زهرا خانم تا یک هفته قبل از مرگش هم داشته توی مجلس عروسی با عروس و داماد به‌روزترین ژست‌هایی که یاد گرفته بود را تمرین می‌کرد. این‌که چطور جلوی دوربین بیایند و چطور و از چه زاویه‌ای راه بیفتند و بیایند توی کادر. اما این اواخر عروسی‌هایی که می‌رفت اوقاتش را تلخ می‌کرد. ناراحت می‌شد. سر دوربین از ناراحتی می‌لرزید و کمی کج‌وکوله می‌شد. مهمان‌های شیتان‌پیتان کرده از این‌که پیرزنی داشت مجلس عروسی‌شان را فیلم‌برداری می‌کرد دلخور بودند. زنی که همیشه جانمازش را با خودش می‌بُرد مجلس، اضافه‌وزن داشت، آرایش نمی‌کرد، لباس کوتاه نمی‌پوشید، انگلیسی بلد نبود، شبیه کارگردان‌ها راه نمی‌رفت، میزانسن نمی‌دانست و هیچ اداواطواری هم نداشت. زنی که فقط برای شمرده‌شمرده خواندن قرآن و تابلوهای در و دیوار و خیابان‌های شهر رفته بود نهضت سوادآموزی، از یک جایی به بعد و از چهل و خرده‌ای ساله‌ای که هیچ‌کس توقع کار کردن با دوربین را نداشت، همکار شوهرش شد و تبدیل شد به مهم‌ترین فیلم‌بردار عروسی منطقۀ خودشان. سال‌های دهۀ هفتاد که دیگر فیلم‌برداری از عروسی مرسوم شده بود و واجب، نوار ویدئوی مجلس زنانه مثل شمش طلا ارزش داشت. تکه ضبط‌شده‌ای بود از آبرو و حیثیت خاندان که یک نفر باید با تمام جانش از آن محافظت می‌کرد. برای همین تمام آقایان مجلس فقط و فقط روی یک نکته تأکید داشتند: «نوار، دست زهرا خانمه دیگه؟!»


نظام رتبه‌بندی فیلم‌بردارهای عروسی به این صورت بود که، تکنیک، دوربین و تجهیزات به‌روز فیلم‌برداریِ‌ زهرا خانم برای خانوادۀ عروس 20 درصد ارزش داشت و اعتمادی که به او داشتند 80 درصد. وقتی شد همکار خلیل آقا در آتلیۀ «مشتاق» جز تمرین کردن زیاد راه دیگری نداشت. او آن‌قدر به‌جای دیدن فیلم سینمایی و سریال‌های تلویزیونی، فیلم عروسی مردم را دید که بالاخره توانست لرزش دست‌هایش را کنترل کند و توسط شوهرش، با صدای بلند، تحسین شود: «آفرین زهرا، آفرین. همینه، همینه.» با خلیل، شوهرش، جلال، پسرش، و خودش و تجهیزات‌شان، سه‌ترکه پشت موتور می‌رفتند عروسی و روز بعد ساعت‌ها می‌نشستند فیلم‌های عروسی مردم را تجزیه و تحلیل می‌کردند. بعد از جلسه نقد و بررسی، نوبت به تمرین عملی می‌رسید. جلال نقش داماد را بازی می‌کرد و مادرش می‌شد عروس و پدرش هم دوربین فیلم‌برداری را برمی‌داشت و به آن‌ها آموزش درستِ فیلم گرفتن و نورپردازی صحیح را یاد می‌داد.

سالگرد زهرا خانم بود که دوباره جلال را توی قبرستان دیدم. گفت این زوجی که آمده بودند سر قبر، همان عروس و دامادی‌اند که مادرش یک هفته قبل از مرگ، رفته بود از عروسی‌شان فیلم بگیرد. یک سال قبل بود که دربارۀ تجربۀ خودش از فیلم‌برداری عروسی و همکاری با پدر و مادرش چیزهایی برایم تعریف کرد. همیشه دنبال این بودم که یک روز بنشینیم و روایت مادرش را کامل کند. مادری که تا 63 سالگی فیلم‌بردار عروسی بود و بعد از کلی گفت‌وگو و صحبت با چندین فیلم‌بردار عروسی می‌توانم بی‌هیچ اغراقی بگویم او پیرسال‌ترین فیلم‌بردار عروسی ایران است. با این حال، وقتی توی قبرستان به جلال گفتم بیا حرف بزنیم، یکهو آمد چند قبر این‌طرف‌تر و زیر سایۀ درختی نشستیم و گفت همین حالا شروع کنیم:

