«برای من، معلم بودن شبیه داشتن جعبهابزاری ضروری در انتهای انباری قدیمی بود. نمیدانستم دقیقاً کجای زندگی به کارم میآید. فقط خیلی روزها آچار فرانسهای میشد تا سایر مهارتهای تکهوپارهام را چفت کنم، مثل آن روزهای سال 99 که شیر حوصلهی بیشتر معلمان و شاگردها چکه میکرد.» این مطلب بیکاغذ اطراف روایتی است از تجربهی ارتباط یک معلم بیحوصله با شاگردانش در روزهای قرنطینه؛ تجربهای کوتاه که او را متصل میکند به درکی دیگر از شغلی که هنوز برایش ملموس نیست.
هنوز با عنوان شغلی تازهام کنار نیامدهام اما ظاهراً همه من را با همین نام میشناسند: معلم.
سال 97 قرار بود بعد از دو سال کار داوطلبانه در مدرسهای محروم، قرارداد خوشقیمتی با یکی از مدارس معروف تهران ببندم. در خطیهای سعادتآباد نشسته بودم که شمارهای غریبه روی گوشی افتاد. به خیال اینکه از مدرسه است، جواب دادم و صدای زنگدار پشت خط گفت سنا است؛ شاگرد دو سال قبلم که در فلان مسابقهی داستاننویسی برنده شده بود و با اینکه دیگر در تهران زندگی نمیکرد، شمارهام را پیدا کرده بود تا قدردان «زحماتم» باشد. این صحنه احتمالاً از آن صحنههایی است که معلمان بازنشسته برای نوههایشان تعریف میکنند اما من در آن لحظه هیچ احساس خودجوش یا رضایتبخشی به آن کلمهها نداشتم و صرفاً با هیجانی تصنعی گفتم «وای… چه عالی! خیلی برات خوشحالم عزیزم.» سنا «عزیزِ» من نبود. نه که شاگرد بدی باشد یا دوستش نداشته باشم؛ فقط احساس میکردم زحمت خاصی برایش نکشیدهام. میدانستم به خاطر پیگیری والدینش به این موفقیت رسیده. با این حال، تمام مدت صحبتش داشتم به سارینا فکر میکردم و به اینکه کاش من هم برای سارینا زحمت کشیده بودم تا در مسابقه شرکت کند. سارینا استعداد داشت، اما دسترسی به مواهب فرهنگی؟ نه. سنا که زنگ زد در خطیهای سعادتآباد (شاید هم در یکی از قسمتهای سریال کلید اسرار) نشسته بودم. بعد از تماسش تصمیم گرفتم قید قرارداد مدرسهی معروف را بزنم، هرچند تا دو سال بعد از آن نه در مدرسهی غیرانتفاعی معروف و نه در هیچ مدرسهی دیگری معلمی نکردم. برای من، معلم بودن شبیه داشتن جعبهابزاری ضروری در انتهای انباری قدیمی بود. نمیدانستم دقیقاً کجای زندگی به کارم میآید. فقط خیلی روزها آچار فرانسهای میشد تا سایر مهارتهای تکهوپارهام را چفت کنم، مثل آن روزهای سال 99 که شیر حوصلهی بیشتر معلمان و شاگردها چکه میکرد.
ماههای اول کرونا مطمئن بودم تنها کسی که کاروبارش به هم نریخته و جهان شبیه ایدهآلهایش شده و شیوهی زندگی در قرنطینه را بلد است من و باقی افسردگان جهان هستیم؛ و البته مطمئن بودم روزی که بقیه به روال عادی زندگیشان برگردند، من و همان جماعتِ افسرده احساس سرخوردگی و بازگشت به عدم خواهیم کرد. میدانستم فرصت چندانی برای همرنگی با جماعت ندارم و در همان فرصت محدود بود که فاطمه تماس گرفت، اوایل عید یا اواخر اسفند.
فاطمه همان کسی است که دو سال داوطلبانه کنارش کار کردم. از معدود آدمهایی که هنوز حوصلهی دردسر دارند و در مدرسهای دولتی به خاطر شاگردانش خطر میکند. عامل اصلی کشف استعداد سنا یا سارینا، و کسی که باید بیشتر از من از او قدردانی میکردند. برای همین است که اسم واقعیاش را اینجا آوردهام، نه اسم مستعارش را. فاطمه تماس گرفت و وسط تبریک عید و غر زدن به جان اینترنت و تکرارهای بیهوده و تمرکزِ نداشته و کارهای انباشته و چه و چه و چه، با لحنی غریب گفت «میتونی سیزده روز عید یه کاری کنی وقت بچههام تلف نشه؟» به کُپهی مهارتهای پارهپاره و بیحاصل زندگیام نگاه کردم و از آنجا که برای اولین بار من آن کسی بودم که احساس افسردگی نمیکرد، پیشنهادش را روی هوا پذیرفتم و گفتم «ببین، البته اینا که هنوز چیز زیادی نخوندن. داستاننویسی جواب نمیده. میخوای بهشون انیمیشن یاد بدم؟»
راستش دلیل مخالفتم با داستاننویسی این بود که از شنیدن داستانهای پندآموز چهارخطی کودکانه با جکوجانورهای کوچولوی قهرمان خسته شده بودم. سیزده روز برای مرور برندگان جایزهی هانس کریستیان اندرسن کافی نبود. از طرفی هم من نان بیحوصلگیام را میخورم و کتاب خواهرهای رینا تلگمایر ابزار راحتی برای آموزش شخصیتپردازی، صحنه، حالات چهره و مانند اینها به نظر میرسید. میخواستم حتی اگر انیمیشنی ساخته نشد، در این سیزده روز یک کتاب خوب خوانده باشیم تا از بینتیجه ماندن کارم سرخورده نشوم.
