برای خیلی از زوجها، بچهدار شدن اصلاً ماجرای پیچیدهای نیست. چیزی است که مثل همهی چیزهای عادی دیگرِ زندگی خودش اتفاق میافتد. اما زوجهایی هم هستند که برای مادر یا پدر شدن هفت خوانِ رستم را میگذرانند و لحظههایی را تجربه میکنند که در تصور آدمهای دیگر هم نمیگنجد. لحظههای نوسان میان امید و ناامیدی، انتظار کشیدن برای نتیجهی این آزمایش و آن روش درمانی، و البته حرفهای اطرافیانی که گاه ناخواسته زخم میزنند. این مطلب بیکاغذ اطراف روایتی است از زنی که برای چشیدن مزهی مادری، راه دشوار و درازی را طی کرده است.
نمیدانم زوجهای دیگر از کی به بچه فکر میکنند. یعنی نمیدانم جرقهی بچهدار شدن از کی در ذهنشان زده میشود. بعضیها شاید از قبل ازدواج یا حتی قبل از فکر کردن به ویژگیهای همسر ایدهآلشان به رنگ چشم بچهشان فکر کنند و بعضیها شاید تا سالها بعد از ازدواج هم به بچه فکر نکنند یا حتی از فکرش هم گریزان باشند چه برسد به آمدنش. اما فکر میکنم بدانم خودم از کی خیلی جدی به بچه فکر کردم. شاید درست از فردای روز تولدم. همان تولدی که داشت بهسرعت فوت کردن چند شمع، از دههی دوم زنگیام هلم می داد بیرون. شاید هم از اولین باری که خیلی جدی وارد یک سیسمونیفروشی شدم و بیدلیل تمام جنسها را زیر و رو کردم و یک دست لباس صفر خریدم. یا شاید هم از آن روز عصر که وارد نینیسایت شدم و برای خودم اسم کاربری انتخاب کردم. اما خیلی قبلتر از اینها هم به بچه فکر میکردم. شاید شبیه همهی زنها، وقتی چند ماهی از عروسیمان گذشت و پیرترها هربار با لبخندی و اشارهای سراغ بچه را میگرفتند. قدیمها رسم بوده انگار که عروسها نه ماه بعد عروسیشان بفرستند دنبال قابله. یا اگر خیلی دیر میشده یک سال بعد عروسیشان. بیشتر از این اگر بود صدای همه در میآمد و حرفها و پچپچها شروع میشد. حالا اما پیرزنها کمی منصفتر شدهاند و تا دو سال خیلی سخت نمیگیرند و با همان گوشهکنایههاشان قضیه را رفع و رجوع میکنند. که مثلاً نه مادر، تو آن قابلمه را بلند نکن، سنگین است، شاید خبری باشد! یا چقدر بیحالی، مطمئنی هیچ خبری نیست؟ اما از دو سال که بگذرد، لحنها و نگاهها عوض میشود. مسنترها آرام آرام از پشت پردهی شرم زنانه میآیند بیرون و زل میزنند توی چشمت و خیلی رک و صریح می پرسند: وا! یعنی نمیخواهید بچهدار شوید؟ و میانسالها با ملایمت میپرسند هنوزهیچ تصمیمی ندارید؟ اصلاً شاید همهی زنها با همین اشارهها و گوشهکنایهها خیلی جدی به فکر بچه میافتند. و بعدترش با مقایسهها، وقتی میبینند ناخواسته حواسشان به همهی آنهایی که با خوشان عروس شدهاند هست و انگار خبر بارداری آنها برایشان از دیگران مهمتر است.
هرچه که بود ما هم به فکر افتادیم. و شروع کردیم به برنامهریزی جدی. به چه چیزها که فکر نکردیم. به اینکه بارداری در کدام فصلها میتواند آزارندهتر باشد یا برعکس. به اینکه بچه توی چه فصلی به دنیا بیاید بهتر است. نیمهاولی باشد یا نیمهدومی. بچهی دوم را کی میخواهیم بیاوریم واختلاف سنیشان چقدر باشد بهتر است.
از اضافهوزن بارداری می ترسیدم. رژیم گرفتم و بهسرعت چند کیلو کم کردم. هرچند آن روزها اضافهوزنی نداشتم. بعد رفتم آزمایش که خیالم بابت خودم و ذخیرهی آهنم و همهی چیزهایی که با یک آزمایش ساده روشن میشود راحت باشد. مادرم اوایل بارداری دومش فهمیده بود مشکل تیروئید دارد و خیلی ترس و دلهره و سختی کشیده بود. بعد رفتم چهار دندان لکهدارم را پر کردم که مبادا توی آن نُه ماهی که قرار است ذخیرهی کلسیمم کم شود، درد بگیرند. هر چیزی را به فکرمان میرسید ردیف کردیم و به خیال خودمان از هر لحاظ آمادهی بچهدار شدن شدیم.
بی آنکه به همسرم چیزی بگویم، یک بسته بِیبیچک خریدم. چون شنیده بودم گاهی چند ماهی طول میکشد و کاملاً طبیعی است. میخواستم خودم بیبیچک را نشانش بدهم، قبل از اینکه آزمایشگاه بخواهد نتیجهی آزمایشم را بدهد. میخواستم خودم اولین کسی باشم که برق شادی را توی چشمهایش میبینم. بیبیچکها دو سه ماهی یکخطی ماندند. توی نینیسایت خواندم که مارک بیبیچک خیلی مهم است. بیبیچک آمریکایی خریدم، تقریباً دو برابر قیمت بیبیچکهای قبلی. اما آنها هم یکخطی ماندند. با خودمان فکر کردیم شاید بهتر باشد با پزشک زنان مشورت کنیم. رفتم دکتر.
دکترم را با وسواس انتخاب کردم. بعد از پرسوجوی زیاد. پیش چهار پنج دکتر رفتم تا بالاخره یکی را پسندیدم. نمیدانم چرا حالوهوای مطب و دکترش برایم خیلی خیلی مهم بود. مطبی که انتخاب کردم خلوت بود. از دکترهای معروف شهر نبود و اسمش را خیلیها نشنیده بودند. تقریباً همان ساعتی که برایت نوبت زده بودند دکتر را میدیدی. بیمارها را یکییکی ویزیت میکرد برعکس تمام دکترهای اسمورسمدارکه دو سه نفر را با هم صدا میکنند و توی اتاق معاینهشان بلواست. چند دکتر خوب و خیلی معروف را فقط به همین دلیل گذاشته بودم کنار. حس عجیب و بدی پیدا میکردم وقتی مجبور میشدم در مقابل چند نفر دیگر شرح حالم را بگویم و یک جاهایی از خجالت صدایم را پایین بیاورم و دکتر بپرسد «چی؟ نشنیدم. بلندتر بگو» و درست همان لحظه یک نفر دیگر روی یکی از تختها دراز کشیده باشد و لباسش را داده باشد بالا و یک ماما گوشی را روی شکم برآمدهاش گذاشته باشد و او با چشمهای پفکرده توی چشمهای من نگاه کند و من با خودم فکر کنم یعنی دکتر صدای تالاپ تالاپ جنین او را میشنود یا پچپچهای مرا! و آن «خوبه، طبیعیه»ای که میگوید دربارهی ضربان قلب جنین آن بیمار دیگر است یا قصهی سیکل من؟ تازه ممکن بود زن سومی هم در اتاق باشد. پاهایش را محکم به هم چسبانده باشد و پایین مانتویش را با دست گرفته باشد تا مبادا از هم باز شود. لباسهایش را گرفته باشد توی دست دیگرش و اسپکولوم را لابهلاشان چپانده باشد که دیده نشود. با مانتو و ساقهای لخت و جورابهای شیشهای کوتاه لابد بیشتر از هر دوی ما خجالت میکشید، مخصوصاً وقتی مامای دیگری راهنماییاش میکرد روی تخت معاینه برود. توی چنین مطبهایی احساس زندانی بودن داشتم. شبیه شکنجههای قرونوسطایی بود. نفس کشیدن برایم سخت میشد.
بالاخره بعد از چندین ماه گشتن جای دنج و خلوت و آرام و تمیزی پیدا کردم که می توانستم با آرامش روبهروی خانم دکتر جوان و لاغرش (که خیلی هم زیبا نبود ولی مهربان بود و دوستداشتنی) بنشینم و با خجالت کمتری صحبت کنم. میتوانستم بدون ترس از نگاه زیرچشمی وشرمناک زنی دیگر روی تخت معاینهاش دراز بکشم و به آینهای که درست بالای صورتم نصب شده بود نگاه کنم و چند نفس عمیق بکشم و بازدمم را آرام توی آینه فوت کنم تا کمتر موقع معاینه آزار ببینم. جایی که پیدا کرده بودم آسانسور هم داشت. برای روزهایی که قرار بود شکمم بیاید بالا و وزنم زیاد شود و به هنهن بیفتم، آسانسور نعمت خیلی بزرگی بود. چند مطب را دیده بودم که زنها گوشهی پاگردشان ایستاده بودند و نفسهاشان به شماره افتاده بود از پلهها و صورتشان برافروخته و قرمز شده بود.
توی مطبی که پیدا کرده بودم همیشه یک صندلی خالی پیدا میشد که منتظر تو باشد و مجبور نبودی میان همهمهی زنها مدام دنبال جای خالی بگردی. دکتر خودش سونو را انجام میداد و لازم نبود بروی جایی دور یا نزدیک و بعد دوباره جواب سونو را برایش بیاوری. آنجا خانمهای باردار زیادی میآمدند و میرفتند. اصلاً لازم نبود هی سر بچرخانی و و به راه رفتن و نشستنن زنها خیره شوی تا شاید نشانهای پیدا کنی. لازم نبود زل بزنی توی چشمشان تا شاید ته ته نگاهشان شادی بارداری را ببینی. لازم نبود برای اینکه کلافه نشوی و ناامیدی پنجهاش را دور گلویت حلقه نکند خودت را گول بزنی که این یکی حتماً حامله است و الا دستش را این شکلی به کمرش نمیگرفت. آن خانم دکترِ موقر و آرام و باحوصله و آن مطب دنجِ پر از زنهای شکمبرآمده را دوست داشتم. توی مطب دنجی که بعد از مدتها گشتن پیدا کرده بودم هیچوقت برای نفس کشیدن هوا کم نمیآوردم، درست برعکس کلینیکی که بعدها خانم دکتر آدرسش را پشت دفترچهی تلفنم نوشت.
یادم نمیآید اولین روزی که بعد آن همه تحقیق رفتم آنجا چندشنبه بود، هوا ابری بود یا آفتابی. فقط خوب یادم است که سرخوش رفتم و سبکبال. درست روبهروی تلویزیون سالن انتظار نشستم. زن میانسال خستهای، با یک آه بلند کشدار، کنارم نشست و فوری دستش را روی زانویم گذاشت و فشار داد، که یعنی لطفا پاهای آویزانت را اینقدر تکان نده. لبخند زدم و گفتم ببخشید. جواب لبخندم را نداد. خوب یادم مانده. بیمقدمه گفت «بچهدار نمیشوم». تا آمدم بگویم انشاءالله میشوی، اسمش را صدا کردند و رفت…
دکتر گفت فعلاً هیچچیز غیرطبیعی دیده نمیشود. توصیه کرد از تستهای تخمکگذاری استفاده کنم. چیزی درست شبیه بیبیچک با کاربردی متفاوت. تستهای تخمکگذاری هم کمکی نکردند و من دوباره روبهروی خانم دکتر مهربان توی همان مطب خلوت و دنج نشستم. گفت بهتر است دوباره سونو شوم. تعداد سونوها داشت زیاد میشد و من هر بار درست مثل بار اول اذیت میشدم. نمیدانم بیشتر از شرم بود یا از درد.
