اصغر عبداللهی فیلمنامه‌نویس و کارگردانی بود که قلم شیرینی داشت. وقتی خواندن متنی از عبداللهی را شروع کنی، محال است بتوانی کار را نیمه‌تمام بگذاری. باید تا تهِ تهش بخوانی. اصغر عبداللهی در کتاب قصه‌ها از کجا می‌آیند، برای مخاطب کتاب از تجربه‌های فیلمنامه‌نویسی و نمایشنامه‌نویسی می‌گوید، عناصر داستان را می‌‌آموزد و ترس مخاطب را از نوشتن می‌ریزد. در این مطلب بی‌کاغذ اطراف یکی از فصل‌های کتاب «قصه‌ها از کجا می‌آیند» را می‌خوانید. نویسنده در قالب روایتی خواندنی درباره‌ی درام و اقتباس از آثار بزرگ نویسندگان مشهور برایمان می‌گوید.


اقتباس یعنی دخل و تصرف، کم یا زیاد، در یک متن برای مناسب حال کردن آن. اگر داستان‌کوتاه باشد کمی باید به قصه اضافه کنیم، اگر رمان مفصل باشد باید از خرده‌روایت‌ها و شخصیت‌های آن کم کنیم. گاهی اقتباس برای طراحیِ تازه و نوجویی در مضمون و پلاتِ متنِ موجود است. گاهی برای بومی کردن و معنای تازه دادن به متن. گاهی… اقتباس گاهی دراماتورژی یک متن است، گاهی نه.

«بله سفارش هم قبول می‌کنم، چه عیبی داره، اصلاً هنر، سینما، یعنی…»

فردای بعد از این مکالمه‌ی تلفنی می‌روم تهیه‌کننده را می‌بینم. دفترش خیابان لاله‌زار در یک کوچه‌ی فرعی است. از این ساختمان‌های متروکه. دفتر تهیه‌کننده در طبقه‌ی سوم ساختمان قدیمی است. عاقله‌مردی که خودش می‌گوید از پادویی سینما شروع کرده تا حالا که پنج فیلم تهیه کرده. آبدارچی و منشی ندارد، خودش چای می‌ریزد. پوستر هر پنج فیلمی را که تهیه کرده زده به دیوار.

«دیدین؟»

«نه متأسفانه وقت نکردم ببینم. دوباره اکران کنین، می‌رم می‌بینم.»

«مهم نیس. سلیقه‌ی من اینا نیس دیگه. شریک بودم، بیست درصد. بچه داری؟»

«نه.»

«چن‌تا قصه (منظورش فیلمنامه است) نوشتی تا حالا؟»

«خیلی.»

«چن‌تاش فیلم شده؟»

«سه‌تا.»

«اگه گفتم بیای، واسه اون فیلمه بود که تو جزیره‌ی کیش می‌گذشت. چی بود اسمش؟»

«جهیزیه برای رباب

«آره همون. اسم خوبی نیس. اسم فیلم باس کوتاه باشه، تو کله‌ی تماشاچی بمونه. ضربه بزنه بهش. مشتری بکشه تو سینما. به‌خصوص خانما. باید به شوهره بگه فردا بریم این فیلمه رو ببینیم. می‌دونی چی می‌گم؟ اسم مهمه.»

«بله.»

«یه چای دیگه بهت بدم، معلومه چای‌خوری. (بلند می‌شود راه می‌افتد) من روزی سه‌تا فقط. یکی صب، تو خونه، یه دونه این‌جا، یه دونه‌م باز تو خونه. کم‌رنگ. البته چای خوب‌‌ها. خودم می‌رم بازار مروی. یه دکون هس مال یه حاجیه‌س. سی‌ساله مشتری‌ام. می‌شناسه منو. از اون آدماس که دیگه کم پیدا می‌شن. باس یه روز بیای واسه‌ت بگم چه‌جور آدمیه. صدتا قصه داره این آدم. بگم مو به تنت سیخ می‌شه. دانشجویی؟»

«سال آخر.»

«هیچی تو اون کتاب دفترا نیس. بدت نیاد رک حرف می‌زنم. تو هم مث پسرای من… بگذریم. چی می‌گفتم؟»

«فرمودین یه قصه داره که اگه بگین مو به تنم سیخ می‌شه.»

