انی دیلارد نویسنده و شاعر تقدیرشده‌ی آمریکایی و برنده‌ی جایزه‌ی پولیتزر بهترین ناداستان در سال ۱۹۷۵ است. در این مطلب از بی‌کاغذ اطراف، با بخشی از برجسته‌ترین اندیشه‌های او درباره‌ی نویسندگی و زندگی ادبی آشنا می‌شویم.


نوشتن به راستی یعنی چه؟ چرا نویسنده‌ها خود را در این راه عذاب می‌دهند و چرا خواننده‌ها این‌چنین به آن علاقه دارند؟

انی دیلارد در اثر ماندگار و فوق‌العاده‌اش، «زندگی نویسنده»، حرف‌های مهم بسیاری می‌زند؛ از اندیشه‌هایش درباره‌ی ماهیت دوگانه‌ی زمینی/جادوییِ نویسندگی گرفته تا این یادآوری حیاتی که برای داشتن زیستی مفید، استمرار و پیوستگیْ ملاک است و نه بازدهِ عملی. دیلارد سخن را این‌گونه آغاز می‌کند:

«وقتی که می‌نویسی، سطری از کلمه‌ها را کنار هم قرار می‌دهی. این آرایش واژه‌ها اصلی‌ترین ابزار کار تو به عنوان یک نویسنده است. به کارش که می‌گیری، راهی را نشانت می‌دهد که در ادامه خواهی رفت. به زودی می‌بینی در قلمرویی کاملاً تازه‌ای. قرار است به بن‌بست بخوری یا موضوع درست را پیدا کرده‌ای؟ این را فردا می‌فهمی، یا یک سال دیگر همین موقع. راه را جسورانه می‌سازی و با ترس از آن می‌گذری. آن‌جا می‌روی که راه می‌بردت. در انتها به رودخانه‌ای می‌رسی. گزارش‌های کوتاه و بلند از دل کار درمی‌آوری. نوشته در دستان تو و در گذر یک لحظه، از بیان مفهوم‌هایی که در سر داشتی به ابزاری شناخت‌شناسانه تغییر کرده. این جای جدید برایت جالب است، چون واضح نیست. به آن تن می‌دهی. فروتنانه، واژه‌ها را با دقت می‌چینی و حواست به همه‌ی گوشه‌کنارها هست. حالا، آنچه پیش‌تر نوشته بودی رقیق و نادقیق به چشم می‌آید. روند هیچ اهمیتی ندارد؛ ردپای خودت را پاک کن. اثر نهایی در ردپای به‌جامانده نیست. امیدوارم ردپاهایت از بین رفته باشند و پرندگان همه‌ی خرده‌ها را جمع کرده باشند. امیدوارم همه‌اش را دور بیندازی و لحظه‌ای در این کار تردید نکنی.»

انی دیلارد بخشی از کار را که باید حین نوشتن پاک بشود و تفاوت آن با هنرهای دیگر را این‌چنین توضیح می‌دهد:

«آنچه نویسنده دور می‌ریزد، بخشی از کار است که اول از همه انجام داده. در مقابل، یک نقاشیِ کامل‌شده طرح اولیه‌ی خود را پوشش می‌دهد. نقاش‌ها از پایه می‌سازند و بالا می‌روند. نسخه‌ی نهایی نقاشی روی نسخه‌های پیشین سوار شده و آن‌ها را محو کرده است. نویسنده اما افقی می‌نویسد. اول خط، همان نسخه‌های دورریختنی هستند. نسخه‌ی نهایی یک اثر ادبی از میانه‌های خط شروع می‌شود و هر چه به پایان خط نزدیک‌تر می‌شود، شکل محکم‌تری به خود می‌گیرد. نسخه‌ی اولیه و ناهنجار کار، همان اول خط بی‌استفاده می‌ماند. آغاز آنچه خواننده به دست می‌گیرد آن‌جا نیست که نویسنده کار را آغاز کرده است. در آن صفحه‌ها و فصل‌های اولیه و دورریخته، راحت ممکن است به جمله‌های جسورانه‌ای بربخوریم که راه به هیچ‌جا نمی‌برند، یا سرآغازهای جرئت‌مندانه‌ی تم‌هایی را بخوانیم که در اثر نهایی حاضر نیستند، یا لحنی را بشنویم که رها شده، یا بن‌بست‌هایی را پیدا کنیم، سرنخ‌های بی‌خودی را دنبال کنیم و رنج دریافتن اتفاقی را در داستان متحمل شویم که در نسخه‌ی واقعی رخ نداده است.»