همهچیز طبیعی و خوب به نظر میآمد و فقط فولیکولهای ریز میان تخمدانها کمی تنبل بودند و انگار کمی دیر بالغ میشدند. این تخمدانهای تنبل را دکترها پیسیاُ صدا می کنند.دکترم گفت خدا را شکر پیسیاُی خفیف هستی و احتمال باردار شدنت خیلی زیاد است. و ما چقدر به این احتمال زیاد دل بستیم.
قرار شد تخمدانهای تنبل را کمی هل بدهیم. متفورمین از همان روزها همراه صبح و ظهر و شبم شد. یکی دو ماه در کنارش کلومیفن هم بود. احتمال دو یا چندقلوزایی جزو عوارضش بود و ما این یکی احتمال را چقدر دوست داشتیم.
زور متفورمین و کلومیفن به تخمدانهای بیحال و تنبل نرسید و دکتر جمعیتِ هلدهندهها را باز هم بیشتر کرد. لتروزول و تاموکسیفن هم آمدند. کمکم داروها زیاد میشدند و امیدمان ذرهذره کم. چهار ماه تمام آن قرصها زورشان را زدند و هل دادند و هل دادند. روز شانزدهم سیکل هر ماه، سونو هم میشدم. فعالیت پیسیاُها زیاد شده بود و فولیکولها حسابی چاقوچله میشدند. هر ماه دکتر میگفت فولیکول بالغ بالای هجده داری و حتی بالای بیست. فولیکولهای بهدردبخور حتماً باید به هجده برسندو بعضی دکترها فولیکولهای بالغ را «فولیکول مادر» صدا میکنند و من همیشه دلم برای اسمشان غنج میرفت. خانم دکتر هر ماه میگفت این ماه با این فولیکولها احتمال بارداریت بالای نود درصد است. چه احتمال شیرین و عزیزی بود هر ماه برایمان.
یک بار که برای سونوی وسط سیکل رفته بودم، خانم چاق خوشگلی که نوزاد چندروزهاش را با کریر گذاشته بود کنارش و یک دستهگل بزرگ برای خانم دکتر آورده بود، با حرفهایش یک مشت امید شیرین، شبیه نقلهای ریز رنگی، پاشید روی دلم. او با همین هلها و همین قرصها باردار شده بود.
دفعهی آخری که به آن مطب آرام رفتم، خانم دکتر گفت حالا که یک سال گذشته بهتر است برای احتیاط یک سری آزمایش جدید انجام دهید. بعد پشت دفترچه بیمهام یک آدرس نوشت و دفترچه را سر داد سمتم. این آخرین ملاقات من با آن خانم دکتر عزیز و آن مطب آرام و خلوت بود. با آدرسی که پشت دفترچه بیمهام نوشته بود، پرت شدم میان راهروهای تودرتوی ساختمان قدیمی و غمگینی که خودم انتخابش نکرده بودم؛ ساختمان دوطبقهای که بعد از چند مرتبه تعمیر و بازسازی هم هنوز هیچ شباهتی به کلینیک نداشت.
از راهرویی باریک وارد ساختمان میشدی. سمت راستت دری به زیرزمین باز میشد. دیوارهای راهرو تا نیمه قهوهای بودند و دیوارهای راهپله هم. نمیدانم چرا هیچکس حتی یک سر سوزن به دل زنها و مردهای خستهای که باید چندین و چند بار توی این راهروها و راهپلهها بروند و بیایند و گاهی حتی بغض کنند، فکر نکرده بود؟ نمیدانم چرا در و دیوار آن ساختمان تنگ و کمنور قدیمی آنقدر قهوهای بود؟
با نُه پله میرسیدی طبقهی پایین. پذیرش جداگانه داشت و هر بار دو نفر از ماماها آنجا نشسته بودند. بعضیهایشان، که تعدادشان کمتر بود، خوشاخلاق بودند و بقیه بدخلق و عصبانی و حتی گاهی بیرحم. یک اتاق سونوگرافی کوچک و تنگ هم داشت که بوی تند عرق میداد. و دوتا اتاق ویزیت و دستشویی، که همیشه چند زن مضطرب پشت درش صف کشیده بودند. صندلیهای سالن انتظار زیاد نبود و معمولاً تعداد زیادی آدم کلافه و خسته را میدیدی که روی پلهها نشستهاند یا کنار دیوارها ایستادهاند.
کنار در زیرزمین، توی همان راهروی ورودی، پلههای طبقهی اول را میدیدی. ده پله، که برای زنهای پریشان یا عملکرده، گاهی صدتا میشدند انگار. طبقهی اول یک سالن هجدهمتری پر از صندلی بود که پنجرههایی رو به قبله داشت و نورش کمی دل آدم را آرام میکرد و ضربان قلبش را پایین میآورد. به یکی از دیوارها عکس دکتری بود با نوزادی در آغوشش. زیرش نوشته بود «پس از چهارده سال نازایی». لبخند دکتر پر از رضایت بود و همیشه چندتا چشم به این عکس و لبخند توی آن خیره بودند. سمت چپ سالن، خانمهایی مینشستند که باید هر بار برای نوبت گرفتن یک عالم التماسشان میکردی. و وقتی موفق میشدی نوبت بگیری، یا باید میرفتی زیرزمین تا دکتری که آنجا نشسته ویزیتت کند یا باید توی همان سالن مینشستی و منتظر میماندی که توی بلندگو اسمت را صدا کنند و بروی طبقهی بالاتر.
طبقهی دوم هم برای خودش داستانی داشت. خانم میانسالی که بعدها فهمیدم خیلی از کارها به دست او راه میافتد، دم در مینشست و اسمها را توی بلندگو صدا میکرد. یک کامپیوتر قدیمی قراضه هم روی میزش داشت که اسمها را از روی مانیتورش میخواند. توی آن طبقه سه اتاق ویزیت بود: دو اتاق مال دو دکتر سرشناس و مهم مرکز که خیلیها به امید دیدنشان از راه خیلی دور میآمدند، و اتاق دیگر هم در هر شیفت مال یکی از دکترهای خانم میشد. تا وقتی پرونده تشکیل نمیدادی و چندین بار نمیآمدی و نمیرفتی، نمیتوانستی دکترهای مهم را ببینی. احمدی و کلانتری را. باید شانسی و اتفاقی هر بار توسط یکی از خانم دکترها ویزیت میشدی.
گاهی گوشه و کنار ساختمان مردم را با ساک و چمدان میدیدی و با خودت فکر میکردی اینها قرار است امشب خستگی سرگردانی میان این اتاقها را زیر سقف کدام مسافرخانه در کنند. دلت برای غریبیشان میسوخت. مخصوصاً وقتی با التماس به منشیها میگفتند از راه خیلی دور آمدهاند و پول زیادی همراهشان نیست که بتوانند زیاد توی این شهر شلوغ بمانند.
بار اولی که به آن ساختمان قهوهای رفتم، روی صندلیهای سالن انتظار زیرزمین، دختری را دیدم که برای بار سوم آییوآی کرده بود و من آن روزها نمیدانستم آییوآی چیست. آزمایش بارداریاش مثبت شده بود و حالا آمده بود ببیند توی وجودش قلبی شروع به تپیدن کرده یا نه. تسبیح ریزدانهای دست مادرش بود و تندتند و زیر لب چیزی زمزمه میکرد. دختر جوان چشمسبز را که صدا کردند مادرش زودتر بلند شد. دختر رفت توی اتاق سونوگرافی. مامای لاغر خسته سر مادر دختر فریاد زد که «خانم برو بشین تو رو خدا، اینجا بالای سر من وانستا به پچپچ.» اما مادر نشنید انگار. محکمتر چسبید به در اتاق و چادرش را صاف کرد و تسبیحش را دودستی چسبید و زمزمهاش آهستهتر شد. دختر گریان آمد بیرون. این بار هم قلبی به تپش نیفتاده بود. از پلهها که میرفتند بالا انگار مادرش پیر تر شده بود.
اگر دست من بود، تابلوی کهنه و بزرگ سردر آن ساختمان دوستنداشتنی را که درشت و خوانا رویش نوشته بود «مجتمع تخصصی درمان بیماریهای زنان و نازایی» میکندم و به جایش یک کاشی بزرگ فیروزهای سفارش میدادم، پر از نقشونگار، که وسطش نوشته باشد «شفاخانهی انتظار مادری».
خوب یادم میآید آن روزها دلم فقط به این خوش بود که همیشه و هر لحظه بین راهروهای این ساختمان قدم میزند، توی تمام اتاقهایش سرک میکشد، جواب آزمایشها و سونوهای همهمان را یکییکی چک میکند و حواسش به نسخههایی که هر بار یکی از دکترها برایمان مینویسد، هست. همان که «اسمش دواست و ذکرش شفا».
یک بار برای همسرم هم آزمایش نوشتند. جواب آزمایش خیلی خوب نبود. این را دکترهای مرکز گفتند. اسپرمها تعدادشان زیاد بود، اندازهی جمعیت یک کشور چهلوچندمیلیونی شاید. شکل ظاهریشان هم ایرادی نداشت، یعنی سر و دم و گردنشان به هم وصل بود و خوشقدوبالا هم بودند ولی حرکتشان درجا بود. از حرفهای دکتر به این نتیجه رسیدم که عشق طنابزنی دارند و ایستادهاند سرجایشان و یکریز طناب میزنند. حتی تصور چنین جمعیت طنابزنی آدم را به وجد میآورد. دوست داشتم یک سوت بلند کشدار بزنم و بگویم «حرکت!!!» و بعد خانوادهی عظیم اسپرمها طنابهاشان را بیندازند زمین و مثل دوندههای دوی ماراتن شروع به دویدن کنند.
دکتر برای همسرم داروهایی تجویز کرد و قرار شد هفتاد روز بعد از مصرف داروها دوباره ادا و اطوار اسپرمها بررسی شود. حالا باید هم تخمدانهای تنبل و بیحال من را هل میدادند و هم اسپرمهای لوس سربههوایی را که به هر دلیل دوست نداشتند راه بروند، چه برسد به اینکه بدوند. تازه اول راه بودیم و کلی انرژی داشتیم برای تمام هل دادنها. برای شوهرم هفتمغز درست میکردم. گرمی و عسل زیاد میخورد و یک چیز خندهدار بانمکی به اسم جیسینگ. مطمئن بودیم که توی آزمایش بعدی اسپرمها با سرعت نور خواهند دوید. امید چه نعمت بزرگی است یا بهتر است بگویم چه هدیهی بزرگی است از طرف پروردگار. امید است که آدم را هل میدهد حتی وقتهایی که دیگر تکان خوردن غیرممکن است و محال.
یکی از همان روزها بود که فهمیدم باید این اسپرمهای شیطان طنابزن را خیلی دوست داشته باشیم و از خدا برای داشتنشان تشکر کنیم. درست همان روزی که توی کلینیک سر صحبت را با آن خانم جوان سیوچندسالهی دوستداشتنی باز کردم. کارمند بود و هشت سال از با هم بودنشان می گذشت. سه سالی بود تصمیم گرفته بودند مادر و پدر بشوند. هزار و یک جور آزمایش روی خودش انجام داده بودند، توی شهر خودشان. لاپاراسکوپی و هیستروسکوپی شده بود. عکس رنگی از رحمش گرفته بود و چندین و چند بار سونو شده بود. یکی از دکترهای شهرشان خواسته بود که همسرش هم آزمایش بدهد. ولی همسر تحصیلکردهی جوانش راضی نشده بود. چون فکر میکرد یک مرد هیچوقت احتیاجی به آزمایش ندارد و همهچیزش همیشه خوب است لابد.
