قصهها نقشی محوری در فهم ما از جهان دارند. آنها به زندگی شخصی و حرفهای ما سمتوسو میدهند و اهداف، آرمانها و رؤیاهایمان را میسازند. گویی قصهها مهار زندگی ما را در دست دارند. اما اگر رمز و راز کار با قصهها را بدانیم، اگر بدانیم نیروی قصه چگونه عمل میکند، آنوقت ماییم که سکان هدایت قصهها را به دست میگیریم. فرانک رُز که چند سال پیش در کتاب هنرِ غوطهور شدن سراغ تأثیر فناوری بر هنر کهنِ قصهگویی رفت، در تازهترین کتابش، دریایی که در آن شنا میکنیم، جایگاه و شیوهی کار قصه در عصر اطلاعات و دادههای دیجیتال را بررسی کرده و تصویری نو از نقش قصهها در چنین جهانی پیش چشم ما گذاشته است. در این مطلب بیکاغذ اطراف، ترجمهی مقدمهی او بر کتاب دریایی که در آن شنا میکنیم را میخوانیم؛ کتابی که نشر اطراف ترجمه و انتشارش را در دستور کار دارد.
من در زمانهی متفاوتی بزرگ شدم. اواسط دههی 1960 دانشآموز دبیرستانی در حومهی شهر کوچکی در ویرجینیا بودم. خانهی ما در حومهی شهر روی تپهای بود مشرف به درهای که در آن کوههای بلو ریج با رشتهکوه آلگنی تلاقی میکنند. من تکفرزند بودم. گاهی شبها از خانه بیرون میرفتم و از آن بالا و از میان جنگل و مراتع به شهر در آن پایین نگاه میکردم؛ شهری در مسیر خطآهن و مقر مرکزی [شرکت راهآهنِ] نورفولک و وسترن که زغال سنگ را از معادن آپالاچی پایین میآورد و به دریا میبرد. آنجا نورهای زیادی میدیدی، چراغهای خیابانها و فروشگاهها، روشنایی خانهها، شواهد الکتریکی فعالیت انسانی. امواج رادیویی از دو ایستگاه تلویزیونی شهر، اطلاعات را از شهرهای دوردست میآوردند و اگرچه نمیتوانستم این سیگنالهای جاری در هوا را ببینم یا حس کنم، خیلی خوب از آنها آگاه بودم.
البته امروز سیگنالها از همهجا میآیند و به اندازهی چراغهای بیرون آپارتمان من در مرکز شهر منهتن، همهجا حضور دارند. حتی افرادی که هرگز برای روزنامهی مدرسه چیزی ننوشتهاند، حالا رسانههای اجتماعی را دارند. اما مهمتر از همه، اینکه بنشینید و منفعلانه مطلبی مطبوعاتی یا برنامهای تلویزیونی را «مصرف» کنید، امروز عجیب به نظر میرسد. فناوری دیجیتال نحوهی روایت داستانها و نحوهی واکنش به آنها را تغییر داده و تعاملی را بین نویسنده و مخاطب ممکن کرده که در رسانههای جمعی وجود نداشت. این اتفاقْ مرزی را که اکثر ما را بیش از یک قرن به گیرندههایی غیرفعال تبدیل کرده بود، محو میکند.
موضوع کتاب قبلی من، هنر غوطهور شدن، همین بود و کتاب درست زمانی منتشر شد که این تغییرات کمکم در کانون توجه قرار میگرفتند. من که روزنامهنگار بودم و اوایل دههی 2000 برای وایِرد دربارهی رسانهها گزارش تهیه میکردم، حس میکردم دارد اتفاقی میافتد.
