم میانداخت که تا مدتها تصویر آن قفس را ترجیح میدادم. حداقل محدودۀ معینی داشت و این که فکر کنم در یک محیط قرار دارم آرامم میکردم. من کسی هستم که عموماً در را پشت سرم میبندم و برای همین تا مدت زیادی ترجیح میدادم شبیه شخص دیگری باشم تا این که احساس کنم هیچ ویژگیای ندارم. بودن در قفس یا گردابی از فرانتوماگلیا، به نظرم قابل کنترلتر میآمد.
دفترهای دوران دبستان، با آن خطوط افقی و مشکی و عمودی قرمز رنگشان مطمئناً قفس بودند. در حقیقت، آنجا بود که شروع به نوشتن داستانهای کوتاه کردم و از آن زمان به بعد تمایل داشتم چیزها را به روایتهایی مرتب، منظم، هماهنگ و موفق تبدیل کنم. ولی هیاهویی ناهماهنگ همچنان در ذهنم باقی مانده و میدانم صفحاتی که مرا به انتشار کتاب ترغیب میکنند از همانجا میآیند. شاید چیزی که نجاتم میدهد، حتی با وجود اینکه رهایی چهرۀ حقیقی خود را خیلی سریع به عنوان تباهی آشکار میکند، این است که در پس پشت نیاز به نظم، انرژی پایداری وجود دارد که میلغزد، به هم میریزد، فریب میخورد، اشتباه میکند، شکست میخورد و لکهدار میشود. این انرژی به هر طرفی میکشانَدم. با گذشت زمان، معنای نوشتن به شکل دادن به تعادل و عدم تعادل دائمی خودم، چیدن قطعات در یک قاب و انتظار برای درآمیختن آنان تبدیل شده است.
بنابراین رمان عاشقانه زمانی رضایتم را جلب میکند که تبدیل به رمانی بدون عشق شود. رمان معمایی زمانی جذبم میکند که میدانم هیچکس نمیفهمد قاتل کیست. از نظرم رمان تربیتی زمانی در مسیر درستی قرار دارد که کاملاً مشخص است شخصیت هیچکس رشد نخواهد کرد. نوشتههای زیبا زمانی زیبا میشوند که هماهنگی خود را از دست بدهند و قدرت زشتی را به خود بگیرند. و شخصیتها؟ وقتی سازگاری واضحی نشان میدهند احساس میکنم اشتباه نوشته شدهاند و تنها وقتی به آنها علاقهمند میشوم که چیزی را میگویند و خلافش را انجام میدهند. راویان فوقالعادهای که همان سه جادوگر نمایشنامۀ مکبث هستند، در حالی که در مه ناپدید میشوند، میگویند «چه زشت است زیبایی، چه زیباست زشتی.» اما زمانی دیگر دربارۀ این و چیزهای دیگر صحبت خواهیم کرد.
نویسنده: النا فرانته
مترجم: هستی خیبر
* اشاره به رسمی قدیمی دارد که در آن هدیۀ بچهها را درون ظرف بزرگ سبوس پنهان میکردند. کودک باید داخل سبوسها را میگشت و هدیهاش را پیدا میکرد.