پیتر جی چلکوفسکی، تعزیه، تماشاخانه تکیه دولت، مهرداد عزتی، درام، گروتفسکی، پیتر بروک، عاشورا، کربلا، تزاژدی
بلاگ, روایت و حوزه‌های دیگر, روایت و هنر, مجله‌ی ادبیات مستند

فراسوی حافظه و زمان | نگاهی به تعزیه از چشم غربی 

«اگر موفقیت یک نمایش را بر اساس تأثیرش بر مخاطب در نظر بگیریم، تابه‌حال هیچ نمایشی بهتر از تراژدی‌ای که در دنیای مسلمانان با عنوان تراژدی حسن و حسین شناخته می‌شود، نیامده.» سر لوئیس پلی، فرماندۀ نظامی و فرستادۀ بریتانیا در ایران، این جملات را در ستایش تعزیه گفته. او در مدت حضورش در ایران چنان شیفتۀ این نمایش شد که خود شروع به گردآوری مجالس تعزیه کرد. دهه‌ها بعد کارگردان‌های بزرگ و آوانگاردی همچون پیتر بروک و یرژی گروتفسکی هم با تعزیه مواجه شدند و به‌شدت از آن تأثیر گرفتند. و این همه نشان از قدرت، عمق و بلوغ این فرم «نمایشی مذهبی» دارد. با این وجود، تعزیه هنوز هم برای مخاطب غربی مهجور و ناشناخته مانده و اهمیتش به‌درستی درک نشده. اجرای چند تعزیه در فستیوال لینکلن سنتر سال 2002، بهانه‌ای شد تا پیتر جی. چلکوفسکی، ایران‌پژوه آمریکایی، مقاله‌ای را دربارۀ این نمایش و فرم و محتوایش بنویسد تا بار دیگر آن را به مخاطب غربی معرفی کند.

محمدعلی سلطان مرادی، نفیسه مرشدزاده، الهام شوشتری زاده، بی کاغذ اطراف، جنگ بوسنی، جنگ بالکان، زان تشنگان، محرم، کآشوب، عاشوره، قصاب بوسنی، روایت روضه
بلاگ, جستار ‌های زندگی روزمره, روایت آدم‌ها و باورهایشان, روایت آدم‌ها و رنج‌هایشان, زندگی‌نگاره‌ها, مجله‌ی ادبیات مستند

خشکی می‌بینم! خشکی | روایتی از جنگ بوسنی و محرم 

وقتی به جنگ نگاه می‌کنیم، وقتی آن‌قدر به لحظه‌های گذرای خونریزی نزدیک می‌شویم چیزی جز زشتی نمی‌بینیم. اسمای اهل بوسنی هم یکی مثل هزاران جنگ‌زدۀ دیگر دنیا. او از جنگی کشوری به جنگی شهری پناه برده بود. هم صرب‌ها محل سکونتش در موستار را می‌زدند و هم کروات‌ها. چهار سال تمام حتی نمی‌توانست به سارایوو تلفن بزند که بفهمد شوهر و پسرانش آن‌جا هستند یا نه. بعد از جنگ هم بی‌شک دنبال آن‌ها گشته، میان استخوان‌های انبار شده در سالن‌ها، وسایل و لباس‌های پوسیده‌ای که از گورهای دسته‌جمعی کشف شده بود. حتی سالن‌های اردوگاه باتکویچ را با دخترش عذرا زیر و رو کرده تا شاید از روی تکه لباسی، چیزی، معلوم شود که در آن روز شوم شوهر و پسرانش را آن‌جا آورده بودند یا نه. حالا تنها کاری که از سابق برایش باقی مانده پختن عاشوره است. دوازدهم محرم سعی می‌کند عاشوره را با تمام ماده‌های متغیرش بپزد و آرام‌آرام تا بیرون از موستار قدم بزند و دم تکیه بُلگای پخش کند.

