«کبک میان کوه پنهان است و قلب میان خون» اما جاهای دوری هست که آدم میتواند قلبش را آنجا پنهان کند و دوباره برگردد و نگاه کند ببیند میتپد یا نه. من هر بار که کوله میبندم و نیت میکنم برای رفتن، انگار خونی تازه در رگهایم جاری میشود و قلبم مثل روز اولی که به دنیا آمدهام، میتپد. مثلاً اگر تا ده دقیقه قبلش از خودم میپرسیدهام که «این زندگی کی تموم می شه پس؟» و خودم را روی صندلی ول میکردهام و ادای بیحوصلهها را در میآوردهام، به محض اینکه کسی بگوید این هفته برویم فلان جا، یکهو از جا میپرم، و اگر آن «فلان جا» کوه باشد، مثل بچهای میمانم که برایش بلیت شهربازی گرفته باشند: شادی میپرد توی دلم.»
سیزدهچهاردهسالهام. دور زمین والیبال مدرسه میدوم. با شلوار گرمکن سرمهای سهخطِ سفید و مانتوی سرمهای. مقنعهی بلند چانهدار به سر دارم. گردی صورتم بهزور پیداست بس که کش مقنعه را سفت کردهام که موهایم دیده نشود. یکی از بچههای کلاس گوشهی زمین والیبال ایستاده و اعلام میکند که دور چندم است. صورتم گل انداخته. زانوهایم لرز خفیفی دارد اما کماکان میدوم. میدانم نباید همان اول سرعتم را زیاد کنم. میدانم آنهایی که بعد از سوت سریع میدوند، دور پنجم و ششم کم میآورند و درست همان موقع است که من باید سرعتم را زیاد کنم. آنهایی که اول سریع دویدهاند و توی خیالشان برنده شدهاند، نمیتوانند ده دور را تمام کنند. کسی که این مستطیل را ده دور کامل میدود منم؛ من که هر قدر توی دوی استقامت خوبم و بلدم چه کنم که وسط راه کم نیاورم، توی دوی سرعت افتضاحم. به مسابقات دوی استانی مدارس دخترانه دعوت میشوم اما واقعاً توی همهی زیرشاخههای دو بدم. توی دوی سرعت بدم. توی پرش بدم. توی پرتاب وزنه بدم. تنها چیزی که میتوانم در آن بدرخشم و خودی نشان بدهم دوی استقامت است. همین استقامت بعدها خیلی به کمک آمد و اگر نبود بیشتر کوهها و مسیرهایی که تا امروز رفتهام را نمیرفتم. استقامت.
***
اولین باری که کوه جدی رفتم ــ به این معنا که آنجایی که رویش قدم میگذاشتم تپه نبود، مسیر آبشار نبود، ترکینگ نبود و چیزی بود که باید ارتفاعت را زیاد میکردی تا بهش برسی ـــ شجاعالدین بود. قبلش با دوستانم تپهنوردی میکردیم یا کهنهباغستانها را میگشتیم و نتیجهی غاییاش هم رسیدن به املتی بود که در کوهستان میزدیم.
ارنست شکلتون میگوید «انسانها به دلایل مختلفی وارد فضاهای خالی جهان میشوند، بعضیهایشان فقط به عشق ماجراجویی به این کار برانگیخته میشوند، بعضیها عطش شدید علمی دارند، بعضی دیگر هم راههای رفته را با وسوسهی صداهای کوچک و جذابیت رازآلود ناشناختهها ترک میکنند.» من بعد از شجاعالدین، خودم را توی دستهی سوم جا دادم و کنار عشق به ماجراجویی، دنبال آن صداهای کوچک و رازها بودم.
سیالان اولین کوه چهارهزارتایی بود که این حسهای درونم را بیدارتر کرد و نورونهایم را حساستر. شنیدن صداها و دیدن رازهای بیشتر. بعد از آن انگار ابعاد و اندازهی همهچیز و نگرشم به چیزی که اسمش کوهنوردی است عوض شد. کلمهی سادهی چهارحرفی «عظمت» اصلاً برایم معنا و مفهوم دیگری پیدا کرد. «من» چیزی را میدید که تا آن وقت فقط خوانده یا شنیده بودش.
