بابابزرگم کربلایی محمدرحیم، اگر کشاورز سادهای نبود، داستاننویس مشهوری میشد بس که هر اتفاقی را دقیق و جذاب تعریف میکرد. قهارترین داستانگویی بود که در عمرم دیدهام. نقل شاهنامه را طوری برایمان میگفت که انگار خودش کنار رستم شمشیر زده و پابهپایش جنگیده است. شبنشینیهای روستای اَسفاد به شاهنامهخوانیِ او میگذشت. در قصه آنقدر فرو میرفت که وقت کفن پوشیدن سیاوش قطرهی اشکش هم میریخت. تن صدا، انتخاب کلمات، حالت چهره، حرکت دستها و تمام شگردهای روایتگری را گمانم به ارث برده بود. محمدرحیم قصهگویِ مادرزاد بود اما من میان تمام حکایتهایش، عاشق خاطراتش از سفرهای چندباره به کربلا بودم. جوری با جزئیات تعریفشان میکرد که میتوانستم لحظه به لحظهی سفرش را پیش چشمم ببینم.
از حرم برگشته بودیم و توی یکی از قهوهخانهها با رفقا حرف میزدیم. حرف که نبود، بیشتر شبیه مجلس روضه بود. همهی ما بار اول بود میآمدیم کربلا. به آرزویی رسیده بودیم که سالها دور از دست بود و آمدن هر کداممان قصهای داشت. من ماجرای بابابزرگ را گفتم. حرفم که تمام شد مرتضی گفت:«بیمعرفت، خب این سفر رو به نیابت از بابابزرگت میاومدی.» حرف مرتضی بغض شد توی گلویم. از خودم خجالت کشیدم. ترسیدم اگر چشمهایم را ببندم کربلایی محمدرحیم را ببینم که بهم میگوید «خب رفیقت درست میگه بابا.»
بابابزرگم کربلایی محمدرحیم، اگر کشاورز سادهای نبود، داستاننویس مشهوری میشد بس که هر اتفاقی را دقیق و جذاب تعریف میکرد. قهارترین داستانگویی بود که در عمرم دیدهام. نقل شاهنامه را طوری برایمان میگفت که انگار خودش کنار رستم شمشیر زده و پابهپایش جنگیده است. شبنشینیهای روستای اَسفاد به شاهنامهخوانیِ او میگذشت. در قصه آنقدر فرو میرفت که وقت کفن پوشیدن سیاوش قطرهی اشکش هم میریخت. تن صدا، انتخاب کلمات، حالت چهره، حرکت دستها و تمام شگردهای روایتگری را گمانم به ارث برده بود. محمدرحیم قصهگویِ مادرزاد بود اما من میان تمام حکایتهایش، عاشق خاطراتش از سفرهای چندباره به کربلا بودم. جوری با جزئیات تعریفشان میکرد که میتوانستم لحظه به لحظهی سفرش را پیش چشمم ببینم.
فقط من مشتری خاطرات بابابزرگ نبودم. زن و مردِ روستای اسفاد شیفتهی قصهگویی کربلایی محمدرحیم بودند که میان خودشان «کبلایی» صدایش میکردند. اسفاد یا سفیدآب دهی پُر آب با قناتی بزرگ در دل کویر بود. در روستای کوچک ـــــ که اگر فاصلهی دامنهی کوه تا بیابان را میدویدی یک ربع نشده میرسیدی ـــــ سرگرمی زیادی نبود. پاییز که میشد، کار اصلی مردم روستا پَر کردن گل زعفران بود. پاییزها ساعت زمین انگار روی دور کند باشد، زمان آرام میگذشت. پر کردن زعفران کار طولانی و طاقتفرسایی بود که فقط با داستانهای کبلایی آسانتر سپری میشد. پاییزها بیشتر از بقیهی سال مردم پای حرفهای بابابزرگ مینشستند. کبلایی رادیوی روستای اسفاد بود.
