نفیسه مرشدزاده مدیر نشر اطرافقصه‌های خوب چطور تمام می‌شوند؟ نویسنده نقطه را کجا می‌گذارد؟ از کجا می‌فهمد دیگر به مقصد رسیده؟ نفیسه مرشدزاده از پایان روایت‌های خوب می‌گوید؛ پایانی که شاید باید بازِ باز باشد، چون روایت‌های خوب مدام باید بروند جلو.


ده‌‌تایی کتاب گرفته‌‌ام، امانت در سالن. کتاب‌‌‌ها را ریخته‌‌ام روی میز و تندتند ورق می‌‌‌زنم برسم به آخرشان. زن میان‌سالی با سور بُز و پاییز پدرسالار پشت میز مطالعه‌ی خواهران کنارم می‌‌نشیند. به من و کتاب‌‌هام نگاه می‌‌کند. معنی نگاهش را بلدم «چون کتابات خوب بود میزت رو انتخاب کردم.» و پشت‌بندش همان نگاه معروف که بهش عادت دارم «به قیافه‌ت نمی‌‌آد از اینا بخونی.»

چند روز اگر پشت میز مطالعه‌ی خواهران بنشینید ترجمه‌ی هر نگاهی را یاد می‌‌گیرید. در کتابخانه ما به ارتباطات غارنشینی و مبادلات حرکت صورت در زمان باستان بر‌می‌‌گردیم. یادم باشد یک دائره‌المعارفی برای این ردوبدل‌های معنادار بنویسم. نگاه «بزن کنار کتاباتو، من کتابام خیلی جدیه»، نگاهِ «یادش به خیر ما هم جوونی از این کتابا می‌‌خوندیم»، نگاه «بذار کنار این خیالا رو بیا فلسفه بخون»، نگاه «یادم رفته مداد بیارم»، نگاه «خوش به حال‌تون پایان‌‌نامه ندارین از این چیزا می‌‌خونین»، نگاه «معلومه بچه نداری این‌جور خوش نشستی این‌جا»، نگاه «خواهر کوچیک‌تر نداری من برا پسرم بگیرم»…

زن تازه‌وارد سور بز را باز می‌‌کند، حواسش به من است که کتاب‌‌ها را ورق می‌‌زنم و آخرش را می‌‌آورم. جمله‌ی آخر کتاب را در دفترم می‌‌نویسم و می‌‌روم سراغ بعدی. از بالای سور بز مرا می‌پاید. ترجمه‌ی این یکی نگاه هم در دائره‌المعارفم هست «گفتم بهش نمی‌‌آد اهل این کتابا باشه، از اوناست که جمله جمع می‌‌کنن برای تلگرامشون.» ده‌ کتاب را پس می‌‌دهم و ده‌‌تای بعد را می‌آورم. جمله‌ی آخر این‌‌ها را هم در دفترم می‌‌نویسم.

خانم سور بز طاقت نمی‌‌آورد «رمان پایان خوش دوست دارین؟» تلاشش را کرده که تحقیر در صداش به شکل دلسوزی پیدا باشد.

پایان دوست دارم عزیز! پایان! خوش و ناخوشش فرق نمی‌‌کند. آخر رمان‌‌ها را می‌‌خوانم خیالم راحت ‌شود نویسنده بلد بوده دنیایی را که باز کرده جمع کند یا نه. داستان که جمع می‌‌شود حال دم غروب دِه را دارد، صدای جا افتادن کلون وقتی که بره‌‌ای در شکاف کوه یا پشت سنگی جا نمانده.

به خانم سور بز می‌‌گویم آخرهای معروف را جمع می‌‌کنم. سرش را می‌‌آورد نزدیک و به زمزمه می‌‌پرسد «به چه درد می‌‌خورد؟» یواش می‌‌گویم «روز مبادا.» بهش نمی‌‌گویم زنی هستم که آخر عمری به‌جای عتیقه، تهِ قصه جمع می‌‌کند:

«درد حافظه‌ی زخم‌دیده‌اش فروکش کرده است: مرشد و مارگاریتا.»

داستان که جمع می‌‌شود حال دم غروب دِه را دارد، صدای جا افتادن کلون وقتی که بره‌‌ای در شکاف کوه یا پشت سنگی جا نمانده.

