مراقبان با درد آشنا و عجین‌اند. از سرایت رنج نمی‌ترسند و تماشاچی نمی‌مانند. فردِ مراقب بهتر از ما «عافیت‌نشینان فراموشکار» می‌داند دردِ مراقبت‌شونده تا چه اندازه سهمناک است و می‌داند قرار گرفتن در رابطۀ مراقبتی نیازمند چه میزانی از صبر است. اما همواره باید مترصد بود تا رابطۀ مراقبتی منجر به غفلت از هویت پیشین مراقب نشود و به رابطه‌ای خطرناک بین مراقب و مراقبت‌شونده بدل نگردد. نسترن عابدی در این مطلب، دو روایت از سیزده روایت کتاب ما ایوب نبودیم را مرور می‌کند و به این بهانه مفهوم مراقبت و اهمیت آن را مورد بحث قرار می‌دهد.


«[ما] خودمان خواهان آن هستیم که مورد نیاز باشیم. ما نه‌تنها مورد نیاز بودن را طلب می‌کنیم، بلکه با مورد نیاز بودن بسیار برانگیخته می‌شویم.»

 دربارۀ مراقبت، نقلِ‌قولی از آندراس آنگیان

 

سال ۹۶ بود که تصمیم گرفتم به عنوان نیروی داوطلب با جمعیت امام علی همکاری کنم. برای ورود باید در یک کارگاه معارفه شرکت می‌کردم. تسهیل‌گر کارگاه از همه می‌پرسید که هدف‌شان از آمدن به جمعیت چه بوده است. به من که رسید، گفتم «بچه‌های کار رو که توی خیابون می‌بینم، احساس می‌کنم هیچ کاری از دستم برنمیاد که براشون انجام بدم. با خودم فکر کردم شاید با اومدن به این‌جا، بتونم کاری بکنم.»

معارفه شش ساعت طول کشید و نمی‌دانم سر ساعت چندم، زمین برای دو سه ثانیه زیر پاهایمان لرزید. صدای گرومپ‌گرومپِ وحشتناکی بلند شد. همگی بی‌حرکت مانده بودیم چون اگر بی‌حرکت بمانی، شاید حادثه تو را نبیند. تسهیل‌گرمان اولین کسی بود که بعد از چند ثانیه انجماد، واکنش نشان داد و به سمت آشپزخانه دوید. بعضی‌ها فقط از جا بلند شده بودند و سرک می‌کشیدند به طرف محل حادثه. کمی بعد، تسهیل‌گر، در حالی که زیر بغلِ دختری را گرفته بود، بیرون آمد. دختر از ترس رعشه داشت و نمی‌توانست راه برود. تسهیل‌گر رو به ما گفت «قفسه‌های کابینتا ریخته‌ن زمین. فکر کنم زیادی توشون ظرف گذاشته بودن.» دختر در سکوتِ ما می‌لرزید و چشم‌هایش تا بیرون جستن فاصله‌ای نداشت.

جملاتِ «قربونت برم، آروم باش» سکوت فضا را شکست. صاحب صدا را نمی‌دیدم. آن‌قدر چشم گرداندم تا دیدم جثۀ کوچکی جمعیت را کنار می‌زند و به سمت دختر می‌آید. روپوش مدرسه‌ تنش بود، روپوشی که می‌شد حدس زد قبل از او تن چند دختربچۀ دبستانی دیگر هم بوده است. صورتش سبزه نبود، آفتاب‌سوخته بود و چهره‌اش طوری بود که اگر چند وقت دیگر سر چهارراه در حال دست‌فروشی می‌دیدمش، او را به جا نمی‌آوردم. نزدیک‌تر که شد، سعی کرد با دست‌های بچه‌گانه‌اش تمام هیکلِ دختر را در آغوش بکشد و دوباره گفت «اصلا عیبی نداره. قربونت برم. فدات بشم.» و برای چند ثانیۀ طولانی او را در آغوشش نگه داشت؛ کاری که ما نکرده بودیم. کمی بعد، چند نفر دیگر به تقلید از این جثۀ کوچک بلند شدند و به سمت دختر رفتند. من هم دوست داشتم بروم اما چیزی جلویم را می‌گرفت.

