اگر دنیای بیماری را شبیه بازی کامپیوتری تصور کنیم، به احتمال زیاد غول مرحلهٔ آخرش برای خیلیها ویروس HIV و ایدز است؛ اسمهایی چنان ترسناک که تا جای ممکن از آنها دوری میکنیم و به دنبال شناختشان هم نیستیم. اما در واقع HIV و ایدز فاصلهای بسیار زیاد با هم دارند و این ناآگاهی ما از تفکیک این دو، زندگی بسیاری از مبتلایان را به نابودی کشانده است. کتاب مثبت که در ژانر مموآر یا خاطرهپردازی نوشته شده، روایت زندگی پیج راوِل از زبان خود اوست؛ دختری که وقتی به دنیا آمد، ظاهراً فرقی با باقی بچهها نداشت، جز اینکه ویروسی کوچک و نامرئی در بدنش خانه کرده بود. کتاب مثبت علاوه بر اینکه داستان آشنا شدن دختری جوان با نیمهٔ نامهربان وجود انسانها و تلاش او برای ساختن دنیایی مهربانتر را به ما نشان میدهد، مثالی ملموس و جذاب برای درک دنیای خاطرهپردازی است.
این روزها وقتی به مردم میگویم تقریباً ده سال بدون اینکه حتی یک بار دلیلش را بپرسم هر روز دارو میخوردم، جوری نگاهم میکنند انگار یک آدم سهسر هستم یا احمقترین آدم روی زمینم. البته من علت این همه تعجبشان را میفهمم اما از وقتی یادم میآید، دارو همیشه جزئی از زندگیام بوده. وقتی خیلی کوچک بودم، چهارزانو مینشستم روی پیشخوان آشپزخانه و منتظر میشدم. بعد مادرم درِ یک ظرف پلاستیکی سفیدرنگ را باز میکرد، مقداری پودر در یک شیشه شیر میریخت و آن را که روی شیر قلنبهقلنبه شده بود، هم میزد. بعد در شیشه را میبست و آن را دستم میداد. قیافهام را یک طوری میکردم و آن را میخوردم. مزهاش افتضاح بود؛ اسمش را گذاشته بودم «شربت کوفتی». با این حال واقعاً بچهٔ خوبی بودم چون تا آخرین قطرهاش را میخوردم. حتی اگر مادرم از نزدیک مراقبم نبود، هر بار چشمهایش طوری روی اجرای این مراسم متمرکز بود که انگار مرگ و زندگی من به آن وابسته بود. و البته واقعاً هم وابسته بود، هر چند که آن روزها این را نمیدانستم.
بعضی وقتها مردم از من دربارهٔ رفتوآمدهایم به بیمارستان میپرسند. آن روزها این رفتوآمدها خیلی زیاد بود. آیا واقعاً فکر میکردم این وضعیت عادی است؟ کوتاهترین جواب این است: بله! نه تنها فکر میکردم عادی است، حتی از آنهمه رفتوآمد خوشم هم میآمد.
بیمارستان کودکان رایلی در مرکز شهر ایندیاناپولیس قرار دارد. وسعت و معماری مدرن آن و تکاپو و شلوغی محلههای اطرافش، برای من که در خانهای یکطبقه در وسط چمنزاری مرتب و دنج زندگی میکردم، بسیار هیجانانگیز بود. راهروی ورودی بیمارستان پر از خرسهای عروسکی بزرگی بود که روی ستونهایی بلند نشسته و پاهایشان آویزان بود. در مسیرمان یکی از این اسبهای چرخوفلکی وجود داشت که خیلی برق میزد و دورش کلی سکه و پول خرد ریخته بودند؛ هر بار من و مادرم با هم آرزو میکردیم و سکههایمان را سمت آن میانداختیم. آرزوهای من داشتن عروسکها و لباسهای قشنگ، سفر به پارک آبی، خوردن کیک فنجانی و رسیدن کریسمس بود. مادرم آرزویش را توی دلش میگفت. وقتی ازش میپرسیدم چه آرزویی کرده، جوابم را نمیداد اما به جایش من را در آغوش میگرفت و میگفت «همون آرزوی قبلی عزیزم… همون آرزوی همیشگی.»