عاشق رادیو بود. در خانهباغش هیچ چیز اگر نبود، «قوه» حتماً بود. سیگارش شاید کم میشد، اما قوههای زردرنگ پارس گوشه و کنار خانه پیدا میشد. بابابزرگ حتی وقتی قوهها را در آب میجوشاند یا زیر سنگ میگرفت تا آخرین قطرههای انرژیشان را بگیرد، باز هم آنها را دور نمیریخت. محمدرحیم در روستایی مرزی نزدیک خراسان و افغانستان هیچ خبری را از دست نمیداد. وقتی هم که برق به روستا رسید و یکی از جوانها یاد گرفت رادیوها را برقی کند، باز هم باتریهای زرد پارس همهجا بودند. بابابزرگ میگفت «یکهو اگه برق بره چی؟» جوان برقکار را مجاب کرده بود برایش رادیوی دوزیست درست کند؛ برق و باتری با هم.
جادوی زندگی کربلایی رحیم رادیو بود و جادوی بزرگ زندگی من خود کربلایی رحیم بود که مثل رادیویی تنظیمشده روی موجی خاص همیشه داستان پخش میکرد؛ با تُن صدایی استوارتر از صدای احمد شاملو و لهجهای که به دل مینشست.
بابابزرگ موقع قصهگویی به رسم اجدادش دستاری میبست که بهش میگفتند «لُنگُته». دستار را مثل عمامه دور سرش میپیچید و انتهایش را رها میکرد بر سینه؛ حمایلطور. پاهای بلندش را جمع میکرد توی سینه و دستها را قلاب میزد دورشان. درست در مرکز مینشست و مردم روستا به قول اخوان ثالث، گِرد بر گردش به کردار صدف بر گرد مروارید. داستانی، لطیفهای یا خاطرهای با چاشنی نصیحت میگفت؛ مثل سعدی. لابهلای قصهها از سفرهایش هم میگفت. خاطرات جاهایی را که رفته بود مثل همان لطیفهها شیرین تعریف میکرد. طولانیترین سفر عمرش، سفر کربلا بود.
وقتی ده سالم بود، با خاطرات سفر بابابزرگ شبها زائر کربلا میشدم. همراه بابابزرگ وقتی هنوز بابا به دنیا نیامده بود، محصول یک سال کشاورزی را میفروختیم، دست بیبیجان را میگرفتیم و از اسفاد در جنوبیترین نقطهی خراسان جنوبی راه میافتادیم سمت کرمانشاه که از آنجا برویم سرحدات عراق. کربلایی ثروتمند نبود اما گاو و گوسفند و زمین و زعفران را رها میکرد به امید خدا و با بیبی راه میافتاد. خاطرات سفرهای پیش از ازدواج را برای بیبی تعریف کرده بود. بیبی هم موقع ازدواج شرط سفر کربلا گذاشته بود و گفته بود من را هم باید ببری. نصف راه سوار اسب و الاغ، گاهی سوار بارِ کامیونهای آلمانی و جاهایی را هم پیاده میرفتیم. من همراهش بودم وقتی در کرمانشاه پولش تمام شد و یک سال کارگری کرد تا بقیهی پول راه کربلا جور شود.
با او و بیبیجان بودم وقتی از کرمانشاه با قاچاقبَر رد شدند. بابابزرگ فهمیده بود قاچاقبر هم از دیگ میخورد هم از کاسه. قاچاقبر از قافلهی چهل نفره پول و زعفران و دستبندهای طلا گرفته بود و بعد هم آمار قافله را به دزدهای خانقین داده بود که راه را ببندند و پول بگیرند. بابابزرگ توی جمع به رویش آورد که دزد خودتی! قاچاقبر زد توی گوش بابابزرگ، جوری که صدای زنگش تا آخر عمر توی گوش کبلایی بود. با قصههای محمدرحیم من کنارشان بودم وقتی هنوز از خانقین بیرون نرفته، به جای دزدها، شُرطهها رسیدند و با پول و زعفران و طلای بیبی هم راضی نشدند و از میان همهی جمع بابابزرگ و بیبی را با خودشان بردند. از خانقین به بعد یک قافلهی سی و هشت نفره ماند با یک قاچاقبرِ نامرد که بیبی نفرینش کرد، اما وقتی پایش به حرم رسید او را هم حلال کرد.