 

به من بگو اصلاً فیلم‌برداری عروسی چطور افتاد به جان مادرت؟ چطور شد به این نتیجه رسید که با پنج تا بچه همکار پدرت شود؟

من شک ندارم آقام هر شغل دیگری هم می‌داشت، باز مادرم کنارش بود چه برسد به کاری که پدرم وسط خانه‌اش شروع کرده بود. بگذار از این‌جا شروع کنم. پدرم ناچار بود برای مجلس‌هایی که می‌رفت از خانم‌های فیلم‌بردار غریبه استفاده کند. این یک تابوی بزرگ بود. یعنی خلیل، پدرم، با زن دیگری غیر از زن خودش که نامحرم بود می‌رفت محل فیلم‌برداری. این یعنی باید مدام با طرفت ارتباط داشته باشی، این‌که تو چی گرفتی و چطور گرفتی و این‌ها… الان شاید با خودت بگویی یعنی چی؟ همکارش است و چه ایرادی ندارد ولی وقتی تو زن و بچه داری و بعد توی آن بافت با یک خانم دیگر تلفنی صحبت می‌کنی، توجه زنت ناخودآگاه جلب می‌شود. مثلاً پدرم زنگ می‌زد که، «لیلا خانم! ساعت چند می‌آین؟» یا، دوربین توی مجلس قبلی چه مشکلی داشت و از این‌جور حرف‌ها. جمله‌ها ساده بودند و کاری ولی اصلاً نمی‌شد ساده از کنارش گذشت. ما تصویری از لیلا خانم نداشتیم فقط می‌دانستیم خانم جوان فیلم‌برداری است که یک شب بچه‌اش را می‌گذارد پیش مادرش و بعد می‌آید مجلس عروسی کمک پدرم و بابت کارش پول می‌گیرد و می‌رود. سن‌وسال مادر و آقام طوری نبود که در ظاهر این‌چیزها برایشان مهم باشد ولی من بالاخره توی عالم نوجوانی می‌فهمیدم حسادت‌هایی توی وجود مادرم شکل گرفته و اساساً فکر می‌کنم یکی از دلایلی که فیلم‌بردار شد همین بود. اما بعدها دیدم این فقط یک حسادت ساده نبود، مادرم به هر شکلی و با هر جان‌کندنی نمی‌خواست از عکاسی و فیلم‌برداری عقب بماند. با تمرین مداوم و مدام می‌خواست بهترینِ حرفه خودش باشد.

 

زهرا خانم قبل‌تر کنار خانه‌داری و بچه‌داری تنها کارش نشستن پای دار قالی بود. دار قالی تقریباً آن موقع‌ها توی خانۀ خیلی از زن‌های شهر بود. حتی قبل از این‌که از بَردَسکن بیایند مشهد و بعد که حتی آمدند توی «بازه شیخ» خانه گرفتند که حاشیه شهر به‌حساب می‌آمد و زمین‌هایش ارزان بود، باز هم کارش قالی‌بافی بود. انقلاب نشده بود که خلیل آقا عکاس سیار دم حرم شد. عکاسی را از یک افغانستانی یاد گرفته بود. می‌نشستند توی کافه‌های دور حرم و با دوربین پولارویدش، تا قبل از این‌که شهرداری عکاس‌ها را جمع کند، از زائران عکس می‌گرفت. پولش هم عالی بود. مثلاً زهرا خانم به شوهرش می‌گفت تلویزیون نداریم یا یخچال نداریم و او با پول دو سه‌ روز عکاسی کردن دم حرم، پول اسباب خانه را جور می‌کرد. بعد از چند وقت با پول عکاسی و کمک‌های خانواده، زمین ارزانی می‌خرند و خانه‌شان را می‌سازند با دو باب مغازه در سمت چپ و راست خانه. دکان‌هایی که یکی‌اش بعدها تبدیل به عکاسی شد. قبل‌تر همین مغازه برای دورۀ کوتاهی به لباس‌فروشی هم تبدیل شد. زن‌های محله از زهرا خانم لباس می‌خریدند و مردها هم از خلیل آقا. تعامل با مردم و اهالی محل از این‌جا شروع شد. حالا همه فهمیده بودند زهرا خانم توی کارش با همه راه می‌آید، لباس‌ها را تعویض می‌کند و حتی اجازه می‌دهد برای اندازه گرفتن به خانه‌های مردم برده شود. همان دوست افغانستانی اما دوباره به خلیل آقا توصیه می‌کند عکاسی‌ را شروع کند و آتلیۀ خودش را راه بیندازد. عکاسی که به حیاط خانه زهرا خانم راه داشت. حیاطی که در آن ترشی می‌انداخت و رب درست می‌کرد و به بچه‌هایش می‌رسید و می‌شست و می‌رُفت و کارهای خانه را می‌کرد و خلیل آقا هم کم‌کم آتلیه‌اش را راه انداخته بود و با لیلا خانم یا خانم‌های دیگر می‌رفت مجلس عروسی. سال‌های اواخر دهۀ هفتاد بود. توی این خانه هفت نفر زندگی می‌کردند. از این تعداد سه نفر مدام توی مجلس عروسی بودند اما یک نفر بیشتر از همه تلاش می‌کرد.