بعد میرفتیم داخل یک آسانسور شیشهای ــ یک آسانسور شیشهای واقعی، درست مثل آسانسور ویلی وانکا در فیلم کارخانهٔ شکلاتسازی ــ و تا طبقهٔ سوم بالا میرفتیم. وقتی در مطب دکتر منتظر بودیم، نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم تا به وسایل پزشکی دست نزنم. دستگاه کنترل فشار خون را فشار میدادم، کلاهک پلاستیکی اتواسکوپ را در میآوردم و دوباره سر جایش میگذاشتم و سیمپیچ پلاستیکی سیاهی که همهٔ اینها را به دیوار وصل کرده بود، میکشیدم. «وسایل خانم دکتر رو به هم نریز!» مادرم میخواست سرزنشم کند اما نمیتوانست تهلبخند روی صورتش را پنهان کند. «دکتر از دستت عصبانی میشه پیج!»
اما وقتی دکتر کاکس با آن کفشهای عجیب و غریب و جواهرات بزرگش از راه میرسید، اصلاً از دست من عصبانی نبود؛ برعکس، کلی هم با من خوشوبش میکرد. «خوشحالم که میبینمت پیج!»
لباسهای گل و گشادش از زیر روپوش سفیدش بیرون زده بود و گوشی طبیاش دور گردنش آویزان بود. ملاقات با دکتر را دوست داشتم و دلم میخواست یک روز شبیه او بشوم. وقتی میدیدمش با غرور میگفتم «وقتی بزرگ بشم، میخوام مثل شما دکتر بشم.» او هم لبخند میزد، چند تار موی بلوند که جلوی چشمش میافتادند را کنار میزد و در حالی که یک چوب بستنی دستش گرفته بود، میگفت «حتماً همینطوره، مطمئنم.» برعکس بعضی از بزرگترها در برخورد با بچهها، او همیشه من را جدی میگرفت. بعد چوببستنی را روی زبانم فشار میداد و میگفت «بگو آآآآآآآآ.»
من همه چیز را به دکتر کاکس میگفتم؛ اتفاقات مدرسه، شبخوابیدنها پیش دوستانم و اینکه مثل یک پری دریایی شنا میکردم. مادرم تأیید میکرد که واقعاً همینطور است. به او گفته بودم آواز خواندن در مکانهای عمومی با دستگاههای کارائوکه را دوست دارم و میتوانم روی تشک پرشم آنقدر بالا بپرم تا به پرندهها برسم. به حرفهایم گوش میکرد و میخندید؛ از لاک براق ناخنهایم تعریف میکرد و از همکلاسیهایم، معلمهایم، تعطیلاتم و… میپرسید.
شاید من فقط یکی از مریضهای دکتر بودم، فقط یک بچهٔ کوچولو؛ اما دکتر کاکس با من مثل یک آدم بزرگ رفتار میکرد، کسی که انگار واقعاً دوستش داشت. البته فقط دکتر اینطور نبود، پرستارهای بخش اورژانس هم من را به اسم میشناختند؛ آنها هم جزئیات پروندهٔ پزشکیام را به یاد داشتند، هم زندگی شخصیام در بیرون از بیمارستان را. ازم دربارهٔ کتابهایی که میخواندم میپرسیدند و مثلاً وقتی میفهمیدند یاد گرفتهام دوچرخهسواری کنم، ذوق میکردند. تکنسینهای آزمایشگاه هم من را میشناختند. موقع نمونهگیری از پوستم، از مدرسهام میپرسیدند و برای اینکه حواسم را پرت کنند، میگذاشتند لولههایی را که داشت از خونم پر میشد، نگه دارم.