«نه، حرفم چیز دیگه‌س جوون. می‌خوام بگم به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن/ که شبی نخوابیده باشی به درازی سالی. سینما گولت نزنه. فریب نخوری یه‌وخ… چی می‌خونی تو دانشگاه؟»

«ادبیات دراماتیک.»

«یعنی چی؟»

«یعنی داستان، شعر، البته بیشتر نمایشنامه و تاریخ تئاتر و فرهنگ عامه و… هر چی به درام مربوط باشه.»

«درام. بله. من درام می‌خوام. یه درام جون‌دار. خودت درام چی داری؟ می‌گم خودت چون می‌خوام فکر جوون بیارم تو این سینما. دیگه وقتشه جوونا بیان درام تزریق کنن به این سینما. تا کی فیلم‌فارسی؟ تا کی پسر فقیر، دختر پولدار؟ هی ایرج بخونه، هی فردین، بهروز… نمی‌گم بده‌ها. نه. ولی دوره‌ی این چیزا گذشته. باس یه چیزای دیگه. باس درام تزریق بشه به سینما. می‌دونی چی می‌گم؟»

«بله.»

«درام چی داری؟»

هیچی نداشتم. اصلاً به همچه روزی فکر نکرده بودم، این‌که یک تهیه‌کننده‌ی سینما زنگ بزند و از من بخواهد که فیلمنامه‌ای بنویسم بر اساس سوژه‌ای از خودش؛ البته گفته بود (قصه‌مصه‌های خودتم بیار، بلکم بِه ‌از مال من باشه).

پنج سالی بود دانشجو بودم. شانسی که آوردم، همان سال اول، ترم اول، آن‌قدر در باب سینمای مؤلف، فیلمنامه چیست، هنر چیست، انواع ژانر، انواع هنر و غیره و غیره حرف زده بودم که حالا لبریز بودم از تهی. من واقعاً داشتم فیلمنامه‌نویس می‌شدم؟

 

«چرا خیال می‌کنی آدما باید پول بدن رؤیاهای تو رو بخرن. تو حاضری یه قرون خرج کنی رؤیاها، کابوس‌ها و دغدغه‌های دیگرون رو بشنفی؟»

«فردا دارم می‌رم دفتر یه تهیه‌کننده.»

«چه خوب!»

«هیچی ندارم. گفتم ده‌تا طرح و قصه دارم ولی هیچی ندارم.»

«مهم نیس، تا صب خیلی وقت داری. فقط لطفاً خوابی رو که امشب می‌بینی براش تعریف نکن چون می‌ندازتت بیرون.»

«خودش انگار یه قصه‌مصه‌ای چیزی داره.»

«از همون یه فیلمنامه درآر.»

 

چرا رفتم به گذشته؟ آن روز رفتن به دفتر تهیه‌کننده را می‌گویم. می‌توانستم به یک طرح فکر کنم یا لااقل یک ایده و این‌طوری دست‌خالی نباشم. دنبال یک قنادی هم بودم که یک جعبه شیرینی بگیرم. قنادی آن دوروبر نبود. وقت هم نبود دورتر بروم.

«چرا دست‌خالی هستی جوون؟»

«ببخشین قنادی این دوروبر ندیدم.»