این گفتهی کوتاه، این ایدهی مدام عمیقتر شدن، طرز فکرم را در مورد همهی چیزهایی که دربارهشان مینوشتم تغییر داد. اما همانطور که بدون تجربهام در مجلهی وایرد، نمیتوانستم هنر غوطهور شدن را بنویسم، بدون تجربهی چند سال گذشتهام در دانشگاه کلمبیا هم نمیتوانستم این کتاب را بنویسم. سال 2014، زمانی که به دعوت دیوید کی پارک، رئیس وقت مرکز نوآوریهای راهبردی، و ایرا دوچمن، تهیهکنندهی مستقل فیلم که آن موقع مدیر گروه فیلم دانشکدهی هنر بود به کلمبیا آمدم، توانستم مطالعهی رسانههای دیجیتال را به جای محیطی ژورنالیستی در محیطی دانشگاهی ادامه دهم.
از اقبال خوشم، خیلی زود چند اتفاق افتاد. اول اینکه با پل وولمینگتون، یکی از آیندهنگرترین افراد حوزهی تبلیغات، در تولید برنامهای برای آموزش قصهگویی به مدیران اجرایی همکاری کردم. این برنامه برای افرادی مثل مدیران بازاریابی بود که قصهگوی حرفهای نیستند اما نیاز دارند بدانند قصه چگونه کار میکند. بعد به لابراتوار قصهگوییِ دیجیتال لنس ویلر پیوستم و آنجا با حمایت لنس برنامهای راهاندازی کردم برای جایزه دادن به خلاقانهترین تلاشها در قصهگویی در رسانههای مختلف، فارغ از همهی دستهبندیها: فیلم، تلویزیون، تبلیغات، کتاب، و هر رسانهی دیگری. وقتی فناوری دیجیتال تمایزها را از بین میبرد، چرا باید بخواهیم حفظشان کنیم؟ ایدهی پشت جایزهی «دوجین دیجیتالِ کلمبیا: جایزهی نوآوری در قصهگویی، فهرست سالانهی دوازده نمونهی برتر قصههای دیجیتالی نوآورانه در سال گذشته» همین است. ایدهی پشت این کتاب نیز همین است. به همین دلیل است که حین مطالعهاش میبینید از فیلم به تلویزیون میروید، از آنجا به بازاریابی، از بازاریابی به اجرای زنده، از اجرای زنده به روزنامهنگاری و کتاب، و باز از سر نو.
در این مدت، برنامهی آموزش قصهگویی به مدیران اجرایی از سمینار یکروزهای که همراه پل برگزار کردم به تلاشی بلندپروازانهتر تبدیل شده که از وقتی پل در سال 2016 به حوزهی تبلیغات بازگشت، بهتنهایی انجامش دادهام. اسمش را قصهگویی استراتژیک گذاشتهایم زیرا دربارهی چگونه گفتن قصههایی است که استراتژیک هستند، یعنی برای دستیابی به هدفی بلندمدت و اساسی طراحی شدهاند، نه هدفی کوتاهمدت، فوری و تاکتیکی.
قصههای تاکتیکیْ مهم و حتی گاهی اوقات حیاتیاند. وقتی یکی از سکوهای نفتی شما در خلیج مکزیک منفجر میشود و ده دوازده کارگر کشته و تعداد بیشتری هم زخمی میشوند و نفت نشتکردهاش 1300 مایل خط ساحلی را آلوده میکند، چیزی که لازم دارید قصهی تاکتیکی است. در عین حال، در این موقعیت به یکی دو قصهی استراتژیک هم نیاز دارید تا جای پایتان را محکم کنید. شاید سازمان شما میراثی شگفت انگیز از اعتماد ایجادشده در طول چند دهه داشته باشد. یا بهتر بگویم، شاید کارنامهی درخشانی در حوزهی ایمنی داشته باشید و کارکنانی که خودانگیخته و چربزبانانه دربارهی تلاشهای شما برای جلوگیری از وقوع این نوع حوادث صحبت کنند. یا نه، کاملاً برعکس. شاید کار به جایی رسیده که مدیر عاملِ خسته و مستأصلتان در مصاحبهای تلویزیونی میگوید «کاش زندگیام به عقب برمیگشت».[i]
چنین اتفاقی برای شرکت شما، برای مدیریت شرکت و برای سرمایهگذاران بد است. برای همین است که باید خیلی قبل از انفجار چاه نفت یک استراتژی قصهگویی داشته باشید.
