وقتی به جنگ نگاه می‌کنیم، وقتی آن‌قدر به لحظه‌های گذرای خونریزی نزدیک می‌شویم چیزی جز زشتی نمی‌بینیم. اسمای اهل بوسنی هم یکی مثل هزاران جنگ‌زدۀ دیگر دنیا. او از جنگی کشوری به جنگی شهری پناه برده بود. هم صرب‌ها محل سکونتش در موستار را می‌زدند و هم کروات‌ها. چهار سال تمام حتی نمی‌توانست به سارایوو تلفن بزند که بفهمد شوهر و پسرانش آن‌جا هستند یا نه. بعد از جنگ هم بی‌شک دنبال آن‌ها گشته، میان استخوان‌های انبار شده در سالن‌ها، وسایل و لباس‌های پوسیده‌ای که از گورهای دسته‌جمعی کشف شده بود. حتی سالن‌های اردوگاه باتکویچ را با دخترش عذرا زیر و رو کرده تا شاید از روی تکه لباسی، چیزی، معلوم شود که در آن روز شوم شوهر و پسرانش را آن‌جا آورده بودند یا نه. حالا تنها کاری که از سابق برایش باقی مانده پختن عاشوره است. دوازدهم محرم سعی می‌کند عاشوره را با تمام ماده‌های متغیرش بپزد و آرام‌آرام تا بیرون از موستار قدم بزند و دم تکیه بُلگای پخش کند. دانه‌های انار را دایره‌وار توی کاسه‌ها می‌چیند، دورشان پودر نارگیل می‌ریزد، دانه‌های تخمه را میان‌شان می‌گذارد و برگه‌های قیسی را مثل گل دور تخمه‌ها می‌نشاند. بعد دانه‌های بادام‌زمینی، فندق، گردو و هزار چیز دیگر را چنان با دقت کنارشان می‌چیند که گویی نقشه‌ای از پیش آماده دارد که باید رعایت شود.


در یکی از آفتابی‌ترین روزهای 1999، زنی حدوداً شصت‌ساله سینی کوچکی پر پیاله‌های آش دستش گرفته و سلانه‌سلانه جادۀ خلوتی را که در امتداد رودخانۀ نِرِتوا کش آمده گز می‌کند. دخترش زیر بغل مادر را گرفته و گاهی تکیه‌گاهش می‌شود. زنِ میانسال تعریف می‌کند چطور مجبور شده وسط آن آتش و خون که صرب‌ها راه انداختند دست دو دختربچه را بگیرد و آن همه راه را از بیِلینا بیاید موستار. همین. اکثر اوقات فیلم به همین می‌گذرد.

این نمای کلی یکی از مصاحبه‌هایی است که سازمان چند ملیتی صلح بالکان (MOPB) ــ یکی از آن نهاد‌های موقت سازمان ملل برای گل و بلبل کردن دنیای آدم‌ها ــ به مناسبت بازسازی پل قدیمی شهر موستار با مردم این شهر انجام داده. آن سازمان با سرهم‌بندی این تصویرها، مجموعه‌ای پنج قسمتی دست و پا کرده بود تا کشورها را به حمایت مالی از آن بازسازی نمادین دعوت کند. هر قدر هم که ماجرای آن سفر را پرمخاطره‌ بدانیم (خودتان تصور کنید دیگر، شهر بیلینا درست در مرز بوسنی با صربستان در شمال شرقی و موستار نزدیک کرواسی در جنوب غربی بوسنی است) آن گفت‌وگوی دونفره در نهایت ضرب‌آهنگی ملال‌انگیز داشت. نهایت هنر کارگردان هم این بود که جابه‌جا تصویرهای آرشیوی جنگ را بیاورد تا مثلاً هیجان داده باشد.

پیشنهاد من همین فیلم بود. بی‌تردید شب عاشورا بهترین فرصت برای نمایش عمومی ماجرای آن زن بود. هنوز هم سرگذشتش را حیرت‌انگیز می‌دانم؛ اما آن زمان کسی حرفم را نمی‌فهمید. یکی ‌از رفقا دوزاری‌اش افتاد کدام فیلم را می‌گویم ولی توپید که وقت جلسه را نگیرم. گفت گیریم که آن زن وسط فیلم آشی به اسم عاشوره پخش کند، این دلیل می‌شود که شب دهم محرم آن همه خوابگاهی را زا‌به‌راه کنیم؟ گفت همه ول می‌کنند می‌روند، سنگ روی یخ می‌شویم. باقی رفقا سر جنباندند. حاشا که اصلاً خبر داشتند همچین فیلمی توی آرشیو مدرسه هست، چه رسد به این‌که دیده باشندش. این شد که زبان به دهن گرفتم و گذاشتم همان نرخ شاه عباسیِ عاشورا، روز واقعه را پخش کنند. حداقل این طوری معلوم بود ‌چه ربطی دارد. توقعی هم نمی‌شد داشت. جنگ بوسنی که کشته و داغدار و غم‌دیده کم ندارد. این فیلم هم در ظاهر مستندی سرگذشت‌نامه‌وار بود میان بی‌نهایت روایت مثل خودش.

