این روزها از در و دیوار خبرِ بد می‌بارد. کافی است تلویزیون را روشن کنی یا به شبکه‌های اجتماعی سر بزنی و کوهی از خبرِ بد آوار شود روی سرت. اما آدمی‌زاد چقدر تحمل دارد؟ چقدر می‌تواند ببیند و بشنود و همدل باشد و از پا نیفتد؟ و اصلاً آیا همدلی مزیتی هم دارد یا نه؟ الیزا گبرت، جستارنویس آمریکایی، در برش‌هایی از جستار «خیلی خسته‌ام» در کتاب به خاطره اعتمادی نیست، با همین سؤال‌ها سروکار دارد.


آوریل ۲۰۱۸ زنی که خودش را «آرمان‌گرای دل‌مرده» می‌نامید نامه‌ای به ستون توصیه‌های رکسان گی در نیویورکتایمز نوشت و از او کمک خواست تا بتواند بر احساس دل‌مردگی سیاسی‌اش غلبه کند؛ «نوعی رخوت» که جدیداً به آن مبتلا شده بود و جلوی مشارکتش در «کنش واقعی» را می‌گرفت. این حالت در نوامبر ۲۰۱۶ شروع شده بود؛ همزمان با پیروزی دونالد ترامپ در انتخابات ریاست‌جمهوری آمریکا. او نوشته بود «هنوز از رفتار این دولت با لاتین‌تبارها، بومیان آمریکا، مسلمانان، افراد ال‌جی‌بی‌تی، زنان و خیلی‌های دیگر عصبانی می‌شوم. ولی هر کاری می‌کنم، نمی‌توانم واکنشی نشان بدهم.»

جواب گی این‌طور شروع می‌شود: «شک ندارم خیلی‌ها حرفت را می‌فهمند و همین حس و حال را دارند. خودم هم چنین حالی دارم.» بعد ادامه می‌دهد «وقتی توجه عاطفی‌مان زیر فشار این‌قدر تحلیل رفته، گسترده‌تر کردن مرزهای همدلی‌ خیلی سخت است.»

من هم حس و حالش را می‌فهمم. این چند ماه، نوعی خستگی روانی خزنده را تجربه کرده‌ام. وقتی دوستانم پشت سر هم درباره‌ی اخبار روز برایم پیام‌ می‌فرستند، بهشان می‌گویم «در دوره‌ی بی‌حسی» به سر می‌برم. عواطفم انگار مسدود شده‌اند.

از جهتی مایه‌ی آرامش است. دیگر اخبار از پا درم نمی‌آورند. متوجه وحشتناکی‌شان می‌شوم و می‌گذرم. ولی این بی‌حسیْ تأثیرات دیگر و نامنتظره‌ای هم دارد. در حالت ملایمش، دلچسب بودن سخت‌تر شده. مکالماتم ملال‌آورترند. علاوه بر این، حتی با خانواده‌ام، همدلی کمتری دارم…

عادت دارم در توییت‌های قدیمی‌ام بگردم و دوباره بخوانم‌شان. هر روز توییت می‌کنم و برای همین، صفحه‌ی توییترم نزدیک‌ترین چیزی است که به دفتر خاطرات دارم. وقتی در تایم‌لاینم عقب می‌روم، می‌بینم تقریباً تک‌تک روزهای سال‌ ۲۰۱۶ یا ۲۰۱۷ مشغول واکنش به اخبار بوده‌ام. در توییت‌هایم خشم و وحشتی حقیقی هست. از اخبار عصبانی بودم و از واکنش‌ها به آن‌ها هم عصبانی بودم؛ از تکرار بی‌وقفه‌ی جمله‌های کلیشه‌ای و فکرتعطیل‌کنی مثل «این‌ها طبیعی نیست» و «ببینید چه اتفاقی افتاده و عصبانی بمانید». در ۲۰ مارس ۲۰۱۷ توییت کردم «مگر عصبانی ماندن چقدر سخت است؟ کافی است هر کدام از کلیپ‌های خبری را بیست ثانیه تماشا کنید.»

[اما حالا] راستش عصبانی ماندن برایم سخت شده. اخبار، چه اخبار داخلی و چه اخبار گوشه‌کنار جهان، هنوز هم وحشتناک‌اند. ذهنم این را می‌داند، ولی احساس جسمانیِ وحشت از بین رفته. پیگیری اخبار جنگ سوریه، بحران پناهجویان یا آب شدن یخ‌های قطبی حالا شبیه تمرین پذیرش شده است؛ این‌ها وضعیت‌هایی‌اند که دارند بدتر می‌شوند.

