وقتی یک خارجی در چهارراهِ کهنهی شهری مثل زاهدان میایستد، چیزهایی میبیند که از پیش میخواسته ببیند؛ مثل فقر و نجابت و چهرههای آفتابسوخته. کلیشهی منطقهي محروم و مردمان نجیب نمیگذارد شهر واقعاً دیده شود. کسی که از جای دیگری آمده، احتمالاً همانجا گوشیاش را درمیآورد تا آنچه را میخواسته ببیند برای همیشه ثبت کند. اما شهر، هیچکدام از آن تصاویرِ ثبتشده نیست. در این مطلب بیکاغذ اطراف، قاسم نجاری که خودش زاهدانی است شهر زاهدان را از دریچهی چشم خودش روایت کرده و از اشباح گذشته و آینده گفته است.
ما اشباحِ آیندهی خودمانیم
شرابریزیِ خاکسپاری بر مزار گوتیه، استفان مالارمه
برای من، شهر همیشه شبیه صحنهی یک تئاتر بزرگ بوده. نه یک تئاتر معمولی، بلکه جایی که همزمان هم تماشاگر هستی و هم بازیگر. تئاتری که برای دیدنِ نمایش وارد آن نمیشوی، بلکه برای یادآوری به آن پا میگذاری. یادآوری چیزهایی که حتی نمیدانستی میدانی. به شهری جدید وارد میشوی یا در شهر خودت پیادهروی میکنی. هر کوچه، هر خیابان، هر مغازه و هر آدمی که از کنارش میگذری، جهانی است کشفنشده که فقط کافی است لحظهای بایستی و سکوت کنی تا صدایش را بشنوی. آنوقت پرده بالا میرود.
تئاتر من از خیره شدن به یک شکاف آغاز شد. آن شب در مغازهی سمبوسهفروشی سردار، اگر حواسم به آن شکاف پرت نمیشد، آن لحظه در خاطراتم گم میشد. بعد از مدتها توانسته بودم بروم به مغازهی سردار که کنار گودوارهی سیکها در زاهدان بود. اسمش را نمیدانستم اما لابهلای حرفهای قدیمیترها شنیدم لقبی دارد که نباید تکرارش کنم اما نمیتوانم مقاومت کنم: به او میگفتند سردار نجسخان. چرا؟ چون سیک بود. میگفتند سیکها با دوربین میانهی خوبی ندارند. هیچجوره نمیخواهند دیده شوند. تکوتوک آنهایی که ماندهاند هم میخواهند نامرئی بمانند. سردار هم از همان نامرئیها بود. وقتی با دستار سرخ و کمر خمیدهاش سمبوسهها را به طرفم دراز کرد، تمام ذهنم پر شده بود از سؤالهای توریستیِ بهدردنخور. اینکه چند سال است آمده اینجا، چند سالش است (انگار خیلی پیر بود) و چه خاطراتی دارد. گوشیام را هم بیرون کشیده بودم تا بیآنکه بفهمد، عکسی ازش بگیرم. عکسی که بتواند نشان دهد مغازهاش نه فقط قدیمی و ویران، بلکه فرسوده است، با تمامِ معناهایی که کلمهی فرسایش دارد. شبیه یکجور بویِ مرگ توی هوا. عکسی که گرفتم تارِ تار بود.
