از بسیاری جهات نان که «چیزی بسیار بدیهی و پیش‌پاافتاده به‌ نظر می‌رسد»، می‌تواند «بسیار عجیب، سرشار از ظرافت‌های متافیزیکی و الهیاتی» هم در نظر گرفته شود. به این دلیل که در نهایت نان به‌راستی خودش را چنان در مقامِ اربابِ بسیاری از چیزها – «مایۀ حیات»، کالای اصلی نهایی، ابژه‌ای که تعیین‌کنندۀ مرز اصلی خودِ بقاست – معرفی می‌کند که چه به‌ عنوان ابژه، چه به‌ عنوان ایده، قدرت نمادینِ عظیمی را در دلِ خود انباشته است. بدیهی است که به همین دلیل واژه و تصویرِ «نان» اغلب بر خودِ واژۀ ارزش دلالت دارد و به‌ صورت استعاری به غذا در معنای عام کلمه، یا در عباراتی از قبیل «نان‌آورِ خانواده»، «نان دیگری را آجر کردن» و غیره، به چیزی شبیه «معیشت» اشاره می‌کند. در زبان عامیانه از هر دو واژۀ «نان» و «خمیر» به‌ عنوان معادلی برای پول استفاده می‌شود. و جای تعجبی ندارد، چون دقیقاً در جوامعی مانند ما که اساساً بر مبنای ثروت و فقر دسته‌بندی شده‌اند، نان بدل به «ابژه‌ای چندظرفیتی می‌شود که زندگی، مرگ و رؤیاها بدان وابسته‌اند… نقطۀ اوج و ابزارِ واقعی و نمادینِ خودِ هستی.»


«باور داشتن به عجیب‌ترین چیز‌ها، عشق ورزیدن به امرِ بیگانه.»

دیوید بویی

وقتی برخی از نان‌های سنتی، به‌ویژه نان‌های برشته‌ای همچون باگت‌های فرانسوی، تازه از فِر بیرون می‌آیند، لحظاتی صدای خرچ‌خرچِ ملایمی می‌دهند. داخلِ اسفنجی هر قرصِ نان با سرد شدنْ منقبض و پوستۀ سختی روی آن تشکیل می‌شود که دورتادورش را فرامی‌گیرد؛ پوسته‌ای که ترک می‌خورد و زمزمه‌ یا آهِ ملایم و آرامی از آن بلند می‌شود. این صدا چنان آرام است که حتی وقتی تعداد زیادی قرص نان همگی با هم از فِر درمی‌آیند، به‌سادگی شنیده نمی‌شود. نانواها عاشق این صدا هستند و آن را «نغمۀ» نان می‌خوانند‌.

اما اگر نان‌ها نغمه سر می‌دهند، دربارۀ چه می‌خوانند؟ اگر صحبت می‌کنند، چه می‌گویند؟

دقیقاً نمی‌دانم چگونه و چرا، اما لحظه‌ای فرارسید که متوجه شدم عاشق نان‌ام. بدون شک حرف عجیبی است. اولاً در تمام طول عمرم، مثل بیشترِ مردم در بیشتر نقاطِ دنیا، نان خورده بودم؛ و حتی خودم هم از دوران نوجوانی گه‌گاه و البته بدون هیچ نظم و سامانی نان پخته بودم. هنوز هم نسخۀ لک‌ شده‌ای از کتاب معروفِ نان روی نانِ جیمز برد (۱۹۷۳) را دارم که گوشۀ صفحاتش تاخورده است؛ کتابی که معمولاً ادعا می‌شود یک نسل کامل از آمریکایی‌ها را با پختن نان خانگی آشنا کرد. در کنارش، تعداد زیادی کتاب‌های تازه‌تر از نانواهای فوق‌العاده‌ای دارم که پس از «انقلابِ نان» دست‌ساز از دهۀ ۱۹۹۰ به بعد پدید آمدند و من با توجه به اشتیاقِ دائمی‌ام به پختنِ نان، دستورپخت‌هایشان را در آشپزخانه امتحان، با یکدیگر مقایسه و گه‌گاه باموفقیت دنبال کرده‌ام.

به عبارتِ دیگر، به‌ معنای ساده من همیشه از نان به‌ عنوان چیزی که می‌توان درستش کرد و خورد، خوشم می‌آمد؛ و به نان به‌ عنوان ابژه‌ای با معانی درهم‌تافته و تاریخچه‌ای پیچیده علاقه‌مند بودم. اما همان‌طور که در روابط شخصی، تعیین زمان دقیقی که عشق آغاز می‌شود غالباً دشوار است، در این رابطه نیز نمی‌توانم لحظۀ دقیقی را مشخص کنم که عاشقِ نان شدم.