چه‌چیز این یکی را ممتاز می‌کرد؟ راستش خودم هم اول‌بار ذره‌ای روشن نبودم اما هر روایتی که بعدها دیدم درخشش تازه‌ای به جان کلام اسما داد؛ مستندهای رنگ و وارنگی که بعد از ده دوازده سال خیس خوردن، توی ذهنم روایتی چندوجهی و درهم و برهم از آن گرگ‌منشی ساخته اما انگار همگی پژواکی از یک صدا باشند که با هر تکرار بلندتر می‌شود.

 

اسما معلم ابتدایی یکی از مدارس بیلینا است. نام خانوادگی‌اش هم یا «نعمان‌آقیچ» است یا «نعمان‌بشیچ» یا یکی از آن نام‌ها که نصفش عربی است و نصفۀ دیگرش اسلاو. اگر بخواهیم بر اساس شواهد تاریخی بگوییم، خاطرۀ اسما باید چند روز قبل از آوریل 1992 شروع شده باشد. مثلاً پیش از کلاس، بیانیۀ اسلامیِ علی‌ عزت‌بگوویچ را دست یکی از بچه‌های صرب می‌بیند. واقعش هر چه باشد، آن‌قدر هست که بیانیۀ عزت‌بگوویچ را اعلان عمومی ستیز تفسیر می‌کردند. این‌طور می‌خواندندش که هیچ سازشی میان جامعۀ مسلمانان و نهادهای غیراسلامی امکان‌پذیر نیست. این اعلامیه را تا می‌توانستند تکثیر کردند و دست تک‌تک صرب‌ها رساندند. کدام از خدا بی‌خبر؟ خدا می‌داند. از این گذشته، خیلی‌ها عروسی خونین صرب‌های سارایوو و کشتار وحشیانۀ صرب‌های سِیکُواس را از چشم قلچماق‌های مسلمان می‌دیدند، آن هم درست در همان روزی که رفراندوم استقلال بوسنی رأی آورده بود. می‌خواهم بگویم تقریباً صربی نبود که ته دلش باور نداشته باشد همۀ این آتش‌ها از گور عزت‌بگوویچ بلند می‌شود. صرب‌ها خودشان نزده می‌رقصیدند. آن‌ها که کروات‌ها و اسلونیایی‌ها را آن‌طور به خاک سیاه نشانده بودند، بدون این‌که کسی گزک دست‌شان بدهد هم سراغ بوسنی می‌آمدند؛ اما حالا چه شده بود که این وقایع یک‌باره در آن هیاهو رخ داده بود الله اعلم. بوسنی را روی نقشه ببینید، انگار توری باشد وسط والیبال صربستان و کرواسی. اگر واقعاً کار مسلمان‌ها بوده، بیشتر به این می‌ماند که وسط یک بکش‌بکشِ خانوادگی، برادر ناتنی که از قضا کوچک‌ترین‌شان هم هست داد بزند «های برادرها! من را از قلم انداختید.»

لابد روز اول آوریل بود. سرایدار مدرسه وسط کلاس می‌پرد توی سالن ورزش و گوشی را می‌دهد دست اسما که دیگر وقت رفتن است. شاید هم اصلاً صدای تیراندازی او را بیرون می‌کشاند. بیرونِ مدرسه پلیسی را می‌بیند که وسط چهارراه افتاده و از زیر سرش خون راه گرفته سمت غرب؛ طرف جایی که رود از وسط شهر می‌گذرد. تک و توک ماشین‌هایی که هنوز توی خیابان هستند جوری از کنارش می‌گذرند که لاستیک‌شان رویش نرود. توی آن اوضاع و احوالی که از بیلینای آن روز خبر داریم، دیدن یک جسد چه کسی را از حرکت باز می‌دارد؟ می‌خواهد ماشین‌ بگیرد اما هیچ‌کس برایش نمی‌ایستد. خودش را پرت می‌کند جلوی یک تاکسی. زار می‌زند که دخترهایش توی خانه تنها هستند.