در قصههای شبانهی اسفاد، من با کبلایی و کبلحدیقه میرفتم زندان خانقین. چهل روز حبس بودند. بابابزرگ در بند مردان و بیبی در بند زنان بود. یک روز در میان زندانیهایی که زن و شوهر بودند، میتوانستند در حیاط زندان همدیگر را نیم ساعتی ببینند. کبلایی و کبلحدیقه در قرارهای حیاط زندان حرف نمیزدند. بیبی توی چشمهای بابابزرگ نگاه میکرد و بابابزرگ از چشمهایش میخواند «پس چی شد کبلایی؟ میرسیم کربلا؟ شما وعده کردید من رو ببرید زیارت.» بابابزرگ هم خیره میشد به چشمهای ریز بیبی و او از چشمهایش میخواند که «حوصله کنید، ما خودمان که نیامدهایم. ما را دعوت کردهاند.»
خطهایی که کبلایی روی دیوار زندان کشیده بود، از سی تا هم رد شده بود که یک روز بیبی از بند زنان پیغام داد که خواب جدم سِد اسماعیل را دیدهام که پیش امام صادق(ع) بودند و به امام گفتند «گفته بودین تذکرهی این دو نفر رو بدیم. اما الان سی و نه روزه موندن در حبس.» آقا هم فرموده بودند «محمدرحیم را دوست داریم. میفرستیم آزادشان کنند.»
ظهر روز بعد رئیس زندان بابابزرگ را صدا میکند که چرا اینجایی؟ بابابزرگ تعریف میکند قاچاقبر آدمفروشی کرده. رئیس زندان میپرسد قبلاً هم کربلا رفتهای؟ بابابزرگ به همان شیرینی که برای ما در اسفاد میگفت خاطرات سفرش به کربلا را تعریف میکند. ابوعمار، رئیس زندان، با خاطرات محمدرحیم اشک میریزد و میپرسد همراهت تربت داری؟ بابابزرگ مُهرش را هدیه میدهد و عصر آن روز خواب بیبی تعبیر میشود. بابابزرگ هر بار به اینجای قصه میرسید اول دستهایش را به آسمان میبرد و برای ابوعمار دعا میکرد، بعد دستش را روی سینه میگذاشت و به امام صادق(ع) سلام میداد و آخرش هم کف دو دست را میگذاشت روی صورتش و زار زار اشک میریخت. هر بار تعریف میکرد گریهاش میگرفت.
با قدرت قصهگوییِ بابابزرگ من همراه آن دو نفر بودم وقتی از خانقین رسیدند بصره و شب را خانهی یکی از ایرانیهای بصره ماندند. میزبان برایشان گوسفند بریان با نان خوشمزهی عراقی آورد. بعد با آنها از بصره تا حوالی کربلا میرفتم. سوار قطارهای قدیمی میشدیم. کنار بابابزرگ میرسیدم دروازهی کربلا. آستانهی دروازه میایستادیم و محمدرحیم خودش زیر لب برایمان روضه میخواند. بیبی هم همراهش گریه میکرد. هر بار از دروازه تا حرم آرام و نوحهخوان میرفتیم و سلام میدادیم.
من همراه بیبی بودم وقتی در صحن حرم حضرت عباس کودکی داشت مداحی میکرد. صدای تپش قلب بیبی و آرزویش را شنیدم که از حضرت ابوالفضل خواست چون تنها بچهشان صفورا ذاتالریه کرده و مرده، به جایش پسری به او بدهد که مثل همان کودک مداحی کند. عمو محمدرضا نتیجهی آرزوی بیبی بود که خدا او را در همان سفر طولانیِ یک سال و نیمه به آنها داد.
