تصویری که خیلی‌ها از تسهیلگر و تسهیلگری در ذهن دارند به جادوگری با چوب جادویی شبیه است؛ چوبی جادویی که کافی است وردی بخوانی و در هوا بچرخانی‌اش تا همه‌ی مشکلات حل شوند. اما آن‌هایی که تجربه‌ی عملی تسهیلگری دارند، می‌دانند که واقعیت چیز دیگری است. این مطلب بی‌کاغذ اطراف روایتی است از اولین مواجهه‌ی نویسنده با واقعیتِ تسهیلگری در جامعه‌ی محلی. 


این متن با یک جفت دمپایی پلاستیکی قرمز آغاز می‌شود. حالا که این‌ها را می‌نویسم، سه سال از تماشایشان گذشته. اما هنوز می‌توانم چشم‌هایم را ببندم و پشت پلک‌هایم تصورشان کنم. حالا که این‌ها را می‌خوانید، چند ثانیه‌ای‌ است که این دمپایی‌های پلاستیکی به فهرست چیزهای دیگری که در جهان‌تان وجود دارد اضافه شده‌اند. شما هم می‌توانید چشم‌هاتان را ببندید و پشت پلک‌هاتان تصورشان کنید.

من از دمپایی‌های قرمز و کوچکِ یک دختربچه حرف می‌زنم. دختر را وقتی دیدم که سعی می‌کرد در بالا و پایین رفتن‌های گاه و بی‌گاه اتوبوس، میان صندلی‌ها بایستد و دست‌هایش را از پارچه‌ی چروک روی صندلی رها کند. با هر حرکت اتوبوس، اگر می‌توانست تعادلش را نگه دارد برنده می‌شد و اگر زمین می‌خورد، می‌باخت.

دختری که حالا پشت پلک‌های من زندگی می‌کند، روزی در اتوبوسی که از زاهدان به سمت ایرانشهر می‌رفت وجود داشت. حدوداً پنج‌ساله بود، لباس سوزن‌دوزی بلوچی زیبا اما خاک گرفته‌ای پوشیده بود و مادرش، با دقت تمام موهای زرد‌شده از سوءتغذیه‌اش را بافته بود. حالا دختر و دمپایی‌هایش همراه مادرش پشت پلک‌هامان زندگی‌می‌کنند.

مادرش چشم‌های سبزی داشت و آن‌ها را به دخترش هم بخشیده بود. وقتی دختر آبنباتش را روی کف خاک‌گرفته‌ی اتوبوس انداخت، از صدای کشیده‌ای که شنیدم، به سمتش برگشتم و برای اولین بار دیدمش. مادر دست بلند کرده بود روی دخترش و حالا صدای جیغ دختر در گوشم می‌پیچید. صدای جیغ چند ثانیه‌ بیشتر طول نکشید. مادر به‌سرعت قطره‌های لرزان اشک دختر را پاک کرد و جای آن‌ها را بی‌وقفه بوسید. دختر با هر بوسه بلندتر می‌خندید و غمش را بیشتر فراموش می‌کرد. انگار مادر داشت به دخترش یاد می‌داد پس از غم شادی را تجربه کند، و دختر داشت به مادرش یاد می‌داد بخشیدن را تجربه کند.

تا چند لحظه دیگر قرار است من هم پشت پلک‌هاتان زندگی کنم.

 