رانندۀ تاکسی اگر اسلونیایی نباشد بلغار است. تا قبل از جنگ شهرهای مرکزی بوسنی هم هفتاد و دو ملت بودند، چه رسد به شهرهای مرزی. سوار که شد، راننده گفت فقط تا کمرِ راه می‌رساندش. باید زود می‌رفت طرف خانۀ خودش. از کنار خیابانی گذشتند که انتهایش به پل رودخانه می‌رسید. نمی‌دانم آن مردان روی پل را دیده که با کلا‌ه‌های نقاب‌دار سیاه بالای سر چند جوان ایستاده بودند یا نه. جوان‌ها زانو زده بودند و دست‌هاشان پشت سرشان قفل بود. مهاجمان هم جوری اسلحه سر دست گرفته بودند که هر کس نداند فکر می‌‏کند از سد ارتشی منظم گذشته‌اند و حالا باید به مردان شهر حالی کنند چه کسی رئیس است. نمی‌دانم آن سربازی را که به جسد بی‌جان کشته‌ها لگد می‌زد دیده یا نه. به جایی رسیدند که هیچ ماشینی توی خیابان نبود. چهار غیرنظامی با کلاشینکف پشتِ یک پلیس تکیه داده بودند به دیواری نبش یک کوچه. راننده چهل پنجاه متریِ آن‌ها ایستاد و گفت اسما با آن‌ها برود. اسما پرید پایین و شد نفر ششم آن قطار غیر نظامی. وقتی پلیسِ میان‌سال علامت داد عرض کوچه را طی کردند. مردها جوری اسلحه‌هاشان را سمت عمق کوچه گرفته بودند که فقط توی فیلم‌های جنگی دیده بود. همین که رد شدند اسما دوید طرفی که خانه‌شان بود ولی هنوز به کوچۀ بعد نرسیده بود که چیز محکمی خورد پس سرش. تیر؟ دست روی سرش گذاشت ولی خون نمی‌آمد. سر برگرداند. پلیس ابرو در هم کشیده ایما و اشاره کرد که های، کجا؟

اسما با دست‌های لرزان سعی می‌کرد کلید را توی در جا بیندازد. صدایی که توی آپارتمان می‌پیچید به این می‌مانست که کسی بخواهد در را با سیم، سوزن یا هر چیزی غیر از کلید باز کند. عذرا دست خواهر کوچک‌ترش عامله را گرفت و برد زیر میز ناهارخوری اما همین که در باز شد دخترها خودشان را انداختند توی بغل مادرشان. اسما سریع رفت سراغ گنجه و سعی کرد ساکی از لباس‌ پُر کند. فکر می‌کرد اگر برای پسرها هم لباس بردارد، خواهند فهمید که رفته‌اند.

اسماعیل شانزده ساله، فارِس دوازده ساله و آیدین هشت ساله؛ هرجا که باشند پدرشان مصطفی می‌رود دنبال‌شان. واقعش هم این است که وقتی از کوهی پرت می‌شویم، به نزدیک‌ترین سنگ چنگ می‌زنیم بی‌آن‌که بررسی کنیم تحمل وزن ما را دارد یا نه. غریزۀ بقا در موقعیت‌های حساس قوی‌ترین احتمال را چنان درشت می‌کند که دیگر احتمال‌ها حتی ذره‌ای واقعی به نظر نمی‌رسند. پدرِ پسرها آن روز هم می‌رفت دنبال‌شان؟ اصلاً از آشوب شهر باخبر شده‌ بودند؟ اسما به این چیزها فکر نمی‌کرد. فقط لباس‌ها را می‌ریخت توی ساک.

چند نفر با هم در زدند. آرام نه‌‌ها. انگار سر آورده باشند. نعره‌ می‌زدند. بعد گویی کسی تنه می‌زد که در را باز کند. دخترها را چپاند توی کمد دیواری. خودش هم گلدان روی میز را گرفت دستش و رفت زیر میز. با آخرین ضربه، زبانۀ قفل شکست و مردی پرت شد توی خانه. ناآشنا بود اما پشت سرش رادوان و یانا پریدند تو؛ همسایه‌های صرب‌شان. یانا با اسما دوستی دیرینه داشت. حالا چرا یکهو روی تازه‌اش را نشان می‌داد؟ این هم از عجایب آن روز بود.

یانا چند بار صدایش زد. اسما گلدان را محکم‌تر گرفت. رادوان گفت «‌رفتن. باید به روبه‌رویی‌ها خبر بدیم.» یانا بلند صدا زد. مرد ناآشنا گفت «اگر برسند این‌جا نمی‌تونم کسی رو ببرم.» اسما تا این را شنید از زیر میز بیرون پرید و یانا را بغل کرد. خواست توی بغلش گریه کند و بگوید که چه فکری درباره‌اش کرده ولی یانا شانه‌هایش را گرفت گفت «دنبال میلوی برو. می‌بردتون سمت جنوب. زود.» خواست مِن و مِن کند که رادوان گفت «من پسرها را پیدا می‌کنم. می‌گم کجا رفتید.»

 

هر جور فکر می‌کنم همگی باید شب را توی همان گاری گذرانده باشند. آخرین روز رمضان بود. بعدازظهر میلوی کامیونش را توی جاده‌ای فرعی میان درختان پنهان کرده تا بقیۀ راه را شبانه طی کنند. خودش هم بدون آن‌که توضیحی بدهد پیاده شده و رفته. قطعاً توی راه دو بار صدای میلوی را شنیده بودند که سرش را از پنجره بیرون آورده بود و داد می‌زد «زنده باد ارتش جمهوری صربکا.» معلوم بود که از کنار دسته‌ای از شبه‌نظامیان صرب رد می‌شده. حتی برای من هم که آن‌جا نبودم، تصور این‌که با سه انگشتش آن علامت کریه ارتش صربکا را نشان داده باشد حال به هم زن است چه رسد به اسما.