از نظر عموم مردم که جایی مثل رایلی را تجربه نکردهاند، خیلی دردناک است که یک نفر در سنین کودکی مجبور باشد این همه به بیمارستان برود. اما به نظر من، آدم میتواند سرنوشت خیلی بدتری داشته باشد نسبت به اینکه از همان کودکی آدمهایی اینقدر صمیمی و مهربان، بخشی از زندگیاش باشند.
وقتی حتی پیش از آنکه خاطرهای در ذهنت بماند، پیش از آنکه بتوانی اسمت را بنویسی، پیش از آنکه بتوانی بالا و پایین بپری، پشتک بزنی یا حتی بدون کمک کسی مسواک بزنی، دارو و دکتر و بیمارستان بخشی از زندگیات میشوند، همه چیز آنقدر بدیهی و عادی میشود که تبدیل به چیزی مثل طلوع هرروزهٔ خورشید میشود. اگر به هر دلیلی یک روز اتفاق نیفتد ــ اگر روزی تاریکی به روشنی راه ندهد و ستارهها آنقدر در آسمان بمانند تا اتوبوس مدرسه هم از راه برسد و کارهای روزانه شروع شود ــ آنوقت است که اتفاق عجیبی افتاده و توجه آدم جلب میشود. اما تا وقتی هر روز خورشید بیرون میآید و حتی یک روز هم این روند قطع نمیشود، آدم فرض میکند که این یک اتفاق همیشگی و عادی است. آنوقت حواسش به چیزهای دیگری مثل تمام کردن تکالیف، شب ماندن خانهٔ دوستان در آخر هفته یا امتحان واژگان در چند روز آینده پرت میشود.
این را از من قبول کنید: چیزهایی که شما را زنده نگه میدارند، مثل صدای موتور یخچال هستند، یا تلویزیونی که مادرتان تمام روز روشن میگذارد تا سکوتِ زیادیِ خانه عصبیاش نکند. چیزهایی که ما را زنده نگه میدارند بخشی از دنیای ما میشوند و آنقدر برایمان عادی میشوند که به آنها هیچ توجهی نمیکنیم.
احتمالاً الان پیش خودتان فکر میکنید که اینطور نیست و اگر شما جای من بودید، خیلی زودتر از اینها متوجه غیرعادی بودن شرایط میشدید. حدس میزدید که یک جای کار میلنگد و شروع میکردید به سؤالپیچ کردن اطرافیانتان که چرا، چطور، یعنی چه و… اما اگر بخواهم با شما رک و راست باشم، باید بگویم بعید میدانم این تصورتان درست باشد. شاید مشکل من هم از اول همین بود که تمام آن چندینهزار دوز دارویی که مصرف کردم، در زندگیام کاملاً عادی و معمولی بود. داروها تلخ و بدمزه بودند؟ شک نکنید. اما باز هم فقط بخشی عادی از زندگیام بودند؛ بخشی کسلکننده و تکراری که پشت قسمتهای دیگری که واقعاً برایم مهم بودند و به چشمم میآمدند، گم میشد. احتمالاً به همین دلیل بود که از اتفاقاتی که بعداً افتاد، غافلگیر شدم. شاید در نهایت، این همه عادی و بدیهی بودن همه چیز، باعث شد تا من برای مواجهه با مسائل آماده نباشم و ماجراها روند بدی را طی کنند.
چیزهایی که شما را زنده نگه میدارند، مثل صدای موتور یخچال هستند، یا تلویزیونی که مادرتان تمام روز روشن میگذارد تا سکوتِ زیادیِ خانه عصبیاش نکند. چیزهایی که ما را زنده نگه میدارند بخشی از دنیای ما میشوند و آنقدر برایمان عادی میشوند که به آنها هیچ توجهی نمیکنیم.