اما آنچه در این‌جا می‌خواهم با شما به اشتراک بگذارم عشقی تاریک‌تر، غریب‌تر و خطرناک‌تر است: عشقِ یک بیگانه.

چرا تجربۀ خانگی و آشنای نان را بدین شیوه توصیف می‌‌‌کنم؟ در وهلۀ نخست، در دورانی که مشغول نوشتن این مطلب هستم، نان همچنان تا حدودی برایم بیگانه است، چون هنوز مشغولِ یادگیری ریزه‌کاری‌ها و اسرارِ بی‌شمار فرایندِ پختن نان هستم. می‌توان گفت پختن نان از جهاتی آسان و از جهاتی بسیار دشوار است. از سویی، هرکسی می‌تواند در یک آشپزخانۀ خانگی معمولی، نانِ ساده‌ای بپزد و با اختصاص زمان و تلاشی نسبتاً کم نانی را بپزد که به همان خوشمزگی و با همان ارزش غذایی و چه‌بسا کمی بهتر از نانی باشد که در پلاستیک بسته‌بندی‌شده از مغازه قابل خریدن است. از سوی دیگر، مرغوب‌ترین نان‌های دست‌سازْ محصولِ هنر و مهارتی فوق‌العاده، ظریف و پیچیده‌اند که فقط می‌توان به‌تدریج بدان دست یافت و شاید هرگز در آن به چیره‌دستی کامل هم نرسید. از نظرِ فردِ آماتوری همچون من، تماشای یک نانوای حرفه‌ای در حالِ کارْ محسورکننده و در عین‌ حال فروتنانه است. بااین‌حال، گاه بهترین نانوایان نیز اقرار می‌کنند که فرایند پختنِ نان دقیقاً یا صرفاً نوعی چیره‌دستی نیست: چرا که مسئله صرفاً پختنِ نان نیست، بلکه کار کردن با آن است.

از بسیاری جهاتِ دیگر نیز نان – که «در ابتدا چیزی بسیار بدیهی و پیش‌پاافتاده به‌ نظر می‌رسد» – می‌تواند «چیزی بسیار عجیب، سرشار از ظرافت‌های متافیزیکی و الهیاتی» در نظر گرفته شود. خواننده‌ای که متوجه شده است این نکته را با تغییر کاربری جملات آغازین فصل «بت‌انگاری کالا و رازِ آن» در کتاب سرمایۀ مارکس خاطر نشان کرده‌ام، ممکن است این کار را نوعی اقدام احتیاطی قلمداد کند. و البته به این دلیل که در نهایت نان به‌راستی خودش را چنان در مقامِ اربابِ بسیاری از چیزها – «مایۀ حیات»، کالای اصلی نهایی، ابژه‌ای که تعیین‌کنندۀ مرز اصلی خودِ بقاست – معرفی می‌کند که چه به‌ عنوان ابژه، چه به‌ عنوان ایده، قدرت نمادینِ عظیمی را در دلِ خود انباشته است. بدیهی است که به همین دلیل واژه و تصویرِ «نان» اغلب بر خودِ واژۀ ارزش دلالت دارد و به‌ صورت استعاری به غذا در معنای عام کلمه، یا در عباراتی از قبیل «نان‌آورِ خانواده»، «نان دیگری را آجر کردن» و غیره، به چیزی شبیه «معیشت» اشاره می‌کند. به همین ترتیب، در زبان عامیانه از هر دو واژۀ «نان» و «خمیر» به‌ عنوان معادلی برای پول استفاده می‌شود. و جای تعجبی ندارد، چون دقیقاً در جوامعی مانند ما که اساساً بر مبنای مرزهای ثروت و فقر دسته‌بندی شده‌اند، نان (چنان‌ که پی‌یرو کامپروزی می‌نویسد) بدل به «ابژه‌ای چندظرفیتی می‌شود که زندگی، مرگ و رؤیاها بدان وابسته‌اند… نقطۀ اوج و ابزارِ واقعی و نمادینِ خودِ هستی.» بنابراین در هر صورت اندیشیدن به نان ضرورتاً به‌ معنای رؤیاپردازی دربارۀ چیزی است که پتر کروپوتکین، سوسیالیستِ آرمانگرا، در عنوانِ مشهورترین اثرش تسخیر نان، تقاضای اقناع‌ناشدنی برای جهانی می‌خواندش که در آن:

«هیچ مردی بی نان نمانده است، هیچ زنی مجبور نیست همراه جمعیتی ازپادرآمده پشت درهای دکان نانوایی بایستد تا شاید به‌ عنوان صدقه قرصِ نانِ نامرغوبی به سمتش انداخته شود، و حتی یک کودک نیز در طلب غذا نیست.»