«قنادی واسه چی؟ قصه‌مصه رو می‌گم. گفتم حتم قصه‌مصه‌ای، سیناپسی، چیزی دستت می‌گیری می‌آری. البت خودم دارم. فراوون دارم. دو کوچه بعدتر، تو منوچهری یه قنادی هس. ‌من شیرینی‌خور نیسم البت. دکتر رفتم همین سه هفته پیش. گفت دیگه بسه، اون‌قدر چربی و کلسترول داری که اگه لب به شیرینی بزنی تمومی. خانم فهمیده، قدغن کرده. به همه‌ی دوستان زنگ زده مبادا شیرینی بدین دس فلانی یا ببرین دفتر. رفقا دس گرفتن فلانی بالاشهری شده، نه باقلوا می‌خوره نه کله‌پاچه، نه اون سه‌تا که گفتم، اون سه‌تا سفید: شکر، نمک، هروئین. پلو و نونم دارم حذف می‌کنم. سیگار که اصلاً، از اولش نبودم. یکی از پسرا می‌کشه، قایمکیِ من. بوش تو اتاقش هس همیشه. خواسم یخه‌شو بگیرم بگم د… خیال می‌کنی من خرم؟ مادره نمی‌ذاره. می‌گه دعواش کنی بدتر می‌شه، جر می‌آد، می‌ره سراغ چیز و کوفت بدتر. نمی‌دونم بلکم اون راس می‌گه. من از صب این‌جام. اول وقت می‌آم. ماشین نمی‌آرم. بیارم که چی بشه؟ پز بدم بگم بنز دارم؟ کم هوا سم داره، منم اضافه کنم؟ همین دیروز نرسیده به دفتر، طوری سینه‌م افتاد به خس‌و‌خس که اگه به گوش خانم برسه عمراً بذاره دیگه بیام پایین‌شهر. می‌گه چرا تو همین دوروبر، دفتر نمی‌گیری. الهیه رو می‌گه. می‌گم می‌خوام تو مردم باشم، تو مشتریای سینما. اینان که می‌آن فیلم می‌بینن. بلیت می‌خرن. نون ما دس اوناس. داشتم از چی می‌گفتم؟»

«درام.»

«بله درام، درام. اصل فیلم درامه، اون نباشه فیلم هیچی نیس. آرتیست خوبه تو فیلم باشه ولی فیلم درام نداشته باشه اون فیلم فیلم نمی‌شه. فیلم‌فارسی درام نداشت. یه خط قصه بود، قد یه ربع، نیم ساعت بزن‌بزن بود، سه ربعم تصنیف. خوب شد بساط فیلم‌فارسی جمع شد. الان مردم درام می‌خوان. قبول داری؟»

«بله.»

«تو دانشگاه به درام چی می‌گن، منظورم اینه که به چی می‌گن درام؟»

«به یه قصه‌ی جدی.»

«یعنی کمدی و طنز درام نیس؟ درام نداره؟»

«چرا، ولی خیلی کم…»

«بگو جوون، می‌خوام بدونم، دستم بیاد من چی می‌گم تو چی می‌گی. حرف‌مون یکی بشه، بدونیم از چی حرف می‌زنیم. درام چیه؟»

 

درام به زبان ساده. درام در یک جمله. حال و روزم بدتر از وقتی بود که معلم دبستان از من خواست شعر سعدی را که توی کتاب بود و باید حفظ می‌کردیم پای تخته برای بچه‌ها دکلمه کنم. هیچ‌‌وقت نتوانستم شعر حفظ کنم و حالا، درام به زبان ساده چی می‌شد؟ با کدام‌یک از نمایشنامه‌های شکسپیر یا ایبسن یا حتی چخوف می‌توانستم مثال بزنم که درام چیست؟ اوه، شاه لیر. شاه لیر.

«مثلاً شاه لیر شکسپیر. داستان یه شاهه که پیر شده و هر چی داره، تقسیم می‌کنه بین بچه‌هاش، سه‌تا دخترش. بزرگه و وسطیه بعد که ارث رو می‌گیرن پدره رو از کاخ بیرون می‌کنن اما دختر کوچیکه حرمت پدر رو داره. کنار پدر می‌مونه. خب ما به این می‌گیم درام. چرا؟ چون داره یه قصه می‌گه که هم پلات داره، یعنی همون قصه و کشمکش و ماجرا، هم تم و درون‌مایه و مضمون، یعنی فقط قصه و ماجرا نیس، حرف داره واسه گفتن.»

«مرسی، منم به همین می‌گم درام. داشتی می‌گفتی مو به تنم سیخ شده بود. آره درام یعنی این. پس حرف من و تو یکیه جوون. اصلاً وردار همین رو بنویس.»