بی کاغذ اطراف، حرم، کربلا، محبوبه کلایی، کلود مونه، کلیسای روئن، اربعین، نقاشی، عراق، کآشوب، رهیده
ادبیات زیارت, بلاگ, روایت آدم‌ها و باورهایشان, روایت آدم‌ها و سفرهایشان, سفرنامه

آرایشاتْ حرام | روایت محبوبه کلایی از کلود مونه، کربلا و کاشی حرم 

باقر می‌گوید «کم عمرک؟» نگاهش می‌کنم. زن با آن چشم‌های سحرآمیزش وراندازم می‌کند. هنوز سؤال اول را نفهمیده‌ام که دومی را می‌پرسد. «تهران؟» می‌گویم «قم.» خوشحال می‌شود. می‌خندد. می‌گوید «خوب. خیلی خوب. آن‌جا خانه دارم.» باز می‌پرسد «سن، عمر چقدر؟» با آن چراغ‌قوه‌ای که به دست دارد عین بازجوها به نظر می‌رسد. با انگشت‌هام نشان می‌دهم، بیست‌‌ودو. زن می‌خندد و چیزی را تأیید می‌کند. باقر می‌گوید «این‌جا خانۀ شما. بمان هر بخش که دوست داری.» می‌گویم «نه، هتل هست. باید بروم.» درجا می‌گوید «یعنی می‌خواهم شما زوجه باشی با من. زوجه می‌فهمی؟» به خودم می‌آیم. در آن قعر تاریکی می‌توانم حس کنم که رنگم حسابی پریده. وقتی توی حرم به التماس افتاده بودم و دعا می‌کردم برای همیشه این‌جا بمانم، هیچ فکرش را نمی‌کردم چنین راه‌حل‌ واقع‌گرایانه‌‌ای پیش پایم بگذارند. می‌روم سمت زهرا. دفتر را از زیر دستش می‌کشم. سعی می‌کنم همزمان که ادوات پخش‌وپلای نقاشی‌ام را جمع می‌کنم، نشان ندهم چقدر ترسیده‌ام.

بلاگ, روایت آدم‌ها و باورهایشان, زندگی‌نگاره, مجله‌ی ادبیات مستند

من شیر بودم! | روایتی از تعزیه عاشورا 

شیر برای من و خیلی دیگر از تماشاگران همیشه قهرمان جذاب تعزیه‌های روستا بود. وارد که می‌شد، همه می‌ترسیدند. همیشه از پشت جمعیت، از در کوچک حیاط، غافلگیرانه می‌آمد تو. درست وقتی حواس کسی نبود یا رجزی و نوحه‌ای راه چشم همه را کشیده بود یک طرف. معمولاً شیر روی شانۀ بچه یا آدم‌بزرگی که سر راه را گرفته بود می‌زد و بعد یکهو میان میدان می‌پرید. همه از آمدن شیر خوشحال می‌شدند. شیر برای نجات امام‌ها آمده بود و با آدم‌بدها می‌جنگید. می‌غرید و بالا و پایین می‌پرید. بچه‌ها گاهی هیجان‌زده می‌شدند و برای شیر دست می‌زدند و تشویقش می‌کردند تا به سربازهای دشمن حمله کند. با این‌که همه می‌دانستند آخر ماجرا قرار است چه اتفاقی بیفتد، شیر تعزیه که می‌آمد صدای «یا علیِ» پیرمردها بلند می‌شد و امید کوچکی توی دل‌هامان کورسو می‌زد که شاید، شاید شیر سپاه دشمن را تارومار کند و امام‌ شهید نشود. عادت داشتیم آخر قصه‌ها گاهی همانی نباشد که همیشه بود.

عکس از محسن اسماعیل‌زاده
بلاگ, روایت آدم‌ها و باورهایشان

بهش نمی‌آمد اسمش زورآباد باشد | روایتی از کتاب «رهیده»‏ 

اصلاً به خانه‌‌های بزرگ و حیاط‌‌های سرسبز محله نمی‌‌آمد اسمش زورآباد باشد. من در زورآباد به دنیا آمده و قد کشیده بودم. زورآبادی بودن داغی بود روی پیشانی‌‌ام که سخت می‌‌شد پنهانش کرد. تنها اعتراضم به زمانه و جبرش این بود که وقتی در مدرسه یا جایی می‌پرسیدند «بچه‌ی کُجانی؟» نگویم زورآباد و به‌جایش اسم خیابان عاشورا را بیاورم که البته دروغ نبود، چون همه‌ی کوچه‌ها و خیابان‌های زورآباد از عاشورا منشعب می‌شدند.