بنابراین هر قدر هم که عاشق نان باشم، هر قدر هم که تلاش کرده باشم در پختنش مهارت کسب کنم و از عطر و طعمِ تک‌تک لحظاتِ مختلف فرایند به‌ وجود آمدنش (دانه، خمیر، قرصِ نان، برش‌های نان) لذت برده باشم، نمی‌توانم جنبۀ دشوارتر تاریخ و معانی‌اش را نادیده بگیرم. حتی برای مایی که هرگز محرومیت واقعی را نشناخته‌ایم، تجربۀ فردی و جمعی‌مان از نان هرگز نمی‌تواند به‌ طور کامل از خشونت، کمبود، قطحی و مرگ جدا باشد.

با این‌ حال، اگر نان ضرورتاً در مقامِ خودِ نماد، مجاز یا نمونه‌ای از «قانونِ آهنین» اقتصاد (آنچه مارکس «قلمروی ضرورت» می‌نامدش) عمل کند، به همین ترتیب قلمروی آزادی را به‌ تصویر می‌کشد. دهقانان قرون وسطایی فرانسوی معروف به ژاکری‌ها با شعار le pain se lève («نان به‌ پا می‌خیزد») علیه اربابان خود قیام کردند. چنان‌که کروپوتکین می‌نویسد در تمامی شرایط همۀ «رؤیاپردازانِ آرمانگرا بایستی مسئلۀ نانِ روزانه را در نظر بگیرند.»

وقتی در مورد عشق و علاقه‌ام به نان به‌ عنوان علاقه‌ به امرِ بیگانه صحبت می‌کنم، معانی دیگری را نیز مد نظر دارم. برای مثال، ایان بوگوست بر این باور است که از نظر فلسفی، واژۀ بیگانه برای ارجاع به تمامی ابژه‌ها مورد استفاده قرار می‌گیرد تا به ‌نوعی به غیر قابل‌‌دسترس‌ بودن‌شان برای انسان‌ها و این‌که در نهایت از حوزۀ دانش و درک ما بیرون می‌مانند، اشاره شود. بوگوست از فیلسوفِ معاصرِ دیگری به نام نیکولاس رشر نقل می‌کند که به گمانش موجودات فرازمینی، که مدت‌هاست در قلمروی علم و داستان‌های علمی‌تخیلی در موردشان رؤیاپردازی شده است، چنان تفاوت‌های بنیادینی با ما دارند که برایمان مطلقاً غیرقابل درک‌اند. بوگوست با فراتر بردن این ایده، بر این باور است که شمایلِ امرِ «بیگانه» نباید صرفاً در مورد فرازمینی‌ها یا «بیگانه‌های فضایی» – و حتی غیرشهروندان، مهاجران یا «بیگانه‌های غیرقانونی» – مورد استفاده قرار بگیرد. از نظر بوگوست «بیگانۀ راستین… در تاریکی کیهانِ خارجی پنهان نشده است… بلکه در معرضِ دید، همه‌جا و در همه‌چیز است.» به همین نحو، تیموتی مورتون بر این باور است که عبارت «غریبۀ غریب» که در اصل برای ارجاع به «کیفیتِ رازآمیز و اساساً غیرقابل‌پیش‌بینی» زندگی غیرانسانی از آن استفاده کرده بود، همچنین می‌تواند در رابطه با تمامی ابژه‌ها به کار گرفته شود. به باورِ مورتون غرابتِ ابژه‌ها (در استدلالی که تا حدودی برگرفته از اثرِ مرتبطِ گراهام هارمن است) در نهایت برخاسته از روشِ دست‌کشیدن‌شان از ما، از یکدیگر و البته از روابط است. با چنین طرز تفکری و در نتیجه با توجه به غرابت و دگربودگیِ بنیادینِ تمامی ابژه‌ها، بوگوست، مورتون، هارمن و سایر اندیشمندان همفکرِ معاصر ادعا می‌کنند که فلسفه سرانجام می‌تواند یک بار برای همیشه بر انسان‌انگاری یا دیدگاه «انسان‌محوری»‌ غلبه یابد؛ دیدگاهی که بر اساس استدلال‌های زیادی، از همان ابتدا به‌ طرز مهلکی محدود‌کننده بوده است.