بهش نمی‌‌گویم که وسواس پایان دارم. خیلی سال است می‌‌دانم آخر کار را باید جایی بست ولی نمی‌‌دانم جا را چطور پیدا می‌‌کنند و همین می‌ترساندَم. از اولین باری که در کتاب ادبیات دبیرستان شعر نیما را خواندیم دلهره‌ی پیدا نکردن نقطه آویزِ قبا با من است. ترس این‌‌که قبا به دست، سرگردان ایستاده باشی و تا چشم کار می‌‌کند شب تیره باشد.

مثل باقی زن‌های وسواسی ترس به تکرار می‌‌اندازدم:

«از آدم به خوک و باز از خوک به آدم نگاه کردند ولی دیگر امکان نداشت که یکی را از دیگری تمیز دهند: قلعهی حیوانات.»

نگاه خانم سور بز مات روی دفترم مانده. پست امشب پیجش را جور کرده‌ام: امروز در کتابخانه زنی را دیدم که برای روز مبادا ته‌‌رمان جمع می‌‌کرد. چه پست تکان‌دهنده‌‌ای درست می‌‌شود. علاقه‌‌مندانش که خیال می‌‌کنند این یک جمله از قصه‌‌ای است که خودش نوشته، کامنت می‌گذارند «تو داستان‌‌نویس محشری هستی. این ایده‌‌‌های عجیب را از کجا می‌‌آوری‌؟» و خانم سور بز در کامنت دیگری جواب می‌‌دهد «لطف داری عزیزم. با ادبیات آمریکای لاتین ذهنم رو خلاق نگه می‌‌دارم.»

نگاهش به دفترم را دوست ندارم. صندلی را می‌‌کشم این‌طرف‌تر. کتاب‌‌های جدید را که امانت گرفته‌‌ام ورق می‌‌زنم:

«حوصله‌‌اش را ندارم، یک‌ بار سرم آمده: هکلبری فین.»

وقتی داستان‌‌نویس شدم این دفترِ آخرهای روز مبادا را می‌‌گذارم روی میزم و صفحه‌ی دویست یک‌ بار ته قصه‌هایم را امتحان می‌‌کنم:

«آن‌‌طور که داشت پشت‌سر‌هم چرخ می‌‌خورد، بی‌‌اندازه قشنگ شده بود. چقدر دلم می‌خواست شما هم آن‌جا بودید: ناطور دشت.»

اگر جای پایان قصه همان صفحه‌ی دویست باشد، وقتی آخرِ معروف را بگذارم باید حس تمام شدن بدهد. آلبوم آخرها را برای همین درست کرده‌ام، برای امتحان کردن در جاهای خالی. اگر جواب ندهد تا دویست و ده جلو می‌‌روم. می‌‌نویسم و می‌‌نویسم و بعد دوباره امتحان می‌‌کنم:

«از زنگ‌های کالسکه نواهای شادمانه‌ای برمی‌خیزد. هوا بریده‌بریده می‌شود و تبدیل به باد می‌گردد. همه چیز روی زمین به سرعت می‌گذرد و سایر ملل و کشورها نگاه‌هایی نگران و از زیر چشم به آن می‌اندازند و از کنار آن عبور می‌کنند: نفوس مرده.»

در دویست و پنجاه، دوباره:

«انگار با مجسمه‌ای وداع کنی. پس از مدتی بیرون رفتم و بیمارستان را ترک کردم و زیر باران به هتل بازگشتم: وداع با اسلحه.»

اگر جای پایان قصه صفحه‌ی دویست و ده نباشد صفحه‌ی چهارصد را امتحان می‌کنم، صفحه‌ی پانصد، صفحه‌ی هزار:

«چیزهایی که در مکاتیب آمده است، از ازل تا ابد تکرار نخواهند شد… نسل‌های محکوم به صد سال تنهایی، فرصت دوباره‌ای روی کره‌ی زمین نخواهند داشت: صد سال تنهایی.»

حتی همین حالا هم می‌‌دانم سرگردان می‌‌شوم. آخرها جای هم نمی‌‌روند.