او در ادامه از مزایا و معایب ویراستاری گام‌به‌گام می‌گوید:

«علت ویراستن یک قطعه‌ی نثر همزمان که داری می‌نویسی‌اش (مطمئن شدن از هر جمله پیش از ادامه دادن) این است که نوشته‌ی اولیه فرم را شکل می‌دهد. هر دور پس از آن یکی باز می‌شود تا سرانجام کار کامل شود. سلول‌به‌سلول رشد می‌کند؛ از تنه تا شاخه تا ترکه تا برگ‌ها. هر واژه‌ی دقیقی ممکن است راهی را برای پیش رفتن مطرح کند و تشبیه یا اتفاقی را کلید بزند که سپس خیلی چیزها، شاید همه چیز، از آن بیرون می‌آید. سانت‌به‌سانت کامل کردن کار، نوشتن از اولین واژه تا آخری، نمایان‌گر شهامت و وحشتی است که این شیوه در دل دارد.

علت ویراست نکردن در حین نوشتن گره‌خورده با علت قبلی است؛ نوشته‌ی اولیه فرمی را شکل می‌دهد که شکل راستینش تنها با پیش رفتن متن است که کشف می‌شود؛ بنابراین نخستین فرودهای قلم‌مو روی بوم بی‌استفاده‌اند، هر چند هم که ظریف باشند. تنها هنگامی که نقش یک بند نوشته در بسترِ کارِ نهایی روشن می‌شود نویسنده‌ی هوشیار می‌تواند پیچیدگی جزئیات آن را به گونه‌ای ویراست کند و جهت بدهد که مجموعه‌ی اثر قوی‌تر بشود.»

نویسنده‌ی بزرگ، کرت وانگت، گفته است «به خودت رحم نکن. اگر جمله‌ای داری که نور تازه و به‌دردبخوری به موضوعت نمی‌تاباند، خطش بزن.» دیلارد همین را به زبانی زیباتر می‌گوید. او درباره‌ی شهامت عظیمی که ویراستِ خود نیاز دارد، می‌نویسد:

«چقدر پیش می‌آید کتابی بخوانیم که نویسنده‌اش جرئت نکرده بند ناف را ببرد؟ چقدر پیش می‌آید از نویسنده هدیه‌ای بگیریم که برچسب قیمت را از رویش جدا نکرده؟ آیا مناسب و مؤدبانه است که دریابیم اثر برای نویسنده‌اش چه خرجی برداشته؟»

«هر روز صبح از چند سری پله بالا می‌روی، وارد اتاق کارت می‌شوی، پنجره‌های بزرگ آن را باز می‌کنی و میز کار و صندلی‌ات را می‌کشانی وسط هوا. میز و صندلی ده متر بالای زمین، میان شاخ و برگ‌های درخت‌های افرا شناورند. درحالی‌که چهره‌ات از درد توی هم رفته، دوباره از پنجره‌ی بزرگ بیرون می‌روی و روی صندلی‌ات می‌نشینی و به میز کار نگاه می‌کنی.

در عین حال، نوشتن یک کتاب، مهارت ساختاربندی و استقامت منطقی فوق‌العاده‌ای می‌طلبد؛ دو موردی که هر کدام‌شان شکست بخورند، نویسنده به حالی مشهور به «سد خلاقیت» دچار می‌شود. اما انی دیلارد استراتژی‌ای برای گریختن از مخمصه پیشنهاد می‌دهد:

«وقتی سر یک کتاب گیر کرده‌ای، وقتی که خیلی از شروع به نوشتنش می‌گذرد و می‌دانی که بعد از این چه باید بشود ولی نمی‌توانی ادامه بدهی، وقتی که یک هفته یا یک ماه هر صبح به آن اتاق سر می‌زنی و هر بار پشتت را بهش می‌کنی، مشکل معمولاً یکی از این دو است. یا ساختار دوشاخه شده و در نتیجه، روایت یا منطق داستان دچار شکستگی‌ای مویین شده که به‌زودی قرار است دو نیمش کند، و یا داری به اشتباهی مرگ‌بار نزدیک می‌شوی. چیزی که در ذهن نقشه‌اش را کشیده بودی جواب نمی‌دهد. اگر راه فعلی‌ات را ادامه بدهی، کتاب منفجر می‌شود یا فرو می‌پاشد، و هنوز دقیقاً متوجه این نیستی.