کور شوم اگر دروغ بنویسم که من واقعاً همراه بیبی و بابابزرگ کربلایی شدم. از سفر برگشتیم و بابابزرگ از کرمانشاه راه را کج کرد به طرف شمال و به جای خراسان سر از گرگان درآوردند. بابابزرگ خانهی کوچکی در روستای شیرینآباد اجاره کرد و قرار گذاشت یک سال آنجا کارگری کند. چون شوق خانه نداشت و همهی آرزویش این بود، بیوطنی او را دوباره به کربلا برگرداند. اهالی شیرینآباد که حکایتشان را شنیدند، بابابزرگ را امام جماعت مسجد روستا کردند و بیبی کلید زنهای روستا برای باز کردن قفلهای زندگی شد. ازش میخواستند دعا کند بچهدار شوند، دخترشان شوهر کند، محصول زمینشان زیاد شود. نه فقط اهالی شیرینآباد، که مردم شاهکوه سفلی و جعفرآباد و بالا جاده و سرکلاته و کجا و کجا و حتی خود گرگان میآمدند دیدنشان. در روزگاری که سفر کربلا آرزویی محال بود، تشنههای زیارت با خاطرات زائران، حرمها را میدیدند. گاهی فکر میکنم اگر بابابزرگ از گرگان دوباره میرفت کربلا، برای همیشه قید زندگی در اسفاد را میزد و ساکن جایی میشد که دوستش داشت. بعد اهالی اسفاد چطور باید میدیدند بینالحرمین چقدر زیباست؟ چطور نجف را از میان خاطرات زیارت میکردند؟ چطور میفهمیدند بعد زیارت سامرا آدم چقدر دلش سبک میشود؟
خیال و آرزوی سفر کربلا را بابابزرگ به من داد. نمیدانم بقیه هم متوجه این راز شده بودند که کبلایی وقتی از کربلا تعریف میکرد، تُن صدایش تغییر میکرد و چشمهایش بیشتر میدرخشید یا نه. هنوز روشنترین خاطرات زندگیام شبهاییاند که توی حیاط خانهباغ دراز میکشیدم و بابابزرگ قصههای کربلا را میگفت. رنجهای سفری فقیرانه اولین تجربههای زندگیِ دور از اسفاد برایم بودند. خودش میگفت «هر بار که میرفتم، میرفتم که بمیرم بابا. اینقدر سخت بود راه.» آن شبها گاهی که وسط خاطرههایش چیزی میپرسیدم، جواب میداد «حالا خودت میری و میبینی بابا.» و این را جوری میگفت که انگار از آینده خبر داشته باشد. خاطرههای بابابزرگ از کربلا بعضی وقتها به روضههای نمکینی ختم میشد که بقیه را هم اشکی میکرد. صدایش هر قدر برای داستان خوب بود، برای روضه تعریفی نداشت. اما وقتی میخواند «بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا» خوشخوانترین روضهخوان جهان میشد. شاید چون پروندهی سفر برای پیرمردی به سن و سال او بسته شده بود و میدانست تکرار آن سفر برایش آرزو خواهد ماند. البته آرزو هم ماند. پیرمردی که حافظهاش پر از داستان و خاطره بود، لابد این دو مصرع شعر را هم از بر بود «من غم و مهرِ حسین با شیر از مادر گرفتم / روز اول کآمدم دستور تا آخر گرفتم.» اما باز هم وقتی میخواست روضه بخواند، دفترچهاش را بیرون میآورد و این بیت را از رو میخواند. چرا؟ رازی که هنوز برایم پنهان مانده. دفترچهی کوچکی در جیبش داشت که تویش دعا نوشته بود با کلمههای ناخوانای دیگری که بعدها فهمیدم یکجور حرز است و همین چند مصرع «من غم و عشق حسین با شیر از مادر گرفتم.»
قبرستان قدیمی اسفاد کنار کوه و نزدیک قناتی بود که آب پر زوری داشت. هر بار میرفتیم ابتدای قنات آب برداریم، زیارت اهل قبور هم میخواندیم. قبرهای قبرستان اسفاد سنگی به سبک امروز نداشتند و سنگچین بودند و نام مردهها فقط در حافظهها ثبت بود. در یکی از این زیارتها بابابزرگ از قبرستان وادیالسلام برایم گفت. میگفت گورستان رازآلودی است که آدمهای خوبی آنجا دفن شدهاند و هر کس آنجا دفن شود، حتماً به بهشت میرود.