این احساس نام خاصی دارد: «خستگی از شفقت». این روزها خیلی اصطلاح رایجی نیست ولی نقطه‌ی اوجِ فرهنگی خودش را داشته. حتی سال ۲۰۰۰ در یکی از کاریکاتورهای نیویورکر هم آمده: دو نفر کت‌وشلوارپوش از جلوی مرد بی‌خانمان و ژولیده‌ای که روی زمین افتاده رد می‌شوند و یکی‌شان به آن یکی می‌گوید «من رو ببین که این همه مدت نگران بودم نکنه آدم خودخواهی باشم، معلوم شد تمام این مدت خستگی از شفقت داشته‌ام.»

جست‌وجو در موتور اِن‌‌گرم گوگل نشان می‌دهد که کاربرد «خستگی از شفقت» در ۲۰۰۱ به اوج خود رسیده است، ولی این مفهوم از قرن‌ها قبل وجود داشته. چنان‌ که ساموئل موینِ تاریخ‌نگار زمانی گفته «خستگی از شفقت عمری به قدمت شفقت دارد.» او در جستارِ «همدلی در تاریخ، همدلی با بشریت» نشان می‌دهد فیلسوفان و اخلاق‌گرایان قرن هجدهمی که «حساسیت و همدلی را ریشه‌ی اخلاق می‌دانستند» وقتی دیدند «این‌که فرد عمر خودش را وقف اصول اخلاقی‌ای کند که مبنای آن‌ها در معرض رنج دیگران بودن و حساسیت به آن (یا التزام به عمل برای تسکینش) است، می‌تواند به بی‌حسی اخلاقی فرد بینجامد» برآشفتند. همین نگرانی از ضربه‌ی خستگی از شفقت به اخلاق بود که باعث شد امانوئل کانت احساساتی‌گری را کنار بگذارد و سراغ امر مطلق ــ تعهد بی‌قیدوشرط به انجام کار درست ــ برود.

در موردی تازه‌تر، دن ردر مدعی شد «همدلی رویکردی خردمندانه در سیاست خارجی و داخلی است» و «کشور ما امروز از کمبود همدلی رنج می‌برد». او شاید این‌ها را از باراک اوباما وام گرفته که زمانی گفت کمبود همدلی مسئله‌ای جدی‌تر از کسری بودجه‌ی فدرال است. به اعتقاد خیلی‌ها همدلی عنصری حیاتی و لازم است، نه فقط برای تعاملات مستقیم انسانی، بلکه برای روابط جهانی: ما برای حل بسیاری از مسائل جدی جهانی نیاز به همدلی داریم. فرض کنیم این حرف درست باشد. آن وقت اگر جهان، بیش از آنچه در چنته داریم، همدلی طلب کند، چه؟ وقتی همدلی‌مان ته بکشد چه اتفاقی می‌افتد؟…

 

کمی بعد از شناساییِ مفهوم خستگی از شفقت در مراقبت و درمان، در مطالعات رسانه هم مفهوم مشابهی از راه رسید؛ این‌که مواجهه‌ی بیش از حد با تصاویر وحشتناک، به‌خصوص در گزارش‌های خبری، می‌تواند باعث سردیِ عواطف بیننده شود و کاری کند که او، به جای پاسخ و واکنش به شواهد، آن‌ها را پس بزند. سوزان دی. مولرِ پژوهشگر و روزنامه‌نگار اولین کسی بود که اصطلاح «خستگی از شفقت» را برای توصیف این حالت به کار گرفت.

او سال ۱۹۹۹ در کتابش، خستگی از شفقت: چطور رسانه‌ها بیماری، قحطی، جنگ و مرگ را می‌فروشند، سال ۱۹۹۴ را سالی عجیب و آخرالزمانی می‌نامد که در آن، اخبار به زنجیره‌ای از فجایع تبدیل شده بودند:

«چهار سوار آخرالزمان[1] به راه افتاده‌اند و هیئت خبرنگاران هم تلوتلوخوران پشت‌شان روان است.» این را جرمین گریِر، فعال اجتماعی، بعد از سلسله‌فجایع سال ۱۹۹۴ گفت؛ سلسله‌‌فجایعی که از کشتار قومی در رواندا و بوسنی گرفته تا قحطی در شاخ آفریقا و شیوع باکتری گوشتخوار در بریتانیا را شامل می‌شد. … گاهی مثل سال ۱۹۹۴… به نظر می‌رسد رسانه، در سفر نفس‌بریده‌ای میان فقر، بیماری و مرگ، از ترومایی به ترومای دیگر می‌پرد. مشکلات در هم محو می‌شوند و بحران‌های متعدد انگار یک بحران می‌شوند.