میلوی با کیسۀ پر از نان برگشت تا اگر کسی روزه بود با آن افطار کند. معلوم بود که از ته ‌سفرۀ مردم جمع کرده. به صرب‌ها گفته بود برای ارتش جمهوری می‌خواهد و به مسلمان‌ها گفته بود برای آواره‌ها. عامله هم مثل هر بچۀ دیگری نتوانسته بود از آن نا‌ن‌های کهنه بخورد.

هوا که تاریک شد راه افتادند. میلوی دور زد و باز افتاد توی جادۀ سارایوو. روی هر دست‌انداز که می‌رفتند بیست و پنج نفر با هم بالا و پایین می‌پریدند، مثل بچه‌ای که بی‌اختیار با هر سکسکه بالا و پایین بپرد (عذرا همان‌طور که زیر بغل مادرش را گرفته آن‌قدر می‌خندد که چشم‌هایش تر می‌شود). هر بار که صدای تیراندازی از دور و نزدیک می‌آمد، زوج پیری که روبه‌روی اسما نشسته بودند همدیگر را محکم می‌چسبیدند. پیرزن چند بار از شوهرش پرسیده بود که اگر برسند سارایوو اوضاع آرام‌تر از این است؟

تا محرم سه ماه باقی مانده بود و هر چه که بود دعواها تا آن موقع فرو می‌خوابید. اسما می‌دانست هر چه پیش بیاید مصطفی دهم تا دوازدهم محرم دم تکیۀ سنانِ سارایوو خواهد بود. صوفیان نقشبندی‌ و رفاعی‌ هم مثل علوی‌ها به محرم اهمیت می‌دهند. لباس‌های سبز و قرمز مخصوص عزا می‌پوشند، روز دهم را روزه می‌گیرند یا دست‌کم شیرینی نمی‌خورند، نذری می‌دهند و عروسی‌ها و جشن‌هاشان را به تاریخ‌های دیگر می‌اندازند. خودش بعد از دوران دانشجویی نشده بود که برای مراسم بیاید تکیه. درگیر کار در بیلینا بود و اگر وقتی پیدا می‌کرد فقط صرف این می‌شد که یکی دو روز بیایند سارایوو دیدن خانوادۀ مصطفی یا برود موستار پیش پدر و مادرش.

مادر مصطفی معتقد بود «عاشوره‌های اسما از همه خوشمزه‌تره» ولی به نظر اسما این‌ها بهانه‌ای بود برای این‌که او را بیشتر به تقیدات مذهبی پابند کند. اسما خیلی هم بی‌تفاوت نبود، فقط به نظرش بعضی از کارهای خانوادۀ مصطفی زیاده‌روی می‌آمد. چه لزومی داشت مصطفی شب‌های محرم آن کلاه قرمز را سرش بگذارد؟ یا مثلاً در بیلینا نمی‌شد دهۀ محرم را روزه گرفت و نذری پخش کرد و حتماً بایستی سیصد کیلومتر راه را هر سال می‌کوبید تا سارایوو؟ خود او دوازدهم هر سال نذر طفلان مسلم عاشوره می‌پخت و بین همسایه‌ها پخش می‌کرد. عاشوره را مثل هلیم می‌پزند. تقریباً همه جای ترکیه و آلبانی و کوزوو و بوسنی هم طرفدار دارد. با گندم و جو، گوشت و این‌جور چیزها. فقط یک فرق اساسی دارد و آن هم حجم مواد و تزئیناتی است که به آن اضافه می‌کنند. یک جا خواندم تا هفتاد و سه قلم خوراکی توی آن می‌ریزند. از آن خوراکی‌هاست که ماها به خاطر مزۀ شور و شیرینش نمی‌پسندیم ولی خودشان خیلی دوست دارند. عامله آن‌قدر عاشوره می‌خورد که هر دفعه ترش می‌کرد. اما حالا دست تقدیر کاری کرده بود که از سه ماه قبل برود خانۀ مادر مصطفی و منتظر آن کلاه‌های قرمز باشد. با خودش فکر کرد بالاخره مادر مصطفی دست از سرش برمی‌دارد.

سر عامله و عذرا را گذاشته بود روی سینه بلکه خواب‌شان ببرد. جایی که حدس می‌زد دیگر نزدیک سارایوو باشند یک‌باره صدای تیراندازی بلند شد. صدا از جایی در همان نزدیکی می‌آمد. هر چه ماشین جلوتر می‌رفت صدا بلندتر می‎‌شد، تا جایی که به نظر می‌رسید تیراندازها همان جلوی پایشان باشند. دخترها خودشان را چسبانده بودند به مادر. میلوی حسابی سرعتش را کم کرد و تقریباً ایستاد. صدای تیراندازی نزدیک‌تر شد ولی انگار ماشین آن‌ها هدف‌شان نبود. از پژواک تیرها معلوم بود توی دره‌ای تنگ هستند. به‌راحتی صدای داد و فریاد صرب‌ها را می‌شنیدند که وسط تیراندازی‌شان به کسی فحش می‌دادند. حتی بعضی وقت‌ها بازتاب شعلۀ آتشِ رگبارها را روی صخره‌ها می‌دیدند. کوه توی آن ظلمات در کسری از ثانیه خودش را آشکار می‌کرد و دوباره عین آسمان می‌شد.