 

چطور مادرت که سواد درستی داشت با هشت تا بچه توانست موقعیت خودش را به یک فیلم‌بردار قابل‌اعتماد و نسبتاً به‌روز حفظ کند؟ چطور با دیگران و خانواده‌های مختلف توی آن سن‌وسال معاشرت می‌کرد؟

طبیعتاً مادرم برای این‌که آرتیست شود وارد این کار نشد. می‌خواست به کسب پدرم کمک کند. اما کم‌کم داشت اتفاق‌های تازه‌ای می‌افتاد. مادرم حالا با خانواده‌های مختلف و با آدمای متفاوتی سروکار دارشت و این خواه‌ناخواه تأثیرش را می‌گذاشت. مثل راننده تاکسی که از آن سر شهر راه می‌افتد تا یک سرویس از بالای شهر ببرد یک جای دیگر و همین‌طور با آدم‌های مختلف و مکان‌های مختلف مواجه می‌شود. چه اتفاقی می‌افتد؟ رفتارت را تنظیم می‌کنی و معاشرت یاد می‌گیری. مادرم به‌عنوان یک روستایی، مدام داشت خودش را به‌روز می‌کرد و به‌روز می‌شد. زن مذهبی که سواد یاد می‌گیرد تا قرآن بخواند، حالا به عروس‌وداماد می‌گفت دو تا کلیپ اول فیلم با صدای لیلا فروهر و مرتضی می‌آید پس این‌طوری و این‌کار را برای کلیپ افتتاحیه فیلم ژست بگیرد بهتر است. یک چیز مهم‌تری هم بود. از یک جایی به بعد فیلم‌بردار خانم زیاد شدند. نه فقط توی کسب‌وکار ما توی خیلی از مشاغل این اتفاق افتاد. طرف با خواهرش می‌رفت فیلم‌برداری یا با زنش می‌رفت و خیلی هم کسب‌وکارش رونق می‌گرفت. چرا؟ چون بیشتر این کارها توی یک محله یا یک منطقه یا محدوده متمرکز بود و در نتیجه بیشتر شناخته می‌شدند و اعتماد می‌کردند. مشتری‌ها به پدرم می‌گفتند «برای فیلم‌برداری بخش زنانه زهرا خانم می‌آد دیگه؟» آن موقع، مجلس مردانه، هیچ ارزشی نداشت. ولی مجلس عروسی زنانه در بالاترین سطح اهمیت قرار داشت. ظرافت‌ها بیشتر بود. زن‌ها روی خودشان کار می‌کردند و در قسمت زنانه برنامه‌ها بیشتر بود و اتفاق‌های بیشتری هم می‌افتاد. برای همین، فیلم عروسی تکه‌ای از ناموس سیار خانواده بود. نوار ویدئو نسخه‌ای فیزیکی بود که از شب اتمام عروسی باید در بالاترین سطح ممکن از آن حفاظت می‌شد. مهم بود دست کی می‌ماند. برای همین تقریباً به آخر عروسی که نزدیک می‌شدیم مهم‌ترین سؤال این بود: «فیلم زنانه دست کیه؟ دست زهرا خانم دیگه، نه؟» باید قلب‌شان آرام می‌گرفت. باید مطمئن می‌شدند هیچ‌کس، هیچ نری تا شعاع چند کیلومتری، فیلم عروسی آن‌ها را نمی‌بیند. فیلم‌برداری از چه زاویه‌ای و با چه مدلی ابداً مهم نبود، اعتماد آن‌ها به ما مهم بود. برای همین کسی همکار و لیلا خانم و مریم خانم را نمی‌شناختند و دوست نداشتند، فقط زهرا خانم را می‌شناختند.