بلاگ, روایت آدم‌ها و باورهایشان, زندگی‌نگاره‌ها, مجله‌ی ادبیات مستند

رند خام | روایت یک عکاس از عاشورا و آیین‌هایش‏ 

عاشورا و آیین‌ها در آستانه‌ی چهل‌سالگی برای من چیزی شبیه این عکس‌اند. آدم‌هایی که اهل‌وعیال را جمع می‌کنند و هرآنچه بضاعت‌شان هست به حسین هبه می‌کنند. بی‌هیاهو. بدون سروصدا. نذری و حرفی و اشکی هم اگر هست لابه‌لای بخارها، موقع هم زدن، وقت شعله گرفتنِ هیزم‌ها، موقع گل مالیدن و برق انداختن دیگ‌ها، مزه کردن قیمه و بردن چای برای همدیگر، می‌ریزند و می‌گویند. عاشورا و آیین‌ها برای من چنین صورتی دارند.

بلاگ, روایت آدم‌ها و باورهایشان, زندگی‌نگاره‌ها, مجله‌ی ادبیات مستند

گوشه‌ی خرم |‏ روایتی از کتاب زان‌تشنگان 

حالا که چهل سالی از آن لحظه‌ها می‌گذرد، خوب می‌دانم بسیاری از خاطرات کودکی نتیجه‌ی قصه‌پردازی و تصویرسازی ذهن‌اند و واقعی نیستند اما آن لحظه‌ی عجیب تمام این سال‌ها یادم مانده است. به پهنای صورت اشک می‌ریخت و روضه می‌خواند و آخرین جمله‌ی روضه‌اش این بود: «حسین شعله‌ای است که خاموش نمی‌شود.» انگار همه‌ی کلماتش برایم تازگی داشتند. انگار این جمله‌ی تکراری را برای اولین بار می‌شنیدم. همان‌جا چیزی در سینه‌ام گیر کرد که بعد از این همه سال وقتی فشار جهان زیاد می‌شود و تنگی زمانه از حد می‌گذرد، برمی‌گردد و مرا می‌برد به آن روز.

روایت آدم‌ها و باورهایشان, زندگی‌نگاره‌ها, مجله‌ی ادبیات مستند

واحد شمیرانی | شب هشتم محرم به روایت شادروان مهدی شادمانی 

«هر سال محرم برای من از شب علی‌اکبر شروع می‌شود. شب هشتم. شب علی‌اکبر جان می‌دهد برای شروع. شب هشتم همان شبی است که چشم‌هام را می‌بندم و با گوش‌هام می‌بينم. اين روضه گيرم می‌اندازد. روضه‌ی پسر در کنار پدر. جانت را می‌گيرد و جانت می‌دهد. تکان‌دهنده است. به نظرم محرم را بايد تکان‌دهنده شروع کرد.» در این مطلب بی‌کاغذ اطراف، شادروان مهدی شادمانی از پیوند محکمش با شب هشتم محرم می‌گوید. 

پربازدیدترین‌های بی‌کاغذ, روایت آدم‌ها و باورهایشان, زندگی‌نگاره‌ها, مجله‌ی ادبیات مستند

پاتیل‌ها را لت می‌زنم | روایت احسان عبدی‌پور از مناسک عاشورا در بوشهر 

تنم دارد می‌لرزد. من گاهی گریه و این کارها نکرده‌ام برای حسینِ علیِ ابی‌طالب. توی بوشهر وظیفه‌ی روضه فقط این است که زود تمام بشود، چون آن بیرون توی میدانگاه حسینیه، همه دمام به کول و سنج و بوق به دست ایستاده‌اند که هنگامه را شروع کنند. کارکرد دیگری ندارد. اصلاً گریه کم داریم توی عزای حسین. همه چیز بیشتر رویه و سمت و سوی حماسه دارد تا ملودرام. ما غم زیاد داریم، بغض زیاد داریم ولی نمی‌دانم چرا فرم‌مان این‌جور است. مجلسی نداریم که منتهی به گریه بشود برای حسین.