ازش پرسیدم تکلیف آدمهای خوبی که جای دیگری دفن میشوند و آدمهای بدی که آنجا دفن میشوند چه میشود؟ برایم از «ملک نقاله» گفت؛ از فرشتهای که موقع دفن سراغ آدمهای خوب میآید و میپرسد دلشان میخواهد کجا دفن شوند. آنها میتوانند وادیالسلام یا هر جای دیگری را که دلشان میخواهد انتخاب کنند. بابابزرگ میگفت همین ملک پیکر آدمهای نالایق را از وادیالسلام میبرد جای دیگری. حیرتزده بودم و نمیدانستم جسد را چطور میشود جابهجا کرد اما به بابابزرگ گفتم «پس دعا کنیم وقتی مردیم این فرشته بیاد و ما رو با خودش ببره به وادیالسلام که همسایهی حضرت علی(ع) بشیم.» بابابزرگ گفت «بله خب، خیلی خوبه. ولی بهتره دعا کنیم همین جایی که هستیم دفن بشیم و حضرت علی(ع) بیاد به دیدن ما. اینجوری بهتره بابا.»
بابابزرگ مهر ماه 1370 مرد. او را در قبرستان قدیمی روستا خاک کردیم، در دامنهی کوه و همسایگیِ قنات و شک ندارم یا ملک نقاله او را با خودش برده و یا آن کسی که منتظرش بود، بالاخره به دیدارش آمده است. وقتی مرد و خانهاش را جمع و جور کردیم، فقط کتابهای قدیمی پیدا کردیم، شیشههای خالی شربت آلومینیوم ام. جی و باتریهای زرد پارس که حتی از باکسهای خالی سیگار زر هم بیشتر بودند. سر خاک بابابزرگ یاد چه میتوانستم بکنم جز خاطرات سفرش؟ همانجا روی قبرش دراز کشیدم و از دلتنگیِ شبهای روشن خانهباغ آنقدر گریه کردم که نفسم بالا نمیآمد. خوابم برد و توی خواب دیدمش. همان دستار سفیدش را بسته بود و هنوز دوستداشتنیترین قصهگو بود. حرف سفر کربلا که شد گفت «حالا خودت میری و میبینی بابا.»
دوازده سال طول کشید تا خودم بروم و ببینم. سال 82 وقتی در دادگستری تهران کار میکردم، همراه دوازده نفر دیگر ساکهایمان را بستیم که هر طور شده برویم کربلا. تازه آمریکا به عراق حمله کرده بود. سیوپنج سال بعد از آخرین سفر بابابزرگ به عراق، از میان دو پسر و هشت نوه من اولین کسی بودم که کربلایی میشدم.
کرمانشاه، بصره، کربلا، کاظمین، بغداد، سامرا و همهی عراق همانجوری بود که از خاطراتش در ذهنم ساخته بودم. در نجف گلدستههای حرم را که دیدم، صدای بابابزرگ در گوشم بود «بابا جان، آقا علی کوتاهقد بوده و چهارشونه. گلدستههای حرم آقا علی هم با همهی گلدستههایی که دیدی فرق میکنه؛ کوتاه و پهن ساختن. معمار حرم حواسش بوده چکار کنه.» روبهروی ایوان طلا یادم آمد در نوجوانی برایم شعر کتیبهی روی ایوان نجف از ملاحسن کاشی را میخواند «زائرانِ درگهت را بر در خلد برین / میدهند آوازِ طبتم فادخلواها خالدین.» در آن سالهای نوجوانی معنی این کلمهها را نمیفهمیدم ولی شعر را حفظ شده بودم و حالا روبهروی حرم همهی کلماتش برگشته بودند.
من از اول سفر به یادش بودم و او کنارم بود. اما وقتی در قهوهخانه مرتضی گفت باید نیتِ نیابت میکردم خیلی غصه خوردم. سفر نیابتی راه و رسم خودش را داشت و من غفلت کرده بودم. همانجا قرار گذاشتم سفر بعدی را به نیابت بابابزرگ بروم.
بعد از سفر تابستان 82 زیاد کربلا رفتم، زیادتر از سهمم و زیادتر از آنکه روزی خیال میکردم. میان همهی این سفرها دو بار به نیابت بابابزرگ رفتم و هر دو بار اتفاقهای عجیبی افتاد که شک ندارم از دعای پیرمرد دستاربهسر و کتابخوانی بود که روزگاری رنج سفر کربلا را بارها به جان خرید. به قول خودش «هر بار که میرفتم، میرفتم که بمیرم بابا.»