به گفته‌ی مولر، این حجم از اخبار بد باعث می‌شود مردم «دچار نوعی کرختیِ حاصل خستگی از شفقت شوند».

سوزان سونتاگ هم سال ۲۰۰۳ در کتاب کوتاهش، نظر به درد دیگران، با پرسش‌های مشابهی دست‌به‌گریبان بود. منظور او از «نظر به» هم «با در نظر گرفتنِ» و هم «نگاه به» بود. «زیر سیل تصاویری که زمانی بهت‌آور و برآشوبنده بودند، رفته‌رفته ظرفیت‌مان برای واکنش را از دست می‌دهیم. شفقت، وقتی تا بیشترین میزان ممکن از آن کار بکشیم، به بی‌حسی تبدیل می‌شود. تشخیصِ آشنایی است.» سونتاگ تلویحاً می‌گوید این ایده از قبل وجود داشته: اضافه‌بار رسانه‌ایْ حساسیت‌مان به رنج را کم می‌کند. تقصیر کیست، ما یا رسانه؟ بعد هم این‌که حالا باید چه کنیم؟…

 

آیا خستگی از شفقت اجتناب‌پذیر است؟ آیا شیوعش بیشتر شده؟ برای این سؤال‌ها جواب قطعی پیدا نکردم. در جست‌وجویم برای یافتن راه‌حل بی‌تفاوتی در عصر تیراندازی‌های کورِ روزمره، مقاله‌ای از نوامبر ۲۰۱۷ پیدا کردم که نویسنده‌اش خانواده‌درمانگر است:

می‌توانم صادق باشم؟ وقتی خواندم نیمی از قربانیان تیراندازی کور در کلیسایی در سادرلند اسپرینگزِ تگزاس کودک بوده‌اند، مکثی کردم و بعد با نفرت و خشم رفتم صفحه‌ی بعد. نفرت و خشم، نه فقط در قبال تیرانداز، بلکه همچنین در قبال آدم‌هایی که مرده بودند. اعترافی وحشتناک است ولی نمی‌توانم این حس را از خودم دور کنم که آن‌ها مردند چون حاضر نشدند به حرف دانشمندان علوم اجتماعی گوش بدهند؛ کسانی که مدام بهشان می‌گفتند سلاح گرم باعث خشونتِ مسلحانه می‌شود.

این درمانگرْ واکنش قربانی‌نکوهانه‌ی خودش را نمونه‌ی کلاسیک خستگی از شفقت می‌بیند و بعد راه‌هایی برای حل این سندروم پیش پایمان می‌گذارد. اول، «تراژدی را شخصی کنید»: «داستان هر کدام از کشته‌‌ها را بخوانید و با آن‌ها به عنوان انسان، نه قربانیانی بی‌نام ارتباط بگیرید. عمل ساده‌ی خواندن داستان زندگی‌شان می‌تواند شفقت را حفظ کند و ما را از بی‌احساسی در امان نگه دارد.» (واقعاً می‌تواند؟ شاید برای مورد خاصی از تیراندازی کور جواب بدهد ولی اگر داستان قربانیان تک‌تک تیراندازی‌های کور را بخوانیم، آیا جزئیات زندگی این صدها نفر در هم محو نمی‌شوند؟) دوم، «خشمگین باشید… تسلیم میل‌تان به کنار کشیدن نشوید.» (این یکی شبیه این است که بگویی راه حل سرطان این است: «سرطان نداشته باش.») سوم، «اگر هنوز احساس فرسودگی عاطفی می‌کنید، دنبال تراژدی‌ای بگردید که به خودتان نزدیک‌تر باشد.»