برای من سالها به همین ترتیب میگذشت. دوستم عَذرا برای شنا به استخر خانهٔ مادربزرگش میرفت، دوست دیگرم سوفی به مسابقات بیسبالی میرفت که برادرش در آن بازی میکرد و من هم پیش دکتر کاکس میرفتم. دارو میخوردم، فوتبال بازی میکردم، لباسهای رنگارنگ تن عروسک باربیهایم میکردم، با مادرم ترانههای سبک کانتری میخواندم و جریان قرمز رنگ خونم را در لولههای پلاستیکی شفاف تماشا میکردم. این همهٔ کاری بود که انجام میدادم. دوستان زیادی داشتم و اگر بخواهم صادقانه بگویم، زندگی خوبی داشتم.
البته تجربهٔ رفتوآمدها به بیمارستان برای مامان کاملاً متفاوت بود. مهمترین دلیلش هم این بود که او میدانست چرا ما آنجا هستیم. مامان میدانست که آن پرستارها و دکترها و تکنسینهای آزمایشگاه، با همهٔ برخوردهای شاد و خوبشان، در واقع به نبردی برای مرگ و زندگی وارد شدهاند؛ مبارزهای برای زندگی نوپای من. مامان میدانست در عمق سلولهای بدن من، ویروسی بینهایت کوچک ــ یک میلیون برابر کوچکتر از نقطهای که در پایان این جمله است ــ سعی دارد من را بکشد. در واقع همهٔ ماجرا و اینکه من الان قصهای برای گفتن دارم از اینجا شروع شده: سالها قبل، احتمالاً قبل از اینکه حتی متولد شوم، ویروس نقص ایمنی بدن انسان (HIV) به سیستم ایمنی من حمله کرده و نقشهٔ ژنتیکیاش را در تعداد زیادی از سلولهای بدن من که وظیفهشان سالم نگه داشتن من بوده، جا داده. در نتیجه هر بار که سلولهای بدنم تقسیم شدهاند ویروس هم در آنها کپی شده است. علاوه بر این، مامان میدانست که اگر این وضعیت کنترل نشود، ویروسHIV تبدیل به ایدز میشود؛ بیماریای که هیچ درمانی ندارد. او میدانست اگر این اتفاق بیفتد، من دیگر حتی نمیتوانم با سادهترین عفونتها مقابله کنم و تمام بخشهای بدنم با دیگر انواع ویروسها، باکتریها، عفونتهای قارچی و انگلها از بین میرود. در این شرایط حتی یک سرماخوردگی ساده هم میتوانست تهدیدی برای زندگیام باشد. در نهایت هم گرفتار یکی از این عفونتها میشدم و نمیتوانستم جان سالم به در ببرم.
آنوقتها که پیش دکتر کاکس میرفتیم، مادرم میدانست ایدز تا آن زمان بیشتر از یازده میلیون نفر را در سراسر جهان کشته که نزدیک سه میلیون نفرشان کودک بودهاند. مامان همهٔ این چیزها را میدانست. کمکی از دستش برنمیآمد اما از همه چیز خبر داشت. و در حالی که ملاقاتهای دکتر و داروها تا جایی که یادم میآید همیشه بخشی از زندگیام بودهاند ماجراهای خود مامان هم شروع مشخصی داشتهاند. برای او، قبل و بعدی وجود داشت.
مامان در بخش شمالی ایندیاناپولیس، در دو قدمی چمنهای تر و تمیز و ساختمانهای سنگآهکی دانشگاه باتلر بزرگ شده بود؛ دخترِ پدری پیمانکار و مادری خانهدار، که کودکیاش بیشتر از حد معمول امن بود و رد پای فعالیتهای وابسته به کلیسای باپتیست و بازیهای بیسبال در آن دیده میشد. او با پدرم در دههٔ سوم عمرش آشنا شد؛ مامان متصدی کافه بود و بابا مشتری کافه. بابا پیش از آن افسر نیروی دریایی و پدرش هم نظامی بود. بابا صاحب یک نمایشگاه خرید و فروش ماشینهای دستدوم بود؛ رفتاری دوستانه، جذاب و شخصیتی گیرا داشت که از او فروشندهای عالی ساخته بود. آنها با هم حرف زدند و بابا، مامان را خنداند. بعد فهمیدند که هر دو عاشق قایقرانی و موسیقیهای سبک کانتری هستند.
