آرا گولر بزرگترین عکاس استانبول مدرن بود. عکسهای او زندگی ساکنان استانبول را هم در کنار معماری عثمانی شکوهمند شهر، مساجد شاهانه و آبنماهای عظیمش ثبت و روایت میکردند. اورهان پاموک، نویسندهی نامدار ترک و برندهی نوبل ادبیات سال 2006، از دوستان گولر بود و در همان محلهی او بزرگ شد. به تعبیر خود پاموک، «استانبولِ آرا گولر استانبولِ من است». پاموک در این مطلب که پس از مرگ گولر نوشته شده از استانبول میگوید و از اهمیت ثبت قصههای ساکنان شهر.
آرا گولر که در 17 اکتبر سال 2018 درگذشت، بزرگترین عکاس استانبول مدرن بود. او سال 1928 در خانوادهای ارمنی در استانبول به دنیا آمد. آرا عکس گرفتن از شهر را در 1950 شروع کرد؛ عکسهایی که زندگی انسانها را هم در کنار معماری عثمانی شکوهمند شهر، مساجد شاهانه و آبنماهای عظیمش ثبت میکردند. من دو سال بعد، در 1952، به دنیا آمدم و در همان محلهای زندگی میکردم که او زندگی میکرد. استانبولِ آرا گولر استانبولِ من است.
اولین بار در دههی 1960 اسم آرا گولر را شنیدم؛ وقتی عکسهایش را در حیات، هفتهنامهی خبری و زرد پرخوانندهای که تأکیدی چشمگیر بر عکاسی داشت، دیدم. یکی از عموهایم سردبیرش بود. آرا پرترههایی از نویسندگان و هنرمندانی مثل پیکاسو و دالی و چهرههای نامدارِ ادبی و فرهنگی نسل قدیمیتر ترکیه مثل احمد حمدی تانپینارِ رماننویس منتشر میکرد. وقتی اولین بار، بعد از موفقیت رمانم کتاب سیاه، از من عکس گرفت، رضایتمندانه باور کردم که در مقام نویسنده موفق شدهام.
آرا گولر بیش از نیم قرن، تا دههی 2000، شورمندانه از استانبول عکس میگرفت. مشتاقانه عکسهایش را میکاویدم تا در آنها گسترش و دگردیسیِ خود شهر را ببینم. دوستیام با آرا سال 2003 شروع شد؛ وقتی در جریان تحقیق برای کتابم استانبول در نهصدهزار عکس بایگانی جستوجو میکردم. خانهی سهطبقهی بزرگی را که از پدرش ــداروسازی اهل محلهی گالاتاسرای در منطقهی بیاُغلوی شهرــ به ارث برده بود به کارگاه، دفتر کار و بایگانی تبدیل کرده بود.
عکسهایی که برای کتابم میخواستم نه آن نماهای مشهور آرا گولر که همه میشناختند، بلکه عکسهایی همسازتر با استانبول مالیخولیاییای که وصف میکردم، همسازتر با حالوهوای سیاه و سفیدِ کودکیام، بودند. آرا چنین عکسهایی داشت؛ خیلی بیشتر از آنچه انتظار داشتم. از عکسهای استانبولِ سترون، پاکیزه و توریستی بیزار بود. وقتی فهمید چه میخواهم، گذاشت بیمزاحمت به بایگانیاش دسترسی داشته باشم.
با عکسهای خبری شهری آرا گولر، که اوایل دههی 1950 در روزنامهها چاپ میشدند، با پرترههایش از فقرا، بیکاران و روستاییهای تازه بهشهرآمده، استانبول «ناشناخته» را برای اولین بار دیدم. توجه آرا به ساکنان خیابانهای پشتی استانبول ــماهیگیرهایی که در قهوهخانهها مینشستند و تورهایشان را تعمیر میکردند، مردهای بیکاری که در میخانهها مست میکردند، بچههایی که در سایهی دیوارهای باستانیِ لرزان شهر تایرهاي ماشینها را وصله میزدند، کارگرهای ساختمانی، کارگرهای راهآهن، قایقرانهایی که پارو میزدند تا مردم شهر را از یک ساحل شاخ طلایی به ساحل دیگرش ببرند، میوهفروشهایی که گاریهایشان را هل میدادند، مردمی که سحرگاه در انتظار باز شدن پل گالاتا پرسه میزدند، مینیبوسرانهای صبح زودــ در این واقعیت هویدا بود که همیشه دلبستگیاش به شهر را به واسطهی مردمی که در آن میزیستند نشان میداد.
انگار عکسهای آرا گولر به ما میگفتند «بله، چشماندازهای شهریِ زیبا در استانبول پایان ندارند، اما اول، آدمها!» ویژگی کلیدی و متمایزکنندهی عکسهای آرا گولر همبستگی احساسیای است که او میان چشماندازهای شهری و آدمها ترسیم میکند. عکسهای او همچنین باعث شدند کشف کنم که وقتی مردم استانبول کنار معماری عثمانی شکوهمند شهر، مساجد شاهانه و آبنماهای عظیمش به تصویر کشیده میشوند چقدر شکنندهتر و فقیرتر به نظر میرسند.