«شاه لیر شکسپیر رو اقتباس کنم؟»

«یعنی چی؟»

«یعنی ایرونی‌ش کنم؟»

«آره، راحت می‌شه چیز کرد. راحت. اصن داشتی می‌گفتی، داشتم خودمو می‌دیدم. اون دوتا پسر د… اون دختره که وقت شوهرشه… نمی‌شه دوتا پسر باشن یه دختر؟»

«چرا می‌شه.»

«خب، دوتا پسر باشه یه دختر. یا دوتا دختر باشه یه پسر. داشتی می‌گفتی مو به تنم داشت سیخ می‌شد. بگو عینهو خود من. خیال می‌کنی ما این‌جا کم از این‌جور بچه‌ها داریم؟ فراوون. داشتی می‌گفتی… همین، همین رو وردار مایه‌دس کن. مهمه که پدره حتماً شاه باشه؟»

«نه.»

«خیلی خب. بذار یه پدر، یه پدر که از خوشی خودش زده، پول رو پول گذاشته، همه‌جور ملک و املاک جمع کرده که چی؟ که ارث بده به بچه‌ها. خر می‌شه زودتر از موعد می‌ده یا فرض بگیر -‌این عالیه‌- رفته دکتر واسه کلسترول واسه چربی. چی می‌گن؟»

«چکاپ.»

«بله رفته چکاپ کنه. همین‌جوری هم رفته. مثلاً خانم گفته برو ببین فشارخونت چیه، بالاس، پایینه. اونم رفته دکتر معاینه… گوشِت به من هس؟»

«بله.»

«دکتر همه‌رقمه طرف رو چیز می‌کنه، چکاپ. بعد یارو می‌ره جواب آزمایش بگیره، می‌بینه سگرمه‌ی خانمه، پرستاره، تو همه. چی شده؟ داستان چیه؟ معلوم می‌شه طرف مربوطه، پدره، سرطان داره. عنقریباس که بمیره. راه میفته تو خیابون. اشک، اشک، اشک. بعد می‌ره خونه. به خانم بگم؟ نگم؟ چی بگم؟ چطور بگم؟ نمی‌گه. می‌دونه خانمه حرف تو دهنش نمی‌مونه می‌ره به همه می‌گه. نمی‌گه. اصن یه چیزی -ببین چه‌جور می‌شه، درست درمی‌آد یا نه‌- ما اصن راز رو لو نمی‌دیم. می‌ره تو مطب دکتر اما می‌آد بیرون خوش و خندونه. می‌ره قنادی حتی یه جعبه شیرینی هم می‌گیره، بگو یه دسته گل هم می‌گیره. بعد می‌ره خونه. خانم می‌گه چی گف دکتره. می‌گه گف هیچ‌طوریت نیس. چربی درست، کلسترول حتی درست، چه می‌دونم فشارخون سر جاش. نه بالا، نه پایین. قلب عین ساعت. یه شام عالی، یه جشن. خانمه تعجب، بچه‌ها تعجب. باجناق می‌آد تعجب. این اهل گل و شیرینی و خنده نبود. می‌گه تعجب چرا، منم آدمم خب. اونا می‌گن. مام (تماشاچی) می‌گیم خب راس می‌گه، تعجب چرا. فرداش راس می‌ره محضر، هر چی داره می‌زنه به اسم بچه‌ها. یه باغ سه‌هکتاری تو ونک مال پسربزرگه. پاساژ الهیه مال اون یکی. یه خونه‌ی پدری داره تو دوشان‌تپه مال دختره. خونه هم مال زنه. ماشین بنز رو می‌ده به پسربزرگه. خلاصه هر چی داره کلیتاً تقسیم می‌کنه. ناهار می‌ره بازار، بگو ده ساله چلوکباب نزده، حالا سفارش می‌ده. سلطانی سفارش می‌ده با کره و تخم‌مرغ آب‌پز. یه پارچ دوغ که از ترسِ نمک ده ساله لب نزده. گوشِت با من هس؟»

«بله.»