گراهام سویفت در واترلند، ابررمانش دربارهی معلم تاریخی که دانشآموزانش از تاریخ خسته شدهاند، مینویسد «بگذارید تعریفی به شما ارائه کنم. انسان حیوان قصهگوست. میخواهد هر جا که میرود، نه رد پایی بینظم یا فضایی خالی، بلکه قصههایی از خود به جا بگذارد؛ قصههایی همچون علامتهای اطمینانبخشِ مسیریابی در جادهها. تا زمانی که قصهای وجود دارد، همهچیز درست است.»
اینجا دو نکتهی قابل توجه وجود دارد. یکی این ادعا که قصهها به ما الگو میدهند. کمکمان میکنند نظمی بر هرجومرج حاکم کنیم و به این ترتیب، خیالمان را راحت میکنند. نکتهی دیگر به کلمهی «حیوان» مربوط است. شاید قصهگویی منحصر به انسان باشد (چرا که قصهگویی بدون زبان، اگر نگوییم محال، دشوار است) اما قصهها محصول غرایز حیوانی ما هستند. آنها ارتباط چندانی با خرد ندارند بلکه کاملاً به عواطف ما مربوط میشوند. خردورزی همیشه هدفی آرمانی بوده است. وقتی زندگی انسانها شباهت بیشتری به سایر حیوانات داشت ــ معماری و زبان و مذهب بود، اما برق نبود، تهویهی مطبوع نبود، سفر با جت نبود، نظریهی میکروب نبود، بیهوشی نبود، لولهکشی داخل ساختمان نبود، توالت نبود، با اسب اینور و آنور میرفتیم، کثافت همهجا را گرفته بود ــ آنها که میتوانستند، به هر دری میزدند تا از کفِ جامعه فاصله بگیرند. کارکرد خرد همین بود. جامههای نفیس اطلس و توری هم به همین درد میخوردند، با این تفاوت که از نظر مالی پرهزینهتر بودند و از نظر ذهنی به تلاش بسیار کمتری نیاز داشتند. اکنون ما میلیاردها نفریم که شبانهروز را در پیلههایمان با فناوریهای پیشرفته سر میکنیم. همهمان، پیر و جوان، ثروتمند و فقیر، ترکیبی از شلوار جین کهنه، تیشرت و کفش کتانی میپوشیم. لازم نیست نگران چیزهایی باشیم که ما را از حیوانات جدا میکنند زیرا آیفون شکوشبههای دربارهی تمایز ما از حیوانات باقی نمیگذارد. بالاخره میتوانیم آرامش داشته باشیم، شاید نه به طور کامل، اما حداقل به اندازهای که به آنچه در قصهها اتفاق میافتد فکر کنیم.
[i]. وقتی سکوی نفتی دیپواتر هورایزنِ آن در سواحل لوئیزیانا منفجر و در آوریل 2010 غرق شد، برای شرکت بریتیش پترولیوم چنین اتفاقی افتاد. وقایع بعدی جالب نبودند. در اکتبر آن سال، پس از اینکه سرانجام چاه بسته شد، مدیرعامل عوض شد. هشت سال بعد، پس از جدالهای حقوقی گسترده، این شرکت حدود 65 میلیارد دلار برای پاکسازی و حقوقی هزینه کرده بود. قیمت سهام شرکت از حدود شصت دلارِ کمی قبل از فاجعه ظرف چند هفته به کمتر از نصف کاهش یافت و هنوز به قیمت سابق برنگشته است.
نویسنده: فرانک رز
مترجم: فاطمه شبیری
منبع: این مطلب ترجمهی مقدمهی کتاب دریایی که در آن شنا میکنیم، تازهترین کتاب فرانک رز، است که نشر اطراف ترجمه و انتشار آن را در دستور کار دارد.