گاهی، عجیبْ رنجیدهخاطر، به من میگفت «تو عکسهایم را دوست داری فقط چون استانبول کودکیات را به یادت میآورند». مخالفت میکردم که «نه! عکسهایت را دوست دارم چون زیبا هستند.»
اما آیا زیبایی و خاطره چیزهایی جدا از یکدیگرند؟ آیا چیزی که اندکی آشنا است و به خاطرههایمان شباهت دارد، دیگر زیبا نیست؟ از بحث دربارهی چنین پرسشهایی با او لذت میبردم.
وقتی در بایگانی عکسهای استانبولش کار میکردم، خیلی وقتها به این فکر میکردم که چه چیزِ این عکسها چنین مفتونم میکرد. آیا این عکسها دیگران را هم مفتون میکردند؟ نگاه کردن به عکسهایی از جزئیات مغفول و در عین حال سرزندهی شهری که زندگیام را در آن گذرانده بودم خاصیتی سرگیجهآور داشت. ماشینها و دستفروشهای خیابانهایش، پلیسهای راهنمایی و رانندگی، کارگرها، زنهای روسریپوشی که از پلهای مهآلود میگذشتند، ایستگاههای قدیمی اتوبوس، سایههای درختهایش، نقاشیهای روی دیوارهایش.
برای آنهایی که مثل من 65 سال عمرشان را در یک شهر گذراندهاند ــو گاهی سالها ترکش نکردهاندــ چشماندازهای شهری در نهایت نمایههایی برای زندگیِ احساسیشان میشوند. شاید خیابانی گزندگیِ اخراج شدن از کار را به یادشان آورَد. شاید منظرهی پلی خاطرهی بیکسیِ جوانیشان را برگرداند. شاید میدانی در شهر سرخوشیِ ماجرایی عاشقانه را یادشان بیندازد. شاید کوچهای تاریک یادآورِ ترسهای سیاسیشان باشد. شاید قهوهخانهای قدیمی خاطرهی دوستان زندانیشان را زنده کند. و شاید درخت چناری یادشان بیاورد که چه فقیر بودهاند.
در اولین روزهای دوستیمان، هرگز دربارهی تبار ارمنی آرا گولر و تاریخ سرکوبشده و دردناک نابودی ارامنهی عثمانی حرف نمیزدیم؛ موضوعی که در ترکیه همچنان تابویی حقیقی است. حس میکردم حرف زدن با او دربارهی این موضوع دهشتناک دشوار باشد و رابطهمان را تنشآلود کند. او هم میدانست حرف زدن دربارهی این موضوع دوام آوردن در ترکیه را برایش سختتر میکند.
با گذشت چند سال، کمی به من اعتماد کرد و گاهی حرف مسائلی سیاسی را پیش میکشید که با دیگران دربارهشان حرف نمیزد. روزی به من گفت که پدر داروسازش در سال 1942، برای شانه خالی کردن از «مالیات بر ثروت» گزافی که دولت ترکیه به طور خاص برای شهروندان غیرمسلمانش وضع کرده بود و برای مصون ماندن از تبعید به اردوگاه کار اجباری به سبب نپرداختنِ این مالیات، خانهاش در گالاتاسرای را ترک کرد و ماهها در خانهای دیگر مخفی شد و حتی یک بار هم بیرون نیامد.
گاهی دربارهی شب 6 سپتامبر 1955 با من حرف میزد؛ وقتی در گرماگرم تنش سیاسی میان ترکیه و یونان بر سر رویدادهای قبرس، اوباشی که دولت ترکیه بسیجشان کرده بود شهر را به آشوب کشیدند و مغازههای یونانیها، ارامنه و یهودیها را غارت کردند، کلیساها و کنیسهها را بیحرمت کردند و خیابان استقلال، خیابان اصلیای در قلب بیاغلو که از کنار خانهی آرا میگذشت، را به میدان جنگ بدل کردند.
بیشتر مغازههای خیابان استقلال را خانوادههای ارمنی و یونانی میگرداندند. در دههی 1950 با مادرم به مغازههایشان میرفتم. ترکی را با لهجه حرف میزدند. عادت کرده بودم که وقتی من و مادرم به خانه برمیگشتیم ادای ترکی لهجهدارشان را دربیاورم. بعد از پاکسازی قومی سال 1955 که هدفش ترساندن و بیرون راندن اقلیتهای غیرمسلمان شهر بود، بیشتر آنها از خیابان استقلال و خانههایشان در استانبول رفتند. در میانههای دههی 1960، کمتر کسی از آنها باقی مانده بود.