وقتی حرف میزد، شوهرش را که دو سه ردیف جلوتر نشسته بود نگاه کردم. آرام و معقول و منطقی به نظر میرسید. توضیحات دکتر احمدی همان بار اول قانعش کرده بود آزمایش بدهد. شاید چون اینجا یک شهر دیگر بود و نه دکتر و نه کارکنان آزمایشگاه و نه حتی یک نفر از کسانی که توی این سالن انتظار نشسته بودند نمی شناختندش، دلش راضی شده بود به آزمایش. شاید هم واقعاً منطقی بود و اهل فکر. حالا سه ماهی بود که فهمیده بودند آزواسپرم است و حتی یک اسپرم شیطان طنابزن هم نداشتند و قرار بود اگر بشود، از بافت بیضهاش اسپرم بگیرند. زن که حرف میزد با خودم فکر میکردم کاش تمام اسپرمها همیشه سالم و شاد و خوشقدوبالا باشند و دستهجمعی با سرعت نور بدوند به سمت جلو، چون هیچ مردی وقتی جواب آزمایشش را گرفت و نتیجهی بدش را دید، نمیتواند مثل ما از توی مطب تا دم در خانه گریه کند. فکر کردم کاش حواسمان باشد و به فکر گریههای نکردهی مردهامان باشیم.
صبح خیلی زود یک روز پاییزی رحمم را به آتلیه بردم. دکتر آنجا چیزهایی توی دفترچهام نوشت. گفت اینها را از داروخانه تهیه کن و یکی از مسکنهایش را بخور و بیا. توی کیسهای که همسرم داد دستم، یک شیشه هم بود، شبیه پنیسلین ولی چند برابر بزرگتر، پر از یک مایع خوشرنگ شفاف آبی. با خودم گفتم حتماً عکس رحمم این رنگی میشود پس عکس خیلی قشنگی خواهد بود. خدا را شکر میکردم که مایع بدرنگ نیست و عکس رحمم زشت نمیشود.
روی تخت دراز کشیدم. وسیلهی معاینهی لعنتی همهجا باید همراهیام میکرد حتی حالا که رحمم را برده بودم آتلیه. هنوز داشتم به درد وسیلهی معاینه فکر میکردم که دکتر مایع خوشرنگ آبی را با یک سرنگ خیلی بزرگ در من خالی کرد و گفت چند ثانیه نفس نکش و از اتاق رفت بیرون. دستگاههای دوروبرم بیببیب می کردند و درد عظیمی توی شکمم منتشر شد. مگر قرار نبود این مایع خوشرنگ عکس رحمم را زیباتر کند؟ قرار بود رحمم توی تنها عکس زندگیاش لبخند بزند، اما… روسریام را توی دهانم چپاندم و آرام اشک ریختم و درد بیشتر و بیشتر شد. کسی توی دلم را چنگ میزد انگار و مایع خوشرنگ آبی انگار شده بود مار بزرگ ترسناکی که توی شکمم وحشیانه پیچوتاب میخورد.
یادم نیست چقدر طول کشید. وقتی گفت بلند شو و پد زیر پایت را توی سطل زباله بینداز، زانوهایم هنوز میلرزید و دلم هنوز تیر میکشید و اشک هنوز روی صورتم سر میخورد. خودم را از روی تخت سر دادم پایین و به صحنهی ترسناک زیر پایم خیلی نگاه نکردم. فقط تمام آن همه درد و خون را تا میتوانستم توی مشتم مچاله کردم و پرت کردم توی سطل زباله. خودم را کشاندم بیرون و توی چشمهایی که پشت در منتظرم بودند و مثل همیشه به من لبخند میزدند زل زدم. شک نداشتم آنقدر مهربان و عادل هست که حتی شده یک تکه از زمین کلنگی بهشتش را بگذارد برای زیر پای زنهایی که خودش نخواسته مادر صدایشان کنند. زنهایی که درد کشیدهاند و از غریبه و اشنا حرف و زخم زبان شنیدهاند و با دردها و حرفها صبوری آموختهاند.
تا قبل از آن روزفکر نمیکردم عکسهایی هم باشند که آدم وقتی نگاهشان میکند دردش بیاید.
دوباره رفتم کلینیک. دکتر آزمایش جدید همسرم را دید. تکیه داد به صندلی و یک اوووم کشدار گفت… زمان انگار متوقف شد. آزمایش را گذاشت روی میز، استکان چای به دهانش نرسیده، گفت «میکرو!».
من سردم شد. از استکان دکتر بخار بلند میشد. چایش که تمام شد، گفت «به نظر من وقتتان را بیخود تلف نکنید. شما فقط با میکرو جواب میگیرید.» تا آمدم بپرسم میکرو یعنی چه، با دو سه جمله میکرو را برایم توضیح داد. از مطب آمدم بیرون. با یک سرنوشت تازه.
از گوشه و کنار شنیدم که داروهای ناباروری بهشدت ضرر دارند و سرطانزا هستند. گفتند بروید سراغ طب سنتی. با هزار مصیبت از حاجخانم سرشناسی که میگفتند دوای هر درد بیدرمانی پیش اوست، نوبت گرفتیم. روی تخت دراز کشیدم. پیرزنی که با چادر رنگی کنار تخت نشسته بود روی شکمم دست کشید و چند جای شکمم را فشار داد. با لحنی که سعی میکرد خیلی مهربان باشد، گفت «ببین ننه، تو رحمت بچه نگه نمیداره. هیچوقت نمیتونی بچهدار بشی. به نظر من برین یک بچه بیارین. ثواب هم داره. اما من بازم بهتون نسخه میدم.» دیگر نفهمیدم بعدش چه گفت. دوتا برگه داد دستمان و زدیم بیرون. نوشته بود باید گوشت کبوتر بخوریم و معجون کبد و گرمی و یکعالمه دمکرده و جوشاندنی. پیاده از جلفا برگشتیم سمت خانه و من مدام با خودم فکر میکردم آیا میتوانم رحمی که نمیتواند بچه در خودش نگه دارد را دوست داشته باشم؟ اصلاً رحمی که نتواند بچه نگه دارد به چه درد یک زن میخورد؟
داروها و جوشاندهها را خوردیم. پیش یک دکتر سرشناستر در طب سنتی هم رفتیم. دمکردهها و جوشاندههای او را هم سر کشیدیم. این بار خودمان را سپردیم دست بادکش و حجامت. در دو سیکل متوالی تخمدانهایم را بادکش کردند و همسرم را حجامت. اما باز هم بیبیچکها یکخطی ماندند. دوباره راهی همان کلینیک سرد و شلوغ شدیم.
دکتر همانطور که توی دفترچهام نسخه مینوشت مراحل میکرو را با آبوتاب برایم توضیح داد. صدایش توی گوشم هی کمتر و کمتر شد. نگاهش کردم. لبهایش تند و تند تکان میخورد و دستش را هم گاهی بالا و پایین میبرد. سرم گیج رفت. من و دکتر و میز میانمان، درست شبیه چرخوفلکهای قدیمی، چرخیدیم و چرخیدیم و چرخیدیم… دهانم تلخ شد و قلبم تندتند زد و تنم خیس عرق شد. پاهایم اما انگار وسط برف بود.
تمام کتابهایی که سال اول عروسیمان از نمایشگاه کودک خریده بودیم، عروسکها و اسباببازیهایی که با لذت و آرزو توی کمد انبار کرده بودیم و لباسهای کوچولو و رنگارنگی که از مکه و مدینه برایش سوغات آورده بودیم، پیش چشمهام رژه میرفتند. تمام لالاییهایی که خودم برایش ساخته بودم توی گوشم میپیچیدند… یکباره فرشتهام دور و دستنیافتنی شده بود.
دلم میخواست یک نفر تکانم بدهد و ناگهان بیدار شوم و بدوم بروم صدقه بگذارم و بگویم خیر است انشاءالله، چه کابوس تلخی بود. اما دکتر که مهرش را کوبید روی دفترچه، من از چرخ و فلک پیاده شدم. کابوسی در کار نبود.
دفترچه و عکس رنگی و جواب آزمایشها و سونوها را ریختم توی کیفم و آمدم بیرون. یک برگهی راهنمای مصرف دارو دادند دستم. با خودم فکر کردم چرا من اینقدر سردم است، پاییز که تازه از راه رسیده. پاهایم سنگین بودند و سست و سرد. قدمهایم را نمیتوانستم بلند بردارم و کفشهایم را لخولخ روی زمین میکشیدم. سوار تاکسی نشدم، هرچند هوا تاریک تاریک شده بود. راه رفتم و اشک ریختم. صورتم یخ کرده بود و چشمهایم میسوخت. مردم از کنارم که رد میشدند، خیرهخیره نگاهم میکردند و دلشان برایم میسوخت لابد. آنقدر پیاده رفتم و آنقدر گریه کردم که پاهایم درد گرفت و چشمهایم تار شد. خودم را رساندم به خانه و بی آنکه به مرد بودنش و به بیصدا شکستنش فکر کنم، هقهق کردم و گله. گله از خدا. اشک میریختم. اما او مدام دور و برم میچرخید و از مهربانی و بزرگی و لطف خدا میگفت و هی توی خودش میریخت. برایم چای ریخت و مریم زمزمه کرد:
یَا زَکَرِیَّا إِنَّا نُبَشِّرُکَ بِغُلَامٍ اسْمُهُ یَحْیَى لَمْ نَجْعَل لَّهُ مِن قَبْلُ سَمِیًّا
اى زکریا ما تو را به پسرى که نامش یحیى است مژده میدهیم که قبلاً همنامى براى او قرار ندادهایم.
قَالَ رَبِّ أَنَّى یَکُونُ لِی غُلَامٌ وَکَانَتِ امْرَأَتِی عَاقِرًا وَقَدْ بَلَغْتُ مِنَ الْکِبَرِ عِتِیًّا
گفت پروردگارا چگونه مرا پسرى خواهد بود و حال آنکه زنم نازاست و من از سالخوردگى ناتوان شدهام؟
قَالَ کَذَلِکَ قَالَ رَبُّکَ هُوَ عَلَیَّ هَیِّنٌ وَقَدْ خَلَقْتُکَ مِن قَبْلُ وَلَمْ تَکُ شَیْئًا
فرشته گفت: فرمان چنین است. پروردگار تو گفته که این کار بر من آسان است و تو را در حالى که چیزى نبودى قبلاً آفریدهام.
آرام شدم. خدا آرامم کرد با او… چراغی توی تاریکی دلم روشن شد و کودکم به من نزدیک شد دوباره. کاغذها را از کیفم ریختم بیرون و نسخهی بلندبالا را گذاشتم روبهرویم:
از روز پنجم قاعدگی هر شب یک عدد قرص اچدی مصرف شود و روزانه 5/0 سیسی سوپرفکت به صورت زیرجلدی با سرنگ انسولین تزریق شود. 5 عدد قرص اچدی که باقی ماند، مراجعه شود جهت سونو.
با خودم فکر کردم میکرو یک روش درمان نیست؛ یک جور بازی است، چیزی شبیه پازلی با چندهزار قطعه. گاهی آنقدر کلافه و خستهات میکند که دلت میخواهد بریزیاش به هم، حتی اگر فقط چند تکهاش باقی مانده باشد. اما یادت باشد که تو باید برندهی این بازی باشی.
بسم الله الرحمن الرحیم گفتم و اولین قرص را با بغض و امید بلعیدم… باید با داروهایم رفیق میشدم. نمیشد با چیزهایی که دوستشان ندارم همسفر باشم. و یادم آمد بین صفا و مروه، درست همانجا که هاجر پریشان و درمانده برای طفل تشنهاش هفت بار از این سو به آن سو دویده بود، بیقرار آمدنش شده بودم. پس میآید…
هنوز پنج تا قرص اچدی مانده بود که رفتم سونوگرافی. آمپولها زیاد بودند. همسرم روشهای تزریق را اینترنتی یاد گرفت. دیگر قبل و بعد از هر تزریق یک نفر دائم قربانصدقهام میرفت و چندین بار میپرسید «چطور بود؟ درد که نداشتی؟»
دلم برایش میسوخت که مجبور است هر روز به عزیزش آمپول بزند. من اگر بودم طاقت نمیآوردم. اما او باز هم توی خودش میریخت و قبل و بعد از هر تزریق کلی مسخرهبازی در میآورد و درد را پشت خنده قایم میکرد. دردی که روی قلبش چنگ میانداخت و هزار بار بیشتر از درد سر سوزنهای نازکی بود که به تن من فرو میرفتند.