بیست‌و‌دو‌سه‌ساله‌ام. گوشه‌ای در‌‌ انتهای اتوبوس کز کرده‌ام توی خودم و منتظرم تا به مقصدم در ایرانشهر برسم و هوای تازه بخورد توی صورتم. اتوبوس بوی خوبی نمی‌دهد. از تهران خودم را رسانده‌ام زاهدان، آن‌جا به یکی از مراکز کارآفرینی حاشیه‌ی زاهدان سر زده‌ام و سعی کرده‌ام هرآنچه از تسهیلگری در جامعه‌ی محلی می‌دانستم پیاده کنم. حالا می‌روم روستایی نزدیک ایرانشهر برای همکاری داوطلبانه با کتابخانه‌ای روستایی. در کیفم دفترچه‌ی کوچکی دارم که همه‌ی کارهایی را که باید بکنم تویش نوشته‌ام. شیوه‌های نیازسنجی، برنامه‌ریزی و پرسش‌نامه‌های مختلفی که با کمک‌شان قرار است به توانمندسازیِ جامعه‌ی محلی کمک کنم. «توانمندسازی». دست‌کم آن لحظه چنین فکری توی سرم بود. روزهای سختی را در زندگی‌ام پشت سر گذاشته بودم؛ روزهایی که نتوانسته بودم آسان‌شان کنم. معماهای بی‌پاسخ زیادی یکی پس از دیگری در سرم رژه می‌رفتند. دیده بودم تسهیلگری می‌تواند معماهای زیادی را در جامعه‌ی محلی حل کند و می‌خواستم دق‌و‌دلی معماهای حل‌نشده‌ی زندگی خودم را سر معماهای حل‌نشده‌ی جامعه‌ی محلی دربیاورم و بار دیگر به خودم و زندگی ثابت کنم که می‌توانم.

من و زن چشم‌سبز را پلیس راه به هم پیوند داد؛ وقتی پلیس جلوی اتوبوس را گرفت و صدای قدم‌‌‌های سنگین مأمور چهارشانه و سبیل‌از‌بناگوش‌دررفته‌ای توی اتوبوس پیچید و مسافرها را ساکت کرد. مأمور تا انتهای اتوبوس آمد و بعد، جلویم ایستاد و بی‌مقدمه کارت ملی‌ام را خواست. کارت ملی‌ام را که دادم، مأمور حتی از قبل هم ترسناک‌تر شد و پرسید من که متولد تهرانم، این‌جا چه می‌کنم. خودم هم نمی‌دانستم. همان توضیحی که خودم باورش کرده بودم را به او هم گفتم؛ این‌که برای کار داوطلبانه به کتابخانه‌ای در یکی از روستاهای نزدیک ایرانشهر می‌روم.

توضیحم کار خودش را کرد و مأمور بدخلق و عصبی، محترمانه کارت شناسایی‌ام را پس داد و پیاده شد. زن چشم‌سبز و باقی مسافرها که تا چند دقیقه قبل به‌وضوح از من خوش‌شان نمی‌آمد، حالا که حرف‌هایم را شنیده بودند، از غریبگی‌ام برایشان کم شده بود. انگار مأمور بداخلاق دستم را گذاشته بود توی دست‌های آن‌ها.

دست‌ استخوانی و بزرگ زن فکرهایم را کنار زد. مشتش را جلوی صورتم باز کرد و من دیدم که چطور با دقت و حوصله ناخن‌هایش را حنا گذاشته. مشتش پر از تخمه بود. زن لبخند می‌زد و لثه‌های بی‌دندانش را نشانم می‌داد.

منتظر جواب من نماند و بی‌مقدمه کنارم نشست. از تخمه‌های کف دستش برداشتم و سکوت کردم. باید تسهیلگری را تمرین می‌کردم. فرصت خوبی بود.

اسمش طوطی‌ بود. البته این اسم را من رویش گذاشته‌ام. شاید به‌خاطر چشم‌هایش که رنگ پرهای طوطی‌های برزیلی بودند. شاید هم به خاطر تخمه خوردن. در هر حال دوست داشتم یک طوطی هم پشت پلک‌هاتان زندگی کند.

طوطی می‌خواست با یک مشت تخمه از من تشکر کند که در آن اتوبوس بودم و با قیافه‌ی عجیب و شبیه مهاجران غیرقانونی‌ام توجه پلیس را به خودم جلب کرده‌ام. این‌ها را یک جورهایی با خجالت بهم فهماند. بعد هم گفت شالی که به خیال خودم شال زنان بلوچ است و سرم کرده‌ام تا ارتباط بهتری با جامعه‌ی محلی بسازم، درواقع شال مردان بلوچ است و در کنار موهای کوتاه من باعث شده آدم‌ها در تشخیص جنسیتم گیج شوند و فکر کنند لابد دیوانه‌ام.