صدای جا رفتن دندۀ کامیون بلند شد و بعد عقب‌عقب رفت. خیلی آرام. اما انگار چند تیر به جلوی کامیون خورد. صدایش مثل این بود که همزمان چند سنگ به دری آهنی بزنند. ماشین همان طور که عقب می‌رفت سرعت گرفت و یکدفعه از جاده سُر خورد و سرازیر شد توی دره. زن‌ها و دخترها جیغ زدند و پیرمرد فریاد زد «یا خیرالمرسلین.» خیلی پایین نرفته بودند که کامیون خورد به درخت و همان‌طور یک‌وری ایستاد. زن‌ها دم درِ گاری تل‌انبار شده بودند و گریه و زاری می‌کردند. اسما و یکی دو تا از زن‌ها کمک کردند که از روی هم بلند شوند. بعد همه به هم تذکر دادند که ساکت باشند.

همین که ساکت شدند صدای تیراندازی هم خوابید. فقط صدای رودخانه بود. پژواک دویدن چند نفر را شنیدند که نزدیک می‌شدند. مردی از توی جاده صدا زد «کسی اون‌جاست؟» اسما دهن دخترها را محکم گرفته بود. مرد دوباره صدا زد. زوج پیر همدیگر را محکم چسبیده بودند. کم‌کم برگشت و داد زد «این‌جا کسی نیست حسن.» همین که اسم حسن را شنیدند با هم بلند شدند به جیغ و داد که «ما این‌جاییم. ما این‌جاییم.»

مردی از درخت پشتِ کامیون بالا رفت. قبل از این‌که سرش را بالا بیاورد پرسید صرب هستند یا کروات. همه با هم گفتند «بوشنیاک، بوشنیاک.» پرسید چرا سوار ماشین صرب‌ها شده‌اند؟ گفتند خودی است. پرسید مرد یا سلاح همراه‌شان هست؟ گفتند نه. وقتی سرش را بالا آورد، به پیرمرد اشاره کرد و گفت «این کیه پس؟» زنی با آستین دماغش را گرفت و بغض‌آلود گفت «این مجنونه. غیر لیلی با کسی کاری نداره.» وقتی زن‌ها می‌خندیدند مرد باز پرسید از کجا می‌آیند؟ کسی گفت بیلینا. مرد گفت «همه‌تون همین‌طوری سر خر رو کج می‌کنید این طرف؟ چرا نرفتید تزولا؟ حالا بیایید پایین. بیایید پایین تا ببینیم چی می‌شه.»

مرد دست دخترها را گرفت و از بالای در کشیدشان روی درخت. بعد دست اسما را گرفت. رودخانه ته پرتگاه می‌درخشید. اسما رفت جلوی کامیون. چند تیر به شیشه خورده بود. از میلوی فقط دستش را می‌دید که گیر کرده بود میان فرمان. به آسمان نگاه کرد. منتظر بود ببیند هلال ماه شوال آن شب در می‌آید یا فردا شب. انتظار تکرار خاطرۀ هلال، تنها آرامش آن لحظه‌ها بود.

 

قرار شد نیمه‌شب راه بیفتند طرف موستار. سر شب هر چه اصرار کردند که جسد میلوی را دفن کنند، کسی گوشش بدهکار نبود. هر آن ممکن بود صرب‌ها باز از راه برسند. دنبال سعید و حسن راه افتادند. از میان جسد صرب‌ها گذشتند و همین که پیچ جاده را رد کردند نور سارایوو را در پایین‌دست دیدند؛ اما نه‌فقط چراغ‌های شهر که بعضی نقاط شهر در شعلۀ آتش نورانی بود. گاهی هم بی‌آن‌که صدایش برسد، جایی در بخش‌های تاریک، شهر منفجر می‌شد و بعد خاموشی بود. این اصلاً شبیه هیئت شبانۀ سارایوویی نبود که اسما می‌شناخت؛ دیگر رسماً یک شهر جنگی بود. چیزی شبیه خاطرات پدرش از بوسنیِ جنگ جهانی.

توی مستند نهایی مرکز صلح این بخش از خاطرات عذرا و اسما را با صحنه‌هایی از محاصرۀ سارایوو تدوینِ سالادی کرده‌اند. دوربینِ دید در شب تصویرهایی از بمباران توپخانۀ ارتش صربکا را نشان می‌دهد که بی‌هدف بر سر تمام شهر نقل و نبات می‌پاشد؛ اما به نظرم این تصویر اشتباه است. شبی که اسما از آن حرف می‌زند، هنوز محاصرۀ شهر کامل نشده و هر چند درگیرهای شدیدی وجود دارد، آتش‌باران به این شدت نیست.