***
خوب شد که با شروع آمپولهایم محرم هم آمد. هرشب قبل از اینکه برویم زیر خیمهی اباعبدلله، با پیرهن و شال مشکیاش میآمد کنارم مینشست و دعاهای قشنگ میکرد و تزریقاتی عزیزم میشد. صدای روضه و طبل و دهل هم آشوب درونم را آرام میکرد.
از روز اول قاعدگی، سوپرفکت میشد روزی 0/2 سی سی و همزمان با آن دوتا آمپول گنال اف و یک اچامجی هم میزدم، تا روز هفتم. هزینهها کمکم خودشان را نشان دادند. از فروش طلاهای ریز و هدیههای سر عقدمان شروع کردیم. آمپولهای گنال انگار اشرافیهای بین داروهایم بودند.
صبح روز هشتم دوباره رفتم سونو و سونوی آخر صبح روز دهم انجام شد. یکعالمه فولیکول بزرگ و بالغ داشتم و آندومترم اِی بود با ضخامت 11 میلیمتر. دکتر گفت همهچیز عالی است و قرار شد پسفردا شبش، ساعت نه، دو تا آمپول اچسیجیام را بزنم و صبح شنبه بروم مرکز برای پانکچر.
تاسوعا و عاشورا و شام غریبان گذشتند و شک نداشتیم که اربعین تنها عزادار امام نیستیم. دلم آرام آرام بود و روشن. اطمینان داشتم که هرچه پیش بیاید خیر است برای ما.
ساعت نه شب اچسیجیها را زدم. از فردایش احساس میکردم زیر شکمم سفت شده و ورم کرده. فردا شبش درست خوابم نمیبرد. هر لحظه حس میکردم شکمم میخواهد بترکد از درد و ورم. هی دستم را میگذاشتم روی شکمم و هی صلوات میفرستادم.
پول را که با هزار بالا و پایین کردن جور کرده بودیم واریز کردیم. چند جا را امضا کردیم و انگشت زدیم. فرمها را پر کردیم و به سؤالهای رنگارنگشان جواب دادیم. نمونهی همسرم را که از خانه آورده بودیم تحویل دادیم. یک پلاستیک بزرگ دادند دستم و رفتم طبقهی بالای کلینیک.
کمد شمارهی 25 را باز کردم. لباس آبیرنگ را پوشیدم. کلاه را گذاشتم سرم و به قیافهی خودم توی آینه خندیدم. روی کلاه، روسری آبی سهگوش یکبارمصرف را سر کردم. سعی کردم جوری کلاه و روسری را سر کنم که خیلی خندهدار یا خنگ به نظر نرسم. خانم مسنی هم خون و هم فشارم را گرفت. لابهلای شنلهای بدرنگی که هُره کرده بودند توی سبدی بزرگ، شنلی صورتی پیدا کردم و دور تنم پیچیدم. با شنل صورتی حالم خیلی بهتر بود تا شنل کرمرنگ چرکتاب. کلیدم را به همراه خندان و دلنگرانم تحویل دادم. چیزهایی زیر لب گفت و به من فوت کرد و رفتم طبقهی بالاتر. اتاقهای عمل آنجا بودند.
وارد برزخ شده بودم انگار. یکعالمه زن با لباسهای یکشکل آبی و کلاهها و روسریهای بانمک دورتادور اتاق انتظار نشسته بودند و توی نگاهشان دلواپسی موج میزد. همه شبیهِ هم بودند و من همهشان را دوست داشتم.
یکیدوتاشان از توی قفسهی شلختهی آنجا کتاب دعا برداشته بودند و تندتند میخواندند. یکی دو نفر دیگر لبهاشان تکان میخورد و با انگشتهاشان چیزهایی میشمردند. به چشمهای تکتکشان نگاه کردم. هر کدام عزیزِ دل کسانی بودند که حالا آن پایین دل توی دلشان نبود. اما اینجا همه تنها بودند. تنها و غریب. دلم برای آنها که از شهرهای دیگر آمده بودند بیشتر میسوخت. لابد برزخ آنها بدتر بود.
هر بار که پرستار میآمد توی اتاق، همه به لبهایش خیره میشدیم. کداممان قرار بود برود؟ هر دختری که بلند میشد، «فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین» میخواندم و فوت میکردم به سر تا پایش.
صدایم کردند. دلم میخواست یک نفر چند ضربه بزند پشتم و بگوید قوی باش، قوی. مثل مادر هانیکو، وقتی هانیکو میخواست برود امتحان بدهد و مثل امیرِ وضعیت سفید، وقتی که میخواست به بقیه دلگرمی بدهد. رفتم توی اتاق عمل. روی تختی که شبیه تخت معاینه بود، دراز کشیدم. دست راستم را گذاشتند روی سینهام و لباسم را برگرداندند روی آن. آنژیوکت توی دست چپم فرو رفت و دستم تیر کشید. سرمم را وصل کردند و یک گیره نوک انگشتم چسباندند. صدای بیب بیب بیب قلبم توی اتاق پیچید.
گفتند پاهایم را از زانو روی پایههای بلند کنار تخت بگذارم. بعد، با چیزی شبیه کمربند، پاهایم را بستند. خیره شدم به چراغهایی که بالای سرم روشن شدند. پاهایم یخ کرده بود و دلم میخواست گریه کنم. نه کسی من را میشناخت و نه من کسی را، درست شبیه برزخ. برای یک لحظه دلم فقط مادرم را خواست. پرستارها و ماماها دور و برم میچرخیدند و سرشان به کار خودشان بود. صدای دکتر را از پشت سرم شنیدم: «پانکچره؟ بیهوشش کنین، اومدم.»
یکی گفت چند نفس عمیق بکش. نفسم را دادم تو و با یا اباعبدلله دادم بیرون. به چیزهای خیلی خوب فکر کردم. به پیلههایی که در من تنیده شده بودند و قرار بود پروانه شوند… به خواب رفتم. آن خواب شیرین پر از پروانه بعد از آن وزهای سخت و سرد خیلی چسبید.
بیدار شدم. از اولین خواب مصنوعی شیرین زندگیام. اولین چیزی که دیدم تصویر مات و محو ساعت روی دیوار بود. ساعتی که فقط گردیاش را تشخیص میدادم و عقربههاش انگار پشت مه قایم شده بودند. چشمهایم را بستم و دوباره بهزور، پلکهای سنگینم را از هم جدا کردم. صداهای نامفهومی توی گوشم میپیچید. درست روبهرویم، پیرمردی با لباس آبی روشن و کلاه بانمکی نشسته بود و چای مینوشید. به مغزم دستور دادم کمکم کند پیرمرد دوستداشتنی را بشناسم. مغزم بهسرعت معرفیاش کرد. دکتر احمدی بود.
تا نگاه پیرمرد توی نگاهم افتاد، به لبهایم دستور لبخند دادم. نمیدانستم مغزم چه حالتی را به عنوان لبخند روی صورتم به نمایش میگذارد. بعد بهسرعت به دست چپم دستور سلام دادن به دکتر را دادم. دست چپم با سِرُم آمد بالا و تصویر دکتر کاملاً واضح شد. دکتر یک تکه ساقهطلایی توی دهنش گذاشت و آمد سمتم. هنوز کنارم نرسیده، گفت «تو چرا اینقدر زود به هوش اومدی، دختر چشم سفید؟» و خندید. پرسید «خوبی؟». لبخند خیلی بزرگی تحویلش دادم. بلند گفت «این دیگه ریکاوری نمیخواد، هشیاره. ببریدش بخش.»
به پهلو خوابیده بودم روی تخت. تختم یکباره به حرکت در آمد. سِرُم مثل عروسک کنارم خوابیده بود. پلکهام خیلی سنگین بودند. بستمشان. صدای باز شدن در آسانسور را شنیدم. تخت یک دست انداز بزرگ را رد کرد و من را بدجوری تکان داد. بعد آرام گرفت. دوباره صدای در آسانسور را شنیدم و صدای همسرم را که با کسی دربارهی حال من حرف میزد. دلم میخواست بلند شوم و بنشینم و برایش دست تکان بدهم و بگویم که خوبم. اما زورم به پلکها و بدن و حتی به زبان سنگینم نرسید. تخت بهسرعت به پیش رفت. این تختسواری در خلسه خیلی چسبید. شاید اگر روی ابر هم سوار بشوی همین حال را تجربه کنی، البته بدون دستاندازهای دردناک.
«خانم خودت رو آروم بلند کن و برو روی تخت کناری!» دفعهی دومی که جملهاش را تکرار کرد، مغزم راهنماییام کرد که این بندهخدا با من است. دست راستم را گذاشتم روی تخت کناری. با تمام توانم روی آرنجم فشار آوردم و خودم را کشاندم روی تخت. دلم تیر کشید. از مردی که قیافهاش را ندیده بودم، با چشمهای بسته خواستم حلالم کند. تمام تنم سوزن سوزن میشد، حتی مغزم! پتو را کشیدم تا زیر گردنم و در لذت این خواب و بیداری عجیب فرو رفتم.
موبایلم زنگ خورد. چطور آن را آورده بود و گذاشته بود کنار بالشم؟! صدای مهربانش پر از دلواپسی بود. حالم را پرسید. گفتم خوبم، خیلی خوب. دلش آرام شد. صدایش این را به من گفت. بعد مادرم تماس گرفت. گریه میکرد. گله کرد که چرا نگذاشتی همراهت بیایم. تمام انرژیام را ریختم توی صدایم، گریهاش را مسخره کردم و برایش خندیدم. خندید. خداحافظی که کرد، دلم برای دل پرغصهاش سوخت و بغض کردم.
دو نفر دیگر را آوردند توی اتاق. هر دو گیج گیج بودند و بهسختی تختشان را عوض کردند. یک نفرشان که خیلی جوانتر بود، گهگاه تکانی میخورد و آخی میگفت. دلواپسشان شدم. پرستار را صدا کردم و پرسیدم چرا اینها بیدار نمیشوند؟ پرستار خندید و گفت «تو خیلی زود به هوش اومدی عزیزم، حال اینا کاملاً طبیعیه.» برای هر دو حمد شفا خواندم و فوت کردم بهشان.
دختر جوانتر آرام آرام بیدار شد. تا آمدم بپرسم «چیه؟ حالت تهوع داری؟»، بالا آورد و زد زیر گریه. دو نفر دویدند توی اتاق. آرامش کردند و دلداریاش دادند که نترس، به داروی بیهوشی حساسیت داری، اصلاً چیز مهمی نیست. گفتند عمل لاپاروسکوپی تشخیصی انجام داده. من نمیدانستم لاپاروسکوپی چیست. حالش از ما دوتا که تخمکگیری داشتیم بدتر بود.
سرمم را از گیرهاش جدا کردم. گرفتمش توی دستم و راه افتادم. هنوز دو سه قدم بیشتر نرفته بودم که یک نفر به سمتم دوید که چه کسی اجازه داد تو بلند شوی؟ سرم را از دستم گرفت و تا دم دستشویی دنبالم آمد. تأکید کرد در را قفل نکنم. وقتی آمدم بیرون هنوز پشت در ایستاده بود. مطمئنش کردم حالم خوب است. سرمم را گرفتم دستم و توی همهی اتاقها سرک کشیدم. بعضیها سرحال بودند و مثل من راه میرفتند. بعضیها درد داشتند و ناله میکردند. بعضیها هنوز چرت میزدند و پرستارها میخواستند بهزور ببرندشان دستشویی. برای همهشان آرزوهای قشنگ قشنگ کردم. مثلاً اینکه انشاءلله پشت ویترین اسباببازیفروشی، بچهبهبغل ببینمتان. بعد برگشتم توی اتاقم.