 

زهرا خانم حالا دیگر نباید کم می‌آورد. تا می‌توانست وقت می‌گذاشت و تمرین می‌کرد. با همه مهربان بود و برای مشتری‌ها با تمام وجودش وقت می‌گذاشتند. حتی فیلم‌های میکس شده را توی ویدئوی خانه می‌گذاشت و چند نفر از خانوادۀ عروس را هم دعوت می‌کرد خانه‌اش تا در یک اکران خصوصی فیلم عروسی را بازبینی کنند و رضایت را توی صورت‌شان ببیند و برای آقا خلیل تعریف کند. زهرا خانم، ظرفی در خودش پیدا کرده بود که می‌خواست با تمرین زیاد پُرش کند. روزهای اول، برای شروع، حتی توی مجلس کمی آرایش هم می‌کرد، موهایش را بیرون می‌ریخت، گاهی لباس کوتاه می‌پوشید و روسری سرش می‌کرد. او داشت خلاء بزرگی را پر می‌کرد. داشت به آدم‌ها و به فضاهایی متصل می‌شد که خوابش را هم نمی‌دید. آتلیۀ عکاسی آقا خلیل همیشه از نظر تجهیزات روز عقب بود، اما نقطۀ قوت بزرگ‌تری پیدا کرده بود که این کمبود را می‌پوشاند: دلسوز بودن و مهربان بودن زهرا خانم برای مجالس عروسی مردم. مثلاً او آخرین نفری بود که از خانه عروس‌وداماد بیرون می‌آمد. کاری که لیلا خانم یا هر زن غریبه دیگری نمی‌کردند. آن‌ها تا عروسی تمام می‌شد، شام خورده و نخورده، نوار را تحویل می‌دادند و می‌رفتند.

 

یادم می‌آید می‌گفتی با پدر و مادرت، توی خانه، کلی تمرین می‌کردید که چطور توی عروسی فیلم بگیرید.

آره. مفصل پدرم برای آموزش وقت می‌گذاشت. بابا به مادرم از جزئیات دکمه‌ها می‌گفت و کار با دوربین را توضیح می‌داد: «این دکمه رو بزنی، این‌جوری می‌شه. با این دکمه رو فشار بدی، این چراغ قرمزه روشن می‌شه؛ یعنی داره ضبط می‌کنه.» بعد تمرین عملی شروع می‌شد. با مادرم توی خانه تمرین می‌کردیم. او دوربین را می‌گذاشت روی شانه‌اش و از توی خانه فیلم‌برداری می‌کرد. همۀ ما هم بودیم. شوخی می‌کردیم، حرف می‌زدیم. دور سفرۀ خالی می‌نشستیم. می‌رقصیدیم. یک وضعی بود. سعی می‌کردیم با برادرها و خواهرم یک عروسی را بازسازی کنیم. بعد پدرم همان فیلمی که مادرم گرفته بود را می‌گذاشت توی ویدئو و نگاه می‌کردیم. تجزیه و تحلیلِ ثانیه‌به‌ثانیه‌اش شروع می‌شد. آقام به مادرم می‌گفت «نگاه کن! این‌جا دوربین روشن بوده ولی تو از سقف گرفتی. این‌جوری نباید از سفره می‌گرفتی.» پدرم خیلی جدی این نکته‌ها را می‌گفت. بعضی وقت‌ها هم واقعاً عصبانی می‌شد و می‌گفت «این‌جوری یاد نمی‌گیری زهرا، خراب کردی.» مادرم می‌گفت «آخه حواسم به قابلمه بود.» معلم مادرم فقط آقا خلیل بود. خودش آن‌قدرها حرفه‌ای نبود ولی همین چیزهایی که می‌دانست را به مادرم می‌گفت و باهم تمرین می‌کردند. همه‌چیز هم تجربی بود. مثلاً پدرم یکهو می‌گفت «نور به سقف باشه خیلی بهتره. باید همین‌کارو بکنم. تو هم این‌کارو بکن.» یادت نرود که دوربین به این بزرگی روی شانه‌های زنی بود که نه انگلیسی می‌فهمید و نه فارسی‌اش خوب بود و نه تا قبل از این اصلاً چنین کاری کرده بود. بالاخره رسید به‌جایی که پدرم نمره قبولی داد به زهرا خانم: «آهاااا! الان دیگه دستت نمی‌لرزه.» این لرزش دست خیلی اهمیت داشت. آن موقع پدرم همیشه به این‌که دستش موقع فیلم‌برداری نمی‌لرزید افتخار می‌کرد. می‌گفت «نگاه کن! فیلم رو انگار رو پایۀ دوربین گرفتن.»