از همین یکه بودن پایان می‌‌ترسم، از دم‌دست نبودن، از گریزپاییِ پایان. آخرها، صنف بامرامی هستند. جای هم کار نمی‌‌کنند. پیچ این یکی در آن یکی نمی‌‌‌‌‌‌چرخد. هر روایتی نقطه‌ی خودش را می‌‌خواهد و نقطه‌ی قرضی قبول نمی‌‌کند. از همین می‌‌ترسم که برای روز مبادا نمی‌‌شود آخر ذخیره کرد. این‌که نمی‌‌شود جلوجلو برای پایان داستان آماده باشیم به وسواس می‌‌اندازدم:

«در تمام مدت عمر همین‌طور دست در دست هم خواهیم بود، به افتخار کارامازوف هورا! همه‌ی نوآموزان با هم فریاد زدند: هورا: برادران کارامازوف

من مردی را می‌‌شناسم که در بیوگرافی‌اش زندگی می‌کند. صبح که از خواب بیدار می‌‌شود، دستشویی که می‌‌رود و زیر دوش هم حواسش هست که در کتاب‌‌های تاریخ، این پاره‌ی زندگی‌اش را چه می‌‌نویسند. هیچ ‌وقت اسم کوچک خودش نمی‌‌شود، همیشه نام خانوادگی‌اش همراهش هست، حتی وقت‌‌هایی که دست توی دماغش می‌‌کند حواسش هست در کدام سطر بیوگرافی‌اش است ولی نمی‌‌تواند کاری برای ناتمامی بیوگرافی‌‌ها بکند. وقتی تاریخ درگذشت را با خط فاصله بعد از تولد می‌‌آورند، در خط آخر بیوگرافی‌‌ها ناتمامیِ آزارنده‌‌ای درست می‌شود، حس انتظار برای جمله‌ی بعدی. انتهای بیوگرافی روی آخرین سطرهای زندگی همین‌طور رها می‌ماند. آخرین کرسی که طرف به دست آورده به جایی تکیه ندارد، در هوا رهاست: ایشان از سال ۱۳۸۰ ریاست اداره‌ی منابع فلان را بر عهده داشت. تعلیق در هوا می‌‌ماند. حس انتظار برای جمله‌ی بعدی:

«آیا یک دقیقه خوشبختی کامل برای یک عمر کافی نیست: شب‌های روشن.»

متنی که درباره‌ی زندگی می‌‌نویسیم بهترین جای تمام شدنش روی مرگ است. روی همان سالی که آقای بیوگرافی هم نمی‌‌تواند سطر تازه‌‌ای به مدخل خودش در ویکی‌پدیا اضافه کند:

«کسی که نزدیک او نشسته بود گفت “تمام شد!” این کلمات را شنید و در جانش تکرار کرد. به خودش گفت “مرگ تمام شد دیگر خبری از او نیست.” نفسی فرو برد، در میانه‌ی آه نفسش برنیامد، کشاله رفت و مرد: مرگ ایوان ایلیچ.»

ولی پایانِ با مرگ را مدت‌‌هاست مخاطب‌ دوست ندارد. این روزها در سینما از مرگ برای حادثه‌ی اول، برای شروع، استفاده می‌‌کنند. مردن در پایان‌‌بندی از مد افتاده. کسی از پایانِ بسته خوشش نمی‌‌آید. جای آن نقطه‌ی بعد از «مُرد» همیشه به نظر اشتباه می‌آید، انگار ویراستار نشانه‌ی دیگری بلد بوده و نگذاشته. در فیلم و سریال، مرده‌‌ها را بلند می‌‌کنیم و در شهر راه می‌بریم و راه ‌رفتن‌‌شان باورپذیرتر از مرگ به نظر می‌‌رسد. «مُرد» واقعی‌‌ترین لحظه‌ی زندگی است که از پایان‌‌های باورناپذیر حساب می‌‌شود.

خانم سور بز بهش برخورده صندلی‌ام را کنارتر کشیده‌‌ام. نگاهم می‌‌کند به این ترجمه که «از اولش هم می‌‌دونستم تافته‌ی جدابافته‌ای.» دختری که با یک بغل رمان مردم‌‌پسند بین من و سور بز می‌‌نشیند نگاهش ترجمه‌ی راحتی دارد «از این کتابا می‌‌خونین زود پیر می‌‌شین. زن باید عاشقانه بخونه.» زنی که رو‌به‌روم است نگاهِ «وای دخترم موند پشت در» را به ساعتش می‌‌کند و کتاب‌‌ها را می‌‌زند زیر بغل و می‌‌رود. خانم سور بز به‌کلی یادش رفته که کتاب خودش را بخواند. فکر کرد ندیدم کتاب را از آن‌طرف کرد و صفحه‌ی آخر را دید زد. یک نفر دیگر در جهان را به دنیای آخرها آلوده کرده‌ام. آخراندیشی واگیر دارد. آدم به آدم حالاحالاها می‌‌تواند برود جلو. می‌‌شود بقیه را به این وسواس آلوده کرد.

