شلیک به ارباب وحشتناکه | دیوید فاستر والاس از نوشتن، مرگ و رستگاری میگوید
دیوید فاستر والاس نویسندهی ستایششدهی آمریکایی بود که خودکشیاش در چهلوششسالگی جهان ادبی را در بهت و اندوه فرو برد. در این مطلب از بیکاغذ اطراف، بخشی از اندیشههای او دربارهی مرگ و زندگی، نویسندگی و معنای زندگی را به یاد میآوریم.
تاریخ و داستان از نگاه پل ریکور | شکلدهی به زمانِ انسانی
پل ریکور، فیلسوف فرانسوی، افق تازهای در نگاه ما به زمان، تاریخ و روایت گشوده است. از نگاه او، نه داستان از واقعیت جداست و نه تاریخ میتواند پیوندش با روایتگری را انکار کند. این مطلب بیکاغذ اطراف گزیدهایست از گفتوگوی ریکور با کریستیان دلاکامپانی دربارهی استعاره و روایت که به موضوع پیوستگی یا گسستگی تاریخ و داستان میپردازد.
گفتوگو با ربکا سولنیت، نویسندهی کتاب «نقشههایی برای گم شدن»
ربکا سولنیت کنشگر و نویسندهی بیش از بیست کتاب دربارهی موضوعاتی از قبیل محیط زیست، سیاست و مسائل زنان است. او سال ۲۰۱۷ به دعوت گروه نویسندگی خلاق دانشگاه استنفورد دورهی «خواندن برای ناداستاننویسان خلاق» را در این دانشگاه برگزار کرد و به همین مناسبت روزنامهی استنفورددیلی مصاحبهای با ربکا سولنیت ترتیب داد تا دربارهی شغل و دغدغههایش و کنشگری از طریق نوشتن گفتوگو کند. این مطلب بیکاغذ اطراف ترجمهایست از مصاحبهی نیواستیتسمن و استنفورددیلی با او.
نوشتن از تروما سپر نقد نیست | مصاحبهی مونیکا لوینسکی با رکسان گی
نوشتن از تروما کار دشواریست. خیلیها فکر میکنند شرط لازم و کافی برای نوشتن از دردها و زخمها شجاعت است و بیرون ریختن احساسات. اما تألیف نوشتهی خوبی که از دل ترومای خود یا دیگران درآمده باشد ، به چیز بیشتری نیاز دارد: به آگاهی از حدومرزهای خودمان و به انتخابهای فنی نویسندگی. اینهاست که نوشته را تأثیرگذار و باکیفیت میکنند. این مطلب بیکاغذ اطراف ترجمهی قسمتهایی از مصاحبهی مونیکا لوینسکی با رکسان گی دربارهی همین تجربه است؛ تجربهی نوشتن از تروما.
مصاحبه با آدام گاپنیک | داری راه خودت را میروی و ناگهان میبینی هیولایی
آدام گاپنیک به گفتهی خیلیها، از جمله خودش، زندگی بسیار قشنگی دارد. او از اعضای قدیمی تحریریهی نیویورکر است و خیلی از کتابهایش در فهرست پرفروشها قرار گرفتهاند. گاپنیک همراه همسر فیلمسازش، مارتا، و دو فرزندشان در منهتن زندگی میکند و با آدمحسابیها نشستوبرخاست دارد و وسط حرفهایش جملههای این شکلی از دهانش بیرون میآیند: «یه بار جان آپدایک داشت میگفت…» و در ادامه هم به خاطر بیاعتمادبهنفسی و اضطراب خاص یهودیاش اضافه میکند «البته ببخشید اینجوری اسمش رو پروندمها».