آن شب در زاهدان، مثل اکثر شبها باد میوزید و گردوخاک توی هوا بود. من یکی از آن سؤالهای بیمعنا پرسیدم. «چند ساله اینجایید؟» تا جایی که کمر خمشدهاش اجازه میداد سرش را آورد بالا. خیلی آرام. نگاهم کرد. سمبوسهام هنوز بین زمین و آسمان بود و میخواستم اولین گاز را بزنم. انگشتش را به سمتم دراز کرد و جایی را نشانم داد و با لهجهای هندیفارسی گفت «اونجا ایستاده بود…» همان موقع سمبوسه را گاز زدم و بویی که توی هوا بود، طعم شد و پیچید در تمام وجودم. جوابم را نداد. شاید اصلاً نشنیده بود چه گفتم. فقط انگشتش به سمت من دراز بود و من مرگ را میچشیدم. خیلی بدمزه بود. مزهی ماندگی و کپک میداد. طعمش هنوز در دهانم است. آن لحظه، حداقل از لحاظ قدمت جوابم را گرفته بودم. آن سمبوسه از اول همانجا بوده. از ابتدای ابتدا. مثل همهچیزِ آن مغازه. اما سردار آنجایی که من ایستاده بودم چه میدید؟
«کیست آنجا؟»
این جملهای است که تراژدی هملتِ شکسپیر با آن آغاز میشود. جملهای که با ترس زیاد به زبانِ برناردو، نگهبانِ کاخ شاهی، میآید. برناردو چندین بار سایههایی دیده و پرسیده «کیست آنجا؟» این پرسشِ آدمی است که شبح دیده و میداند آنچه را دیده نباید میدیده اما دیده. کار از کار گذشته. خودِ هملت در مقابل این وضعیت از برناردو زرنگتر است. او شبح را میبیند. شبح به او میگوید «به من توجه کن» و درست همان لحظه باد میوزد. هملت هم میپرسد «چه گفتی؟» و خودش را به نشنیدن میزند. مثل آن لحظههایی که به انتخاب خودمان ناشنوا میشویم. اما به نفع همه بود که هملت نشنود. وقتی شبح حاضر میشود، تماشاگران تئاتر میفهمند «اوضاع در مملکت دانمارک خراب است.» رویارویی با شبح یعنی همان جملهای که هملت بعداً زیر لب میگوید «Time is out of joint». معنای تحتاللفظیاش این است که «زمان از جا در رفته است.» همچون کتفی که تا پیش از این روی مفصل بوده و بهدرستی میچرخیده و حالا به خاطر ضربهای از جا در رفته و از کار افتاده. انگار زمان جابهجا شده است.
وقتی بیرونِ مغازهی سردار باد میپیچید، او همچون بازیگران تئاترهای شکسپیری انگشتش را به سمت من گرفته بود. اگر به آن شکاف روی دیوار خیره میشدم، شاید مثل آن شکاف روی عمارت خاندان آشر در داستان ادگار آلن پو بیشتر به چشم میآمد و همینطور بزرگ و بزرگتر میشد تا کل شهر را میگرفت. اما آن شب من بازیگر ناخواستهی نمایش شده بودم؛ بازیگری که بدون تمرین روی صحنه رفته و انگار باید در مقابل جملهی «کیست آنجا؟» چیزی بگوید. گنگِ خوابدیدهای که همانجایی که او ایستاده یکی دیگر هم هست. بعداً فهمیدم اشارهي پیرمرد به همانجایی بود که من ایستاده بودم اما در زمانی دیگر… شاید.