این‌ها را که گفت آه عمیقی کشید و برایم تعریف کرد که چند بار تا حالا به دلیل این‌که شناسنامه نداشته خودش و دخترش را از اتوبوس بیرون انداخته‌اند. طوطی برایم از عشق به پدر دخترش گفت؛ مردی که حالا زیر آواری از اعتیاد دست و پا می‌زد و روزگاری نه چندان دور، همسر مهربانش بود. وقتی از مردی حرف می‌زد که روزگاری دوستش داشته، مثل دخترهای هفده‌هجده‌ساله‌ای که از عشق حرف می‌زنند، صدایش می‌لرزید.

آن روز طوطی برای همیشه از خانه‌ی حلبی‌شان در حاشیه‌ی زاهدان زده بود بیرون، دست دخترش را گرفته بود و سوار اتوبوس شده بود تا از پرخاش‌های همیشگی مرد معتاد به شیشه در امان بماند. طوطی و دخترش می‌خواستند زندگی گذشته‌شان را پشت سر بگذارند اما هر دو می‌دانستند آینده‌ای منتظرشان نیست.

طوطی نمی‌دانست قرار است کجا بروند، نمی‌دانست حالا چه می‌شود و حتی نمی‌دانست شب را قرار است کجا صبح کنند. مانند انسان مستأصلی که خانه‌اش آتش گرفته باشد، بدون هیچ فکری خودش را از پنجره پرت کرده بود بیرون. از پنجره‌ی اتوبوس بیرون را نگاه کردم. تا چشم کار می‌کرد کوه‌ خشک و تپه‌ی خاکی بود و من روی هر کوه و تپه، رد دمپایی‌های قرمز دختری سرگردان را می‌دیدم.

دوباره زندگی برایم معمایی رو کرده بود و دستم کوتاه‌تر از آن بود که حلش کند. یاد وقت‌هایی افتادم که نزدیک سال‌تحویل، مادرم ظرف آبنبات‌ها را بالای بالاترین کابینت می‌گذاشت و من هر چقدر هم نوک پا روی صندلی لرزان می‌ایستادم دستم به آن‌ها نمی‌رسید.

همین ابتدای سفرم فهمیدم بودم که هرچه از تسهیلگری و فعالیت اجتماعی و چوب جادویی که با یک چرخش همه‌ی مشکلات را حل می‌کند می‌دانستم، دروغ بوده. در فاصله‌ی ده‌سانتی‌متری من، زنی نشسته بود که دستم به او نمی‌رسید. نه فقط دست من، دست هیچ جدول نیازسنجی و گزارش و فعالیتی نمی‌توانست غم و تنهایی‌اش را بگیرد و از قلبش بکشد بیرون.

بغضم را که دید، دستش را گذاشت روی دستم. با خنده پرسید که تا حالا برف دیده‌ام؟ مثل مادری که بخواهد به بچه‌اش یاد بدهد بعد از هر غم باید شادی را تجربه کند.

سرم را گذاشتم روی شانه‌اش و برایش از برف‌هایی که در زندگی‌ام دیده‌ام گفتم. مثل دختری که می‌خواهد به مادرش بخشیدن را یادآوری کند.

 

چشم‌هام را می‌بندم. دوست دارم طوطی و دخترش تا ابد پشت پلک‌هام زندگی کنند. دوست دارم من و برف‌هایی که دیده‌ام نیز تا ابد پشت پلک‌های طوطی زندگی‌ کنیم. این تنها معمایی‌ است که دستم به حل کردنش می‌رسد؛ تنها شیوه‌ی تسهیلگری که توانستم یادش بگیرم.


نویسنده: دریا نویدی