یک روز آفتابی، کنار پیادهرو نشستهای سر میز رستوران و درست لحظهای که پیشخدمت غذایت را میآورد، صدای انفجار مهیبی میشنوی. سرت را بالا میآوری و میبینی ساختمان مرتفعی در آن طرف خیابان که از مقابلش رد شده بودی در یک لحظه فرو میریزد. و لحظهی بعد دیگر ساختمان نیست، حجمی از آوار است که فرو ریخته. تو شاهد فاجعهای هستی که میشد یکی از قربانیانش باشی. چند دقیقه بعد میبینی داری با آبوتاب از جذابیت انکارناپذیر لحظهی فاجعه حرف میزنی. تو همدست فاجعهای؟
یکی دو سال پیش سر کار میخواستم حواسم را پرت چیزی کنم و لینکی از ویدئویی یوتیوبی در توییتر توجهم را جلب کرد؛ بازسازی انمیشینی غرق شدن تایتانیک، در زمان واقعیاش، همهی آن دو ساعت و چهل دقیقه. ویدئو را کامل نگاه نکردم ولی تکهتکه جلو رفتم و بخشهاییاش را دیدم. به طور خاص چندتا از معدود نماهای داخلی کشتی برایم جالب بودند، وقتی میتوانستی در راهروهای سفیدرنگ طبقههای پایینتر کشتی، و کمی بعد در تالار رقص و پلکان معظم و بزرگش، بالا آمدن آهستهی سطح آب را و چند صندلی حصیری را که در آن بالا و پایین میرفتند، از زاویهای کج ببینی؛ کج، چون اول دماغه زیر آب رفت و کشتی به همان سمت متمایل شد.
تا چند دقیقهی آخر ویدئو وضعیت به همین شکل باقی میمانَد، تا وقتی کشتیِ تا نیمه فرورفته به غرولند میافتد و در نهایت از وسط میشکند. فقط در آن لحظه، همزمان با خاموش شدن چراغها و فرو ریختن دودکشهای بخار است که صدای جیغ آدمها را میشنوید؛ صدایی که تا سی ثانیه بعد از ناپدید شدن کشتی ادامه پیدا میکند. نوشتهای روی تصویر ظاهر میشود: «۲:۲۰ – تایتانیک از بین رفته است. تا یک ساعت و چهل دقیقهی دیگر، کمکی از راه نمیرسد». تصویرْ چند قایق نجات (خالی) را شناور روی اقیانوس سیاه و آرام، زیر آسمان پرستاره نشان میدهد و بعد، نوشتهای دیگر: «۲:۲۱ – صدای تایتانیک از زیر آب میآید که با سقوط به قعر دریا در هم میشکند و فرو میپاشد.»
بلافاصله خورهی داستان تایتانیک به جانم افتاد. دوباره فیلم جیمز کامرون را تماشا کردم (اولین بار در دبیرستان دیده بودمش. هنوز مسخره و هنوز گیرا بود). نسخهی هالیوودی روایت، که تقصیر را به گردن هوبریس یا غرور گستاخانه میاندازد، کشش زیادی دارد؛ تایتانیک غرق شد چون جرئت کردند آن را «غرقناشدنی» بنامند. این تفسیرِ ایکاروسیِ ماجرا است: ما، کور از اعتمادبهنفسی بیپروا، آنقدر به خورشید نزدیک شدیم که بالهایمان آب شدند و باقی داستان. آسانترین توضیح همین است، توضیحی جذاب به خاطر سادگی و به خاطر هالهی اسطورهایاش.
وقتی منابع رایگانِ در دسترسم دربارهی تایتانیک ته کشیدند، رفتم سراغ فاجعههای دیگر. اشتیاق مقاومتناپذیری برای خواندن قصهی فاجعه داشتم، البته فاجعه با رنگوبویی خاص: دنبال داستان دستاوردهای بزرگ فنآوری بودم که ناگهان و نابههنگام به ورطهی نابودی افتادند.