خانم میانسال تخت کناری، بیخیال کیکش را گاز میزد و ته آبمیوهاش را با صدای ناخوشایندی هورت میکشید. دوتا دختر یازدهساله و پنجساله داشت. برای تعیین جنسیت و پسردار شدن از راه خیلی دوری آمده بود. النگوهاش جیرینگ جیرینگ میکردند. وقتی میرفت سمت دستشویی، دختر جوان کف دست راستش را به سمتش پرت کرد و زیر لب چیزی گفت.
به من و زن میانسال توضیح دادند که مواد پروتئینی مصرف کنیم. دوغ و کشک و تخمهی آفتابگردان و سفیدهی تخممرغ آبپز؛ که خدای نکرده شکممان آب نیاورد و به اصطلاح خودشان هایپر نشویم. نمیدانستم شکم آبآورده چه شکلی میشود اما دعا کردم شکم هیچکدام از زنها چشمه نشود و نجوشد، حتی شکم مادر میانسال تخت کناری.
حالا دیگر مسافرهامان به آزمایشگاه رسیده بودند. باید سه روز دیگر تلفن میزدیم و جویای احوالشان میشدیم. اولین پروژسترونم را پیرزن باصفایی با دعا و صلوات و آرزوهای قشنگ تزریق کرد. پروژسترون مادر میانسال را در سکوت زد. دلم برایش سوخت.
خواهرم لباسهایم را آورد. خندید و بغضش را قایم کرد. کمکم کرد لباس بپوشم. به خانه که رسیدم هنوز سرم سنگین بود. داشت دوباره خوابم میبرد. یک نفر توی مغزم مدام میپرسید گناه مادری که دست و پا میزند تا سومیاش حتماً پسر بشود و دخترهایش زیر دست نامادری نروند چیست؟ بعد فکر کردم چه خوب که همراهها را آن بالا راه نمیدهند. درد و بیتابیِ عزیز که دیدن ندارد. خوابم برد. آرام و عمیق. دلم را اما جا گذاشته بودم توی آزمایشگاه… کنار خدا و مسافرهامان.
طول کشید تا اثر داروی بیهوشی از بدنم خارج شود. روز اول همهاش میان خواب و بیداری بودم. از این حالت گیجی که اجازه نمیداد به هزار و یک چیز خوب و بد فکر کنم خیلی خوشم میآمد. پدر و مادرم که آمدند، سعی کردم خودم را سرحال و شاد نشان بدهم. آنها هم خودشان را امیدوار و شاد نشان میدادند. اما من غمشان را میدیدم. پشت «خدایا شکرت»های پیاپی پدرم که با آه میدادشان بیرون. پشت پروانهوار چرخیدنهای مادرم به دورم و زیاد حرف زدنش دربارهی سوپی که درست کرده و کشکهایی که برایم خریده. غمشان را میدیدم و بغضشان را و حتی اشکی را که توی چشمشان حلقه میزد و نمیگذاشتند سُر بخورد. مادرم نمناکی چشمهاش را به آلودگی هوای اصفهان ربط میداد.
روز دوم سرحالتر شدم. مغزم کاملاً فعال بود و هر بار مشتش را پر میکرد و یک عالمه دلشوره میپاشید توی دلم. دلم رفت پیش تخمکها و اسپرمهایی که حالا لابد سوزن میکروسکوپی خیلی ریزی با هم ترکیبشان میکرد. یکباره بند دلم پاره شد. نکند تخمکهای چاق و اسپرمهای شیطانمان دوام نیاورند. نکند جنینها تشکیل نشوند. نکند بعد از تشکیل، ضعیف و ناتوان باشند و از بین بروند. نکند مشکل ژنتیکی داشته باشند. نکند برف و کولاک و یخبندان توی آزمایشگاه از پا درشان بیاورد. نکند فقط یک جنین ضعیف طفلکی برایمان بماند. نکند شکمم چشمه بشود و بجوشد. نکند ضخامت آندومترم خیلی بالا برود و بگویند نمیتوانی ادامه بدهی. نکند، نکند، نکند… کاش مغزم هنوز به هوش نیامده بود.
روز سوم توی خانه تنها شدم. گریه کردم. دور خودم چرخیدم و بیخودی راه رفتم. شمارهی مرکز را گرفتم. هی بوق اشغال می زد و هی دلشورهی من بیشتر میشد. بالاخره یک نفر گوشی را برداشت. علائم هایپر شدن را پرسیدم. دختر آن طرف خط با لحن گلایهآمیزی گفت «خانم، مگه برگههای راهنما بهتون ندادن؟ همهچیز رو اون تو کامل توضیح داده. برای چی مزاحم میشی عزیزم؟»
برگهی راهنما جلوی رویم بود و همهچیز را کامل توضیح میداد. پس چرا مزاحم شده بودم؟ دلم میخواست دوباره زنگ بزنم و بگویم دلم شور میزند، هزار نفر توی دلم دور هم نشستهاند و یکریز حرف میزنند و رخت میشورند. اصلاً مزاحم شدم که بگویم وصل کنید آزمایشگاه، میخواهم حال مسافرهایم را بپرسم.
صدای تپش قلبم توی گوشم میپیچید. نمیتوانستم دوباره شماره بگیرم. وضو گرفتم. خنک شدم و سبک. چادر سفیدم را سر کردم. شکوفههای ریز آبیاش ریختند روی سرم. بَه، هنوز بوی بازار رضا میداد. بلند بلند برای خودم مریم خواندم:
قَالَتْ أَنَّى يَكُونُ لِي غُلَامٌ وَلَمْ يَمْسَسْنِي بَشَرٌ وَلَمْ أَكُ بَغِيًّا
گفت: چگونه مرا پسرى باشد، با آنكه دست بشرى به من نرسيده و بدكار نبودهام؟
قَالَ كَذَلِكِ قَالَ رَبُّكِ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ وَلِنَجْعَلَهُ آيَةً لِلنَّاسِ وَرَحْمَةً مِّنَّا وَكَانَ أَمْرًا مَّقْضِيًّا
گفت: فرمان چنين است. پروردگار تو گفته كه آن بر من آسان است. تا او را نشانهاى براى مردم و رحمتى از جانب خويش قرار دهيم و اين دستورى قطعى بود.
فَحَمَلَتْهُ فَانتَبَذَتْ بِهِ مَكَانًا قَصِيًّا
پس مريم به عيسى آبستن شد و با او به مكان دورافتادهاى پناه جست.
هربار که میرسیدم به «هُــوَ عَلَــيَّ هَيِِِّــنٌ» دلم خنک میشد. چند چراغ یکییکی چشمک میزدند و روشن میشدند. آرامآرام دلم چراغانی میشد. دلخوش میشدم به لطف و مهربانی و قدرت عزیز بیهمتایی که سختترین و محالترینها برایش آسان است. خودش گفته که برایش آسان است. دو بار هم گفته!
چنگ انداختم وسط ابرهای بدخیالی که بالای سرم جمع شده بودند. دستم صاعقه میشد برای ابرهای خاکستری. ابرها خرد میشدند و باران فکرهای قشنگ و خیالهای لطیف و دوستداشتنی نمنم روی دلم میبارید. شمارهی آزمایشگاه را گرفتم.
من مادر یازده فرشتهی برفی شده بودم.
خیال میکردم به اینجا که رسید دیگر همهچیز تمام شده و دیگر خیالمان باید کاملاً راحت باشد که بچهدار میشویم. نمیدانستم تازه پلهی اول است و تا رسیدن به آن پلههای بالا هنوز نفس لازم داریم. نمیدانستم گاهی ممکن است حتی یک جنین هم تشکیل نشود. نمیدانستم گاهی اصلاً تخمکها بالغ نمیشوند و باید دستبهدامن تخمکهای اهدایی شد. نمیدانستم ممکن است نه اسپرم بهدردبخوری باشد و نه تخمکی و باید حتی جنین اهدایی گرفت. نمیدانستم حتی ممکن است رحمی نتواند جنین را نگه دارد و باید دستبهدامن رحمی اجارهای شد. نمیدانستم قصه میتواند این همه سخت و تلخ باشد.
از شوق گریه میکردم و قرآن میخواندم. نه برای خودم، برای فرشتههامان که البته فقط یک سلول بودند. حس مادرانه شبیه اکلیل ریز نقرهای توی دلم پاشیده میشد. بعد از آن همه چشمانتظاری، اولین نفسهای مادرانهام را عمیق فرو دادم. چشمهام را بستم. تنم مورمور میشد از آن همه لذتی که تا زیر پوستم رسیده بود. نفسم را دادم بیرون. ذرههای اکلیل توی دلم میچرخیدند. بالا و پایین میرفتند و ضربان قلبم را تغییر میدادند. قلبم هیچوقت مادرانه نتپیده بود. رو به قبله ایستادم، به نیابت یازده فرشتهی برفی که فعلاً اسمشان «سلول تخم» بود.
به همسرم خبر دادم. دلم برای مرد مهربانم که حالا دیگر پدر شده بود، غنج میرفت. کاش زودتر میآمد خانه تا قیافهی پدرانهاش را میدیدم. شک نداشتم که خواستنیتر شده و آقاتر. به مادرم هم خبر دادم. ذوق کرد. پشت هم میگفت خدا را صدهزار مرتبه شکر. گفت دلش خیلی روشن بوده و مطمئن بوده که نتیجه میگیریم. گفت نذر کرده و توسل. گفت که خوابهای خوب دیده. خیال میکرد همهچیز تمام شده و نه ماه دیگر من را بچه به بغل خواهد دید. دلم نمیآمد بگویم تازه اول راه است. دلم نمیآمد بگویم این فرشتههای برفیِ معصوم راه سختی در پیش دارند، در یخبندان و سرمای آزمایشگاه و حتی در بطن گرم مادرشان. دلم نمیآمد بگویم که احتمال بارداری با میکرو صد درصد نیست. گذاشتم مادرم با دلخوشی تازهاش چند شب آرام بخوابد و بار غصهای که روی دلش نشسته سبکتر بشود. گذاشتم نوهاش را به اندازهی نه ماه به خودش نزدیکتر ببیند.
هر یازدهتاشان را به یک اندازه دوست داشتم. برایم فرقی نداشت پسرند یا دختر. برایم مهم نبود هر یازدهتاشان دختر باشند یا پسر. به اندازهی یازده فرشته محبت مادرانه در دلم میجوشید. خانهی دلم بزرگ شده بود یکباره. اگر درگیر این بازی نشده بودم هیچوقت خانهی دلم اینقدر بزرگ نمیشد و هیچوقت طعم مادر یازده فرشتهی برفی بودن را نمیچشیدم. بالاخره قرار شد یکیدوتاشان با ما به خانه بیایند. خانهتکانی کردم. همهجای خانه برق میزد. خانهی دلم هم کاش خیلی گرد و خاک نداشت. کاش همهشان را با هم به خانه میآوردیم. دلم از همان وقت برای آنهایی که قرار بود توی آزمایشگاه بمانند و فریز شوند، تنگ شده بود. حسهای شگفتانگیز مادرانه بهسرعت در من تکثیر میشدند. زنی را که توی آینه میدیدم، نمیشناختم؛ درست مثل همان لحظه که زیر ابروی راستم را برداشته بودند و ابروی چپم هنوز دستنخورده بود. آن روز سرشار زنانگی شده بودم و حالا لبریز مادرانگی.
هی توی دلم میگفتم بزرگ مهربانی که هر غیر ممکنی «برایت آسان است» دوستت دارم… فکر میکردم چه خوشبختاند زن و شوهرهایی که درگیر بازی میکرو میشوند. میتوانند از اولین لحظههای لقاح هی آیتالکرسی بخوانند برای سلول میکروسکوپی که اسمش تخم است. خیلی زودتر از یک زوج معمولی خبر پدر و مادر شدنشان را میشنوند. به نظرم حتی یک ثانیه زودتر فهمیدن، یعنی یک ثانیه زودتر نفسهای پدرانه و مادرانه کشیدن و این خودش نعمت است. مادرها و پدرهای دیگر زودترین زمانی که متوجه آمدن فرشتهشان میشوند، وقتی است که جنینشان حسابی توی شکم مادرش چرخهایش را زده و لانهاش را پیدا کرده و محکم سر جایش چسبیده. گاهی حتی آنقدر دیر میشود که جنین خودش به تقلا میافتد تا بگوید آمده است. هی صبحها معدهی مادرش را قلقلک میدهد تا مادرش مثل زنهای توی تلویزیون دستش را بگیرد جلوی دهنش و بدود سمت دستشویی و متوجه حضور مهمانش بشود؛ مهمانی که گاهی برای بعضیها ناخوانده است و خط دومِ بیبیچک میشود سوهان روحشان، حتی اگر خیلی کمرنگ باشد.