به‌خصوص این ترفند آخر خیلی احمقانه به نظرم آمد، انگار که شفقت به خودیِ خود هدف باشد. آیا دلیل مبارزه‌مان با خستگی از شفقت نباید نگرانی‌مان از بدتر شدن وضع جهان در نتیجه‌ی کرختی و بی‌احساسی‌مان باشد؟ من نمی‌خواهم همدلی‌ام را به خاطر خودِ همدلی بالا ببرم، خصوصاً از این طریق که سراغ تراژدی‌های نزدیک بروم. به هر حال، تراژدی‌ها وجود دارند. بیماری جان تشخیص داده شد و حالا وضع نسبتاً باثباتی دارد، ولی خودش به این وضعیت می‌گوید پیروزیِ بدتر از شکست؛ بیماری‌اش به‌مرور وخیم‌تر می‌شود و درمان شناخته‌شده‌ای هم ندارد. دوستی دارم که همسرش به علت سرطان در بستر مرگ است و مجبور شده‌اند هزینه‌ی درمانش را با کمپین‌های کمکِ مالی جور کنند. تراژدی چیز نامعمولی نیست. هر کسی تراژدیِ محلی خودش را دارد.

کتاب مولر بیشتر بر اخبار بین‌المللی تمرکز می‌کند و بر این‌که چرا آمریکایی‌ها به‌سختی می‌توانند به تراژدی‌های خارجی اهمیت بدهند. داستان‌های خارجی یا کمتر گزارش می‌شوند یا به قالب‌هایی کلیشه‌ای در می‌آیند؛ تصاویرشان کلی و تکراری‌اند و قیاس‌هایشان کهنه. («تصاویر قالبی» روی هر بحران «برچسب» آشنایی می‌زنند تا شناختنی‌ شود»). همه‌ی این‌ها خسته‌مان می‌کند. ولی حالا آخرالزمان نزدیک خانه است. سال ۲۰۱۸ است و کاخ سفید هر روز کاری نفرت‌انگیز یا خجالت‌آور انجام می‌دهد و برای توقف خطر گرمایش جهانی که تهدیدی برای بقای همه‌مان است، هیچ کاری نمی‌کند. در واکنش به بحران پورتوریکو مطلقاً شکست خورده‌ایم؛ برق کل آن منطقه، هفت ماه بعد از ویرانی‌اش در جریان طوفان ماریا دوباره قطع شده. همه‌ی این‌ها محلی و نزدیک به نظر می‌رسد ولی بعد از یک سال اعتیاد به اخبار و بی‌خوابی و تپش قلبِ حاصل از آن، دیگر دارم فاصله می‌گیرم. من «میل به کنار کشیدن» ندارم؛ خودش سرخود اتفاق می‌افتد.

به گفته‌ی مولر، خستگی از شفقت اجتناب‌ناپذیر نیست. من مطمئن نیستم. من نود درصد اخبارم را در قالب متن، از گزارش‌های مکتوب می‌گیرم و نه از تصاویر بهت‌آور و عریان. خود کلمات، فارغ از این‌که چقدر بی‌طرفانه گزارش شده باشند، بهت‌آورند. ولی این بهت‌زدگی «عادی» به نظر می‌رسد؛ واقعیتی است که در ذهنم می‌فهممش ولی در بدنم احساسش نمی‌کنم. نمی‌توانم تمام‌مدت با دهانی باز از تعجب این‌ور و آن‌ور بروم. نه در نقش پرستاری حرفه‌ای، بلکه به عنوان آدمی عادی که دنیا برایش مهم است، دوست دارم رهنمودهای خودمراقبتی را دنبال و «استقامت عاطفی»‌ام را حفظ کنم. برای همین، گاهی به خودم زنگ تفریح می‌دهم و سعی می‌کنم اضطرابم را پایین بیاورم. با دوستانم می‌روم بیرون یا مسابقات قدیمی پوکر را در یوتیوب تماشا می‌کنم. ولی زنگ تفریح‌هایم کم‌کم طولانی‌تر می‌شوند و شباهت خطرناکی به اجتناب پیدا کرده‌اند.

به گمانم، چنین فاصله‌ای بهتر از خشم عاجزانه است. ولی مسئولیت من چیست؟ تا چه حد باید از رنج جهانی خبردار باشم و با این آگاهی واقعاً چه می‌توانم بکنم؟ شبکه‌های اجتماعی، اخبار بیست‌وچهارساعته، هشدارهای روی گوشی؛ بار روی دوش شفقت ما خیلی بیشتر از چیزی است که انسان‌های غارنشین یا کانت باید با آن کنار می‌آمدند. تحمل‌ناپذیر و حتی فلج‌کننده است و احتمالاً تأثیرگذاری‌ام در فضاهای محلی را هم کم می‌کند؛ جاهایی که شاید واقعاً بتوانم کاری مثبت انجام دهم. من چه اخبارِ همه‌ی اتفاق‌هایی را که هر لحظه در همه‌جا می‌افتند شخصاً دنبال کنم و چه نه، از وجود چنین اتفاق‌هایی خبر دارم و همین آگاهی خودبه‌خود ترسناک است. راحت می‌شود تسلیم جبرگرایی شد؛ چیزی که شاید ادامه‌ی منطقی خستگی از شفقت باشد. این باور ‌که هر کاری هم بکنیم باز به «فنا» رفته‌ایم، وسوسه‌‌ای رمزآلود در خود دارد.