تا اینجا، یازده سپتامبر فاجعهی برجستهی دوران زندگی من بوده است. تصاویر زندهی آسمانخراشی عظیم و فولادی که از سوراخی در کنارهاش دود بیرون میآمد، شوکآور بودند ولی من این شوک را خیلی محو حس میکردم؛ یکجور نفهمیدن یا شاید انکار. یادم نیست احساس وحشت ــکه میشود فهمــ قبل از بیرون پریدن آدمها از ساختمان سراغم آمده باشد. در برابر برجها و با تصویری که از دور ازشان گرفته میشد، آنها دانههایی ریز بودند، اما شما میدانستید چه هستند. بعدها به اسم «پریدگان» شناخته شدند: آدمهایی که در طبقههای بالایی ساختمان، بالای نقطهی برخورد هواپیما، گیر افتاده بودند و نمیتوانستند خارج شوند؛ کسانی که از شدت گرما و کمبود اکسیژن به چنان درجهای از استیصال رسیدند که با اثاثیهی اداری پنجرههای کلفت ساختمان را شکستند و به پیادهرو، صدها طبقه پایینتر، پریدند. لزلی ای. رابرتسون، طراح ارشد سازهی برجها، بعداً نوشت «دمای بالای نقطهی برخورد بیشک غیرقابلتصور بوده است.» افراد نزدیک به ساختمان و آنها که هنوز داخل بودند، میتوانستند صدای برخورد بدنها به زمین را بشنوند.
برای پریدگان مرگْ ریسک نبود، قطعیت بود. آنها بدون فکر پریدند. برای همین هم فکرِ مرگ آنها از مرگهای پرتعداد دیگر وحشتناکتر است، چون میدانیم آنها زجر کشیده بودند. مرگ قابل درکتر است تا زجر.
فکر کنم چیزی که فاجعه را فاجعه میکند، وجه نمایشی و تصویریاش است. فاجعه صرفاً با آسیب یا تعداد کشتهها تعریف نمیشود. مرگهای ناشی از مصرف دخانیات یا تصادفهای جادهای فاجعه نیستند چون پراکنده میشوند و پیشبینیپذیرند. فاجعه نه تنها باید غافلگیرمان کند، بلکه مردم باید در ملأ عام شاهدش باشند و بعد هم دوباره مشاهدهاش کنند. انفجار فضاپیمای چلنجر فقط هفت نفر را کشت ولی مثل تایتانیک، که بیشتر از هزار و پانصد نفر را کشت، و مثل یازده سپتامبر، که نزدیک سههزار نفر را کشت، هم به شکلی بسیار عمومی پخش شد و هم کاملاً غیرمنتظره بود. فاجعه خبر است چون بیخبر اتفاق میافتد.
روایت راجر انجل از هیجان بازمانده در همان شماره از نیویورکر:
وقتی برج دوم فرو ریخت، یک بار دیگر گریه کردی، در تلویزیون خانه تماشایش کردی و بعد به خیابان دویدی تا آن ابر پرپیچوتاب تازه را بالای ساختمانهای جنوب شهر، در پایین این شهر زیبا و دستنیافتنی، ببینی. اما، حتی در بحبوحهی چنین شوکی، از حسی که لحظهای بعد درون خودت و در چهرهی دیگران یافتی تعجب نکردی؛ هیجان ناگهانی، لحظهای از تلألوی پنهانی. اتفاقی افتاده و من هنوز اینجا هستم.
انجل میخواهد بگوید چنین احساسی عیب نیست، قاعده است. یکی از بخشهای وحشتناک فاجعه همین است، همدستی ما در آن: جوری که به آن زرقوبرق میدهیم و تبدیلش میکنیم به چیزی قابل مصرف؛ جوری که اخبارْ فجایع را به فیلمهای سینمایی حاضرآماده تبدیل میکنند؛ جوری که فیلمهای جنگی، که قرار است در نقد جنگ باشند، در واقع فقط به جنگ شکوه و جلال میدهند.
اغلب، وقتی اتفاق بدی میافتد، اشتیاق غریزی عجیبی به از این هم بدتر شدنِ اوضاع حس میکنم. به نتیجهای وحشتناک فکر میکنم و بعد آرزویش میکنم. این الگو را میشناسم ولی نمیفهممش. انگار ذهنم دارد شبیهسازی میکند و ــدست خودش نیستــ همیشه دراماتیکترین گزینه را انتخاب میکند. انگار در این حادثهی محتمل من بیرون میمانم و میتوانم از آن لذت ببرم. البته که ذهن منطقیام بهتر میداند. میداند چیزی را که میخواهم، نمیخواهم. با این حال، از این بخش وجودم میترسم، از جذابیت کوچک ولی انکارناپذیر فاجعه میترسم. این چیزی است که همهی ما حتماً درونمان داریم. چه کسی میتواند بگوید تحت تأثیر قرار نمیگیرد؟ تحت تأثیر آرزویی پنهانی برای پایانی طوفانی.
نویسنده: الیزا گبرت
این مطلب بیکاغذ اطراف برشی است از یکی از جستارهای کتاب The Unreality of Memory که نشر اطراف بهزودی آن را با ترجمهی کیوان سررشته منتشر خواهد کرد.