نمیدانستم خدا مقدر کرده از یازده فرشتهی برفی چندتاشان برای ما و با ما بماند. تقدیر بعضیهاشان شاید فقط این بود که بیایند و یک سلام به اباعبدلله بدهند و بروند. اصلاً شاید همین یک سلامِ آنها که نمیمانند یک روز، یک جا دست مادر و پدرشان را بگیرد.
بعضی روزها از همان اذان صبح قشنگترند. خورشیدشان حتی انگار پرنورتر و گرمتر طلوع میکند. آن روز هم همینطور بود. غسل کردم. غسل صبر و طهارت. میخواستم پاکیزه بشوم و صبور. صدقه گذاشتم. یک خط چشم ظریف و کوتاه کشیدم و لبهایم را به هم مالیدم تا رژ لب کالباسی خوشرنگم درست روی لبم بنشیند. عطری را که خیلی دوست داشتم، زدم. روسری صورتی گلدارم را سر کردم. گلهای درشتش من را یاد روزهای اول عقدمان میانداخت. روزهای شادی و بیغمی و یک جور مستی انگار. چادرم را سر کردم و چندین و چند بار خودم را توی آینه برانداز کردم. دلم میخواست خوشگل شده باشم. میدانستم آنجا باید لباسهایم را عوض کنم اما دلم میخواست با تن پاکیزه و لباسهای قشنگ، مهمانهای عزیزم را به خانه بیاورم.
از زیر قرآن ردم کرد. او هم صدقه گذاشت. گفت «خوشگل شدی خیلی!» و بلافاصله لا حول و لا قوتی گفت. پیشانیام را بوسید. از خانه زدیم بیرون و نسیم خنک، حالمان را بهتر از قبل کرد. گفتم که بعضی روزها همهچیزشان قشنگتر است. حتی سوز سرمای زمستانیشان میشود نسیم خنک بهاری.
دوباره چند جا را امضا کردیم و انگشت زدیم. دوباره پولی را که بهسختی جور شده بود واریز کردیم. پچپچهای شیرین کردیم و خندیدیم. برایم دعا کرد و سپردم به خدا و من دوباره با کیسهی لباسهای آبیرنگ رفتم طبقهی بالا. لباسها را پوشیدم و دوباره خودم را با آن کلاه و روسری آبی توی آینه نگاه کردم. این بار قیافهام مظلوم بود و آرام و امیدوار.
همان خانم مسن دوباره نبضم را گرفت و فشارم را. آمپول پروژسترونم را زد و سر به سرم گذاشت که مادر، الهی دوباره بیایی همینجا و آمپول سرکلاژت را هم خودم بزنم.
رفتم توی اتاق انتظار. کنار شش زن آبیپوش دیگر نشستم. حدیث کسا خواندم. همیشه این دور هم نشستن اهلبیت زیر کسای یمانی دلم را گرم میکند. اصلاً انگار همیشه آخر سر پیامبر مهربانی من را هم زیر آن کسا پناه میدهد. یکی از زنها حالش خوب نبود. گفت خارج از رحم حامله است و آمده برای عمل. من نمیدانستم حاملگی خارج از رحم چیست. درد توی صورتش پیدا بود. دلم برایش سود. زنهای دیگر حرف نمیزدند. دلم میخواست همهشان جمع بشوند زیر کسا و آرام بگیرند.
مامایی با موهای بلوند و قد بلند و صورتی خندان آمد توی اتاق و گفت «ترانسفرهای دکتر کلانتری دنبالم بیان». من اولین نفری بودم که بلند شدم و دنبالش راه افتادم. رفتیم توی اتاق باریکی با چهار تخت معاینه کنار هم. تختها با پردههای سفید حمام از هم جدا شده بودند. روی تخت اول دراز نکشیدم. دلم نمیخواست نفر اول باشم. روی تخت دوم هم نه. چرایش را خودم هم نمیدانستم. روی تخت آخر هم دوست نداشتم دراز بکشم. رفتم روی تخت سوم. انگار از سه تخت دیگر برای من امنتر بود. فوری دراز کشیدم و چشمهام را بستم. دلم میخواست تمام آن لحظهها را مثل یک فنجان شیرقهوهی شیرین داغ سر بکشم. صدای ظریف و آرام زنی را شنیدم: «من نمیخوام روی تخت چهارم بخوابم. دفعهی قبل روی همین تخت خوابیدم و جوابم منفی شد.» مامای بداخلاق گفت «این مسخرهبازیها چیه؟ بگیر بخواب. نتیجه چه ربطی به تخت داره آخه؟» حتی نگذاشت من جایم را با او عوض کنم. یک لحظه از این همه بیرحمیاش بدم آمد. دلم برای دل ناآرام زن میسوخت. آرزو کردم خاطرهی این تخت این بار برایش شیرین بشود.
گفت پاهایتان را بگذارید بالا، باید قبل از انتقال شستشویتان بدهم. یک مرتبه صدای فریاد زن اول بلند شد. هی پشت هم میگفت «تو رو خدا یواشتر خانم، خیلی دردم میاد.» مامای بداخلاق سرش داد زد و رفت سراغ بعدی. دومی مظلوم بود و فقط گاهی آه میکشید و میگفت «مامان». نوبتم که شد چند نفس عمیق کشیدم و چشمهام را بستم. وسیلهی نامهربان معاینه را هیچوقت دوست نداشتم. حتی آن روز که روز قشنگی بود و حالم آن همه خوب بود. دو سه مرتبه فشار و درد گاز استریل سرد را احساس کردم. آزارنده بود و درد داشت اما نه به اندازهی فریادهای زن اول. وقتی به لحظههای باشکوه بعدترش فکر میکردم، دردم آرامآرام محو میشد.
مراسم دوستنداشتنی شستشو تمام شد و مامای نامهربان از اتاق رفت بیرون. فقط صدای نفسهای زنها را میشنیدم. دکتر آمد. پرانرژی و شاد. چند سالی جوانتر از دکتر احمدی بود. همسنوسال پدرم شاید. درست شبیه پدری مهربان بود. بلند سلام کرد و حالمان را پرسید. با زن اول خوشوبش کرد و برایش سه فرشتهی برفی انتقال داد. برای زن دوم هم با یک بسم الله بلند، دوتا فرشته فرستاد و یک شعر قشنگ که یادم نمانده، خواند.
نشست کنار من. سلام کردم و خواهش کردم که دعایم کند. لبخند زد و با تکانهای سرش گفت حتماً، حتماً. یک پرستار سفیدپوش خواستنی دوتا از فرشتههای برفیمان را آورد. اسم خودم و همسرم را پرسید و لولهی باریک و بلندی را داد دست دکتر. دکتر گفت «دخترم بسم الله را بگو، میخوام انتقالشون بدم.» و خودش محکم و بلند و پدرانه بسم الله گفت. دستم را گذاشتم روی شکمم. چشمهام را بستم و غرق در لذت آن لحظههای شگفت انگیز شدم. بدنم گرم شد. اشک ریختم. دکتر گفت بخند دختر جان، بخند. خندیدم و اشک ریختم و دعاشان کردم
«ادْخُلُوهَا بِسَلاَمٍ آمِنِين.» با سلامت و ايمنى داخل شويد فرشتههای برفی نازنین مادر.
میزبان جنینهای سهروزهام شدم. مادر شدم و اولین لالایی واقعی زندگیام را خواندم. یکباره انگار رستاخیزی در من اتفاق افتاد. قلبم روشن شد. تمام حسهای مادرانهای که چهار سال در دلم زندهبهگور شده بودند، نور دیدند و جان گرفتند و زنده شدند. معلق شده بودم انگار. شوق آمدنشان بیقرارم میکرد و ترس نماندنشان آشفته. بین ناامیدی و امید شناور بودم. حسی درست شبیه خوابیدن روی آب. وقتی آب آرامآرام تو را با خودش این طرف و آن طرف میبرد. دستهایت را از هم باز کردهای. خیره شدهای به آسمان آبی و آرامِ بالای سرت. سبک و بیوزن شدهای و میروی. میروی و غرق لذت این آرامشی، اما هر لحظه دلت شور میزند که نکند این آبی آرام طوفانی بشود و به ساحل نرسم. دست کشیدم روی شکمم و خیال طوفان و موجهای بلند را از سرم دور کردم. خودم را سپردم به منشأ و مبدأ نور و غرق لذت بیوزنی شدم.
هنوز توی حالوهوای خودم بودم که یکباره دست سردی از پشت پردهی سمت راستم آمد بیرون. صدای لرزانی خواهش کرد دستش را بگیرم. دکتر داشت بسم الله زن تخت چهارم را میگفت و من دستش را محکم گرفته بودم بین دستهام. سرد بود و می لرزید. یاد روزی افتادم که توی حیاط خانهی بابابزرگ زیر درخت بزرگ گردویشان جوجهگنجشکی پیدا کرده بودم که از لانه بیرون افتاده بود. دست سرد زن درست شبیه همان جوجهی سرد لرزان و بیکس بود. برایش بلند بلند دعای نور خواندم و دستش را فشار دادم.
دکتر کارش تمام شد. گفت این جنینها شبیه دانهی کنجدی هستند که توی ظرف عسل رها شده. اگر قرار باشد بچسبند، آنقدر محکم میچسبند که دیگر نمیشود جداشان کرد. گفت نباید همهاش بخوابیم و از جایمان تکان نخوریم، چون خونرسانی به رحم کم میشود. و تأکید کرد که توی این چند روز هی دنبال علائم نگردید؛ ماندن و نماندنشان فقط دست خداست. از اول اولش هم، همهاش دست خدا بوده. بعدش باز هم برایمان دعا کرد و رفت.
پردههای دو طرف را زدم کنار. اول گنجشکک یخزدهی سمت راستم را نگاه کردم. اسمش مرضیه بود. چشمهای کشیدهی قهوهایرنگش خیس بود و لبهای قیطانی ظریفش خشک. چهار ماه پیش هم دوتا جنین با خودش به خانه برده بود ولی خدا نخواسته بود برایش بمانند. حالا از دار دنیا فقط همین دوتا جنین را داشت. گفت دستهایم آرامَش کرده. میدانستم که کار، کار دعای نور بوده و خود نور…
سمت چپم خانم جاافتادهی چاقی خوابیده بود که جنینهایش مال خودش نبودند؛ از تخمکهایی بودند که خریده بودند و اسپرم شوهرش. گفت کلی پول دادهاند و حالا بچه اصلاً شبیه او نمیشود. از ذهنم گذشت که ما زنها حتی میتوانیم به تخمکهای زنی که هیچوقت ندیدهایم هم حسادت کنیم. بیحوصله بود و ناامید. مدام به شوهرش که باعث شده بود آنقدر برای درمان دستدست کنند تا یائسه بشود، بد و بیراه میگفت. فکر میکرد شوهرش میخواسته او هم مثل خودش نازا بشود. با خودم فکر کردم کاش لااقل حالا، جلوی چشم فرشتههایی که مهمانش شدهاند، به شوهرش این همه بد و بیراه نمیگفت.