یکی دو کیلومتر که جلوتر رفتند حسن و سعید زدند به کمر تپه. از همه خواستند بی‌صدا بالا بیایند. جوان‌‌ها به بچه‌ها و مسن‌ترها کمک کردند تا از آن سینه‌کش بالا بروند. وقتی به بالای تپه رسیدند، جمعیتی دو برابر خودشان را دیدند که آن‌جا بودند، مرد و زن و پیر و جوان، تقربیاً همه‌شان غیر نظامی و آواره. تازه آن‌جا حس کردند که چقدر هوا سرد است. حسن تپه‌ای را در دور‌دست نشان داد و گفت استراحت کنند که بعد از نیمه‌شب باید تا آن تپه پیاده بروند. گفت آن‌جا کامیون‌هایی هست که می‌روند سمت زنیتسا یا موستار. هر کس خواست آن‌جاها بماند، باقی هم یک‌جوری بروند کرواسی. ولوله افتاد که ما می‌خواستیم برویم سارایوو. حسن گروهی از تفنگدارها را نشان داد که آن‌طرف دراز کشیده بودند. گفت «اینا یک ساعت دیگه راه می‌افتند سمت سارایوو. توی همین مدت از همین بالا وضعیت شهر رو نگاه کنید. اگر باز جرئتش رو داشتید دست بچه‌هاتون رو بگیرید با همین‌ها برید.» پیرمردِ مجنون گفت «کسی طرف سربرنیتسا نمی‌ره؟» حسن گفت «اگر دلت برای صرب‌ها تنگ شده چند تا تپه اون‌طرف‌تر یک گروهان‌شون خوابیده. راه دور نرو.»

دو ساعت بعد راه افتادند طرف ماشین‌ها. اسما اسم و نشانی خودش و اسم شوهر و بچه‌هایش را داد به حسن که اگر فهرستی از گمشدگان تشکیل شد آن‌ها را هم وارد کنند. از همه خواستند حتی سرفه هم نکنند. کسی نمی‌دانست صرب‌ها کدام طرف هستند. هر صدای کوچکی می‌توانست جان گروه را به خطر بیندازد. یک سرباز جلو راه افتاد و مردم به خط پشت سرش. دو سرباز کنار خط می‌آمد و یکی هم در انتها. جیک کسی در نمی‌آمد. فقط صدای جیرجیرک‌ها بود و گاهی صدای تیر و ترقه که باد از این‌طرف و آن‌طرف می‌آورد.

عذرا جلو می‌رفت، عامله پشت پیراهن او را گرفته بود و آخر از همه اسما. عامله هر چند متر یک بار برمی‌گشت و می‌پایید که مادرش هست یا نه. توی راه به مادرش گفت تشنه است. اسما آرام گفت به ماشین‌ها که رسیدیم آب هست. هر از گاهی در آن تاریکی پایشان به چیزی گیر می‌کرد اما به هر  زحمتی که بود سعی می‌کردند زمین‌ نخورند.

به جایی رسیدند که معلوم بود جنگل تمام می‌شود. تفنگداری که جلو می‌رفت فرمان ایست داد. همه کنار او ایستادند. با حرکت دست علامت داد که خودش از جلو می‌رود و آن‌ها دو به دو پشت سرش بیایند. بعد علامت داد که همه کفش‌هایشان را در بیاورند و دست‌شان بگیرند.

راه افتاد جلو، از درختزار خارج شد، کمی جلوتر از روی پلی گذشت و بعد در تاریکی گم شد. بعد از او تفنگداری دیگر رفت دم پل ایستاد و علامت داد. دو به دو راه افتادند طرف پل. نوبت به اسما و بچه‌ها که رسید کفش‌هایشان را دست‌شان گرفتند و دویدند سمت پل. جایی را درست نمی‌دیدند. فقط صدای قدم‌های خودشان بود و صدای رودی که از زیر پل می‌گذشت. زمین پر بود از سنگ‌های تیز و خارهایی که پاهایشان را حسابی درد می‌آورد. روی پل که رسیدند معلوم شد پلی فلزی‌ست که کفش‌ها می‌توانسته حسابی صدایش را در بیاورد. هنوز وسط پل نرسیده بودند که صدای کسی از پایین پل بلند شد. رگبار گرفتند روی پل. سربازی که دم پل بود شروع کرد به تیراندازی طرف کف رودخانه. آن‌ها که هنوز نیامده بودند برگشتند. اسما و بچه‌ها خشک‌شان زده بود. تفنگدار آن طرف پل داد زد «یالا! یالا! معطل نکنید.» اسما دست بچه‌ها را گرفت و دویدند اما وسط راه عامله زمین خورد. عذرا را جلو فرستاد، عامله را بغل کرد و دوید. به بیشه که رسیدند همه رفته بودند بالای تپه، به ‌جز آن تفنگدار که او هم عذرا را مثل گونی انداخت روی دوشش و دوید سمت بالا. اسما اصلاً حواسش به این نبود که ساک و کفش‌هایشان روی پل افتاده. فقط می‌دوید.