الان وقتی به آنها فکر میکنم، آنها را جوانهایی آزاد و رها میبینم که در کافه نشستهاند و با هم میخندند. به نظر من فکر کردن به پدر و مادرها در این شرایط همیشه عجیب است، فکر کردن به روزی که هنوز جوان و خوشحال بودهاند، رابطهشان تازه شروع شده بوده و هنوز نه خبری از مشکلات و اختلافات بوده، نه پا به سن گذاشتن و پیر شدن. اما این را از من قبول کنید؛ وقتی به این فکر میکنید که یکی از آنها به دیگری HIV منتقل کرده و زندگی او و نسلهای بعدیاش را برای همیشه تغییر داده، همه چیز خیلی عجیبغریبتر میشود.
مادرم میگوید «آدم خوبی به نظر میاومد.» آدمها همیشه همین را میگویند، مگر نه؟ بعداً وقتی که اتفاق بدی میافتد و آن آدم کار نابخشودنیای انجام میدهد جملهٔ «آدم خوبی به نظر میاومد» مسخره است! هیچ وقت تصور نمیکنند که ممکن است چنین اتفاق بدی بیفتد.
آنها با هم به دریاچهٔ مورس رفتند، قایقسواری کردند و بیشتر حرف زدند. بابا به مامان گفت که بچه میخواهد. فکر میکرد شاید جالب باشد روزی مربی لیگ بیسبال کودکان شود. و همینطور که باد لابهلای موهای مامان میوزید و آب دور تا دور آنها نور خورشید را منعکس میکرد، مامان به خودش جرئت داد تا تصویر زندگی با این مرد را در خیالش بسازد. از این تصور خندهاش گرفت؛ این مرد خوشتیپ، به عنوان شوهرش، به کودکی بیسبال یاد میداد؛ به فرزند خودشان. مامان این را میخواست؛ اینکه بین تماشاچیان بایستد و آنها را تشویق کند. او این مرد را میخواست. بعد از ازدواج، مامان در نمایشگاه اتومبیل به بابا کمک میکرد و زمانهایی که بابا برای شرکت در مزایدههای خودرو و خریدهای جدید میرفت، تلفنها را جواب میداد. بعد هم آنها بچهدار شدند: یک نوزاد دختر، من!
آن موقع کسب و کار خوب پیش میرفت و آنها خوب پول در میآوردند؛ بیشتر از چیزی که مامان انتظار داشت. کسی چه میداند، شاید همین پول بود که در زندگیشان مشکلساز شد. بابا کمکم حسود شد و مامان را به کارهایی که هیچ وقت انجام نداده بود و به روابطی که هرگز نداشت متهم کرد. هیچ تعهد و تضمینی هم او را متقاعد نمیکرد. دمدمیمزاج شده بود و رفتارش اصلاً ثبات نداشت. پولها ناپدید شد و بابا گاهی میرفت و تا چند روز خانه نمیآمد. مدتی به مرکز بازپروری رفت. کسب و کار اتومبیل روبهراه نبود. مامان فهمید که بابا به او خیانت میکند. مدتی از هم جدا شدند. بعد دوباره برگشتند. مامان گریه میکرد و بابا قولهایی میداد که به آنها وفادار نبود. در نهایت از هم جدا شدند. البته من هیچ کدام از اینها را به خاطر نمیآورم؛ و خیلی چیزهای دیگر را که مامان برایم تعریف کرده است: اینکه چقدر خوب میخوابیدم و بیشتر وقتها میخندیدم. اینکه یاد گرفتم حرف بزنم ــ اولین کلمهام «دادا» بود ــ بعد راه بروم و بعد بدوم.