یکی یکی با ویلچر بردندمان توی بخش. روی تختهایی که جای پایشان را آورده بودند بالا دراز کشیدیم. انگار از سفری طولانی برگشته بودم. خسته بودم. پلکهام سنگین شده بودند و خوابم گرفته بود. حتی برای یک لحظه هم دستم را از روی شکمم بر نمیداشتم. برای اولین بار با بچههایم خوابیدم. خوابی شیرینتر از تمام خوابهای شیرین عمرم. خوابی با طعم نور… ما چهارده روز مادری را جرعه جرعه مینوشیدیم و آرام آرام مزهمزه میکردیم. بعضیها نه ماه را یکباره سر میکشند و اصلاً یادشان نمیماند چه مزهای داشته. من از همان ثانیههای اول، فرشتههایم را حس میکردم. آنها هم صدای مرا میشنیدند. حتی اگر تمام دکترهای عالم جمع بشوند و بگویند غیرممکن است و دروغ میگویی. به زن تخت سوم فکر میکردم و کسی توی مغزم میخواند «از آنِ خداست فرمانروايى آسمانها و زمين. هر چه بخواهد مىآفريند. به هر كه بخواهد دختر مىبخشد و به هر كه بخواهد پسر مىبخشد. و يا هم پسر میدهد و هم دختر. و هر كس را که بخواهد عقيم مىگرداند، زيرا او دانا و تواناست.»[1]
بعد از سه چهار ساعت، چهار نفری به خانه برگشتیم. آهسته آهسته پلهها را بالا رفتم. انگار که دوتا پروانهی هزاررنگ روی شانهام نشسته باشند و من بترسم از پر کشیدنشان.
روزها و شبهای مادرانگیام آغاز شد. حداقل چهارده روز مادری به معنای واقعیاش. روزهای آرامش و بیقراری. روزهای امید و ناامیدی. روزهای فکرهای خوب و بد. روزهای سفید و سیاهی که گاهی رنگیرنگی هم میشدند. روزهایی که کش میآمدند و هر کدامشان میشدند چند روز. روزهایی که بعضیهاشان انگار چند غروب دلگیر پاییزی داشتند. روزهایی که با یک نم باران بوی استجابت میگرفتند و مستم میکردند. روزهایی که گاهی از بس امید داشتم و دلم روشن بود، میشدند قشنگترین روزهای زندگی. و شبهای طولانی. شبهایی با هزار و یک جور فکر و خیال خوب و بد. شبهایی با کابوس؛ کابوسهایی که وقتی بیدارم میکردند، فوری دستم را میگذاشتم روی شکمم و میگفتم خدا را شکر که خواب دیدم و سرم را فشار میدادم توی بالش و هقهق میکردم که نکند خواب زن چپ نباشد. شبهایی با خوابهای نقرهای پر از آوای دلنشینِ آویزهای بالای تخت نوزادها و، منی که توی خواب، کودک هنوز نیامدهام را شیر میدادم و وقتی بیدار میشدم سینهام انگار پر از شیر بود. شبهای بیخوابی. شبهایی که بلندتر از یلدا میشدند و هر کدامشان میشد هزار و یک شب برایم.
پروژسترون صبحم را که با مهربانی زد و گفت «الهی من فدای مادرشون»، دلم خواست هردوتاشان پسر باشند. آقا و مهربان و همراه. درست شبیه خودش. دوتا پسر با چشمهای هشیار و صورت همیشه خندان. شبیه عکس ششماهگیاش که چسباندهام روی یخچال. دوتا پسر که با هم قد بکشند و از چندماهگی که چهاردستوپا راه افتادند از سر و کول هم بالا بروند و با هم کشتی بگیرند. دهیازدهماهه که شدند و روی پای خودشان ایستادند، برایشان پیراهن مردانهی چهارخانه بخرم و شلوار لی و کفش کالج و بشوند دوتا مرد کوچولوی با نمک فسقلی. دوتا پسر که وقتی بالغ شدند هی برایشان اسفند دود کنم و آیتالکرسی بخوانم که فدای قد و بالاتان، شما کی این همه مرد شدید و من نفهمیدم. دو تا پسر که بروند سربازی و من آش پشت پایشان را بپزم و برایشان دخترهای خواستنی زیر سر بگذارم. دوتا پسر که همهچیزتمام بشوند انشاءالله. دوتا پسر که یکباره بفهمم عاشق شدهاند و دلم شور بیقراری دلشان را بزند. دوتا پسر که از همان روزهای اول عمرشان با لالایی یادشان بدهم شاهزادههای مهربانی باشند سوار بر اسب سفید و همیشه هوای دل نازک لیلیهاشان را داشته باشند. تا اذان ظهر من بودم و ژستهای مادرشوهرانهام توی آینه.
آفتاب که خودش را کشاند تا وسط سجاده، نماز ظهرم را خواندم و دوباره پناه بردم زیر کسای یمانی و حدیث کسا خواندم. یکباره به دلم افتاد که یکی شان پسر است و آن یکی دختر. چه خواهریای بکند دختر یکییکدانهام برای برادرش و چه محکم پشت خواهرش باشد همیشه، شاخشمشادم. باید لالاییهای خواهر و برادری میساختم.
یاد قصهی بیبیجان به خیر. قصهای دربارهی خواهر و برادری به نامهای ملکجمشید و ملکخورشید. ملکجمشید پشت و پناه مادر و ملکخورشید بود، از وقتی پدرشان در جنگ با بدیها کشته شده بود. ملکخورشید قرص قمر بود و کرور کرور خواهان داشت. مونس تنهاییهای صنوبربانو بود. وقتی قصه میرسید به خوابیدن ملکخورشید و ملکجمشید، مادرشان زمزمه میکرد: ملکخورشید به گهواره/ ملکجمشید به شکاره/ بخواب ای نازنین دختر/ برادر یارته مادر…
هی به بیبی میگفتم بیبی دوباره بخوان. و بیبی میخواند و میخواند و میخواند و پلکهای من سنگین میشد. خواب میدیدم ملکجمشید آمده از شکار و یک تاج گل سفید و صورتی برای ملکخورشید آورده و صنوبر بانو دارد ذوق دختر و پسرش را میکند. حالا خودم هم شبیه صنوبربانو ذوق بچههایم را میکردم.
غروب که شد، یکباره دلم آشوب شد. دوباره ابرهای تیره و سیاه فکرهای بد بالای سرم جا خوش کردند. ته دلم خالی شد که نکند زبانم لال، نمانند با مادرشان. نکند خط دوم ظاهر نشود و آرزوهایم مثل قلعههای ماسهای کنار دریا با یک موج کوچک محو بشوند؟
پروژسترونِ شبم را که زد، بغض کردم از آن همه مهربانیاش. ترسیدم از روزی که بخواهم پیک خبر بد باشم برایش. نماز مغربم را با گریه خواندم. التماس خدا را کردم و قسمش دادم به تمام خوبهای عالم که خط دوم را نشانم بدهد و اجازه بدهد همراهی و همدلیاش را با خبر خوش جبران کنم. آن شب حس کردم هردو دخترند. چهلگیسهای ایستاده میان پنجدری آرزوهای ما: گلگیسو و گیسگلابتون. ابروکمانهای سیاهچشم نمکی که عزیزدردانهی باباشان هستند. صدای خندههای از ته دلشان پیچید توی گوشم. وسط شهر قصهی دلم، کنار حوض کاشی آبی نشسته بودند و دستهاشان را کرده بودند توی آب و ماهیگلیها را می رقصاندند. موهای یکی را بافته بودم و آن یکی موهایش از روی شانه سر خورده بود پایین. دامنهای گلدار چینچینشان را خودم دوخته بودم و گلسرهاشان همانهایی بودند که از مدینه خریدیم. ترمه و ترنج بودند دخترکان آفتابمهتابندیدهی مادر. دوتا دختر که میشدند غمخوار من و او. دوتا دختر که خانم میشدند و من از همان شب دلم برای تمام دردهای زنانهشان آتش میگرفت. دوتا دختر که یک روز پچپچها و حرفهای درگوشیشان زیاد میشود ولپهاشان گل میاندازد از شرم و من صلوات نذر میکنم که مثل مادرشان بختشان بلند باشد الهی. دوتا دختر که او خط و نشان میکشد که به راه دور و به حرف زور نمی دهدشان و من به غیرت پدرانهاش میخندم. دوتا دختر که همان شب نذر کردم توی پیراهنهای گشاد بارداری ببینمشان.
هر روزم با هزار جور فکر و خیال و قصه شب میشد و هر شبم به هزار امید و آرزو و خواب و رؤیا به سپیده پیوند میخورد. ولی باز هم انگار روزها و شبهایم متوقف شده بودند. یک نفر ساعت شنی لحظههایم را افقی نگه داشته بود… روز آزمایشم چرا نمیرسید پس؟ به خودم میگفتم باید سیرابشان کنیم از محبت، باید محبت کردن یادشان بدهیم. محبتْ اکسیر خوشبختی است و چه فرقی میکند پسر خوشبخت داشته باشی یا دختر خوشبخت؟ شهرزاد میشدم برای پادشاه فکر و خیالهای بد و تلخم. قصه میبافتم برای هزار و یک شب چشمانتظاری دلم.
صبح روز دهم، رفتم سراغ بیبیچک. میدانستم که خیلی زود است اما انگار یک نفر هلم میداد و اصرار داشت این کار را زودتر انجام بدهم. دستهام میلرزیدند و یخ کرده بودند. با دستهای لرزان، باز کردنش چند دقیقه طول کشید. التماس خدا را کردم و گفتم طاقت جواب منفی را ندارم. گفتم بگذارد برای یک بار هم که شده خط دوم را ببینم. قسمش دادم به همهی خوبها و خوبیهای عالم.
چند قطره روی بیبیچک چکاندم. پلک نمیزدم حتی. خیره شدم به نوار سفیدی که قرار بود پیامآور شادی و خوشبختی باشد. خط اول سریع ظاهر شد. صدای تپشهای قلبم توی گوشم پیچید. دهانم خشک شد. چشمهایم میسوخت. سهسالهی اباعبدلله را صدا زدم، میدانستم که با دستهای کوچکش گرههای خیلی بزرگ را باز میکند. اشک ریختم. حالت تهوع داشتم از شدت دلشوره. ثانیهها کش میآمدند…
آن وقتها که مانتوی خاکستری میپوشیدم با مقنعهی کوچولوی سفید و روی کیف قرمزم موشهای مدرسهی موشها نشسته بودند، خیال میکردم طولانیترین ثانیهها مال لحظهی خواندن نمرههای ریاضی است و املا. چقدر طول میکشید تا معلم نمرهی بیست یا خدانکرده نوزده من را بخواند. قبلترش ثانیههای کشدار را اصلاً نمیشناختم. تمام لحظههایم غرق بازی و شادی کودکانه بود و زمان هیچوقت متوقف نمیشد.
حالا دوباره من بودم و ثانیههای کشدار و بیحرکت. انگار ساعتها به این بیبیچک خیره شده بودم. چشمهایم میسوخت. نمیدانستم این واقعاً خط دوم است که ظاهر شده یا خیال من دارد برایم خط دوم را میسازد. بیبیچک را گرفتم بالا، زیر باریکهی نوری که خودش را از لای پرده هل داده بود توی خانه… و خودم را توی آغوش گرم خدا رها کردم.
ساعت هفت و بیست دقیقهی بیست و سوم آذر، بالاخره من هم خط دوم خیلی کمرنگ را دیدم.
***
همراه خط دوم کمرنگ که آرام آرام پررنگتر میشد، تمام دنیای من هم انگار آرام آرام رنگ میگرفت. برگهای درخت پشت پنجرهی اتاقمان زرد و نارنجی شدند. روتختی بتهجقهمان دانهاناری شد. رومیزی گیپور جهاز مامان سفید سفید شد. سجادهی مخملِ از مدینه آمدهمان زرشکی شد. گلهای چادرنماز مشهدیام آبی آسمانی شدند. فنجانهای سفالی که او سوغات آورده بود از سفر میبد، فیروزهای شدند. خمرهی بزرگ و قدیمی ترشیِ بیبیجان سبزآبی شد. نقشهای اسلیمی فرشهامان هزاررنگ شدند. حسنیوسفمان سبز شد. گلهای شمعدانیمان قرمز و صورتی شدند. لبهای نوعروس توی قاب عکسمان آلبالویی شد و کت و شلوار داماد عزیزی که کنارش نشسته بود مشکی. حتی انار روی جلد همشهری داستان همراه خط دوم، قرمز شد.