مادرت شده بود بخش مهمی از کار. پس دیگر حساسیتی نشان نمی‌داد. باقی بچه‌ها همراهی می‌کردند؟

پدرم یک کار دیگر هم می‌کرد. او برای آموزش دادن، نوار ویدئوی عروسی زنانۀ مردم را از همکارانش امانت می‌گرفت و می‌آورد خانه. من برادری داشتم و دارم که خیلی مذهبی است. اصلاً قاطی کار پدر و مادرم نمی‌شد. نگاه نمی‌کرد و گاهی می‌رفت بیرون که چشمش به فیلم‌ها نیفتد. با پدرم بگومگو داشت. پدرم می‌گفت «دیدن این فیلما اگه برای یادگیری باشه هیچ گناهی نداره. برو بپرس.» برادرم می‌گفت «پول فیلم‌برداری عروسی حرومه. این‌که می‌شینید خانم‌های غریبه رو نگاه می‌کنید هم همین‌طور.» من واقعاً همیشه داشتم به این حس مادرم در آن لحظه فکر می‌کردم. پدرم و من، داشتیم فیلم خانم‌هایی را می‌دیدیم که توی محل‌مان رفت‌وآمد داشتند و ما هم تک‌وتوکشان را می‌شناختیم. خانم‌هایی که لباس مجلسی تن‌شان بود و آرایش داشتند. این موقعیت و کاری که زهراخانم می‌کرد در نوع خودش خیلی کار آوانگارد بود. ما با زهرا خانم داشتیم برای لحظه‌به‌لحظۀ یک عروسی آموزش می‌دیدیم. چطور از نوشابه‌خوردن عروس و داماد فیلم بگیریم، قرآن بالاسر ِعروس و داماد را از کدام زاویه بگیریم بهتر است. سر دیگ، توی آشپزخانه، چطور و کدام طرف باشیم بهتر است. ورکشاپی هم که وجود نداشت، با فیلم مجلس عروس زنانه و با صدای بلند آهنگ حسن شماعی‌زاده و یک حلقۀ طلایی که از توی آبشار میکس شدۀ مات دایره‌ای شکل، عروس و داماد داشتند از یک نی نوشابه می‌خوردند نورپردازی یاد می‌گرفتیم و قاب‌بندی را تمرین می‌کردیم. ما باید با همین فیلم‌ها تمرین می‌کردیم. مدام هم باید فیلم می‌دیدیم و به‌روز می‌شدیم چون هر چندوقت یک‌بار مدل میکس فیلم‌ها و شکل فیلم‌برداری تغییر می‌کرد. ولی این‌که مادرم آن لحظه‌هایی که پدرم داشت فیلم‌ها را نگاه می‌کرد چه حسی داشت و به چه فکر می‌کرد، نمی‌دانم. هیچ‌وقت ازش نپرسیدم.