مامان میگوید عادت داشته که هر روز بعد از ظهر من را دم پنجره ببرد. عاشق اتوبوسهای زردرنگ مدرسه بودم که با سر و صدا رد میشدند و پر از بچههای بزرگتر بودند. وقتی رد میشدند، من با صدای بلند جیغ میکشیدم و میخندیدم. برای ما، منتظر این اتوبوسها ایستادن و تماشا کردنشان تبدیل به رسم و آیینی شاد شده بود. بعد تبهای مامان شروع شد. تصور میکرد که احتمالاً دچار آنفلوانزا شده. بدنش درد میکرد و احساس ضعف داشت. بدنش گرم نمیشد اما در همان حال کلی عرق میریخت. علائم بیماری آن اوایل خفیف بود؛ او هنوز هم من را پوشک میکرد، دنبالم میدوید، من را داخل صندلی ماشین جا میداد و کوه لباسهای شسته را تا میکرد و سرجایشان میگذاشت اما ظاهراً نمیتوانست از دست این بیماری ــ هر چه که بود ــ خلاص شود. چند بار پیش دکتر رفت. توصیهٔ دکتر این بود که وضعیت خونش بررسی شود و احتمال خستگیهای ناشی از کمخونی را مطرح کرد. وقتی مادرم پیگیر وضعیت بیماریاش بود، HIV آخرین احتمالی بود که به ذهنش میرسید. آخر او مادری بود ساکن حومهٔ شهر که مسائل عمدهٔ زندگیاش کار بود و غلات صبحانه و ریختن مواد شوینده و جمع و جور کردن اسباببازیها و مرتب کردن تختخواب. البته پدرم قطعاً درگیر ماجراهایی بوده که میتوانسته منجر به این وضع شود اما مامان نه. برای همین هم اصلاً آمادگی چیزی که دکتر گفت را نداشت. «نتیجهٔ آزمایش خون شما اومده.» مامان میگوید لحن دکتر نشان میداد که میخواهد موضوع مهمی را مطرح کند. «شما HIV مثبت هستید.»
من نمیدانم آن روزهای اول پس از تشخیص بیماری، برای مامان چطور گذشته؛ حتی الان هم بعد از گذشت این همه سال، برایش سخت است که راجع به آن روزها صحبت کند. میگوید به مادرش زنگ زده و پشت تلفن گریه کرده. خواهرش از ویسکانسین پیشش آمده و او در بغلش اشک ریخته. بعد با پدرم تماس گرفته ــ تنها کسی که میتوانسته عامل بیماری را به او منتقل کند ــ و با گریه گفته که باید آزمایش HIV بدهد. البته چیزهای دیگری هم میگوید: میترسیده که من بیمادر بشوم. آن موقع دو سال و نیمه بودم.
بعد دغدغههای دیگری پیش آمد. مادرها در حین بارداری یا زایمان ممکن است بیماری را به فرزندشان هم منتقل کنند. چه اتفاقی میافتاد اگر من هم… امکان نداشت! مامان خودش را دلداری میداد؛ امکان نداشت من HIV داشته باشم. چون تپل و شاد بودم و رشدی عادی داشتم. تنها مشکلات سلامت که درگیر آن بودم، گوشدردهای معمولی بود اما بالاخره چی؟ این فکرها مثل خوره در ذهن مامان میچرخید. اگر من هم HIV مثبت بودم چی؟
اواسط تابستان، درست قبل از تولد سه سالگیام، مامان من را پیش متخصص اطفال برد. من را نگه داشت تا یک تکنسین از بازوی کوچولو و تپلم خون بگیرد. دو هفته طول کشید تا مامان به مطب دکتر زنگ بزند و نتیجهٔ آزمایش را بپرسد. دکتر همانجا پشت تلفن صریح و سریع، قضیه را به مامان گفت. نتیجهٔ آزمایش من هم برای HIV مثبت بود. مامان روی صندلی افتاد و تمام بدنش شروع کرد به لرزیدن. دخترش، کودک نوپای دوستداشتنیاش، با آن لپهای تپلی و دستهای کوچولویی که به سمتش میآمد و در آغوشش میکشید، مبتلا به ویروسی شده بود که تا آن موقع دهها میلیون نفر را به کشتن داده بود؛ ویروسی که هیچ درمانی برایش وجود نداشت.