تعطیلات خرداد ۹۳ با چهارتا از بچهها راه افتادیم سمت الموت. برنامه این بود که خودمان را از روستای هنیز برسانیم به پناهگاه سیالان و صبح برویم سمت قله، از آنجا هم برویم هزارچم و خودمان را برسانیم دریاسر. اولین بار بود که میدیدم وقتی همه توی شهر دارند از گرما لهله میزنند، تو میتوانی جایی باشی که از آسمان تگرگ ببارد، جایی باشی که هنوز برف هست، جایی که ریواسها سبزند و یک عالم آب توی ساقههاشان پنهان است. توی دفتر آن سال دربارهی تعطیلات خرداد نوشتهام «چطور میتوان از بهشت گفت برای کسی که بهشت را ندیده؟». حقیقت این است که من از سیالان به کوه رفتن معتاد شدم یا بهترش این است بگویم عاشق شدم. «من هیچ فلسفهای ندارم. من حواس پنجگانه را دارم. اگر از طبیعت میگویم از این نیست که میدانم چیست؛ از آن است که عاشقش هستم. به هزاران دلیل، و عاشقان هرگز نمیدانند عاشق چه چیز میشوند، چرا عاشقاند، یا عشق چیست.»[1]
***
اواخر تیر تا اواسط مرداد در تقویم برایم معنای دیگری دارد. نگاه میکنم به جمعهها. ببینم کدام جمعه کجا میبَردم. اولین بار که دماوند رفتم، سیوهفتساله بودم. علمکوه را دیده بودم، شاهالبرز و توچال را رفته بودم و منتظر هفتهی سوم بودم که بروم دماوند. گزارش برنامهها را میخواندم. توی همهشان از بوی گوگرد نوشتهاند و از سختی آن دویست قدم آخر تا قله. توصیه شده که برای فرار از بوی گوگرد، با خودمان سیر و زغال ببریم اما از آنجا که همواره یک منظر حقیقی و واقعی وجود دارد و انبوهی منظر غیرحقیقی و کاذب، بعد از تجربهی دماوند از کنار خیلی از چنین توصیههایی رد میشوم چون چیزی که آنجا تجربه کردم شبیه هیچکدام از خواندههایم نبود.
مامانبزرگم معتقد است اولین باری که جایی پا بگذاری دعایت میگیرد. یادم است وقتی رسیدیم قله کمی اشک داشتم و یاد رنگین آدمهایی که دوستشان دارم هم با من بود. بعد بلافاصله آرزو کردم در کنکور ارشدِ رشتهای که دوستش داشتم قبول شوم. درست ده روز بعد وقتی با ناامیدی تمام در تحریریه شمارهی داوطلبیام را در سایت زدم که رتبهام را ببینم، بهتزده رتبهی قبولیام را چند بار چک کردم: پنج.
***
«کبک میان کوه پنهان است و قلب میان خون»[2] اما جاهای دوری هست که آدم میتواند قلبش را آنجا پنهان کند و دوباره برگردد و نگاه کند ببیند میتپد یا نه. من هر بار که کوله میبندم و نیت میکنم برای رفتن، انگار خونی تازه در رگهایم جاری میشود و قلبم مثل روز اولی که به دنیا آمدهام، میتپد. مثلاً اگر تا ده دقیقه قبلش از خودم میپرسیدهام که «این زندگی کی تموم می شه پس؟» و خودم را روی صندلی ول میکردهام و ادای بیحوصلهها را در میآوردهام، به محض اینکه کسی بگوید این هفته برویم فلان جا، یکهو از جا میپرم، و اگر آن «فلان جا» کوه باشد، مثل بچهای میمانم که برایش بلیت شهربازی گرفته باشند: شادی میپرد توی دلم.
***
«لا يَسأَم الإِنسان مِن دعاءِ الخيرِ» و انسان از خواستن خوبیها خسته نمیشود. وقتهایی که توی طبیعتم زیباییها را جایی ذخیره میکنم؛ جایی که نمیدانم توی قلبم است یا توی سرم. بعد، وقتهایی که طاقتم طاق میشود، بیرون میآورمشان. شبیه کبوتری از کلاه شعبدهبازی. وقتی روی تخت امآرآی دراز کشیدهام و صدای دستگاه کلافهام کرده؛ وقتی توی آسانسور گیرکردهام و باید حواسم را جایی کنم؛ وقتی توی شلوغی مترو هُلم میدهند و خون خونم را میخورد؛ وقتی توی ترافیک گیرکردهام و تاب حتی یک لحظه توی ماشین ماندن را ندارم؛ وقتی توی چادر آبیام تنها هستم و توی جزیرهی نخیلو به معنای واقعی در طوفان و رعد و برق گیر افتادهایم و سرما امانم را بریده و تمام چادر و وسیلههایم خیس شدهاند؛ وقتی توی درهایم و از یخی آب چشمهها استخوانهایم زقزق میکند؛ یا وقتی توی جمعی غریبم و هیچ آشنایی نمیبینم… در تمام این لحظهها دست میکنم توی گنجینهی ذخایرم و یاد آن خوشیهای کوهها و سفرها را بیرون میکشم و نجات پیدا میکنم. یکی از این ذخایر مهیال شمال شرقی است: تختفریدون.