«می‌آد خونه. شب شده دیگه. شام خانم. خانم شام می‌کشه. سوپ جوی بی‌نمک. چای کم‌شکر کم‌رنگ. مث هر شب. می‌گه نه این بازی دیگه تموم شد. حالا دیگه هر چی دلم بخواد می‌خورم. نمک و فلفل می‌زنه به سوپ. شکردون رو خالی می‌کنه تو چای. همه بهت، همه حیرت. بعد سند محضری رو می‌ذاره رو میز. و حالا گریه. اشک، اشک، اشک. چی شده جهان‌جون؟ طرف اسمش جهانگیره. خانمه بهش می‌گه جهان. دوس دارن زنا این‌طور وقتا یه حالی بدن به مرد. بش بگن تو هنوز همونی که جوونی دو سه بار رفتیم درکه، دربند. گذشته هم یادش بیاد، شبی که رفتن دربند. کی بود؟ یه هفته بعد از عقد. اون شب که رفتیم درکه. کی بود؟ یه ماه بعدش… اگه دارم می‌رم تو خاکی، دارم خارج می‌زنم، بگو. قصه همینه دیگه؟»

«بله خب…»

«بقیه‌ش همون که تو اون درام هس، تو شکسپیر هس عیناً. به سه روز نمی‌کشه، پسرا، دختره، حتی به من باشه می‌گم خود خانمه، بله خود خانمه حتی، حتی اونم کم‌محل می‌شن با پدره، با شاه لیر. دیگه همین‌جور درام داریم تا تهش. تهش اینه، پرستار مطب زنگ می‌زنه طرف رو می‌خواد. می‌ره. دکتر شرمنده، مأمور آزمایشگاه شرمنده. پرستاره اشک تو چشم. چی شده؟ شما بگو؟»

«ورقه‌ی آزمایشگاه رو اشتباهی دادن به اون. مال یکی دیگه بوده.»

«عیناً. عیناً. معلوم می‌شه من و شما تو یه خطیم جوون. بله، جواب آزمایش رو اشتباهی دادن، طرف سالم سالمه. هیچی‌ش نیس. نمی‌شه؟»

«خب چرا، البته یه خرده چیزه…»

«بده به دیالوگ. چارتا دیالوگ ضربه‌ای بذار تو دهن پدره. اگه کف نگرفتی من این مو رو تو آسیاب سفید کردم. درام یعنی دیالوگ. خودمم کمکت می‌کنم. اصن همین تکه‌ی آخری رو دس‌نویس کن فردا بیار روتوش می‌کنم واسه‌ت. حیف، حیف من لگنِ نشستن نوشتن ندارم تا بگم دیالوگ یعنی چی. درام یعنی دیالوگ. پرت می‌گم؟»

 

وقتی آمدم بیرون، آسمان ابری بود. لاله‌زار پر از لوسترهای روشن رنگی. قاب مغازه‌ها قشنگ. وقت ناهار بازار. خیابان خلوت. گفته بود «دیگه نمی‌تونم ناهار بیرون رو بخورم. معلوم نیس چی می‌ریزن می‌دن به مشتری. عادت کردم به دسپخت خانم. شوما از امروز مهمون من. از منوچهری که می‌ری تو سعدی، یه چلوکبابی هس. ویترین درستی نداره. قدیمیه اما هنوز می‌شه بش اطمینون کرد. هر وخ رد می‌شم بوی کبابش زده بیرون. هنوز گوشت می‌زنه تو سیخ. ریحون و ترشی و سنگک درستی هم داره. جوون بودم می‌رفتم اون‌جا ظهرا. اسم منو بیار، می‌شناسه. حرمت ما رو داره هنوز گمونم.»

 

«اقتباس چیست؟»

«چطور؟»

«کار ما کشید به اقتباس.»

«چرا؟ مگه نگفتی گفته خودش قصه‌مصه داره؟»

«داشتم تعریف دائره‌المعارفی می‌دادم از درام. کلمه کم آوردم، ناچار شدم مثال بیارم. از شکسپیر مثال آوردم. حرف کشید به شاه لیر. قصه‌ی لیر رو گفتم. اونم گفت من همینو می‌خوام. اقتباس.»