آیا برای انجام کار خوب «لازم» است احساس بدی داشته باشیم؟ پل بلومِ روان‌شناس در کتاب علیه همدلی این بحث را پیش می‌کشد، یا شاید این امید را دارد، که ما می‌توانیم بدون اتکا به همدلی ــ که سوگیرانه و نامطمئن است ــ اخلاق‌گرا باشیم. او می‌گوید ما نباید کمک‌هایمان را بر اساس میزان همدلی‌مان با آدم‌ها تقسیم کنیم؛ باید به آن‌هایی کمک کنیم که بیشتر از همه به کمک احتیاج دارند. پاسخ، در ذهن بلوم، این است که درجه‌ی همدردی‌ همگانی‌مان را زیاد بالا نبریم و ناپایدارش نکنیم، بلکه برعکس پایین بیاوریمش تا بتوانیم منطقی‌تر سراغ مسائل برویم. (او جمله‌ای از الین اسکَری نقل می‌کند که می‌گوید «خودت را آن‌قدر پایین بیاور که با بقیه هم‌سطح شوی. خودت و عزیزانت را هم‌سطح غریبه‌ها کن.») حتی بارون‌ـ‌کوهن هم که «فرسودگی شفقت» را با شرارت یکی می‌گیرد، اعتراف می‌کند آدم‌هایی هستند که هیچ شفقتی ندارند (مثل افراد اوتیستیک حاد) اما در عین حال اصول اخلاقی سفت و سختی دارند. رمز موفقیت آن‌ها نظام‌مند کردن درست و غلط است. این موضوع ظاهراً نشان می‌دهد که اصول اخلاقیِ خوب به احساس شفقت وابسته نیستند. با این حال بیشتر ما آن‌قدرها نظام‌مند نیستیم.

اولین روز سال ۲۰۱۷ من و شوهرم جان یکی از آشنایان را که فعال اجتماعی است برای شام دعوت کردیم؛ مردی مسن که تجربه‌اش در سازمان‌دهی از ما بسیار بیشتر است. وقتی او و جان حرف می‌زدند من آشپزی می‌کردم و می‌نوشیدم و ناگهان اشکم سرازیر شد. دوست‌مان به من پرید و گفت «ناله و زاری رو بذار کنار!… ناله که نشد استراتژی.»

دفعه‌ی بعد که دیدمش، یکی دو ماه بعد، ازم عذر خواست که صدایش را بالا برده و اذعان کرد عمل‌گرایی شکل‌های زیادی دارد. گفت «شاید راه تو نوشتن باشه.» در فاصله‌ی آن دو دیدار، چون فکر می‌کردم سرم خیلی شلوغ است، به بعضی از راهپیمایی‌ها نرفته بودم. با این حال، دلم از شرکت آشنایانم در آن‌ها گرم می‌شد. عکس‌هایی را که در رسانه‌های اجتماعی می‌گذاشتند لایک می‌کردم. عظمتِ جمعیت در دلم امیدی زنده می‌کرد؛ آگاهی از این‌که دیگران آن‌قدر زمان و قدرت دارند که برای باور جمعی‌مان در خیابان راهپیمایی کنند. یادم افتاد که شنیده بودم پرندگان مهاجر به شکل V پرواز می‌کنند چون شکلی آیرودینامیک است و باعث صرفه‌جویی در انرژی‌شان می‌شود: آن پرنده‌ای که جلوتر از همه، در نوک گروه، پرواز می‌کند، باید کار بیشتری انجام دهد، ولی وقتی خسته شد عقب می‌نشیند.

تصور این‌که وقتی خسته شویم و دیگر توان جنگیدن نداشته باشیم، کسی دیگر پیشگام می‌شود، آرامش‌بخش است. شاید زیادی آرامش‌بخش.

 ۲۰۱۸


[1]. اشاره‌ای به چهار سوار آخرالزمان در باب مکاشفه‌ی کتاب مقدس، که نمادهای بیماری، جنگ، قحطی و مرگ‌اند.


منبع: برگرفته از جستار «خیلی خسته‌ام» در کتاب به خاطره اعتمادی نیست.