مسجد نائین بودیم که کاشی آبی کوچک نزدیک حجره‌ی آخر را پیدا کردم. رویش با خط ناصاف و لرزیده‌ نوشته بود «تم بعون الله.» پاره‌‌ای از مکان بود ولی زمان را در بر می‌‌گرفت. جایی که کاشی‌کار آستین‌هایش را کشیده بود پایین، عرقش را خشک کرده و رفته بود دست‌هایش را بشوید. محو جمله ایستاده بودم کنار کاشی که دیدم بقیه‌ی بازدیدکننده‌‌ها هم کنارم ایستاده‌‌اند. واگیر داشت. می‌‌توانم خانم سور بز را تجسم کنم که از این به بعد در کتاب‌فروشی‌های زیادی کتاب‌‌ها را ورق می‌‌زند و صفحه‌ی آخرشان را نگاه می‌‌کند. آن‌قدر که یکی بهش بگوید «رمان پایان خوش دوست دارین؟»

می‌‌خواستم کاشی مسجد را بدزدم بیاورم کنار مونیتور تا همه وقت یک چشمم به کلمه‌‌ها باشد یک چشمم به بعون اللهِ آبی. حکماً کاشی‌کار همان روزها که باقی کاشی‌‌های مسجد را آماده کرده این «تمام شد به لطف خدا» را هم ساخته. بعد کجا نگهش داشته که گم نشود؟ یک روز عصر وقتش شده. نور اریب می‌‌تابیده به آخرین مربع سیمانی خالی در دیوار. مرد بعون الله را آورده، گذاشته سر جاش. در سکوت ایستاده عقب و با حظ نگاه کرده به مربع پایانی، جایی که مکان و زمان با هم تمام شده‌‌اند.

کتاب‌‌های مقدس روایت‌‌های داستانی‌‌شان‌ را چطور تمام می‌‌کنند؟ قرآن داستان یوسف را کجا به آخر می‌‌رساند؟ قرآن قصه را روی دعا تمام می‌کند. آخرین نقطه‌‌ای که در آن سوره حرف یوسف است و بعد از آن دیگر عبرت‌‌های قصه شروع می‌‌شود این است:

«و یوسف گفت: پروردگارا تو مرا بهره‌‌ای از حکومت دادی و تعبیر رؤیا آموختی، آفریننده‌ی آسمان و زمین، در دنیا و آخرت سرپرست منی، مرا درحالی‌‌که تسلیمم بمیران و به خوبان برسان: سوره‌ی یوسف.»

در دفترِ آخرهایی که جمع کرده‌‌ام برای خودم نوشته‌‌ام آخر سفر ابراهیم هم به دعا تمام می‌‌شود. ابراهیم کعبه را بنا کرده‌، همه‌ی بالا و پایین‌‌های شگفت از آتش تا قربانی را از سر گذرانده، تمام نقطه‌عطف‌های ممکن در داستان یک انسان را پشت سر گذاشته، بعد در پایان به دعا می‌رسد:

«پروردگارا! تو مى‌‌دانى آنچه را ما پنهان یا آشکار مى‌‌کنیم، و چیزى در زمین و آسمان بر خدا پنهان نیست: سوره‌ی ابراهیم.»

شاید دعا، پایانِ باز است. شاید بازترین پایانی است که جهان در خودش سراغ دارد، چون آن‌طرفش تا ابدیت ادامه دارد و کور نمی‌‌شود. شاید من باید به‌جای همه‌ی این آخرها دعا جمع کنم و در نقطه‌های خالی روایت‌هایم دعا را امتحان کنم. ترس‌هایم لابد این‌طور آرام می‌گیرند، وسواس‌ها شاید در دعا تمام شوند. پیش خودم خیال می‌‌کنم قرآن داستان‌‌هایش را به نقطه‌ی دعا می‌‌رساند که تا ابدیت ادامه داشته باشند. روایت‌‌های بزرگ حیف‌‌اند که در خودشان تمام شوند.

فکر می‌‌کنم روایت‌‌های خوب باید مدام بروند جلو:

«پیرمرد خواب شیرها را می‌دید: پیرمرد و دریا.»

نویسنده: نفیسه مرشدزاده

این مطلب پیش‌تر با عنوان «پیرمرد خواب شیرها را می‌دید» در وب‌سایت انتشارات اطراف منتشر شده و برای «بی‌کاغذ اطراف» از نو ویرایش و تنظیم شده است.