«بیچاره شکسپیر، دیوار کوتاه اقتباس. چی گفتی مگه تو؟»

«چیزی نگفتم من. خودش درجا اقتباس کرد. فیلم‌فارسی رو عیناً گذاشت تو شکسپیر. غمنامه‌ی لیر رو که سردستی داشتم می‌گفتم، چشاش برق می‌زد. خودش رو گذاشته بود جای شاه لیر. همذات‌پنداری رو رفته بود تا تهش. هی می‌گفت مو به تنم سیخ می‌شه. گفت درام یعنی این. مأمور شدم فعلاً صحنه‌ی آخر پلات رو دس‌نویس کنم، چارتا دیالوگ ضربه‌ای هم بذارم تو دهن پدره یعنی همون شاه لیر قبلی. اقتباس چیست؟»

«منظورت یه اقتباس تهرونی از تراژدی شاه لیر شکسپیره.»

«دقیقاً. راستش خودمم متعجب موندم از این‌همه امکان اقتباس از شکسپیر.»

«شکسپیر دیوار کوتاهه‌س. هر آدمی که قصه‌مصه نداره می‌تونه از این دیوار بره بالا. پلات داره، مضمون داره. حالا کو تا هر جور اقتباسی ببینی ازش. حالا اون چی گفت؟»

«داستان پدری که ارث رو تقسیم می‌کنه بین بچه‌هاش و زنش و بعد از خونه بیرونش می‌کنن. تعلیق قصه رو هم گذاشته…»

«که اشتباهاً گفتن سرطان داره بعد معلوم می‌شه با یکی دیگه اشتباه شده؟»

«بله.»

«بیچاره پرسنل آزمایشگاه. حق دارن شکایت کنن. آخرش چی می‌شه؟ حتماً پایان خوش و پندآموز و زن و بچه‌ها قدر پدره رو می‌دونن و برش می‌گردونن خونه؟»

«گفت موندم معطل، چی بشه بهتره. می‌گفت درستش اینه پدره سفیل و سرگردون بشه تو خیابون، راستش اینه، ولی خیلی تلخ می‌شه این‌جوری. بهش گفتم تراژدی یعنی همین دیگه. گفت دلم می‌گیره این‌جوری بشه. خودش رو می‌دید گوشه‌ی خیابون نشسته. گفت دلم می‌گیره این‌جوری بشه. تماشاچی هم دلش می‌گیره. مردد بود تهش دلگیر بشه یا نشه، کدوم درسته. بدجور دلش گرفته بود. گمونم من که زدم بیرون، افتاد به گریه. یه تعریف ترم‌اولی هنرهای زیبایی هم از تراژدی گفتم، گمونم اونم حالشو بدتر کرد. هی می‌گفت مو به تنم سیخ می‌شه می‌شنفم.»

«نمی‌شه داد به تاریخ، مثلاً برد زمان قاجار؟»

«می‌گفت فیلم تو لباس قدیمی تماشاچی نداره. خودشون رو نمی‌بینن تو فیلم، دوس ندارن.»

«اقتباس معنی زیاد داره. از قصه کم کنیم که ریتم بگیره. دوره‌ی قصه‌ی اصلی رو جابه‌جا کنیم زمان حال بشه. بعضی اشخاص اضافه رو برداریم. مضمون قصه رو نو کنیم به ما نزدیک بشه. ساختار روایی قصه رو بشکنیم از خطی بودن دربیاد. معانی تازه اضافه کنیم به قصه‌ی اصلی. چندوجهی کنیم، پیچیدگی بدیم به قصه که معمولاً ساده بوده و تو پلات می‌گذشته. اگه تراژدیه طنزش کنیم و بالعکس. و غیره. اما این قصه‌ی شما هیچ ربطی به شکسپیر و شاه لیر نداره دیگه. مال خود شماس، شکسپیر رو شریک نکنین بهتره.»

همین‌طور هم شد. وقتی فیلمنامه مکتوب شد، آن‌قدر از اصل مطلب فاصله داشت که چیزی از شکسپیر در آن نبود و سرانجامی هم نیافت. هنوز آماده‌ی سفارش‌پذیری نبودم.


نویسنده: اصغر عبداللهی

منبع: کتاب قصه‌ها از کجا می‌آیند

برای خواندن مطالب بیشتری از این نویسنده می‌توانید کتاب «قصه‌ها از کجا می‌آیند» را از سایت نشر اطراف سفارش بدهید.