شهر زاهدان از همانجا شروع شده بود. درست همانجا که مغازهی سردار بود یا کمی اینطرفتر. آدمهای شهر میدانند آن راسته زمانی مشروبفروشی بوده و بعد شده خارجیفروشی و حالا لاستیکفروشی. احتمالاً اواسط جنگ جهانی اول بود که انگلیسیها ساختوساز ریل راهآهن در جنوب شرق ایران را شروع کردند و کارگرانشان از سیکها بودند. هند مستعمرهی انگلستان بود و نیروهای کار همه هندی بودند. خط ریل که ساخته شد، دُزّابِ قدیم تبدیل شد به شهر زاهدهای هندی: زاهدان. کمکم جنگ اول به پایان رسید، جنگهای استقلال هند پس از سالها به ثمر نشست و بساط کمپانی هند شرقی برچیده شد. قطعنامهی لاهور پذیرفته شد، قاضی نذرالاسلام شعر درخشان «عصیانگر» را نوشت، گاندی هند را بدون خشونت به استقلال رساند (مگر میشود بدون خشونت؟)، دولت پاکستان تشکیل شد و همهچیز دست به دست هم داد تا سیکهایی که برای کار آمده بودند، در زاهدان ماندگار شوند. شهر از گودوارهی آنها شروع شد؛ از محل عبادت و تجارتشان. اواسط دههی پنجاه شمسی، مایکل وایسکوف، خبرنگار واشینگتنپست، از راجیت سینگِ هجدهساله، یکی از سیکهای جوانِ زاهدان، پرسیده بود «نمیخوای برگردی هندوستان؟» راجیت نگاهی به دوروبرش انداخته بود. آنموقع زاهدان یک چهارراه بود و کمی پایینتر از آن، باغهای پسته و درختان گز. بعد، گفته بود «فرقی با زندگی توی دهکدههای کوچیک هند نداره. اینجا همه همدیگه رو میشناسیم. میمونم همینجا.» دو سال بعد انقلاب شد. معلوم نیست راجیت بعداً کجا رفت اما آنموقع اینجا ایستاده بود. جایی که شهر از آن نقطه شروع میشد: چهارراهِ چهکنم.
«من اینجایم. در چهارراهِ چهکنمِ زاهدان. شهری گسترده و پهن. با خیابانهای برهمغلتیده. چون ماهیانِ از آب وامانده و برخاکافتاده. با تبِ آفتاب بر تن. مردم را هنوز ندیدهام.» بیشتر از چهلسال پیش از من و تقریباً همزمان با مصاحبهی راجیت، محمود دولتآبادی همانجا ایستاده بود و میان جملههای مطنطن و سانتیمانتالش در کتاب دیدار بلوچ که به جملههای شرقشناسان قرن هجدهم در وصف آفتابِ دیگرگون شرق و بدتر از همه «اصالتِ بکر» و «مردمان نجیب» سرزمینهای دور کمشباهت نبود، این جملهی آخریاش تمام آن چیزی بود که باید از سفر به زاهدان ثبت میکرد. «مردم را هنوز ندیدهام.» وقتی یک خارجی در چهارراهِ کهنهی شهری مثل زاهدان میایستد، چیزهایی میبیند که از پیش میخواسته ببیند؛ مثل فقر و نجابت و چهرههای آفتابسوخته. کلیشهی منطقهي محروم و مردمان نجیب نمیگذارد شهر واقعاً دیده شود. کسی که از جای دیگری آمده، احتمالاً همانجا گوشیاش را درمیآورد تا آنچه را میخواسته ببیند برای همیشه ثبت کند. اما شهر، هیچکدام از آن تصاویرِ ثبتشده نیست. آنجا باید ایستاد و گوش داد تا در میان باد، صداهای دیگری شنید. صداهایی محو که با سراشیبی روز در شب، بیشتر میشوند اما واضحتر نه. کافی است یک بار باد بلند شود تا صدای قژ و قژِ لولاهای زمان بلند شود؛ آنوقت همهی اشباح پیدا میشوند. آن صداهایی که هم آشنایند و هم غریبه اما از منبعی نامعلوم میآیند. باد میوزد و اشباحِ شهر بازمیگردند.
نمیتوان گفت آدمهایی که اشباح را میبینند سالماند. متأسفانه یا خوشبختانه، دولتآبادی برای دیدن اشباح بیشازحد سالم بود.
بار دیگر صداهایی بلند میشود.