یک آن حس کرد دست‌هایش گرم شده‌اند. اول فکر کرد عامله خودش را خیس کرده اما وقتی دید گردن عامله آویزان است ایستاد. عامله نفس نمی‌کشید. داد زد که سرباز بایستد اما او برگشت و پرِ پیراهنش را گرفت و کشید. اسما التماس می‌کرد لحظه‌ای بایستند اما او فقط می‌کشیدش. بالای تپه که رسیدند رمقی برای اسما نمانده بود. جسد پر خون عامله را گذاشت زمین. نشست بالای سرش و فقط چهرۀ خوابیده‌اش را نگاه کرد. تفنگدارها زیر بغلش را گرفتند و سوار کامیون کردند. کامیون بدون این‌که استارت بزند، خلاص کرد و افتاد توی سراشیبی. اسما تا وقتی خوابش ببرد عامله را چسبانده بود به خودش بلکه حافظۀ سینه‌اش پر شود از خاطرۀ او. از پاهای خودش خون می‌آمد اما اصلاً متوجه نبود.

 

مصاحبه‌کننده این‌ها را که می‌شنود می‌پرسد «از این‌که اهل بوسنی هستین خوشحالین؟ دوست نداشتین جای دیگه‌ای به دنیا بیایین؟» از این سؤال مسخره چه هدفی می‌توانست داشته باشد جز این‌که از دهن اسما ناله و نفرین به بخت خودش بشنود؟ اگر یکی دو تا از مستندهای بی‌شماری که دربارۀ بوسنی ساخته‌اند ببینید بهتر می‌دانید. دربارۀ بیلینا، اردوگاه باتکویچ، محاصرۀ سارایو، محاصرۀ گوراژده، کشتار فوچا، اردوگاه‌های پریِدور و گل سرسبدشان سربرنیتسا. همه غمناک و دلخراش.

مستند قصاب بوسنی بی‌بی‌سی را ببینید. ماجرا را از سالنی آغاز می‌کند که روی دیوارهایش عکس‌های مفقودین جنگ را زده‌اند، اغلب مردهایی جوان و خیره به دوربین. برخی‌ عکس‌ها هم بریده‌ای از یک عکس یادگاری است. کف زمین کیسه‌های پلاستیکی به قد آدمیزاد ریخته‌اند اما نه برای یادگاری از دورانی که سردخانه‌ها پر شده بود و مجبور بودند جسدها را توی آن سالن‌ها نگه دارند؛ آن کیسه‌ها پر از استخوان‌هایی‌ست که منتظر آزمایش دی‌ان‌ای هستند تا معلوم شود قرار است داغ کدام خانواده را تازه کنند. توی کیسه‌های کوچک‌تر، از آن‌ کیسه‌ها که درشان باز و بسته می‌شود، استخوان‌هایی کوچک هست. از برخی جسدها فقط یک استخوان فک یا یک دست باقی مانده و نیازی به کیسه‌های بزرگ و جاگیر نیست. روی چوب‌لباسی هم تکه‌های پوسیده‌ای از لباس‌هایی است که شاید بتواند نشانه‌ی شناسایی استخوان‌های خرد شده باشد. حرف دهۀ نود میلادی نیست‌، این یکی را 2017 ساخته‌اند.

وقتی به جنگ نگاه می‌کنیم، وقتی آن‌قدر به لحظه‌های گذرای خونریزی نزدیک می‌شویم چیزی جز زشتی نمی‌بینیم. از طرف دیگر وقتی زیاد دور بشویم همه‌چیز یک‌دست می‌شود. ساکنان یک بندر دورافتاده هیچ تصوری از نسبت‌شان با دریا ندارند. آن‌ها که وسط اقیانوس گم شده‌اند هم چیزی جز افقی صاف و ممتد نمی‌بینند. فقط آن ملوانی که روزها بالای دکل بوده، اگر به زمان و مکان درستش برسد، یک‌باره بندر را می‌بیند و با داد و فریادش جاشوها را به وجد می‌آورد.