چه می‌شود کرد؟ اول از همه بپذیر که نمی‌توانی هیچ کاری نکنی. ساختاری که تا به این‌جا داری را جلوی رویت قرار بده، زیر اشعه‌ی ایکس بگیرش تا شکستگی مویینش را پیدا کنی، و پیدا که شد درباره‌اش فکر کن؛ یک هفته یا یک سال، تا زمانی که بتوانی چیز درست‌نشدنی را درست کنی. یا این‌که بخشی را که داری به آن نزدیک می‌شوی و سرش جا زده‌ای، سخت مورد آزمون قرار بده. چیز اشتباه و سنجیده‌نشده‌ای در خود دارد. چیزی که می‌خواهی هر جور شده شاملش کنی، نادرست یا مرگ‌بار است. وقتی پیدایش کردی، و اگر بتوانی یافته‌ی خودت را بپذیری، البته که باید از نو شروع کنی. به خاطر همین است که خیلی از نویسنده‌های باتجربه، به جوان‌ها پیشنهاد می‌کنند که به جای این کارها سراغ فن و حرفه‌ی به‌دردبخوری بروند.»

مانند بسیاری از نویسنده‌های تقدیرشده، انی دیلارد نقش حیاتیِ داشتن برنامه‌ای روزانه برای تسهیل کار طاقت‌فرسای این ماشین را تأیید می‌کند:

«هر روز صبح از چند سری پله بالا می‌روی، وارد اتاق کارت می‌شوی، پنجره‌های بزرگ آن را باز می‌کنی و میز کار و صندلی‌ات را می‌کشانی وسط هوا. میز و صندلی ده متر بالای زمین، میان شاخ و برگ‌های درخت‌های افرا شناورند. درحالی‌که چهره‌ات از درد توی هم رفته، دوباره از پنجره‌ی بزرگ بیرون می‌روی و روی صندلی‌ات می‌نشینی و به میز کار نگاه می‌کنی. در زمستان از این‌جا به‌راحتی می‌توانی رودخانه را ببینی. برای خودت قهوه می‌ریزی.

پرنده‌ها پایین صندلی‌ات پرواز می‌کنند. در بهار، وقتی که برگ‌های تاج افرا باز می‌شوند، چشم‌اندازت در همان نزدیکی میز و میان بالاتنه‌ی درختان پایان می‌گیرد؛ پرندگان طلایی‌رنگ روی شاخه‌ها نجوا می‌کنند و حشره می‌گیرند. کار را شروع کن. کار تو ادامه دادن به چرخاندن چرخ موتورِ باوری است که تو و میزت را میان هوا نگه داشته است.»

اما زیر این لایه‌ی جادویی، درکی ظریف از جنبه‌ی تاریک ضروری آن خوابیده است:

«تولید یک کتاب کاری جالب و شادی‌زا است. به اندازه‌ی کافی کار دشوار و پیچیده‌ای هست که تمام توان فکری‌ات را درگیر کند. زندگی است در آزادترین پیکرش. آزادی تو به عنوان یک نویسنده، آزادی بیان به این معنا نیست که هر چه به ذهنت می‌رسد را بی‌حساب‌وکتاب بپرانی. خود زندگی است در آزادترین پیکرش، اگر آن‌قدری خو‌شبخت باشی که بتوانی امتحانش کنی. چون این خودت هستی که دست‌مایه‌ات را انتخاب، هدفت را اختراع، و سرعت جلو رفتنت را تنظیم می‌کنی.

روی دیگر این آزادی، البته این است که کار تو آن‌قدر بی‌معنی است، آن‌قدر فقط برای خود انجام شده و آن‌قدر برای جهان بی‌ارزش است، که هیچ‌کس به جز خودت اهمیتی نمی‌دهد که خوب انجامش بدهی، یا این‌که اصلاً انجامش بدهی یا نه. تو آزادی تا هر روز هزاران تصمیم مهم و جزئی بگیری. آزادی‌ات فراورده‌ی بی‌اهمیتی کار روزانه‌ات است.»