ایدهی انیمیشن هم از یک روز بارانی آمد. یکی دو ماه قبلش، در هوای ابری و نیمهتاریک، رختآویز را داخل اتاق آوردم و خواهرزادههایم پشتش پناه گرفتند. لابهلای میلهها رختآویز برای خودشان یک صحنهی عروسکگردانی ساختند و کمکم سالن نمایششان با چراغ مطالعه نور گرفت و سایههای عجیب روی دیوار هم جزو شخصیتهای داستان شدند. اجازه داشتند تا جایی که مزاحم خواب من نشوند از افکتهای صوتی و تصویری گوشیام هم استفاده کنند. وسط صدای خندههایشان سرم را از زیر پتو بیرون آوردم و مبهوت به آنچه ساخته بودند خیره ماندم. متأسفانه بچهها زود میفهمند ماهی کِی به قلاب گیر کرده و همان موقع پرسیدند «خاله، میخوای برات صندلی بذاریم تا شبیه نمایش واقعی شه؟ بهت پفیلا هم میدیم!» پفیلا دادنشان یعنی خودم باید تا پای اجاقگاز میرفتم و منتظر انفجار ذرتها و پس از آن انفجار کل خانه میماندم. بالاخره موفق شدند من را از غاری به وسعت لحافم بیرون بکشند. مهمترین کشفم در آن لحظهها این بود که تام و جری (این مؤدبانهترین توصیفی است که میتوانم برای ویژگی کارد و چنگال بودن دو خواهرزادهام به کار ببرم) چند ساعتی است به یکدیگر لگد نمیزنند و هیچکدام سر آن یکی هوار نمیکشد.
فاطمه که پیشنهاد سیزده روز گرداندن کلاسش را داد، یاد نکونالههای اطرافیانم و خستگیشان از بچهداری در قرنطینه افتادم. من بیحوصلگی را بلد بودم. میدانستم پدرومادرها میخواهند به هر قیمتی (حتی به قیمت تسلیم کردن گوشی به بچه) یکی دو ساعت نفس راحت بکشند. پس ایدهی سرگرم کردن بچهها با انیمیشن ایدهی بینقصی به نظر میرسید. تنها مانع کار این بود که من در تمام عمرم حتی یک انیمیشن هم نساخته بودم؛ و البته این قضیه از فاطمه و از همهی شاگردهایم مخفی مانده بود، تا اعترافِ الانم.
به محض اینکه فاطمه گوشی را گذاشت، مشغول وارسی اپلیکیشنهای ادیت فیلم و استاپموشن شدم و از یکیشان که به نظر امکانات رایگان بیشتری داشت اسکرینریکورد گرفتم تا بچهها لااقل با اسم و راه دانلودش آشنا باشند. برای حفظ ظاهر هم ادعا کردم قاعدهی کلاس همین است که کار با نرمافزار را خودشان یاد بگیرند. کسی به بچهها بازی کردن با گوشی را یاد نمیدهد. اگر خودشان میتوانند زیروبم کلیدهای میانبر بازیها را یاد بگیرند، تدوین با بازی چه فرقی میکند؟
یکی دو جلسهی اول به سر و کله زدن بر سر قواعد جدید کلاس گذشت. روزی که مدیریت یک کلاس واتساپی را قبول میکردم، خبر نداشتم قرار است تلفنم وقت و بیوقت تا یک نیمه شبزنگ بخورد. نمیدانستم باید صد بار یک ویدئو را ضبط کنم تا صدای مزاحمی توی فیلم نباشند. در هر گروه واتساپی 36 بار جواب سلام میدادم و 36 بار تأکید میکردم بچهها مدام سلام نکنند تا پیامهای قبلی عقب نرود، و بعد 36 بار هم بچهها میگفتند چشم. راستش همهچیز از تحملم خارج شده بود. نمیدانستم از کجا باید این طناب را قطع کنم تا دوباره برگردم زیر لحاف. قاعدهی دیگری برای کلاس گذاشتم و گفتم «وقتی من توضیح میدم، حتماً بعضیا زودتر پیام رو میخونید یا بهتر متوجه میشید. حالا که همهتون شمارهی همدیگه رو دارید، از این به بعد من فقط جواب سؤالایی رو میدم که هیچکدوم از بچهها جوابش رو ندونند. هر کی چیزی رو فهمیده باید به بقیه هم بگه نکتهها چی بودن.» تقریباً مطمئن بودم کلاس را از سر خودم باز کردهام. بنابراین منتظر بودم سر و کلهی معلم اصلی پیدا بشود و فرار کنم. روز چهارم بود که یاد سارینا و تاکسی سعادتآباد افتادم: بیا و یک روز دیگر جا نزن.