«کیست آنجا؟»
سال ۱۹۹۲، ژاک دریدا وقتی روی کتاب مشهورش اشباح مارکس کار میکرد، اگر زیر جملهی «time is out of joint» خط نمیکشید، حالا ما نمیفهمیدیم این جمله با دیگر جملههای شکسپیر خیلی تفاوت دارد. یکی از سؤالهای اساسیِ دریدا جابهجایی زمان بود و احتمالاً برای همین، رابطهی خوبی با اشباح داشت. او با ارجاع به اولین صحنهي نمایشنامهی هملت، از وضعیتی بسیار مبهم حرف میزند که در آن، اشباح گذشته به زمان حال باز میگردند. از اینکه گرچه ما احساس میکنیم در جهان حاضریم، بخشی از ما و هر پدیدهای که از حضورش در جهان مطمئنیم، گم شده است. از اینکه در همهچیز، وجهی گمشده وجود دارد. او در کتابش مینویسد «اشباح از آینده میآیند و در زمان حال ظاهر میشوند. اما نمیتوان گفت شبح تماماً به گذشته تعلق دارد… مگر شخصِ «تاریخیِ» نظارهگر شبح تماماً به زمان حال تعلق دارد؟ قطعاً اینگونه نیست.» در فیلمی که دربارهي رابطهي دریدا و اشباح ساختهاند، مصاحبهکننده از او میپرسد «شما به اشباح اعتقاد دارید؟» و فیلسوفِ پیپبهدست که به اندازهی بازیگری حرفهای حواسش به ژستهایش هست میگوید «سؤال سختیه. ولی بذارید اول بگم که شما از یه شبح میپرسید به اشباح اعتقاد داره؟ اونی که این وسط شبحه، منم…» و کمی بعد، آخرِ مصاحبه میگوید «چه به اشباح اعتقاد داشته باشم و چه نداشته باشم، میگم زنده باد اشباح!» و با لبخندی محو به ما خیره میشود. او خوب میدانست زمانهای که از مدار خود خارج شده، جولانگاه اشباح است.
وقتی فیلسوفی از شبح حرف میزند، آدم فکر میکند حتماً باید تعریفی منطقی و دقیق وجود داشته باشد که بگوید منظورش از «شبح» چیست. اما حرفهای دریدا دربارهی اشباح، آدم را یاد ظاهر شدنِ تار و پرابهام ارواح در عکسهای قدیمی میاندازد. نقطهای محوِ و سفید. سایهای در دوردست. چشمانی نامعلوم. تکهای پارچه. (میگویند عکسهای اشباح همهشان ساختگیاند.) اما منظور کسی مثل دریدا از اشباح، از خود اشباح هم مبهمتر است و هنوز برای کشف رمزش کتابها مینویسند. من برای خودم این مفهوم را معنا کردم و یکجور منطق مندرآوردی برایش ساختم و اسمش را هم گذاشتم «زمانلرزه». به معنای گسستنِ حلقههای زمان. زمانلرزه مثل زمینلرزه است اما به جای اینکه پوستههای زمین بر هم بلغزند، پوستههای زماناند که تکان میخورند و نتیجهشان شکافهای عمیق زمانی است؛ مثل شکاف عمیقی که پس از زمینلرزهای بزرگ روی زمین ایجاد میشود و جایی از زمین را به ما نشان میدهد که قرار بوده هیچوقت نبینیم اما میبینیم. شکافهای عمیقِ زمانلرزه آنقدر عمیقاند که به مأمنِ اشباح میرسند، خوابشان را آشفته میکنند و به جهان ما میخوانندشان. «زمانلرزه» مثل زخمی میماند در عمق زمان. زخمی عمیق تا استخوان. زخمی که گذشته را به زمان حال میریزد. اشباح به این شکل بر ما پدیدار میشوند… شاید.