من و آرا گولر راحت و کمابیش مفصّل دربارهی این که چگونه از این رویدادها و دیگر رویدادهای مشابه عکاسی میکرد حرف میزدیم. با این حال، هنوز سراغ موضوع ریشهکنیِ ارامنهی عثمانی، پدربزرگها و مادربزرگهای آرا، نرفته بودیم.
سال 2005 در مصاحبهای شکوِه کردم که در ترکیه آزادی اندیشه وجود ندارد و هنوز نمیتوانیم دربارهی بلاهای وحشتناکی که نود سال پیش بر سر ارامنهی عثمانی آوردند حرف بزنیم. مطبوعات ملیگرا دربارهی حرفهایم مبالغه کردند و به اتهام توهین به ترک بودن به دادگاه فراخوانده شدم؛ اتهامی که میتواند به حکم سه سال زندان بینجامد.
دو سال بعد، دوستم هرانت دینک، روزنامهنگار ارمنی، را وسط خیابانی در استانبول با شلیک گلوله کشتند، چون عبارت «نسلکشی ارامنه» را به کار برده بود. بعضی روزنامهها کمکم اشارههایی میکردند که شاید نفر بعدی من باشم. به سبب تهدیدهایی که دریافت کرده بودم، اتهامهایی که علیه من مطرح شده بودند و کارزارِ خبیثانهی مطبوعات ملیگرا، کمکم وقت بیشتری را خارج از کشور، در نیویورک، میگذراندم. برای دورههایی کوتاه به دفترم در استانبول برمیگشتم، بی آنکه به کسی بگویم برگشتهام.
در یکی از این سفرهای کوتاهم به وطن، در تاریکترین روزهای پس از ترور هرانت دینک، وارد دفترم شدم و بلافاصله زنگ تلفن به صدا درآمد. آن روزها هرگز تلفن دفتر را جواب نمیدادم. زنگ تلفن گاهی متوقف میشد اما بعد دوباره و دوباره و دوباره شروع میشد. سرانجام، آشفتهحال گوشی را برداشتم. فوری صدای آرا را شناختم. گفت «آخ، برگشتهای. همین حالا میآیم» و بی آنکه منتظر جواب بماند گوشی را گذاشت.
پانزده دقیقه بعد، آرا وارد دفترم شد. نفسش بالا نمیآمد و به سیاق همیشگیاش به همهچیز و همهکس فحش میداد. بعد، با هیکل درشتش در آغوشم گرفت و زد زیر گریه. آنهایی که آرا گولر را میشناختند و میدانند چقدر عاشق بدزبانی و تعابیر زمخت مردانه بود، بهتزدگیام از دیدن آنطور گریه کردنش را درک خواهند کرد. همچنان فحش میداد و به من میگفت «آن آدمها دستشان به تو نمیرسد».
اشکش بند نمیآمد. هر چه بیشتر گریه میکرد، احساس غریب گناه بیشتر به جانم چنگ میانداخت و حس میکردم فلج شدهام. بعد از گریهای بسیار طولانی، بالاخره آرام گرفت و بعد، انگار که کل مقصودش از آمدن همین بوده، یک لیوان آب نوشید و رفت.
مدتی بعد دوباره همدیگر را دیدیم. بیسروصدا، کارم را در بایگانیاش از سر گرفتم، گویی هیچچیز اتفاق نیفتاده. دیگر وسوسه نمیشدم دربارهی پدربزرگها و مادربزرگهایش از او بپرسم. عکاس بزرگ با اشکهایش همهچیز را به من گفته بود.
آرا آرزومند مردمسالاریای بود که در آن مردم بتوانند آزادانه دربارهی نیاکان کشتهشدهشان حرف بزنند یا دستکم آزادانه برایشان گریه کنند. ترکیه هرگز چنان مردمسالاریای نشد. موفقیت پانزده سال گذشته، دورهی رشد اقتصادیِ متکی به استقراض، نه برای گسترش دامنهی مردمسالاری بلکه برای محدود کردن حتی بیشترِ آزادی اندیشه به کار گرفته شد. و بعد از این همه رشد و این همه ساختوساز، استانبولِ قدیمی آرا گولر ــبه تعبیر عنوان یکی از کتابهایشــ «استانبولِ ازدسترفته» شده است.
نویسنده: اورهان پاموک
مترجم: الهام شوشتریزاده
منبع: نیویورکتایمز. ترجمهی فارسی این مطلب نخستین بار در کانال تلگرامی نشر «حرفه: هنرمند» منتشر شده و برای انتشار مجدد در بیکاغذ اطراف، بازتنظیم و ویرایش شده است.
اگر دوست دارید دربارهی ارتباط شهرها و قصهها بیشتر بدانید، میتوانید سراغ کتاب شنیدن شهر نشر اطراف بروید که بهتازگی منتشر شده است. شنیدن شهر پنج مقاله از صاحبنظران حوزهی روایت و شهرسازی است و پرسشی اساسی را مطرح میکند: چرا برای طراحی، برنامهریزی و روایت شهر، باید قصههایش را بشنویم؟