 

ساعت 3 صبح یکی از روزهای سال 1375 بود. توی سرمای سوزدار زمستان مشهد، زهرا خانم هنوز از مجلس عروسی بیرون نیامده است. شانه‌هایش سوزن سوزن می‌شد. دوربین می‌لرزید. همۀ مهمان‌ها رفته بودند. آن‌قدر اتاقی که عروس و داماد نشسته‌اند خلوت بود که صدای زوم‌بَک دوربین بلندتر از هروقت دیگری شنیده می‌شد. زهرا خانم دنبال ضبطی است که آهنگی پخش کند و سکوت را بشکند. عروس، خسته و کوفته، آرام‌آرام برای این‌که لباسش خراب نشود تقلا می‌کند و بالاخره ضبطی جور می‌شود: «ای دل تو خریداری نداری…» فیلم‌بردار معلوم نیست معطل چیست و منتظر چه اتفاقی بود. روز بعدش خلیل آقا عصبانی به زهرا خانم می‌گوید: «چرا نگفتی همدیگه ‌رو ببوسن؟ چرا نگفتی این‌جوری کمر عروس رو بگیره و بعد این‌جوری بغلش کنه؟» زهراخانم می‌گوید: «خجالت کشیدم، روم نشد.»

بعد از چندسال بی‌دوربینی و کرایه کردن دوربین‌‎های مستهلکِ هزاردست‌چرخیده که کیفیت فیلم‌ها را پایین می‌آورد، بالاخره آقا خلیل دوربین نو می‌خرد. دیگر کار به‌جایی رسیده بود که دوربین کرایه کردن، ریسک بالایی داشت چون ممکن بود همۀ فیلم عروسی مردم را خراب کند.

 

دوربین که خریدید انگار همه‌چیز فرق کرد و کار مادرت هم بیشتر و بیشتر شد.

خیلی زیاد. خوشبختانه ما به زمانی خوردیم که غیر از عروسی، حاجی و کربلایی و سوریه‌رفته و ختنه‌سوری هم زیاد می‌رفتیم. مادرم اوج کارش بود. حرفه‌ای شده بود. ورد زبان همه‌شان این بود: «زهرا خانم بیاد دیگه.» حالا یا پدر و مادرم با هم، یا فقط من و مادرم می‌رفتیم. مادرم کم‌کم یاد گرفته بود با ویدئو و نوار ویدئو خیلی خوب کار کند. حالا همه را دعوت می‌کرد خانه. برایشان چایی می‌ریخت و می‌نشست مفصل با آن‌ها گپ می‌زد. کل فیلم را با هم تماشا می‌کردند. بعد انگار که جلسه پرسش و پاسخ با کارگردان یک اثر بزرگ باشد، مادرم به تک‌تک سؤالات‌شان جواب می‌داد. حتی دیگر دربارۀ همۀ موضوعات طرف مشورت بود. شام عروسی را از کجا بگیرند، گوسفند را کدام قصاب قربانی کند، قیمۀ کدام آشپزخانه بهتر است، برای پاتختی چطور برنامه بریزند و او با صبر و حوصله همه را توضیح می‌داد. آن‌هم طوری که خرج‌شان زیاد نشود. ‌خیلی خوشحال بود و حس خوبی می‌گرفت. مشتری‌ها هم به او خیلی اعتماد داشتند چون آن‌ها را مستقیم و بی‌واسطه می‌آورد وسط خانه‌زندگی‌اش. درنهایت، همین‌که فیلم خوب میکس‌ شده بود و پرش نداشت، همه راضی و خوشحال بلند می‌شدند می‌رفتند پس کارشان. کم‌کم اما کمردردها و پادردها و دست‌دردها شروع شد. یک دلیلش این بود که او همزمان که دوربین روی شانه‌هایش بود، باید پایه نور را توی دست دیگرش نگه می‌داشت یا حواسش به این باشد که از روی چهارپایه نخورد زمین. ما توی مجالس مردانه پایه‌های نور را می‌بستیم به در و دیوار ولی او نمی‌توانست این کار را بکند. چند تا باطری سنگین هم توی کیفش می‌گذاشت و آویزان شانه دیگرش بود، بعد با همین وضعیت، می‌رفت روی چهارپایه تا از بالا توی آن شلوغی وسط خانه‌های تنگ و خفه و شلوغ فیلم‌برداری کند و باید چند ساعت توی همان حال بماند. از یک جایی به بعد، صدای مادرم مدام توی فیلم بود. هی داد می‌زد «خانم‌ها برید کنار. این‌جا نایستید. جلوی دوربین نباشید، عروس را ماسکه نکنید. هُلم ندید دارم از روی چهارپایه می‌افتم.» ولی کسی اعتنایی نمی‌کرد. اصلاً صدابه‌صدا نمی‌رسید. یک‌بار ساعت چهار صبح، خسته و کوفته و آش‌ولاش، من و پدر و مادرم از مجلس عروسی بر‌گشته بودیم خانه. همه خواب بودند. پدرم مستقیم رفت خوابید، من هم رفتم با همان لباس‌های بیرون دراز بکشم و بخوابم. مادرم اما آمد در گوشم گفت «فکر کنم فیلم رو خراب کردم. جلال بیا چک کن.» گفتم «حالا بخوابیم فردا مادر.» خیلی آرام حرف می‌زد که پدرم نشنود. اصرار داشت همان‌لحظه چک کنم. بلند شدم و فیلم دوربین را چک کردم. خیلی نگران بود. گفتم نگران نباش، خراب نکردی. گفت «خداروشکر. خداروشکر.» تازه بعدش هم زود نمی‌خوابید. یک وقت‌هایی بود پدرم به مادرم با اصرار می‌گفت با همان دوربین حداقل صدتا عکس از عروس‌وداماد بگیرد تا مثلاً بیست‌تایش خوب دربیاید. صدتا عکس یعنی صدتا ژست متفاوت. شب‌‎هایی بود مادرم تا صبح به ژست‌های تازه فکر می‌کرد.