نگرشی که در این‌جا مطرح می‌کنم تا حدودی بر مبنای دیدگاه بوگوست در رابطه با عدم‌ ارتباط‌پذیری تمامی چیزها و برداشتِ مورتون از مواجهۀ غریب ابژه‌ها با ما شکل گرفته است. اما افزون‌ بر این، از اندیشۀ موسوم به واسازی و آثار ژاک دریدا نیز بهره گرفتم که (به‌طور بسیار خلاصه) بر این باور است که انسان‌انگاری از آن دست مسائلی نیست که با صرفِ اعلامِ انجام این کار، بتوان بر آن غلبه کرد. چنان‌ که دریدا در مقاله‌ای که حدود نیم قرن پیش نوشته شده هشدار می‌دهد «تصورِ گامی به “بیرون از فلسفه” برداشتن، بسیار دشوارتر از آنی است که برخی تصور می‌کنند مدت‌ها پیش با سهولت زیاد این کار را انجام داده‌اند.» بنابراین من با دریدا هم‌نظرم که مرزهای غامض میان به‌اصطلاح انسان و به‌اصطلاح حیوان، یا میان موجدات جاندار و بی‌جان، سوبژکتیو و ابژکتیو را به‌سادگی نمی‌توان با ژستی فاجعه‌‌آمیز یک بار برای همیشه از میان برداشت یا پاک کرد؛ گرچه این مرزها همیشه باید برهم‌بخورند، مورد پرسش قرار بگیرند، مجدداً ترسیم شوند، مورد بازاندیشی قرار بگیرند، هر چند این کار مسئولیتی مبرم و تمام‌ناشدنی باقی می‌ماند. دریدا در متونِ مختلف پیشنهاد می‌کند که وظیفۀ اندیشهْ طلب کردن چنین برهم‌خورندگی‌ و به ‌پرسش کشیده شدنی است (در این‌جا با ریشۀ لاتین solicitare به ‌معنای به ارتعاش در آوردن بازی می‌‌کند). اما این با تقلیل دادنِ صرفِ تفاوتِ مثلاً میانِ یک انسان و قرصِ نان فرق می‌کند.

(یا شاید، از منظری بسیار ساده‌تر و شخصی‌تر، نمی‌توانم خودم را وادار کنم بر مبنای «دست کشیدن» از ابژه‌هایی همچون آرد، مخمر، خمیر و نان بیندیشیم؛ چیزهایی که به‌راستی با من همزیستی دارند، چیزهایی که دست‌ها، دهان، زمان و فضایم را پُر می‌کنند، چیزهایی که برایم تجزیه و مصرف می‌کنند، حتی زمانی که بعداً خودم آن‌ها را تجزیه و مصرف می‌کنم، چیزهایی که به تمام معانی ممکن هضم‌شان کرده‌ام. ماریا بمفوردِ کمدین یک بار فانتزی «غوطه‌ور شدن در خُمرۀ خمیرِ نانی گرم و در حال پُف‌کردنی» را توصیف کرد؛ تجربه‌ای که به گفتۀ او می‌تواند به لذت‌بخشی رابطۀ جنسی باشد. خوانندۀ عزیز، آیا حاضری در تصورِ اروتیک از نان همراه من شوی؟ و اگر آری، بگذار بپرسم که آیا این فرار از انسان‌محوری است… یا تسلیم شدن در برابر آن؟)

در هر صورت، وقتی از عشقم به نان به‌ مثابۀ عشق به بیگانه صحبت می‌کنم، همچنین منظورم شبیه به چیزی است که فرانسیس ای. دولان «آشنای خطرناک» می‌نامدش: یعنی دیگریِ مطلق و گاه خشنی که بعضی‌اوقات خودش را در مرکزیتِ خانه، اجاق و قلب نشان می‌دهد. این بار واقعیت ساده‌ای را دربارۀ پختنِ انواعِ نان در ذهن دارم که حتی آشنایی علمی و عملی با تمام سازوکارها و جزئیاتش نمی‌تواند غرابتِ بنیادینش را کاملاً از بین برد. آشناترین نوعِ نان نیز – از همان گونه‌ای که از چیزی جز آرد، آب، نمک و مخمر تشکیل نشده، وقتی این مواد با هم ترکیب، تخمیر، شکل‌داده و پخته می‌شوند – محصولِ همکاری یا همزیستی فوق‌العاده‌ای میان انسان‌ها و انواع میکروارگانیسم‌هاست. شکل و سبکیِ جذابِ این نانِ اصطلاحاً «وَرآمده» نتیجۀ ترکیبی از خواصِ خاص مولکول‌های نشاسته و پروتئین موجود در گندم و اثرِ میکروبی مخمر (نوعی قارچ) و لاکتوباکتری‌هایی است که در فرایندی که تحتِ عنوان «تخمیر» شناخته می‌شود همزیستی و مشارکت دارند.