♦♦♦

ما ایوب نبودیم را که شروع می‌کنم، فقط می‌دانم این کتاب سیزده جستار دارد و هر کدام متعلق به شخصی است که می‌خواهد تجربۀ خود دربارۀ مراقبت از کسی یا چیزی را روایت کند. سیزده نفری که به نحوی از کسی یا چیزی مراقبت کرده‌اند و هر کدام متعلق به جهانی متفاوت‌اند. کتاب را که تمام می‌کنم، می‌بینم دو روایت در ذهنم قلاب‌های سمج‌تری انداخته‌اند: «من کانگورو نبودم» از مرضیه اعتمادی و «کارد خوردن در دماوند، برخاستن در هیمالیا» از ابراهیم سعیدی‌نژاد.

«[…] نمی‌توانستم بگویم من از دختری که کچل باشد و رد بخیه‌های سرش توی چشم بیاید، می‌ترسم. از این‌که مادر چنین دختری باشم، وحشت دارم.»

این‌ها اولین سطور روایتِ صعب‌العبور مرضیه اعتمادی است. او درمورد دخترش، زینب، حرف می‌زند. دختری که هیدروسفالی دارد. حتی خواندن «هیدروسفالی» هم سخت است و نمی‌دانی داری درست تلفظش می‌کنی یا نه. گوگل می‌کنم و به قسمت عکس‌ها می‌روم. عکس افراد مبتلا به هیدروسفالی انگار که دست داشته باشد، به قفسۀ سینه‌ام مشت می‌زند و هولم می‌دهد به عقب. شوکه می‌شوم. هیدروسفالی باعث می‌شود سر بیمار به صورت اغراق‌گونه‌ای از بدنش بزرگ‌تر باشد، خیلی بزرگ‌تر.

اعتمادی ده ماه اول تولد دخترش را در بیمارستان گذرانده، در بیمارستان گذرانده به این امید که زینب خوب شود. موهای کم‌پشت زینب را، برخلاف اصرار پرستارها، نگه می‌داشته تا شبیه دختربچه‌ها بماند و فکر کند که زینب هم روزی درست می‌شود. او ادامه می‌داده تا پس از تمام عمل‌های جراحی یک دختر سالم و بی‌نقص را از بیمارستان بیرون ببرد.

ابراهیم سعیدی‌نژاد نیز آگاهی یافتن از اوتیستیک بودن پسرش، آیدین، را به «کارد خوردن در دماوند» تشبیه می‌کند. او که در کوه خبر اوتیستیک بودن آیدین را می‌شنود، دربارۀ حسش می‌گوید «انگار کسی از پشت تیغ فلزیِ سرد و بُرنده‌ای را در کمرم فرو کرد، چیزی شبیه کارد. یخ زدم، افتادم، جان کندم، مُردم.»

وحشت اعتمادی از مادر چنین دختری بودن قابل‌درک است. وحشت و عدم پذیرش بخشی از پروسۀ پذیرش است. زمان که می‌گذرد، اعتمادی باورش می‌شود زینب قابل‌تغییر نیست و آن ده ماه یک شرایط اضطراری یا موقتی نبوده است. او باید در تمام عمر در یک شرایط ویژه زیست کند. زینب حالا از بیمارستان مرخص شده و آینده هیچ معلوم نیست. اعتمادی وقتی به خانه می‌آید و با دخترش تنها می‌شود، احساس می‌کند زاویۀ دید متفاوتی یافته است. او خود در این باره می‌گوید «بعد از ترخیص زینب از بیمارستان، تازه با او تنها شدیم. یک جور شهود مادرانه‌پدرانه پیدا کرده بودیم. بزرگ و عمیق و خاص نشده بودیم، اما انگار یکی دست‌مان را گرفته بود، از جای همیشگی بلندمان کرده بود و نشانده بودمان روی صندلی‌های جایگاه ویژه. زاویۀ دیدمان تغییر کرده بود.»