انی دیلارد در عوض علیه این برداشت خودنگرانه و مقدس‌پندارانه از دنیای نویسنده پند می‌دهد:

«این فکر که آدم یک فصل از سال بهتر از فصلی دیگر می‌تواند بنویسد را ساموئل جانسن «خلاقیت مبتنی بر امکانات» خوانده است. یکی دیگر از این امکانات که تخیل عقیم بهشان محتاج است، احساس خود نویسنده نسبت به کار است. میان احساس نویسنده به کار خود و کیفیت آن، نه رابطه‌ی مستقیمی برقرار است و نه رابطه‌ی وارون. هم این احساس که کار محشر است و هم این‌که کار افتضاح از آب در آمده، پشه‌هایی هستند که باید پرانده شوند، بهشان بی‌توجهی شود یا کشته شوند، ولی هرگز بهشان بها داده نشود.»

دیلارد پادزهر واجب دیگری هم برای تقدس پروسه‌ی نویسندگی در آستین دارد، و آن یادآوری این واقعیت است که چقدر بُعد جسمی این ماجرا بزرگ است:

«زندگی نویسنده مادی‌تر از این نمی‌توانست باشد. اگر به فرامادیت علاقه داری، بهتر است سراغ کوزه‌گری بروی. یادش به خیر آن‌موقع‌ها که فکر می‌کردم برای نوشتن، به کاغذ، خودکار و میز نیاز داری. چه وحشتناک بود برایم دریافتن این‌که حتی برای نوشتن چند خط شعر هم نیاز به انباری از مهمات داری! به‌راحتی ممکن است آن‌قدر سر نوشتن یک فصل سی‌صفحه‌ای گیج بشوی که برای درآوردن دست‌نوشت دوم ناچار شوی یک تالار اجاره کنی. من اغلب به کمک یک میز کنفرانس شش‌متری توانسته‌ام بنویسم. صفحه‌هایی که می‌نویسی را کنار میز می‌گذاری و به مرور کار را جلو می‌بری. سطربه‌سطر پرسه می‌زنی؛ مثل باغبانی که روی باغچه‌اش خم شده، تکه‌های مختلف را هرس می‌کنی، جابه‌جا می‌کنی و از ریشه درمی‌آوری. یکی دو ساعتی که گذشت، می‌بینی طول پیاده‌روی ملال‌بارت به پانزده کیلومتر رسیده. می‌روی خانه و پاهایت را استراحت می‌دهی.»

اما تأثیرگذارترین و به‌یادماندنی‌ترین نقطه‌نظر انی دیلارد آن‌جا است که یادآوری می‌کند قریحه‌ی نویسندگی، موهبتی است برای به اشتراک گذاشتن، و نه پیش خود نگه داشتن:

«یکی از معدود چیزهایی که درباره‌ی نویسندگی می‌دانم این است: همه‌اش را خرج کن؛ بیرون بریز؛ بازی‌اش کن؛ از دستش بده، همه‌اش را، هر چه سریع‌تر، هر بار. چیزی را به خیال این‌که در ادامه‌ی کتاب یا در کتاب دیگری بهتر عمل کند پیش خودت نگه ندار؛ ببخشش؛ همه‌اش را ببخش؛ همین حالا. احساس این‌که بهتر است چیزی را برای بعدتر نگه داری نشانه‌ی این است که باید الان خرجش کنی. برای بعدتر چیز بیشتر و بهتری به ذهنت خواهد رسید. این چیزها از پشت و از پایین تأمین می‌شوند؛ مثل آب چاه. غریزه‌ی پیش خود نگه داشتنِ چیزی که فهمیده‌ای، نه‌تنها شرم‌آور است؛ نابودگر است. هر آنچه آزادانه و تمام‌وکمال نبخشی‌اش، از دستت خواهد رفت. گاوصندوقت را باز می‌کنی و خاکستر پیدا می‌کنی.»


پیش‌تر نشر اطراف کتاب هیچ چیز آن‌جا نیست از انی دیلارد را با ترجمه‌ی محمد ملاعباسی منتشر کرده بود. این کتاب پنج جستار درباره‌ی صداهایی است که از طبیعت نمی‌شنویم. می‌توانید این کتاب را از سایت نشر اطراف سفارش بدهید.

ترجمه‌ی متن: بهمن بهرامی

منبع: برین‌پیکینگز