بنابراین پختن نان به‌راستی شامل دستکاری عمدی در فرایندهای ارگانیک است، چرا که در غیر این صورت با پوسیدگی و تجزیه همراه می‌شد. به همین ترتیب، در طول سنتِ طولانی گفتمان و فعالیتِ اجتماعی، تخمیر کمابیش به همان اندازه که معجزه‌ای خیرخواهانه در نظر گرفته شده، به‌‌ عنوانِ شکلی از آلودگیِ تا حدودی ترسناک هم دیده شده است. شاید عجیب نباشد، چرا که همه می‌دانیم برخی از گونه‌های همین میکروارگانیسم‌ها (یا خویشاوندان‌شان) می‌توانند باعث بیماری یا حتی مرگ انسان‌ها شوند. توسعۀ یک مدلِ صنعتی از تولیدِ انبوهِ نان در قرن بیستم (واقعه‌ای که کمابیش تمام نویسندگانی که امروزه دربارۀ نان می‌نویسند تأسفش را می‌خورند) دست‌کم تا حدودی به‌ طور خاص به‌ منظورِ محافظت از حواسِ مصرف‌کننده در برابر تمامِ آثارِ جزئیات بیولوژیکی آلوده‌کننده طراحی شده بود. با این‌ حال، چنان‌ که خواهیم دید ثابت می‌شود که شکلِ خاصی از مرگ، این به‌اصطلاح «مایۀ حیات» را در مقام ابژه‌ای ضمنی، تصویر، نماد یا استعاره، تسخیر کرده است.

در روزگار ما، جریان فکری دیگری ظهور پیدا کرده است که نان را یکی از اشتباهات بنیادینِ انسان در نظر می‌گیرد. این دیدگاه به روش‌های مختلفی مورد استدلال قرار گرفته است که به بیش از یک نتیجه منتهی می‌شوند. از سویی، پیروان رژیم غذایی موسوم به «پارینه‌سنگی» یا «پالئو» که کمابیش در طول دهۀ اخیر در ایالات متحده و سایر کشورهای توسعه‌یافته محبوبیت یافته‌، از رژیم غذایی «شکارچی‌گردآورنده‌ها» در عصر پارینه‌سنگی تبعیت می‌کنند؛ به‌ویژه با کنار گذاشتنِ هر نوع خوراکی که محصولِ کشاورزی غلات باشد با شور و اشتیاقی مذهب‌گونه. جمعیتِ چه‌ بسا بیشتری که تخمین زده شده حدود یک‌سوم جمعیت آمریکایی‌ها باشند، از خوردن نان اجتناب می‌کنند، چون بر این باورند که یکی از مواد اولیۀ اساسی آن یعنی پروتئین گلوتن برای آن‌ها ضرر دارد؛ علیرغمِ اجماعِ علمی مبنی بر این‌که گلوتن برای اکثریتِ آدم‌ها هیچ مشکلی ایجاد نمی‌کند. امروزه در تأیید این اعتقاداتِ تغذیه‌ای جدید و برآورده‌ کردن الزاماتِ خودساخته‌شان، صنعتی درست و حسابی از کتاب‌های آشپزی و محصولات «بدون گلوتن» به راه افتاده است. از سوی دیگر، نویسندگان دیگر که این بار افزون‌ بر دغدغه‌های تغذیه‌ای، با دغدغه‌های سیاسی و اقتصادی نیز برانگیخته شده‌اند، تا جایی پیش رفته‌اند که استدلال می‌کنند خودِ کشاورزی چرخش عمیقاً اشتباهی برای بشریت بود، چرا که امکان استقرار جوامع انسانی را فراهم کرد و به‌تدریج باعث بروز قدرتِ دولتی، فقر، تمایزات اجتماعی و تمام دشواری‌‌های دیگری شد که در دنیای مدرن پدید آمدند.

بر این باورم که این جریانِ تازه‌به‌راه‌افتادۀ طردِ نان از یک نوستالژی فرهنگی آشنا دربارۀ گذشتۀ برگشت‌ناپذیر بهره می‌جوید. شاید حتی بازتابِ ارتباطِ باستانی مخمر و فساد و بیانگر تنفری ناهوشیارانه نسبت به این آشنای خطرناک باشد: موجوداتِ به‌راستی بیگانه‌ای که با ما در خانه‌هایمان، در نانوایی‌هایمان و در بدن هایمان زندگی و کار می‌کنند و می‌میرند.