گویی کودکِ متفاوت فرصتی است برای دوباره دیدنِ جهان. بعدتر از نفیسه مرشدزاده شنیدم که داشتن کودکِ متفاوت را می‌توان به پرسه‌زدن در یک گالری آوانگارد تشبیه کرد. گالری‌ای که وقتی واردش می‌شوی، باید تمام پیش‌فرض‌ها و انتظاراتت را کنار بگذاری و اجازه دهی هر آن غافلگیرت کند. در آن گالری «خوب» و «زیبا» و «درست» معنا ندارد و معیارهای زیبایی‌شناختی‌ات متحول می‌شود.

در روایت سعیدی‌نژاد از زندگی با پسر اوتیستیکش، آیدین، نیز چنین چیزی را می‌خوانیم. ابراهیمِ پس‌آیدین با ابراهیمِ پیشین قابل مقایسه نیست. او از پیدا شدن روزنه‌ای به جهان سخن می‌گوید:

«طول کشید تا فهمیدم مراقبت از کودک اوتیستیک حتی برای پدر و مادرش که کودک از خون و گوشت و استخوان‌شان است، جهنم است. پس چطور می‌شود از آدم دیگری انتظار صبر و تحمل و مداومت در آموزش به او در همان دوزخ را داشت؟ […] لابد در ذات پدرها و مادرها روزنه‌ای به جهان اطراف بود که در آدم‌های دیگر نه وجود داشت و نه قابل‌فهم بود.»

پذیرش شرایط و متعاقباً یافتن دیدگاه متفاوت برای هر دو راوی منجر به این می‌شود که احساس کنند در قیاس با دیگران توانی مضاعف برای مراقبت دارند. توانی که آن‌ها را تبدیل به «قهرمانان» خستگی‌ناپذیر می‌کند. اما به نظر می‌آید چنین پنداری دو دلیل دارد: اول به خاطر در ابتدای راه قرار داشتن و تازه‌نفس بودن، و دوم این‌که شاید با قهرمان پنداشتن خود بتوان رنج و فرسودگی دیگر مراقبان را انکار کرد. شاید اگر راویِ «کارد خوردن در دماوند، برخاستن در هیمالیا»  فکر کند پُرزورتر از مربی و مادر پسرش است، امیدی در او شکل گیرد.

ساختن تمثالی از خودِ خستگی‌ناپذیر برای سعیدی‌نژاد منجر به فرسودگی شدیدی می‌شود: «یک سال از مراقبت مدام و مداوم من از آیدین می‌گذشت. بدون توجه به جهان پیرامونم، بدون ذره‌ای کوتاهی در ماراتنی که خواسته بودمش و کوچک‌ترین خواسته‌های انسانی‌ام را برایش دور ریخته بودم، کم‌کم متوجه فرسودگی‌های درونم شدم و کمی بعدتر هم این فرسودگی‌ها فوران کرد و جسمانی شد.»

سعیدی‌نژاد برای یکی از همین دردهای شدید جسمانی به مطب دکتر می‌رود. برای تصویربرداری روی تخت می‌خوابد و آیدین که انگار نیمه‌ای دیگر از بدن اوست، بر تخت، روی پدر دراز می‌کشد و طبق عادت گونه‌اش را می‌جود. دیگر نمی‌توان تشخیص داد دکتر می‌خواهد از سنگ کلیۀ کدام یک تصویربرداری کند، و در این یکی‌شدن اتفاق عجیبی می‌افتد: راوی احساس می‌کند هیچ‌گاه تا این اندازه احساس تنهایی نکرده است.

دکتر از راوی می‌پرسد «[برای نگه‌داری از آیدین در حد زمان یک ویزیت] واقعاً کسی رو ندارید؟» و واکنش راوی در برابر این سؤال واکنشی است که به تروما می‌دهیم: نه می‌تواند حرف بزند، نه بشنود و نه حتی ببیند. نقطۀ عطف هم همین‌جاست؛ جایی که راوی می‌پذیرد به معنای واقعی تنهاست و برای مراقبت از آیدین تنها خودش را دارد. پس باید از این خود مراقبت کند.

«در همین تنهایی و عمق آن بود که فهمیدم خودم را فراموش کرده‌ام. […] آدم دیگری شده بودم و در این تغییر تقریباً تمام خواست‌ها و میل‌های درونی‌ام را از یاد برده بودم. کم‌کم به خودم آمدم و میان مراقبت مداوم از آیدین که انگار دیگر جفت من و نیمه‌ای از بدنم بود، تمرین خود بودن کردم. جهانم را آرام‌آرام کنار جهان آیدین ساختم. جهانی را که سال‌ها در تمنایش بودم، برای خودم بنا کردم.»