اولین سفری که به نیابت از کربلایی رفتم، سال 84 بود. راه کربلا تقریباً باز شده بود. ملت از همه جا راحت میرفتند کربلا. بعد صدور ویزا شروع شد تا کارها حساب و کتاب داشته باشد. به خیال اینکه راه باز است، چندان برای سفر دوم عجله نداشتم. مدتی بعد خبر رسید صدور ویزا متوقف شده. گفتند مجاهدین خلق فعال شدهاند و فعلاً از ویزا خبری نیست. اوضاع منطقه به هم ریخته بود. با خودم گفتم اگر هیچ وقت راه را باز نکنند چه؟ افتادم دنبال ویزا. یکی واسطه شد و به اعتبار کارت خبرنگاری و معرفینامه از روزنامه برای من و رفیقم رضا ویزا گرفت. در مرز مهران گفتند «الان ویزا صادر نمیشه، شما چطوری ویزا گرفتین؟»
آن موقع ویزای عراق یک جور مُهر بزرگی بود که روی یکی از صفحههای گذرنامه میزدند و مشخصات مسافر را با خودکار رویش مینوشتند. مأموران مرزی شک کرده بودند که ویزایمان جعلی باشد. در کشوقوس تلفن به تهران و تلاش برای اثبات جعلی نبودن ویزا، گروهی
شش هفت نفره آمدند، گذرنامههایشان را مهر کردند و رفتند. از مأموری پرسیدم فکر نمیکنید ویزای آنها هم جعلی باشد؟ گفت آنها برای تعویض ضریح حرمهای سامرا آمدهاند. چند ساعت بعد اجازهی خروج ما را هم دادند.
در کربلایی که همیشه پر از ایرانی بود، آن سال آنقدر ایرانیها کم بودند که یکی از مأموران حفاظت بینالحرمین به ما میگفت «ایرانین.» یعنی دو تا ایرانی؛ یعنی جز ما در کربلا ایرانی دیگری نبود. آن سالها فقط در کربلا هتل میگرفتم. اگر میخواستم نجف، کاظمین و یا سامرا بروم، صبحها از کربلا راه میافتادم و عصر برمیگشتم هتل. روزی که نوبت سامرا بود نماز صبح را در گاراژ کربلا خواندیم و پنج ساعت بعد هنوز اذان ظهر نداده بودند که به حرمین عسکرین رسیدیم. بعد از نماز فهمیدیم درِ بارگاه را بستهاند. گفتند دارند ضریح را عوض میکنند. یاد تیم ایرانی جابهجایی ضریح افتادم. به رضا گفتم «بیا بریم، شاید راهمون دادن تو.» ولی رضا ترجیح داد در صحن حرم دعای زیارت بخواند.
جلوی در بستهی بارگاه دو مأمور عراقی ایستاده بودند. گفتم «من دوست اون ایرانیهای توی حرمم.» دروغ گفتم. میخواستم شانسم را امتحان کنم. چند دقیقه بعد مرد ایرانی حدوداً شصت سالهای با ریشی که با نمرهی بالا ماشین شده بود، آمد دم در. خشکم زد. خود بابابزرگ بود، با همان حالت ابرو، بیدستار سفیدی بر سر. با حیرت و لبخند سلام کردم. جواب آرامی داد و گفت «چی میخوای بابا؟» «بابا» را هم مثل خود بابابزرگ گفت، با همان لحن. معلوم بود چه میخواهم. در سامرا جز من و رضا هیچ ایرانی دیگری نبود. رضا هم که داشت برای خودش در صحن جامعهی کبیره میخواند. تنها هموطنش من بودم و به نظرم توقع زیادی نبود که در را برایم باز کند. اما گفت «برو، نمیشه.» با لحن بدی گفت، دستکم میشد مهربانتر ردم کند. خورد توی ذوقم، کنف شدم. فکر کرده بودم چون شبیه بابابزرگ است، میتواند نشانهی