آرایشاتْ حرام | روایت محبوبه کلایی از کلود مونه، کربلا و کاشی حرم
باقر میگوید «کم عمرک؟» نگاهش میکنم. زن با آن چشمهای سحرآمیزش وراندازم میکند. هنوز سؤال اول را نفهمیدهام که دومی را میپرسد. «تهران؟» میگویم «قم.» خوشحال میشود. میخندد. میگوید «خوب. خیلی خوب. آنجا خانه دارم.» باز میپرسد «سن، عمر چقدر؟» با آن چراغقوهای که به دست دارد عین بازجوها به نظر میرسد. با انگشتهام نشان میدهم، بیستودو. زن میخندد و چیزی را تأیید میکند. باقر میگوید «اینجا خانۀ شما. بمان هر بخش که دوست داری.» میگویم «نه، هتل هست. باید بروم.» درجا میگوید «یعنی میخواهم شما زوجه باشی با من. زوجه میفهمی؟» به خودم میآیم. در آن قعر تاریکی میتوانم حس کنم که رنگم حسابی پریده. وقتی توی حرم به التماس افتاده بودم و دعا میکردم برای همیشه اینجا بمانم، هیچ فکرش را نمیکردم چنین راهحل واقعگرایانهای پیش پایم بگذارند. میروم سمت زهرا. دفتر را از زیر دستش میکشم. سعی میکنم همزمان که ادوات پخشوپلای نقاشیام را جمع میکنم، نشان ندهم چقدر ترسیدهام.
شرح یک مرگ عادی | روایتی از احتضار و مرگ و محرم
در تکیۀ سادات هنوز دارند روضه میخوانند و من تکۀ نان قندی به دست از میان زنهای سیاهپوش رد میشوم که خودم را به مادربزرگ برسانم «اما بالای دارالعماره سلام کرد به ابن عمش، آقا من مشتری عشق توام یوسف زهرا / ور نه سر و کاری سر بازار ندارم. هر سلامی جوابی داره. کربلا روز عاشورا وقتی اباعبدالله میان گودال تکیۀ غریبی به نیزه زد، یه وقت اطرافش رو نگاه کرد دید دشمن به سوی خیمهها حملهور شده، ندا داد یا مسلم بن عقیل، یا حبیب بن مظاهر، یا بریر، یا ظهیر.» مادربزرگ بیمارم کسی را میخواهد که برای مردن یاریاش کند. «هل مِن ناصر یَنصُرُنى؟ هل مِن مُعین یُعینُنی؟ أَمَا مِن مُغِیثٍ یُغِیثُنا لِوَجْه الله؟ چرا صدای من را نمیشنوید؟» صدای روضهخوان میآید «این جمله که تموم شد حسین یه نگاه کرد به این صحرا صدا زد قُومُوا عَن نَومَتِکُم. از خواب بلند شید.» دلم میخواهد جای مسلم، مادربزرگِ من را صدا بزند، یاریگر مادربزرگم باشد به وقت مرگ. یاریگر من زمان مردن. ما هم مثل ایوان ایلیچ به مرگ مبتلا میشویم اما شکل او نمیمیریم. نه. باید فرقی باشد. ما کسی را داریم که یاری کند.
من شیر بودم! | روایتی از تعزیه عاشورا
شیر برای من و خیلی دیگر از تماشاگران همیشه قهرمان جذاب تعزیههای روستا بود. وارد که میشد، همه میترسیدند. همیشه از پشت جمعیت، از در کوچک حیاط، غافلگیرانه میآمد تو. درست وقتی حواس کسی نبود یا رجزی و نوحهای راه چشم همه را کشیده بود یک طرف. معمولاً شیر روی شانۀ بچه یا آدمبزرگی که سر راه را گرفته بود میزد و بعد یکهو میان میدان میپرید. همه از آمدن شیر خوشحال میشدند. شیر برای نجات امامها آمده بود و با آدمبدها میجنگید. میغرید و بالا و پایین میپرید. بچهها گاهی هیجانزده میشدند و برای شیر دست میزدند و تشویقش میکردند تا به سربازهای دشمن حمله کند. با اینکه همه میدانستند آخر ماجرا قرار است چه اتفاقی بیفتد، شیر تعزیه که میآمد صدای «یا علیِ» پیرمردها بلند میشد و امید کوچکی توی دلهامان کورسو میزد که شاید، شاید شیر سپاه دشمن را تارومار کند و امام شهید نشود. عادت داشتیم آخر قصهها گاهی همانی نباشد که همیشه بود.
بهش نمیآمد اسمش زورآباد باشد | روایتی از کتاب «رهیده»
اصلاً به خانههای بزرگ و حیاطهای سرسبز محله نمیآمد اسمش زورآباد باشد. من در زورآباد به دنیا آمده و قد کشیده بودم. زورآبادی بودن داغی بود روی پیشانیام که سخت میشد پنهانش کرد. تنها اعتراضم به زمانه و جبرش این بود که وقتی در مدرسه یا جایی میپرسیدند «بچهی کُجانی؟» نگویم زورآباد و بهجایش اسم خیابان عاشورا را بیاورم که البته دروغ نبود، چون همهی کوچهها و خیابانهای زورآباد از عاشورا منشعب میشدند.
گوشهی خرم | روایتی از کتاب زانتشنگان
حالا که چهل سالی از آن لحظهها میگذرد، خوب میدانم بسیاری از خاطرات کودکی نتیجهی قصهپردازی و تصویرسازی ذهناند و واقعی نیستند اما آن لحظهی عجیب تمام این سالها یادم مانده است. به پهنای صورت اشک میریخت و روضه میخواند و آخرین جملهی روضهاش این بود: «حسین شعلهای است که خاموش نمیشود.» انگار همهی کلماتش برایم تازگی داشتند. انگار این جملهی تکراری را برای اولین بار میشنیدم. همانجا چیزی در سینهام گیر کرد که بعد از این همه سال وقتی فشار جهان زیاد میشود و تنگی زمانه از حد میگذرد، برمیگردد و مرا میبرد به آن روز.
واحد شمیرانی | شب هشتم محرم به روایت شادروان مهدی شادمانی
«هر سال محرم برای من از شب علیاکبر شروع میشود. شب هشتم. شب علیاکبر جان میدهد برای شروع. شب هشتم همان شبی است که چشمهام را میبندم و با گوشهام میبينم. اين روضه گيرم میاندازد. روضهی پسر در کنار پدر. جانت را میگيرد و جانت میدهد. تکاندهنده است. به نظرم محرم را بايد تکاندهنده شروع کرد.» در این مطلب بیکاغذ اطراف، شادروان مهدی شادمانی از پیوند محکمش با شب هشتم محرم میگوید.