بنابراین عجیب‌ترین نکته در مورد نانْ نه مربوط به کیفیتِ ابژکتیوِ درون‌ماندگاری در خمیری که ورز می‌دهم، در نانی که برش می‌زنم یا در برش نانی که رویش کره می‌مالم و می‌خورم است و نه حتی مربوط به نوعی تجربۀ سوبژکتیو از این ابژه‌ها و کنش‌های مختلف. بلکه مربوط به این است که اندیشیدن به نان غالباً و از بسیاری جهات، اندیشیدن به خود و دیگری است. چنان‌ که پیشتر اشاره کردم عملِ سادۀ خوردن یا پختنِ نان در نهایت ما را به تمام کسانی پیوند می‌زند که از آن محروم بوده‌اند یا همچنان هم محروم‌اند. در سطحی دیگر، نان همچنین متضمن تعامل صمیمانه‌ای میان انسان‌ها و نمونه‌های متنوع از آن چیزی است که به‌ تبعیت از دانا هاراوی «گونۀ همراه» می‌نامیمش. از آن‌جایی‌ که نمونۀ اولیۀ هاراوی از گونۀ همراه سگ‌ها هستند، شاید به‌ کار بردن این اصطلاح برای مخمر و باکتری‌ها چندان مناسب نباشد. با این‌ حال، چنان‌ که هاراوی و بسیاری افراد دیگر خاطرنشان کرده‌اند، خودِ واژۀ «companion» برگرفته از ریشۀ لاتین cum panis به‌ معنای «همراهِ نان» است. به‌ نظر می‌رسد این عبارت لاتین و مشتق انگلیسی‌اش تغییر معنایی کوچکی را از ابژۀ مورد نظر به سوژه‌های انسانی‌ای که مصرف‌کنندۀ آن هستند نشان می‌دهد. این همراهی بیشتر از آن‌که مربوط به رابطۀ انسان‌ها با نان باشد، مربوط به «همراهانی» است که با به قولِ معروف «نان و نمک هم را خوردن»، نان را با یکدیگر به اشتراک می‌گذارند. شرایط عمل‌آوری نان (آسیاب کردن غلات با آسیابِ همسایه، پختن نان در تنورهای عمومی، قرص‌های نانی که معمولاً بزرگ‌اند و باید با بقیه قسمت شوند) همیشه فعالیتی جمعی بوده است، بنابراین ایدۀ نان معمولاً نشانه، عنوان یا علتِ «هم» در خودِ [واژۀ] همراهی بوده است.

حتی خودِ نان نیز غذای فوق‌العاده دگرگون‌شونده‌ای است و همیشه در فرایندِ تغییر از چیزی به چیز دیگر است. چنان‌ که پیتر راینهارت، نانوا و آموزگار نانوایی معاصر می‌نویسد، در میان انواع بی‌شمار نان در جهان، تنها عاملِ همگانی «دگرگون‌شوندگی» است – فرایندی که توسط آن «کُپه‌ای آردِ بی‌مزه که روی زبان به خاک اره می‌ماند، به‌ طرز معجزه‌آسایی به مجموعۀ چندلایه‌ای از طعم‌ها و بافت‌ها تبدیل می‌شود.»

بر همین اساس، وقتی ادعا می‌کنم که در مورد این ابژه یعنی نان می‌نویسم، دقیقاً به چه‌ چیزی اشاره می‌کنم؟ برخی از انواع مختلف نان در دنیا در طعم و ظاهر چنان با یکدیگر فرق دارند که گویی دو چیز اساساً متفاوت‌اند. مقولۀ «نان» طیف چنان گسترده‌ای را در برمی‌گیرد که ممکن است شاملِ نان‌های مسطحِ فطیر (از نانِ روتی، چاپاتی و پاراتای هندی گرفته تا نان پیتا و لواشِ خاورمیانه‌ای، تورتیای ذرت یا آرد آمریکایی و مصا که نوعی نان فطیر است که برای مراسم پِسِح یهودیان پخته می‌شود) یعنی نان‌های «فوری»ای که به‌ جای مخمر با مواد شیمیایی واکنش‌پذیر وَر می‌آیند (مانند نان ذرتِ آمریکایی یا نان سودای ایرلندی)، نان سرخ‌شدۀ ناواهو، پن‌کیک‌های گندم سیاه، بِیگِل، کراس‌بان‌های تُند، کروسان، تُردَک، پیتزا و غیره بشود؛ تنوعی ظاهراً تمام‌نشدنی. حتی در آسیا یا آمریکای لاتین که جوامع‌شان به‌ ترتیب مبتنی بر کشتِ برنجِ یا ذرت بودند، نان‌های سنتی گندمی در انواع و اقسام مختلف معمول‌اند و امروزه نان‌هایی به سبک اروپایی در این کشورها به‌ طور گسترده تولید و مصرف می‌شوند.