آن روز عصر او مثل همیشه من را کنار پنجره برده بود؛ من هم از ذوق دیدن اتوبوسهای مدرسه که رد میشدند، جیغ میکشیدم. سرم را میبوسید و من را محکم گرفته بود و تلاش میکرد تا جلوی اشکهایی را بگیرد که انگار تمامشدنی نبودند. بزرگترین اتوبوس زردرنگ که رد شد، مامان را به فکر فرو برد؛ آیا ممکن بود من هم روزی سوار یکی از این اتوبوسها بشوم؟
روز اول سال ششم مدرسه، خیلی هیجانزده و سردرگم بودم. از طرف دیگر، مامان هم حسابی عصبی بود. از آشپزخانه فریاد زد «پیج! عجله کن.» وقتی مضطرب میشود، به طرز مسخرهای صدایش بالا میرود.
آن روز صبح، چنان فریادهایی میزد که با اینکه من دو تا اتاق آن طرفتر بودم و داشتم داخل حمام حاضر میشدم، باز هم تمام بدنم مورمور شد. «اگه صبحانه نخوری، از حال میریها!»
مامان خودش را دلداری میداد؛ امکان نداشت من HIV داشته باشم. چون تپل و شاد بودم و رشدی عادی داشتم. تنها مشکلات سلامت که درگیر آن بودم، گوشدردهای معمولی بود اما بالاخره چی؟ این فکرها مثل خوره در ذهن مامان میچرخید. اگر من هم HIV مثبت بودم چی؟
به تصویر خودم در آینه خیره شدم. میدانستم که قرار نیست با نخوردن یک وعده صبحانه از حال بروم؛ هرچند که کلی هم وقت داشتم تا یک صبحانهٔ حسابی بخورم اما در عین حال مامان را هم میشناختم. در تمام طول دوران دبستان، اصرار داشت که همیشه کنار من باشد: او پای ثابت تمام اردوها، نمایشها و کنسرتها بود. جشنهای کلاسی را برنامهریزی میکرد، کیکها را بین بچهها تقسیم میکرد، برایشان آب سیب میریخت، مربعهای کوچک کیکهای شکلاتی را همراه با دستمال کاغذی به دانشآموزان میداد یا برایشان یک مشت چیپس میریخت. هر سال هالووین که میشد، به هر کدام از بچههای کلاس یک کدو حلوایی میداد تا آن را تزیین کنند و کنارش یک کیسهٔ پلاستیکی پر از اسباببازی و چیزهای هیجانانگیز هم میداد. او فقط زمانی احساس راحتی میکرد که کنار من بود؛ دقیقاً کنار من. اما حالا داشتم به مدرسهٔ راهنمایی کلارکستون میرفتم و او حسابی به هم ریخته بود. گفتم «مامان میدونی! تو خودت قبلاً تو کلارکستون درس خوندی و جای خوبی بوده.» جواب داد «میدونم پیج اما دوره زمونه عوض شده، همهٔ دنیا دیوونه شدن!» گفتم «معلم ورزشت هنوز همونجا مشغوله. الان مشاور شده، در نتیجه احتمالاً زیاد ببینمش.»
صدای باز و بسته شدن یکی از کشوهای آشپزخانه به گوش رسید و شیر آب باز شد. «بهتره زیاد نبینیش. این روزا بیشتر بچههای شر با مشاورها سر و کار دارن و مشاورا وقت ندارن تا بچههای خوب رو ببینن.» سرم را تکان دادم. مامان بعضی وقتها حرفهای احمقانهای میزد. «ای خدا! مامان! من فقط قراره چند تا کوچه پایینتر برم. اینقدر نزدیکه که از همینجا هم میتونی یه سنگ پرت کنی تا به دیوار مدرسه بخوره.»