***
آدم تنهایی را پیدا نمیکند؛ میسازد. من در سیوهشتسالگی هم دوباره به دماوند رفتم چون تنهاییای که برای خودم ساخته بودم دلچسب بود و طبیعت کاری میکرد که این تنهایی را بیشتر حس کنم. آدمهای زیادی در این جهان نیستند که بخواهند تنها باشند اما من خودم را در دستهی تنهاها جا دادهام و بیرون آمدن از این دسته همیشه برایم با درد و خونریزی همراه بوده. شاید بپرسید اصلاً آن بالا چه هست یا آدم چرا و برای دیدنِ چه باید برود توی ارتفاع 5671متری.
الیوت جایی در ارض موات میگوید «نمیدیدم چه میبینم». من هم در دماوند واقعاً نمیدیدم چه میبینم. فقط یادم است که یکی از زنهای گروه بهم تشر زد و گفت «خانم، بسه دیگه. چقدر گریه میکنی؟» و یکی از مردها هم برای اینکه حواسم را پرت کند، آمد و گفت «می شه از من فیلم بگیری؟» و وقتی گوشی را بالا بردم و با سر بهش اشاره کردم که یعنی ضبط میشود، با لهجهای ترکی ــ که سعی میکرد پنهانش کند ــ گفت «اینجا قلهی دماونده، 5671 متره و فکر کنم آخرین بار باشه من اینجا صعود کردم. واقعاً سخته تحملش. ببخشین که گریه امانم نداد. بدرود. خداحافظ شما.»
***
دست آخر، اگر قصد دارید به دماوند بروید، مثل سخنرانی آقای ونهگات در مراسم فارغالتحصیلی دانشجویان امآیتی چند توصیه برایتان دارم:
- خانمها و آقایان، لطفاً كرم ضدآفتاب بزنید.
- قبل از دماوند، دو یا دستکم یک کوه چهارهزارتایی را بالا بروید تا واکنشهای بدنتان در ارتفاع را ببینید. چون در کمپ اول که ارتفاعش معمولاً چهارهزارمتر است بعضیها بیخواب میشوند و بعضیها بیخور. بعضیها هم سرگیجه میگیرند. سال اولی که دماوند رفتم، در بارگاه سوم، سه نفر سکتهی قلبی سراغشان آمده بود.
- یک قوطی کوچک کمپوت آناناس پر شالتان جا بدهید برای جایزهی رسیدن به قله.
- شبهای قبل از رفتن، نیمساعت بدوید و تمرین هوازی را فراموش نکنید.
- از بردن یک مشت آبنبات (یا حتی بیشتر) و چند عدد کشک خشک غافل نشوید.
- از بوی گوگرد نهراسید.
- با تابلوی قله عکس نگیرید، چون عکسی که موقع گرفتنش هزار نفر نگاهتان میکنند و منتظرند نوبتشان شود، عکس خوبی نخواهد شد. لابد میپرسید پس چطور اثبات کنیم که رفتهایم دماوند. جوابش این است که اگر راستگو باشید، مردم حرفتان را باور میکنند.
- استقامت را از یاد نبرید و بدانید کسی میبرد که یک ربع بیشتر استقامت کند.
[1] از کتاب فردا شاید یکشنبه باشد، ترجمهی علی شاهمرادی.
[2] یار محمد اسدپور.
نویسنده: مهری رحیمزاده. پیش از این هم روایت «رند خام» از این نویسنده در بیکاغذ اطراف منتشر شده است.
ممنون از بیکاغذ عزیز. نوشته بسیار دلخوشکنکی بود. من رو چشم انتظار ماجراجویی کرد. خانم رحیمزاده هم کاش بیشتر بنویسند.