 

زهرا خانم سنش هرچه بالاتر می‌رفت هم فیلم‌بردار بهتری می‌شد و هم خطاهایش کمتر. اما یک چیزی آزارش می‌داد. او دیگری نمی‌توانست با خیال راحت مهمان مجالس عروسی قوم‌وخویش‌ها باشد. نمی‌توانست مهمان باشد و بنشیند و حرف بزند و شیرینی بخورد. او همیشه و در هر حالتی باید فیلم‌برداری می‌کرد. دوست و آشنا و قوم‌وخویش کنار دعوت کردن از خانواده، از خلیل آقا یک درخواست هم داشتند: «زحمت فیلم‌برداری رو زهرا خانم می‌کشن؟»

 

چرا مادرت باید درخواست فیلم‌برداری از مجلس قوم‌وخویش‌ها را قبول می‌کرد؟

اولش کمی تردید می‌کرد یا می‌فهمیدم که خیلی رضایت ندارد ولی در نهایت قبول می‌کرد. ته تهش غری هم می‌زد ولی باز راضی می‌شد. اصلاً مجلس عروسی یکی از برادرهایم را مادرم فیلم‌برداری کرد و عکس گرفت. می‌گفت چرا برویم فیلم‌بردار غریبه بیاوریم که هزینه روی دست‌مان بگذارد، خودم این کار را می‌کنم. می‌گفت «خودم می‌گیرم. مگه چه خبره؟ مگه چی کار داره؟» من مطمئنم یکی از بزرگ‌ترین حسرت‌های مادرم این بوده که همیشه مجلس عروسی را از پشت دوربین می‌دیده. فیلم‌بردار مجلس عروسی خودم هم مادرم بود. برای همین حتی یک‌بار فیلم مجلس خودم را ندیدم. اصلاً نمی‌دانم کجا هست. یک دلیلش این است که آن‌قدر عکس و فیلم عروسی دیده بودم که دلم نمی‌خواست، عذاب‌آور بود دیدنش. ولی همیشه این‌طور بود که زنگ می‌زدند: «زهرا خانم سه‌شنبه حاجی داره از مکه می‌آد.» ما هم هرکجا دعوت می‌شدیم دوربین‌مان را هم می‌گفتند بیاوریم. به‌نظرم همین اتفاق‌ها باعث شد کار از یک‌جایی به بعد، برای مادرم، خسته‌کننده شود. اما اتفاق اصلی وقتی افتاد که مادرم با این‌که کلی بچه توی خانه‌مان بود و ما همه بزرگ شده بودیم، دوباره باردار شد. این شد قوزبالای قوز.


نویسنده: قاسم فتحی

 

♦ بخش دیگری از این مطلب، یعنی «گِرایوِ دی، گوشۀ عکس‌های عروسی» پیش‌تر در بی‌کاغذ منتشر شده بود. پیشنهاد می‌کنیم آن را هم مطالعه کنید.