کوه دماوند، پناهگاه شمال‌شرقی، قبل از تخت‌فریدون. (عکس: مهری رحیم‌زاده)
بلاگ, روایت آدم‌ها و سفرهایشان, مجله‌ی ادبیات مستند

کبک میان کوه پنهان است | به مناسبت روز ملی دماوند 

«کبک میان کوه پنهان است و قلب میان خون» اما جاهای دوری هست که آدم می‌تواند قلبش را آن‌جا پنهان کند و دوباره برگردد و نگاه کند ببیند می‌تپد یا نه. من هر بار که کوله‌ می‌بندم و نیت می‌کنم برای رفتن، انگار خونی تازه در رگ‌هایم جاری می‌شود و قلبم مثل روز اولی که به دنیا آمده‌ام، می‌تپد. مثلاً اگر تا ده دقیقه قبلش از خودم می‌پرسیده‌ام که «این زندگی کی تموم می شه پس؟» و خودم را روی صندلی ول می‌کرده‌ام و ادای بی‌حوصله‌ها را در می‌آورده‌ام، به محض این‌که کسی بگوید این هفته برویم فلان جا، یکهو از جا می‌پرم، و اگر آن «فلان جا» کوه باشد، مثل بچه‌ای می‌مانم که برایش بلیت شهربازی گرفته باشند: شادی می‌پرد توی دلم.

بلاگ, روایت آدم‌ها و باورهایشان, زندگی‌نگاره‌ها, مجله‌ی ادبیات مستند

رند خام | روایت یک عکاس از عاشورا و آیین‌هایش‏ 

عاشورا و آیین‌ها در آستانه‌ی چهل‌سالگی برای من چیزی شبیه این عکس‌اند. آدم‌هایی که اهل‌وعیال را جمع می‌کنند و هرآنچه بضاعت‌شان هست به حسین هبه می‌کنند. بی‌هیاهو. بدون سروصدا. نذری و حرفی و اشکی هم اگر هست لابه‌لای بخارها، موقع هم زدن، وقت شعله گرفتنِ هیزم‌ها، موقع گل مالیدن و برق انداختن دیگ‌ها، مزه کردن قیمه و بردن چای برای همدیگر، می‌ریزند و می‌گویند. عاشورا و آیین‌ها برای من چنین صورتی دارند.