«قرار نیست چیزی رو جایی پرت کنم.» این را گفت، داخل حمام آمد و لیوان نوشیدنی تقویتی صبحانه را دستم داد؛ نوشیدنیای که تا جایی که یادم میآمد، هر روز به من میداد. «بیا.» برس را کنار گذاشتم و تا جایی که میتوانستم از مایع داخل لیوان خوردم. این حداقل کاری بود که میتوانستم به خاطر مامان انجام بدهم. اگر یک صبحانهٔ مفصل نمیخوردم ــ که شامل این نوشیدنی قبل از خوردن داروهایم و یک کاسه غلات بعد از آن بود ــ کل روز را دمغ و بیحوصله میشد.
مامانم خیلی عصبی و نگران میشود؛ حتی الان هم همینطور است. برگشت و به سر و وضعم نگاهی انداخت. گفت «بانمک شدی.»
این بار لحنش کمی نرمتر شده بود. «از شلوارکت خوشم میآد.» با ذوق گفتم «دیگه روپوش بی روپوش!» تکرار کرد «دیگه روپوش بی روپوش!» لحنش به اندازهٔ من هیجانزده نبود. «هورا! گربههای وحشی!»
حسرتی در صدایش بود و سرش را تکان میداد. اما بعد لبخند زد «خوشحالم که برای رفتن به مدرسهٔ راهنمایی اینقدر هیجانزدهای.»
یک قلپ بزرگ از نوشیدنیام خوردم و آن را روی پیشخوان گذاشتم. مثل دخترهای هلهلهچی تیم مدرسه ایستادم و چند تا از حرکاتشان را اجرا کردم. بعد داد زدم «گربههای وحشی! به پیش! به پیش!»
کلارکستون یک تیم مشوق داشت و من با اینکه تا سال بعد نمیتوانستم عضو آن بشوم اما از همین الان برایش تمرین میکردم. مصمم بودم که تمام حرکاتشان را یاد بگیرم و قبل از تمام شدن سال ششم همه را بلد باشم.
مامان گفت «باشه عزیزم! باشه. حالا دارو!» همینطور که بالا و پایین میپریدم، دنبالش به آشپزخانه رفتم. داروهایم را داد. حالا آنقدر بزرگ شده بودم که بتوانم قرص مصرف کنم. یکی از قرصها را بالا انداختم. خیلی بزرگ بود؛ تقریباً اندازهٔ یک سکه. گفتم «مامان اینجوری به قضیه نگاه کن، چند تا بچه رو میشناسی که بتونن قرص به این بزرگی رو قورت بدن؟» یکی از قرصها را بالا گرفتم، انگار که تا حالا این قرصها را ندیده باشد؛ انگار که در تمام نه سال گذشته، هر روز آنها را ندیده باشد. «منظورم اینه که اگه میتونم از پس این قرصها بربیام، پس حتماً از پس مدرسهٔ راهنمایی هم بر میآم. درسته؟» نگاهم کرد تا قرصها را قورت بدهم و مطمئن شود که همه را طبق دستور خوردهام. وقتی دهانم را باز کردم تا نشانش بدهم که همه را قورت دادهام و دیگر قرصی در دهانم نیست، لبخند زد. «آره پیج! میتونی. میدونم که میتونی.»
__________________________________________________________________________________________
نویسنده: پیج راول، الی بنجامین
مترجم: فاطمه عرفانی، فرخنده ملکیفر
منبع: این مطلب بخش ابتدایی کتاب مثبت از مجموعهٔ تجربهٔ جوانیِ نشر اطراف است. برای خرید این کتاب به این صفحه مراجعه کنید، همچنین سایر کتابهای این مجموعه را میتوانید اینجا ببینید.