سعیدی‌نژاد از هویت پیشین خود حرف می‌زند. هویتی که در آن مستندساز بود و شاعر و فاتح جهان و هنوز جان می‌کند که از دست نرود و لااقل توی ذهن خودش جسدی پیچیده لای ملافه‌ها نشود. او در روایت خود شجاع است و از به تصویر کشیدن تاریکی و تنهایی و عذاب رابطه‌ای که با پسرش دارد، نمی‌هراسد. او چند بار برای توصیف شرایطش از کلماتی مثل «دوزخ»، «جهنم» و «عذاب» استفاده می‌کند. جهنمی که او از آن حرف می‌زند، همان جایی‌ست که آیدین سه شبانه‌روز است شبی کمتر از دو ساعت خوابیده. او هر بار موقع تغییر فصل چنین می‌شود. خنده‌اش می‌گیرد و اگر خنده‌اش بگیرد خدا هم دیگر نمی‌تواند پادرمیانی کند. ساعت‌ها می‌خندد، دو ساعت، سه ساعت، … بی‌وقفه می‌خندد تا زمانی که از خندیدن دردش بگیرد. وسط خیابان پهن می‌شود و آن‌قدر می‌خندد تا همۀ عابران دوروبرش جمع شوند، پچ‌پچ کنند، خدا را شکر کنند، سؤال کنند و… . چنین شرایطی هرگز عادی نمی‌شود، اما قابل پیش‌بینی‌تر می‌شود و شاید بتوان برایش تمهیداتی دست‌وپا کرد.

می‌گویند تمام چیزهایی که راوی از آن‌ها حرف می‌زند، کافی نیست و باید به چیزهایی هم که نمی‌گوید گوش کرد. در راویت اعتمادی هیچ‌جا به فرسودگی‌های جسمانیِ مراقب اشاره نمی‌شود. از آرزوهای دور و دراز و هویت پیشین او هم چیزی نمی‌دانیم. اشاره به گذشتۀ راوی بسیار محدود و کوتاه است. او فقط در جایی می‌گوید «به در و دیوار می‌زدم قبل از زایمان آزمون زبان و امتحان جامع داده باشم و پایان‌نامه‌ام را به جایی رسانده باشم که نکند شیرینی بچه‌داری با فکر پایان‌نامه و استاد راهنما تلخ شود.» اسم روایت اعتمادی «من کانگورو نبودم» است، چون مراقب در ابتدا آرزو داشته مانند کانگورو جنین نارس خود را به مدت چند ماه به بدنش بچسباند، تا جنین رشد کند و مثل بقیۀ نوزادها شود. اما حالا، مراقب می‌بیند که هشت سال است زینب را به خود چسبانده و تبدیل به چشم و گوش و دست و پای او شده. و در میان این یکی‌شدن، ناگهان اتفاقی خلاف عادت می‌افتد:

«این روزها گاهی وقتی توی ماشین نشسته‌ایم، سرم را برمی‌گردانم عقب و می‌بینم زینب بدون کمک رضا دستش را گرفته به صندلی و نشسته. این‌جور وقت‌ها شوق و ترس با هم سراغم می‌آیند. از دیدن این صحنه کیف می‌کنم اما جدایی برایم ترسناک است. یعنی ممکن است روزی برسد که دیگر نیازی به من نداشته باشد؟ نکند این تکه از زیبایی جهان که به من چسبیده، روزی تصمیم بگیرد نرم‌نرم از تنم جدا شود؟ دلم برای کانگورو می‌سوزد. برای وقتی که مجبور است نوزادش را از کیسه روی شکمش بیندازد بیرون و بگوید “برو سراغ زندگی‌ت، دیگه نیازی به مراقبت من نداری.”»

♦♦♦

به قول نفیسه مرشدزاده، «رنگ باختن هویت مستقلِ مراقب فقط یکی از پیچیدگی‌های ماجراست.» اما پرواضح است که مراقب نمی‌تواند بدون توجه به خود و مراقبت از خود، یک رابطۀ مراقبتی سالم ایجاد کند.