بنابراین مرز مقولۀ «نان» دقیقاً کجاست؟ معمولاً فرض بر این است که انسان‌های اولیه غلات را به صورتِ فِرِنی، آش یا نان‌های مسطح ساده مصرف می‌کردند که در آن حریره یا «خمیر» غلات را به شکل کیک درمی‌آوردند و روی سنگی داغ می‌پختند. از آن‌جایی‌ که چنین حریره‌ای اگر برای مدتی طولانی بر جای بماند خود به خود تخمیر می‌شود، برخی از این نان‌های مسطح اولیه دست‌کم تا حدودی وَر می‌آمدند (مانند پن‌کیک‌های خمیرترش در آشپزی اتیوپیایی). حتی ساده‌ترین نان‌های مسطح یا پن‌کیک‌ها هم ظاهر و طعمِ کاملاً متفاوتی نسبت به یک کاسه فِرنی دارند؛ و با این‌که ممکن است هر دو از مواد اولیۀ یکسانی درست شده باشند، (به‌ویژه اگر نان وَر آمد باشد) به‌خاطر عملِ تخمیر و «طلایی شدن» سطح نان یا کیکِ پخته یا کبابی ‌شده، از نظر مواد شیمیایی و بیولوژیکی با یکدیگر متفاوت‌اند.

با این همه و حتی اگر فقط یک نوع نان در دنیا وجود داشت، غرض از ابژۀ «نان» قرصِ نان، برش نان یا خُرده‌نان است؟ با این‌که (بدیهی است که) همۀ ابژه‌ها فقط در زمان وجود دارند، نان خودش را با وضوحی خاص به‌ عنوان چیزی که همیشه در فرایند تبدیل شدن به چیزِ دیگری قرار دارد به ما عرضه می‌کند. مرز میان فرنی و کیک، حریره و نان مسطح، آرد و قرص نان کجاست؟ چنین مرزی چیزی بیش از لحظه‌ای غیرقابل‌تعیین در فرایند پویا و ضرورتاً بی‌پایانِ دگرگونی نیست.

بنابراین در فضای مفهومیِ بغرنجی که در آن «واژه‌ها» و «چیزها» به‌ نحوی همزیستی دارند، در حوزۀ اندیشه، زبان، گفتمان و به‌ویژه استعاره (مکانیزم جایگزینی زبانی بسیار مهمی که بر اساس آن جای واژه‌ها، چیزها و ایده‌ها با یکدیگر تغییر می‌کند) است که به نظر می‌رسد ابژۀ افتخاریِ من در مارپیچ سرگیجه‌آوری از معانی متعدد می‌گسترد. بنابراین باید دربارۀ گزانگبین بهشتی و «روزی»، دربارۀ نانِ مراسم عشای ربانی و نانِ مصیبت، دربارۀ نان زندگی و نان مرگ بیندیشیم؛ گرچه شاید فقط به‌صورت غیرمستقیم یا از بیش از یک جنبه بتوانیم سراغ برخی از این معانی برویم. نان در مقام یک استعاره معانی بسیار متعددی دارد؛ معانی‌ای که در طولِ تاریخِ طولانی‌اش بیشتر شده‌ و گاه نیز از بین رفته‌اند. به‌ویژه در قلمروهای آیینی و مذهبی، معانی مجازی و استعاری بی‌شمارِ نان چنان آسان و در جهات بسیار زیادی تکثیر یافته‌اند که آن را به یک دالِ برجسته، به مجازی از مجازبودگی تبدیل کرده‌اند. آیا به نظر نمی‌رسد نان همان چیزی باشد که همیشه به شکافِ غیرممکنِ ایده و عمل، نشانه و مرجع، استعاره و چیز اشاره می‌کند؟ برای مثال، مدت‌های طولانی به خود گفته‌ایم که زندگی فقط نان نیست؛ اما این ضرب‌المثل معروف هیچ معنایی نداشت، اگر از یقین ما به این موضوع که برای زندگی به نان (یا چیزی شبیه به آن) نیاز داریم نشأت نمی‌گرفت.

در تمام این موارد، برای استفاده از واژه‌ای که در اندیشۀ دریدا چنین ظرفیتی به آن داده شده، معانیِ متعددِ نان به شیوه‌های غیرقابل‌پیش‌بینی‌شده‌ای منتشر می‌شوند. این مسئله را از دو جهت مطرح کردم؛ از سویی، تجربۀ تلاش برای پختنِ نان به من کمک کرد تا برخی از استدلال‌های دریدا را به شیوۀ جدید و واضحی یا – به‌ قولِ شکسپیر – قلباً درک کنم. و از سوی دیگر، استدلال‌های دریدا به نوبۀ خود کمک کردند تا برخی از چیزهایی که به‌ نظرم در فرایند و تجربۀ پختن نان بسیار خاص و غریب‌اند، در مرکز توجه قرار بگیرند. البته که نیازی به تکرارِ تمام جزئیات استدلالِ دریدا دربارۀ انتشار (یکی از مجموعه اصطلاحات این‌چنینی در آثار دریدا) نیست و می‌توانیم به‌ طور خلاصه از آن برای ارجاع به فرایندی استفاده کنیم که از طریق آن هر چیزی خود را با ثبت کردن در زمان و مکان توزیع و دگرگون می‌کند. اگر بخواهیم کمی مفصل‌تر بگوییم، انتشار به اصلِ عدمِ هویت‌مندیِ خود اشاره دارد که بر همۀ چیزهایی که در زمان موجودند اثر می‌گذارد. از آن‌جایی‌ که هر لحظه فقط با ناپدید شدن می‌تواند پدیدار شود، هیچ لحظۀ «اکنونی» وجود ندارد که در آن هر «ابژه‌ای» – از جمله «سوژهایی» همچون ما – در لحظۀ حال به‌ طور کامل حاضر باشد.