خوبی باشد. باید کاری میکردم. ناگهان چیزی به ذهنم رسید. روی تکه کاغذی نوشتم «شب برمیگردم کربلا. راهم ندی شکایتت رو به امام حسین(ع) میکنم. من این سفر رو به نیابت از کسی اومدم و باید این حرم رو هم به جای اون زیارت کنم.» کاغذ را به نگهبان دادم. چند دقیقه بعد در را باز کرد، این بار با لبخند و گفت «بیا تو. چی کارت کنم خب؟» دوباره شبیه بابابزرگ شده بود. رفتم داخل حرم، بی هیچ اذن دخولی، بی هیچ ذکری. شاید همین که در را باز کرده بودند خودش اذن دخول بود. ضریحها را از روی قبرها برداشته بودند تا ضریحهای جدید را نصب کنند و من توانستم کنار خود قبر بنشینم و زیارت کنم. شاید باید یکی از مفاتیحها را برمیداشتم، از توی فهرست دعای مناسبی را انتخاب میکردم و موقع خواندن دقت میکردم فتحهها و کسرهها پس و پیش نشوند اما یکی به من میگفت «لحظه را دریاب.» یکی که لابد خود بابابزرگ بود. زیارت نیابت او بود و او میخواست اینطور زیارت کند. بهترین اعمال آن لحظهی استثنایی همین بود که خودم را به قبر بچسبانم و بیدلیل گریه کنم. بابابزرگ این را میخواست. من هم به حرفش گوش دادم. مدت کوتاهی شد. زود گفتند باید بروم. انگار از خواب بیدار شده باشم، به صحن برگشتم رضا را پیدا کنم. صحن همانطوری بود که همیشه تصور کرده بودم؛ همانطور که بابابزرگ در خاطراتش تعریف میکرد.
آن سال بابابزرگ مدام همراهم بود. با هم به زیارت امیرالمؤمنین رفتیم. از راه رسیدیم و خسته بودیم. همانجا در آستانهی صحن گفت «بابا بیا کمی بخوابیم.» زیر کفشداری با هم دراز کشیدیم. من کفشهایم را گذاشتم زیر سرم و بابابزرگ دستارش را. گفت «راحت بخواب بابا.» همانجا در حرم خوابیدم و خوابش را دیدم. گفت «بابا، این بهترین و آرومترین خواب جهانه. بیدار که بشی، چشمهات به ایوان نجف میافته. خواب و بیداری از این بهتر؟» بیدار شدم و ایوان نجف را دیدم و صدای بابابزرگ در گوشم بود «ایوان نجف عجب صفایی دارد.» نسخهی شفابخش بابابزرگ حرف نداشت.
در راه برگشت از نجف توی ون خوابیدم و خواب بیبی را دیدم. کبلحدیقه توی خواب هم یکی از همان خاطرهها را تعریف کرد که با چشمهای خودش دیده بود. دیده بود کودک مریضی شفا گرفته. همیشه موقع تعریف این خاطره گریهاش میگرفت و در خواب هم گریه کرد. من هم در خواب گریه کردم. سالها بود خوابش را ندیده بودم. بیدار که شدم برای رضا تعریف کردم. گفت «نشونه است. بیبیات هم داره با ما میآد.»
در دومین سفری که به نیابت از کربلایی محمدرحیم رفتم، شبی دیر رسیدیم به حرم امام حسین(ع) و حرم بسته شد. آن سال نیمهشبها حرم را میبستند. به آن مأمور بیسیم به دست گفتم «غدا یوم الاخر، سفر خلاص.» حتماً فهمید چه میگویم چون توی بیسیم چیزی گفت و ازمان خواست صبر کنیم. چند دقیقه بعد، در حرم را برایم باز کردند. باید سریع میدویدم که پشیمان نشوند ولی چشمم که به ضریح افتاد، ایستادم.