می‌توانیم حدس بزنیم که دو روایت مذکور با ساختارهایی که نقش‌های جنسیتی را تعیین می‌کنند، در ارتباط هستند. مرد مراقب دست و پا می‌زند تا در نقش مراقبتی‌اش حل نشود و به خود پیشینش چنگ می‌زند. اما زن مراقب واقعاً یادش نمی‌آید قبل از رابطۀ مراقبتی که بوده، و حالا که احتمالش وجود دارد این رابطه رو به اتمام باشد، آشفته‌ است و نمی‌تواند احساسات متناقض خود را از بهبود فردِ مراقبت‌شونده پنهان کند. او نیاز دارد هم‌چنان موردنیاز باشد.

رابطۀ مراقبتی هرآن پتانسیل این را دارد که از ریل خود خارج شود و به سویه‌های ناشناخته‌ای منحرف گردد. قدرت متمرکز فرد مراقب چنین اجازه‌ای را می‌دهد و همین رابطۀ مراقبتی را تبدیل به نوعی تزکیۀ نفس می‌کند: تا جایی که می‌توانی مراقب باش.

بعدتر که کتاب دربارۀ مراقبت از میلتون مِیرآف را می‌خواندم، نسبت میان حرف‌هایش با روایت‌هایی که خوانده بودم را درک می‌کردم. این‌که میرآف تلاش می‌کند برای رابطۀ مراقبتی اصولی تدوین کند و به خواننده‌اش آموزش دهد چگونه دائماً مواظب رابطۀ مراقبتی باشد، برای آگاهی‌ای است که او نسبت به خطرات این نوع رابطه دارد.

تسهیل‌گر آن کارگاه معارفه در انتهای جلسه گفت «می‌دونین چرا اون بچه سریع اومد با کارمند ما همدردی کرد؟ چون خودش درد زیادی رو توی زندگی متحمل شده. هیچ‌کس نیومد، ولی اون سریع اومد. چون این شرایط رو درک می‌کنه.»

مراقبان با درد آشنا و عجین‌اند. از سرایت رنج نمی‌ترسند و تماشاچی نمی‌مانند. فردِ مراقب بهتر از ما «عافیت‌نشینان فراموشکار» می‌داند دردِ مراقبت‌شونده تا چه اندازه سهمناک است و می‌داند قرار گرفتن در رابطۀ مراقبتی نیازمند چه میزانی از صبر است. مرضیه اعتمادی، ابراهیم سعیدی‌نژاد، آن کودک کار، و… در سویه‌های تاریکِ درد مستقر بوده‌اند و در همان‌جا اصول مراقبت را آموخته‌اند. اما همواره باید مترصد بود تا رابطۀ مراقبتی منجر به غفلت از هویت پیشین مراقب نشود و به رابطه‌ای خطرناک بین مراقب و مراقبت‌شونده بدل نگردد. ما ایوب نبودیم تنها از این لحاظ که صبر آدم‌های معمولی را با پیامبری برگزیده مقایسه می‌کند، عنوان جذابی نیست، بلکه از این جهت هم قابل‌توجه است که به چیزی پنهان‌تر اشاره می‌کند: این‌که مراقبانْ ایوب نبی و مبرا از خطا نیستند. و انسانی که مبرا از خطا نیست، باید مراقب و مترصد باشد. همواره باید مراقبِ مراقبت بود.


نویسنده: نسترن عابدی

♦ کتاب ما ایوب نبودیم سیزده روایت دربارۀ مراقبت از کسی یا چیزی است. سیزده روای از تجربۀ شخصی خودشان دربارۀ مراقبت گفته‌اند و هر کدام از زاویۀ خودشان به این مفهوم نگاه کرده‌اند.

فاطمه ستوده، نفیسه مرشدزاده، الهام شوشتری زاده، روایت مراقبت، روایت تجربه♦ ما ایوب نبودیم بخشی از مجموعۀ «روایت تجربۀ» نشر اطراف است. از این مجموعه پیش‌تر کتاب‌های پروژۀ پدری و هفتۀ چهل و چند هم منتشر شده بود.