آن شب، در نمایشِ گوتیک زاهدانی سردار، به گمانم بر حسب اتفاق، روی گسل زمانلرزه ایستاده بودم و اشباح از شکافی که در زمان ایجاد شده بود بیرون آمده بودند. بارها آن لحظه را مرور کردهام. حالی غریب در آن تجربه وجود داشت. آن اشاره، اشارهای شبحوار بود به اشباح و اگر چنان اشارهای نمیتوانست مردگان را به زمان حال بکشاند، نمیدانم چه چیزی میتوانست. آن شب با آن طعم و آن اشاره، از مغازهی سردار بیرون آمدم. گردوخاک در شبِ تابستانی شهر میپیچید. آن شکاف، آن پیرمرد، آن سمبوسه، آن زمین، آن چهارراه باید معمولی میبودند ولی نبودند. در آن چهارراه، شکافی وجود داشت از سرِ ناسازگاری. شکافی حاصل از مفصلی که در رفته و انگار سرِ جا افتادن ندارد. شکافی که زمان را به هم میریزد و عکسها را تار میکند. شکافی که هر بار، شاید اتفاقی یا شاید به دلیلی که نمیدانیم چیست، سر باز میکند و اشباح را در شهر میپراکند. اشباحی که انگشتشان به سمت آدمهای شهر دراز میشود. اشباحی که صدایشان در خشم و هیاهوی زندگی روزمره شنیده نمیشود اما روح شهرند (روحِ شهر ترکیب درستی است؟ امان از اشباحی که به کلمهها هم رسوخ میکنند). اشباحِ شهر از گسلهای زمانی سر برمیآورند. میخواهند چیزی به ما یادآوری کنند. ما از آنها میترسیم. اما آنها به سمت ما دست دراز میکنند. همیشه فکر کردهام وقتی اشباح برمیگردند، از ما فقط یک چیز میخواهند. در هر فرهنگی و با هر قصهای و در هر شهری، اشباحی که از لای شکافها سر برمیآورند، یک جمله بیشتر نمیگویند: مگذار مرگ ما بیهوده باشد.
شبحْ یادآوری است… شاید.
ما در زمانهای زندگی میکنیم که تجربههایمان شبحزدهاند. همهی ما در جهان پرسرعتِ اینترنت این را حس کردهایم اما اولین کسی که با صدای بلند اعلامش کرد بلاگری بود در دههی ۲۰۰۰ (بلاگرها، خودْ اشباح گذشتهی اینترنت نیستند؟) و اتفاقاً او هم خیلی سعی کرد بداند اشباح با زندگیمان چه میکنند. او احتمالاً راز اشباحِ دریدا را فهمیده بود. چون کشف کرد اشباح ارتباطی با نوستالژی دارند و وجودِ همهچیز روی مجموعهای از فقدانها بنا شده است. پس و پیش و اطراف و درونِ همهچیز در جهانِ ما خالی است. آنچه ما در جهان تجربه میکنیم، همیشه در مقایسهای است با گذشتهی فراموششده و در نسبت با آیندهای نیامده. همهی تجربهها در «تسخیر» آینده و گذشتهاند. شبحِ خاطرهای که گذشته چه شیرین است. شبح آیندهای که نیامده سرشار از اتفاقهای خوب است. زمان حال هم که وجود ندارد. ما در بیزمانی گیر افتادهایم.