یاد بابابزرگ افتادم که میگفت «بابا جان، اگر کربلا رفتی، درِ حرم رو که بوسیدی، صورتت رو بذار روی در، شاید آقا هم صورتت رو ببوسه.» وقتی از حرفش تعجب کردم، گفت «بابا جان، مگه توی اذن دخول نمیخونی که ای امام، من به تو سلام میکنم و تو جوابم رو میدی. پس عجیب نیست وقتی آقا رو ببوسی، صورتت رو ببوسن. دلت رو محکم کن بابا.» این همه عاشقی را کجا یاد گرفته بود کربلایی محمدرحیم؟ دلم را قرص کردم و اذن دخول خواندم. یادم آمد که میگفت اذن دخول اینجا گریه است. حالا گریه از کجا میآوردم؟ گریه کردن سخت بود. هر چه سعی کردم نشد. دوباره تندی زیر لب اذن دخول خواندم. عربیاش را بلد بودم ولی زبانم به عربی نمیچرخید. همانجور فارسی زمزمه کردم «خدایا، من به حُرمت صاحب این حرم باور دارم. من نمیشنوم ولی او سلامم رو جواب میده. یا رسولالله، هماهنگ کنید من برم تو. ای فرشتههایی که اینجا هستید، منم بیام تو؟» چند دقیقه بعد رفتم داخل. باید خشکم میزد، باید صبر میکردم، باید با طمأنینه میرفتم تو، همانجور که در آداب زیارت آمده. ولی من و کربلایی محمدرحیم تند دویدیم. خودم حتی به خیال آن صحنهای که دیدم حسادت میکنم. در باز بود و کسی نبود جز ما که دو نفر بودیم. دور ضریح را طواف کردم؛ هفت بار. یک جوری شده بودم، یک جور خوب و عجیب.
خوشحالم با اینکه میتوانستم، توی قتلگاه نرفتم. خوشحالم که زیارتنامه نخواندم. میشد همانجور که در زیارتنامهها آمده، بدون مزاحمت دیگران همهی اعمال را موبهمو انجام بدهم ولی من تندتند نفس عمیق کشیدم، نقش و نگار حرم را نگاه کردم، با چشمهایم از حرمِ خالی عکس گرفتم. عکسهایی که هنوز توی ذهنم نشستهاند. امپیتری پلیر و موبایل نداشتم. فقط واکمن سونی کوچکی را با کش جاساز کرده بودم به مچ پایم و دشداشه تنم بود. میتوانستم گوشهای بنشینم و مداحی و روضه گوش کنم ولی ترجیح دادم صدای خود حرم را بشنوم. محو صحنههایی بودم که خیالش را هم نمیکردم. دوباره یاد اذن دخول و حرف بابابزرگ افتادم. با این حساب من بیاجازه رفته بودم تو. دیر شده بود ولی اجازه گرفتم و یک دل سیر اشک ریختم.
من به سبک کربلایی محمدرحیم عاشق اینم که بروم توی بینالحرمین و مدام نفس عمیق بکشم. عاشق اینم که زل بزنم به آن پرچم بالای گنبد که چه زیبا تکان میخورد. مست میشوم با بوی عطری که توی حرم میآید. حاضرم این همه راه بکوبم بروم کربلا فقط برای اینکه دست بکشم روی در بابالسلام. این منظرهها بیشتر از تفسیر و تحلیل عاشورا دلم را قرص میکند.
میدانم روزی که دیر نیست، باز بابابزرگ را خواهم دید. میدانم با هم میرویم پای قنات آب برداریم. من تندی سمت آب میروم، مشت میزنم توی آب و از زلالترین آبی که دیدهام سیراب میشوم. بعد کبلایی میگوید «آب خوردی سلام دادی به آقا؟» دلم از فراموشکار بودنم میگیرد و میگویم «یادم رفت آقا.» او دلم را آرام میکند «عیبی نداره بابا، دلت که با آقا بوده، دفعهی بعد یادت نره. به آقا زیاد سلام کن بابا.» شک ندارم باز هم با همدیگر به زیارت ششگوشه میرویم، برایم روضه میخواند، زیر قبه مینشینیم و من میپرسم «آقا، چی آرزو کنم؟ چه دعایی بخونم؟» و او در جواب من همان شعر مولوی را زمزمه میکند «من تاج نمیخواهم من تخت نمیخواهم / در خدمتت افتاده بر روی زمین خواهم.» میدانم وقتی برایش بگویم چطور به نیابت از او زیارت کردهام، میخندد و میگوید «خوب کردی بابا، منم همینجوری زیارت میکردم.»
منبع: نشر اطراف پیشتر این روایت را در کتاب «زانتشنگان» منتشر کرده است. نوشتهی روحالله رجایی چهارمین روایت در کتاب زانتشنگان است.