روز پنجم اولین ویدئوها رسید. یکی شخصیتهایش را با جعبهی شیرینی و نی ساخته بود، یکی دیگر با کارتن یخچال و کفش. برادر کوچکترِ یکی وسط صحنه از آن پشت میآمد و میرفت و صدای پدرومادرها هم روی صورتهای یونولیتی و مقوایی مینشست. یکی پیام داد تمام این روزها مشغول ماکتسازی بوده و هنوز فرصت فیلمبرداری یا صداگذاری پیدا نکرده. عکسهای ماکتش را که دیدم، به جای جزئیات ریزی که از هر صحنه ساخته بود، دختری را میدیدم که یک هفته است بعد از هر شام یا ناهار برمیگردد سراغ کار نیمهتمامش برای ساختن چمدان و لباس و پرده و تخت.
دوباره سراغ اجاقگاز رفتم و ذرتها را توی قابلمه ریختم و تا سه روز بعد، انگار مسئول تحلیل فاخرترین آثار سینمایی جهان بودم. کتاب را با دقت ورق میزدم. روزی یکی دو ویدئوی کمحجم دربارهی ساخت انیمیشن از یوتیوب دانلود میکردم و همانطور با زبان اصلی برایشان میفرستادم. کسی هم نمیپرسید چرا زبان اصلی؟ ظاهراً بچهها و خواهرها به یک زبان صحبت میکردند و عادت کرده بودند چیز بیشتری از من نخواهند. طی هشت نه روز، بارها ویدئوهای اولشان را دیدم و باورم نشد حتی نواقص کارهای یکدیگر را فهمیدهاند و بهمرور همان ویدئوهای کمکیفیت اول را اصلاح کردهاند.
سیزدهمین روز تعطیلات، در اولین سیزدهبهدر کرونایی، فاطمه گفت میخواهد ناهار سیزدهبهدر با بچهها باشد و برای اینکه پیش از شروع کلاسها حالوهوای بچهها تغییر کند، با همهشان (دوتا دوتا و سهتا سهتا) تماس تصویری بگیرد. عجب حوصلهای داشت این دختر! از من پرسید تو هم غذا میپزی؟ تا جای ممکن کادر آشپزخانه را بسته گرفتم و دور کاسهی آشرشتهام را بزک کردم تا تصویر خوبی از این معلم سیزدهروزه در خاطر بچهها بماند. آماده که شدم، دیدم فاطمه با غذایی به سادگی رشتهپلو یا دمپختک (دقیق یادم نیست) جلوی دوربین است اما تکتک بچهها کم مانده از شادیِ دیدن همین کادر معمولیِ همین خانهی معمولیِ همین معلم معمولیشان در بیاورند.
به همان تماس ویدیویی گروه اول بسنده کردم و گفتم کاری برایم پیش آمده و رفتم. کاری پیش نیامده بود. فقط احساس خوبی نداشتم از اینکه حاصل کار فاطمه را به نام خودم سند بزنم. از خروجی کار بچهها خوشحال بودم اما دلم میخواست شادی آخرش را با مسبب این فرصت جشن بگیرند، نه با منی که معلمی آچارفرانسهای کنج جعبهابزار زندگیام بود. ساعت 7 عصر که شد، فاطمه بعد از تمام تماسهای تصویری بیوقفهاش چند ویدئو با استیکرهایی پر از قلب و چشمهای ستارهای فرستاد و گفت «زهرا، بیا نگاه کن اینا از مراسم غذا پختنشون هم فیلم ساختن! خوبه یه کار جدید یاد گرفتن… نه؟»
خوب بود؛ بهخصوص آنجا که احساس کردم همین کلمههای معمولی و تصویرها جهانمان را به جغرافیایی تازه متصل کردهاند، به زبانی تازه که نمیشناختم، به شغلی تازه که هنوز برایم ناملموس است، و به روزهایی که به نظر میرسد از آن تصویر خیالی آغازین رنگیتر باشند، به انیمیشن، به جهانی که از حرکت نمیایستد.
نویسنده: زهرا صنعتگران