توی فیلمهای ژانر وحشت همیشه آدمی هست که میگوید «اشباح وجود ندارند» و طبق قانون این ژانر، او اولین کسی است که وقتِ فرار پایش جایی گیر میکند و جا میماند تا بفهمد که نباید دربارهی اشباح جملههای قطعی بگوید. او کسی است که فقدان را انکار میکند. فاصلهی میانِ آنچه دیگر وجود ندارد و آنچه هنوز به وجود نیامده را نمیبیند. اگر فقدان را انکار نکنیم، نامی روی آن میگذاریم، به شکلهای مختلف میبینیمش، با آن میجنگیم یا دوست میشویم، و شاید تمامِ عمر در پیاش حرکت کنیم. شاید تمام زندگی ــهمانطور که روانکاوها میگویندــ تلاشی باشد در رابطه با فقدان، در مواجهه با فقدان. مثلاً وارد مغازهی سمبوسهفروشی میشویم، اما در واقع وارد شکاف شدهایم. شکاف جایی است که همهی فقدانها از اعماق (اعماقِ کجا؟) به جهانی که در آن زندگی میکنیم نشت میکنند. مارک فیشر وقتی در تلاش برای فهم اشباح، از نوستالژیِ آدمها برای گذشته حرف میزد، به فقدان اشاره میکرد. وقتی دید در قرن بیستویکم و بهرغم همهی پیشرفتهای بشری، همواره رجعتی همراه با دلتنگی به گذشته وجود داشته، جوری که انگار هیچ پیشرفتی در کار نبوده، ترکیبی تاریک و درخشان برای فهم این وضعیت به ما هدیه داد: «باطل شدن آینده.» یعنی آیندهای که به حالت تعلیق درآمده است؛ زمان حال مدام به گذشته باز میگردد و این بازگشت آنقدر تکرار میشود که آینده ناممکن میشود. او میگفت شبحِ آیندههای ازدسترفته تسخیرمان میکند؛ آیندههایی که هرگز به ما نرسیدهاند؛ آیندههایی که میتوانستیم داشته باشیم و حالا دود شده و به هوا رفتهاند و فقدانشان را حس میکنیم. پیش از این، شاید برای گذشته دلتنگ میشدیم و این دلتنگی عادی بود. اما حالا دلتنگِ آیندهای هستیم که تجربهاش نکردهایم. در این میان، تکلیف ما چیست؟ ما ماندهایم و اشباحِ گذشته و آینده. لابهلای کوچههای شهر و خانههای فرسوده، جایی میان اشارهی دست برناردو و درخششی در تاریکی، میانِ شبح و هملت، جامانده میان گذشته و آینده، تاریخ و رستگاری؛ سرگردان در میانهها و چهارراهها و حدفاصلها. پای ثابتِ تجربههای شبحزده، با گوشیهایی که بهزور میخواهند چیزهایی را ثبت کنند که نیستند و سمبوسهای فاسد در دست.
«هر چه کیفیت گوشیهای ما بالاتر برود، اشباح کمتری در آنها میبینیم.» به گمانم این جمله را مارک فیشر در یکی از کنفرانسهایش میگفت. چند سال بعد از وبلاگنویسیاش، وقتی از سایهي اینترنت درآمد و استاد دانشگاه شد، احتمالاً در کنفرانسی به نام «آیندههای مجازی». فیشر در نهایت، سیزدهم ژانویهی ۲۰۱۷ در دوران اوج گوشیهای هوشمند، خودش را در خانهاش در لندن حلقآویز کرد. او اشباح را میدید.
به گمانم آدمهای زاهدان هم زیاد اشباح را میبینند. شاید کسی به روی خودش نیاورد اما حقیقت دارد. در این شهر چیز دیگری نیست که آدمها را به خود سرگرم کند. ریتم زندگی بسیار کند است. آخر دنیا است. پس چگونه میشود با اشباح آیندههای ازدسترفته و گذشتهي نادیده در چهارراهها و میانهی زمین و آسمان مواجه نشد؟ اما زاهدان شهر ارواح نیست، شهری است که اشباحْ معنای آناند. همچون بخشی از ترانهی «مرد ستارهایِ» دیوید بویی که در آن مردم شهر انگار شبحی میان آسمان و زمین میبینند:
«مرد ستارهای تو آسمون منتظره / میخواد بیاد و ما رو ببینه / اما میترسه ذهنهامون رو بترکونه / مرد ستارهای تو آسمونه / به ما گفته صداشو در نیاریم / چون میدونه همهی اینا به زحمتش میارزه.»