به نظر من، فرایند و تجربۀ پختن نان یک الگو یا نمونۀ آشکار و خودمانی از انتشار در این معنای فلسفی است. در پختن نان، کوچک‌ترین تفاوت در فضا (شکل یا مقدار پُف کردن آرد) یا زمان (مدت زمان طول کشیدن هر یک از مراحل کار) تأثیر زیادی روی ظاهر، مزه و کیفیت‌ کلی نانِ پخته‌شده دارد. یک بار تخمیر یا دو بار، پُف کردن طولانی یا کوتاه، کوچک یا بزرگ بودنِ چانه‌های خمیر، بالا و پایین شدن دمای محیط… همه و همه روی محصولِ نهایی شدیداً تأثیرگذارند. بسته به این‌که کجای کرۀ زمین هستند، چه موقعی از روز است یا در کدام فصل سال هستید، دستان‌تان چقدر ورزیده و ماهرند و غیره، دستور پخت یکسانی می‌تواند نتایج مختلفی را در پی داشته باشد. به همین دلیل است که نانواها به‌ شوخی می‌گویند مهم‌ترین و گران‌قیمت‌ترین مادۀ اولیه در کل فرایند پختن نان همیشه و همیشه زمان است. بنا بر توصیۀ بیشترِ رویکردهای نان‌پزیِ به‌اصطلاحِ دست‌ساز بهتر است اجازه دهید خمیر تحتِ تخمیری طولانی و آرام قرار بگیرد تا محصولِ نهایی طیفِ وسیع‌تری از مزه‌ها را در برداشته باشد. حتی در تولیدِ صنعتی نان، بُعد زمانی همچنان محور اصلی فرایند است؛ گرچه نه به‌ عنوان شرطِ ممکن، بلکه در مقامِ چالشی که بایستی بر آن غلبه کرد در نظر گرفته می‌شود. چطور می‌توان پُف کردن خمیر و در نتیجه فرایند تبدیل خمیر به نان را سرعت بخشید؟ و از آن طرف، چطور می‌توان «ماندگاری» محصولِ نهایی را افزایش داد؟

در نهایت، متوجه شده‌ام که خودِ واژۀ انتشار استعاره‌ای برگرفته از کشاورزی است و در نتیجه ارتباط نزدیکی با تاریخچه و تجربۀ نان دارد. «انتشار» در اصل به پراکندن دانه‌ها اشاره دارد: برای مثال، توماس بلونتِ فرهنگ‌نگار در سال ۱۶۵۶ این فعل را «این‌جا و آن‌جا بذر افشاندن، گستراندن» تعریف می‌کند. همچنین این واژه می‌تواند به‌ معنای تخصصی برای توصیف این‌که چگونه هاگ‌هایی (مانند مخمرها) در شرایط درست، خودشان را در محیطِ کشتِ مناسبی (مانند خمیرِ دانه و آب) پخش می‌کنند، استفاده شود. بنابراین نان – چه در مقام ابژه و ایده و چه به‌اصطلاح در فرایند پختن و نابود شدنش – همواره محصولِ رقصِ پیچیدۀ زمان و مکان است که وجودش به معنای واقعی کلمه منتشر می‌شود. بیش از هر چیزی به همین دلیل است که عاشق نان هستم و تصور کرده‌ام نان همیشه ابژه‌ای بسیار آشنا و در عین حال بسیار بیگانه، بسیار معمولی و در عین حال بسیار غریب به نظر می‌رسد.


نویسنده: اسکات کاتلر شِرشو

مترجم: ملیکا خوش‌نژاد

منبع: برگرفته از کتاب نان که نشر اطراف به‌زودی آن را در قالب مجموعۀ «زندگی پنهان چیزهای معمولی» منتشر خواهد کرد. از این مجموعه پیش‌تر کتاب میزها و دیوارها به انتشار رسیده بود.