اسمای ماجرای ما هم یکی مثل هزاران جنگ‌زدۀ دیگر. تصور کنید حتی آن روزی که اسما به موستار رسید، آن وقتی که می‌خواست دوباره آرامش را لمس کند، پل‌ها را یک به یک تخریب کردند. بعد از آن دیگر چیزی دو سمت رودخانۀ نرتوا را به هم وصل نمی‌کرد. هر کرواتی که در سوی شرقی شهر باقی مانده بود بار و بندیلش را بست و به هر ضرب و زوری بود رفت طرف غرب، مسلمان‌ها هم آمدند این طرف رودخانه. حالا که دیگر همسایه نبودند افتادند به جان هم. اسما از جنگی کشوری به جنگی شهری پناه برده بود. هم صرب‌ها موستار را می‌زدند و هم کروات‌ها. چهار سال تمام حتی نمی‌توانست به سارایوو تلفن بزند که بفهمد مصطفی و بچه‌ها آن‌جا هستند یا نه. بعد از جنگ هم بی‌شک دنبال پسرها گشته، میان استخوان‌های انبار شده در سالن‌ها، وسایل و لباس‌های پوسیده‌ای که از گورهای دسته‌جمعی کشف شده بود. حتی سالن‌های اردوگاه باتکویچ را با عذرا زیر و رو کرده تا شاید از روی تکه لباسی، چیزی، معلوم شود که در آن روز شوم شوهر و پسرانش را آن‌جا آورده بودند یا نه. به بیلینا هم که برگشته نتوانسته پا توی خانۀ مخروبه‌شان بگذارد. مسجد محله‌شان را دیده که با خاک یکسان شده و در نهایت به موستار برگشته. عذرا گاهی وسط حرف مادرش گریه می‌کند ولی اسما فقط به مسیرش ادامه می‌دهد. حتی سر نمی‌گرداند به عذرا نگاه کند.

 

تنها کاری که از سابق برایش باقی مانده پختن عاشوره است. دوازدهم محرم سعی می‌کند عاشوره را با تمام ماده‌های متغیرش بپزد و آرام‌آرام تا بیرون از موستار قدم بزند و دم تکیه بُلگای پخش کند. دانه‌های انار را دایره‌وار توی کاسه‌ها می‌چیند، دورشان پودر نارگیل می‌ریزد، دانه‌های تخمه را میان‌شان می‌گذارد و برگه‌های قیسی را مثل گل دور تخمه‌ها می‌نشاند. بعد دانه‌های بادام‌زمینی، فندق، گردو و هزار چیز دیگر را چنان با دقت کنارشان می‌چیند که گویی نقشه‌ای از پیش آماده دارد که باید رعایت شود. دقت که می‌کنی هیچ یک از کاسه‌ها شبیه هم نیستند؛ حتی در میزان مواد، چه رسد به شکل‌شان. اما باز می‌دانی که همه‌شان عاشوره هستند. به نظرم جزو معدود انتخاب‌های درست کارگردان آن مجموعه همین پلان بلند او بالای سر اسماست تا یک سینی کامل را تزیین کند.

اسما سوی تکیه بُلگای می‌رود، آن خانۀ کوچک بالای سرچشمۀ رودخانه و آواز هوهو گفتن رفاعی‌ها که با صدای خروش رودخانه تدوین موازی شده است. او قبل و بعد از آن مستند بارها آن راه را رفته و آمده. من که یک تماشاگر ساده‌ام اما برای خود او هم حتماً همین سؤال پیش آمده که اگر در خاورمیانه زندگی می‌کرد آن اتفاقات رنج‌آور جای خودش را به تکراری آرام‌بخش نمی‌داد؟ جای مسلمان بودن در خاور‌میانه نیست؟ آن هویت زیبا، آرام و ثابتی که روزی اسما پیش چشمش داشت میان آن نامردم‌ها هم ممکن بود؟ زیبایی زندگی در بوسنی مثل یک ستاره در افق نیست که مسیر را نشان می‌دهد ولی هیچ‌وقت به خودش نمی‌توان رسید؟

اما پاسخ اسما می‌درخشد «هر جای دنیا ممکن است جنگ بشود. من بوسنی را دوست دارم.» این است که یک‌باره معنای ماجرا عوض می‌شود. هیچ اهمیتی ندارد که سازندگان چرا اسما را انتخاب کرده‌اند. اگر نگوییم تاس ریخته‌اند، لابد بر حسب اتفاق رفته‌اند وسط میدان شهر و یکی‌شان گفته «آهان! اون خوبه. چروک‌های صورتش به فرم کار می‌خوره.» بعید است ذره‌ای ملتفت باشند که چه ساخته‌اند. اگر می‌فهمیدند می‌پرسیدند «چرا، چرا بوسنی را دوست داری؟» شک ندارم این را گذاشته‌اند پای هذیان‌گویی‌های یک پیرزن مغرور. این منم که از بخت بلندم اسما را از فاصلۀ درست دیده‌ام. مثل عکاسی که سوژه‌اش درست وسط میدانِ وضوح باشد، مثل ستاره‌شناسی که تلسکوپش از قضا توی زاویۀ درست قرار گرفته، مثل تک‌تیراندازی که از شانسش سوار باد موافق شده. از گفتنش می‌ترسم اما هر بار که مرورش می‌کنم بی‌تردید به این نتیجه می‌رسم که اسما غرق در زیبایی است. از این‌جا که من ایستاده‌ام این را می‌شود دید.


نویسنده: محمدعلی سلطان‌مرادی

♦ این روایت برگرفته از کتاب زان تشنگان، از مجموعۀ «کآشوب» است.

 

♦ اگر به روایت‌های «کآشوب» علاقه دارید، پیشنهاد می‌کنیم روایت‌های «رند خام»، «من شیر بودم!» و «شرح یک مرگ عادی» را هم بخوانید.