یک لحظه صبر کنید. نکند همهی اینها عوارض خوردن سمبوسهی فاسد باشد؟
شنیدهام سردار، یک سال پس از اینکه در مغازهاش زمانلرزه اتفاق افتاد و اشباح از شکافها بیرون زدند، مُرد. نمیدانم در زاهدان یا در بمبئی. همانطور که خودش گفته بود، دیگر هیچ فرزندی از او در این شهر نیست. آخرین دفعه رفتم سراغ مغازهاش در چهارراه چهکنم. از روی آسفالتهای شکافته، از کنار طاقهای پنجرههای قدیمی آجرپوششده، از کنار همهی شکافهای درزگرفته گذشتم تا دمِ غروب به چهارراه چهکنم رسیدم. کوچه که زمانی خاک بلند میکرد، سنگفرش شده بود. هیچ عنصر دراماتیکی از صحنهی شکسپیریِ آن شب به چشم نمیخورد. شیشههای سمبوسهفروشی شکسته بود و وسایلش به همان شکل قبل آنجا بودند، زیر تلی از خاک. چراغی روشن نبود. اما دیدم دوتا چشم نگاهم میکنند. گربهای آنجا خانه کرده بود. (وقتی آمدم خانه دربارهی تناسخ در گوگل سرچ کردم.) از لای میلهها نگاهی به داخل مغازه انداختم. آنجایی که آن شب حواسم را پرت کرده بود، هیچ شکافی نبود. صافِ صاف بود و فرسوده. ناراحت شدم. بیشتر اما خیالم راحت شده بود. از اینکه من شبحی ندیدهام. از اینکه ما هیچوقت نمیتوانیم اشباح را ببینیم و تا ابد دربارهشان قصه درست میکنیم و فلسفه میبافیم و اثبات یا انکارشان میکنیم. با این فکر، اندوهی هم همراه شد. به قول دوستم، «یک اندوه سرد». ما اشباح را ببینیم یا نه، به آنها اعتقاد داشته باشیم یا نه، فقدان را نمیتوان انکار کرد. این شهر روی فقدان بنا شده و شبح چیست مگر فقدان.
هملت اینجوری آغاز میشود:
«کیست آنجا؟»
«نه… تو خود کیستی؟ بایست و خود را آشکار کن!»
و نمایش ادامه پیدا میکند.
یادداشتها
یک: ارجاعات به هملت با نگاهی به ترجمهی علاءالدین پازارگادی در جلد دوم مجموعه آثار شکسپیر (انتشارات سروش) با اندکی دستکاری با نگاه به متن اصلی شکسپیر در متن آورده شده است.
دو: مفهومی که دریدا دربارهی اشباح ابداع میکند، مفهومی است به نام «هانتولوژی» /Hauntology که ترکیبی است از haunting به معنای تسخیر و ontology به معنای هستیشناسی. (در زبان فرانسوی، هانتولوژی و آنتولوژی به یک شکل خوانده میشوند.) این مفهوم در کتاب اشباح مارکس مفهومی کلیدی است.
سه: نظریهی مارک فیشر، مخصوصاً بحث جذابش دربارهی اشباح و فرهنگ، را میتوانید در کتاب درخشان او به نام اشباح زندگی من: نوشتههایی از افسردگی، هانتولوژی و آیندههای ازدسترفته (۲۰۱۴) بخوانید.
چهار: توضیحی کوتاه دربارهی سمبوسه: در زاهدان سمبوسه را معمولاً با پکوره (پاکوره یا پکورا حتی) میل میکنند. سمبوسهی سیبزمینی همواره طرفداران خودش را دارد و تقریباً همهجا هست اما پکوره از غذاهای فوری هندی است که با سسی تند و خوشمزه خورده میشود. اگر سمبوسه با احضار اشباح در ارتباط است، پکوره و سس تند آن سفری به خودِ جهان ماورا است.
نویسنده: قاسم نجاری
بیکاغذ اطراف پیش از این هم روایتی دیگر از زاهدان را با عنوان «بچههای کوچهی پشتی» منتشر کرده است.
چقدر چسبید خوندنش:)
من، هر چند وقت، دوباره میام میخونمش
منم…
امسال یه معنای دیگهای داره…