خط دوم که پررنگ شد، انگار یک نفر قلممویی رنگینکمانی کشید روی تمام زندگیمان. انتظارْ روزها و لحظهها و زندگی آدم را رنگپریده میکند انگار. اما حالا دوباره رنگها زنده میشدند و جان میگرفتند. خانهی دوستداشتنیمان زیباتر از همیشه شده بود.
از خواب بیدارش کردم. خودم هنوز هم باورم نشده بود. بیبیچک را نشانش دادم و خودم را چسباندم به سینهاش و هایهای گریه کردم. او هم گریه کرد. روی موهایم دست کشید. زل زد توی چشمهام و گفت خدا را شکر. شادی را توی مردمک چشمهایش دیدم. شادی را توی صدایش شنیدم. چقدر منتظر دیدن این لحظهها بودم. چقدر یواشکی بیبیچک خریده بودم و ساعتها خیره شده بودم به نوارهای سفیدی که سفیدی بیاندازهشان باعث سرگیجه میشد… حالا سیر نمیشدم از نگاه کردن به خط دوم.
پیشانیام را چسباندم به مهر تربت کربلا و الهی شکر…
وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طينٍ
و ما انسان را از عصارهای از گِل آفریدیم.
ثُمَّ جَعَلْناهُ نُطْفَةً في قَرارٍ مَکينٍ
سپس او را نطفهای در قرارگاه مطمئن رحم قرار دادیم.
ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظاماً فَکَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ
سپس از نطفه، لختهخونى آفریدیم، آنگاه لختهخون را پارهی گوشتى ساختیم و پارهی گوشت را به صورت استخوانهایى درآوردیم، و استخوانها را با گوشت پوشاندیم، آنگاه جنین را در آفرینشی دیگر پدید آوردیم.
فَتَبارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقينَ
پس آفرین باد بر خدا که بهترین آفرینندگان است.
باورم نمیشد که من هم یک معجزه هدیه گرفتهام. حالا من هم با چشمهای خودم معجزه دیده بودم. حالا دیگر فرشتههای برفی ما هم از خواب زمستانی بیدار شده بودند. لابد داشتند خمیازههای کشدار میکشیدند و به دنیا سلام میکردند. دستم را گذاشتم روی شکمم و جورِ تازهای قربانصدقهشان رفتم. جور تازهای صداشان کردم. جور تازهای برایشان لالایی خواندم. جور تازهای احساسشان کردم. جور مادرانهای… شادیام درست شبیه سُر خوردن روی دامنهی پربرفی بود که آبستن بهمنی عظیم است.
صبح زود رفتیم آزمایشگاه. روی دیوار چند عکس بزرگ بچه چسبانده بودند. همهی بچههای توی عکسها میخندیدند. دستم را مشت کردم. چشمهام را نبستم. بسم الله الرحمن الرحیم… زل زدم به سرنگی که توی رگم فرو رفت. مشتم را آرام باز کردم. سرنگ پر از خون شد؛ خونی که آرزو کردم پر از هورمون مادری باشد. اسم «بتااچسیجی» را گذاشته بودم هورمون مادری. بعد از اذان ظهر، جواب آزمایشم را آورد. عدد بتای آزمایشم خیلی بالا نبود و همین دلم را شور انداخت و کلافهام کرد. اما از نظر آزمایشگاه، مثبت بود. باید تا آزمایش دوم صبوری میکردم. چه فرقی میکرد چقدر هورمون مادری توی خونم باشد؟ مهم این بود که باشد. همین بودنش برایم کافی بود. همین بودنش برایم دلخوشی بودم.
آزمایش دوم را که دادم، دوباره پناه بردم به سجادهام. هورمون مادری توی خونم دوبرابر شده بود. شادیمان تکمیل شده بود. دلهره دست از سرمان برداشت. نفسم بالا آمد. اما عدد هورمون مادریام اندازهی دوتا فرشته نبود. فقط یکیشان در بطن مادرش جا خوش کرده بود و مانده بود. دلم برای آن یکی که نمانده بود تنگ بود. نمیدانستم از کجا آمده و به کجا رفته. فقط میدانستم که خیلی دوستش داشتم و دارم. همان ذرهی ریز و کوچک میکروسکوپی را. همان کنجد کوچولوی خواستنی را. همان فرشتهی برفی نازنین را. دوستش داشتم و دارم.
جای تلخیِ روزهای چشمانتظاری را شیرینیِ استجابت گرفت. با هر نفسم خدا را شکر میکردم. کاش میتوانستم دست مهربانش را ببوسم.
جواب آزمایشهایم را به دکترم نشان دادم. تبریک گفت و خوشحال شد. گفت همهچیز عالی است. پرسیدم عدد بتایم کمی پایین نیست؟ گفت مهم دوبرابر شدنش در بیست و چهار ساعت است که خدا را شکر دوبرابر شده. قرار شد سهشنبهی هفته بعد بروم برای سونوگرافی تا ببینند قلبش تشکیل شده یا نه. وقتی گفت قلبش، ضربان قلبم تندتر شد. یعنی میشد در من قلبی به تپش بیفتد؟
هر زنی درخت است، درختی محتاج سبز شدن، محتاج آشیانه شدن. درختی که دلش میخواهد ساقهای تنومند داشته باشد و ریشهای محکم تا بین شاخوبرگش امنترین جا باشد برای آشیانهای. درختی که دلش میخواهد برگهای ریز و درشتش سایه بیندازند روی سر جوجههای نحیف یکروزهی تازه ازتخمدرآمده. درختی که دلش میخواهد جوجهها از روی شاخههایش پریدن را بیاموزند. درختی که دلش میخواهد ایستگاه پرواز باشد تا اوج آبی آسمان. هر زنی سپیداری بلند است، یا یک درخت گیلاس، باشکوه و زیبا و خیالانگیز… حالا شاخوبرگ من هم جان گرفته بود و آشیانه را محکم در آغوش کشیده بود.
یکی دو روز ما بودیم و لحظههایی که طعم شیرینیهای تازهی یزدی را داشتند. ما بودیم و آرزوهایی که ثانیه به ثانیه به ما نزدیکتر میشدند و جان میگرفتند. ما بودیم و خندههای از ته دل و شوخیهای کودکانهمان بر سرانتخاب اسم مهمان توی راه. تا آن روز غروب که شیرینی لحظههامان شبیه خوردن پشمک شد. به چشمبرهمزدنی آب شد و تمام… یک قطره خون تازهی سرخ شد آژیر خطر و حمله کرد به خوشحالیمان. یک قطرهی کوچک سرخ شد یک موج عظیم و بزرگ و دلهرهآور، و قلعهی ماسهای آرزوهامان را بلعید. با دیدنش بند دلم پاره شد. زانوهایم لرزید و سرم گیج رفت. او دلداریام داد و گفت نترس، با دکترت تماس بگیر. با مرکز تماس گرفتم. گفتند پروژسترونت را بکن روزی سهتا و استراحت کن، مشکلی نیست. پروژسترونها شدند روزی سهتا. دل تزریقاتی مهربانم گرفت. قطرههای سرخ ترسناک اما با من ماندند. خودم را سپردم به دستهای مهربان خدا و سعی کردم کمی آرام بگیرم. آسمان دلم ابری شده بود و باد میوزید. اما من محکمتر ایستادم و آشیانه را محکمتر بغل کردم. دستهایم را روی شکمم میگذاشتم و لالایی میخواندم. باد بین شاخوبرگم میوزید و هوهو میکرد.
صبح جمعه قطرههای سرخ نامهربان دست از سرم برداشتند و ابرهای تیرهوتار رفتند و باد آرام گرفت. دوباره آرامش به دلم برگشت. بعدازظهر مادر و پدر و خواهرهایم با یک قابلمهی بزرگ آشرشته از راه رسیدند. مادرم از کجا فهمیده بود که دلم لک زده برای آشرشته؟ پیازداغ و نعناداغش فراوان بود و کشکش جور عجیبی خوشمزه. خوشمزهترین آش عالم بود انگار. اولین ویارانهای که میخوردم. چای نباتمان را هم دور هم خوردیم و رفتند. بعد از چند روز و چند شب بیقراری و ایستادن در برابر هجوم بادهای ترس و دلهره، خیلی خسته بودم. زودتر از شبهای دیگر، شب به خیر گفتم و خوابیدم.
نمیدانستم ساعت چند است و چقدر خوابیدهام. هجوم وحشیانهی درد بیدارم کرد. انگار ماری چنبره زده بود میان شکمم. حتی توان فریاد زدن نداشتم. تمام توانم را جمع کردم و صدایش کردم. در را که باز کرد و آمد کنار تخت زانو زد، زل زدم توی چشمهاش و التماسآمیز گفتم «ای وای، کنجدمون». دستم را محکم فشار داد. بغض کرد و گفت «تو خوب باش». بغلم کرد و گذاشت هقهق کنم. خودش اما خم به ابرو نیاورد. دلم میخواست زمین را گاز بگیرم. درد داشت دیوانهام میکرد و قطرههای سرخ نامهربان… خون… خون… خون.
نمیدانم چطور درد بیچشمورو امان داد لباس بپوشم و چطور خودم را کشاندم توی ماشین. شب از نیمه گذشته بود و خیابانها خلوت بودند اما انگار هر چه میرفتیم به بیمارستان نمیرسیدیم. پیش خودم میگفتم من تازه دارم سبز میشوم. دارم بار میدهم. این شاخههای نحیف تازه جوانهزده تاب طوفان ندارند خدا. آشیانهی کوچکی که بر شاخههای من جا خوش کرده به طوفانی که نه، به بادی متلاشی خواهد شد. دستم را از روی شکمم برنمیداشتم. انگار با دستم میتوانستم برای همیشه نگهش دارم. نفهمیدم کی رسیدیم و کی روبهروی دکتر بیخیال اورژانس نشستم. فشارم را گرفت و پرسید «آپاندیست نیست؟». او بالبال میزد. بالای سرم ایستاده بود و با چشمهای مهربانش هر چه میتوانست آرامش میریخت توی نگاه بیقرارم. شانهام را فشار میداد و به دکترنمای اورژانس چپچپ نگاه میکرد. درد امانم را بریده بود. دکتر گفت «پزشک متخصص نداریم، باید بستری بشود تا صبح». او گفت «خیر است انشاءالله». نشاندم توی صندلی چرخدار و هلم داد توی راهروی طولانی و تاریک بیمارستان. یک مهتابی پر پر میکرد و خاموش و روشن میشد. درست شبیه فیلمها. رفتیم توی آسانسور. دلم میخواست ببردم خانه و تا صبح سرم را روی بازویش بگذارم و آرام بخوابم. اما در آسانسور باز شد به بخش بستری زنان. هیچ صدایی نمیآمد. پرستار خوابآلودهای تحویلم گرفت و اتاقم را نشانم داد. گفت «لباست را عوض کن و بخواب تا بیایم و مسکنت را بزنم». او را راه ندادند. از لای در نگاهم میکرد. با تمام مهربانیاش. با تمام محبت و آرامشش. گفت «من همین پایینم، تو خوب باش…خوب باش.» برایش لبخند زدم. وقتی رفت و دیگر ندیدمش، انگار درد به تمام سربازهایش دستور حمله داد. زدم زیر گریه. دلم میخواست برگردد و کنارم بماند. همراه تخت کناری کمکم کرد لباس بپوشم. مسکنم را تزریق کردند. هوا گرگومیش که شد، لشکر درد کمی عقبنشینی کرد. او بالاخره تنها رفت خانه. شک ندارم خانهی خالی برای یک پدر بغضکرده تحملناپذیرتر است از تخت سرد بیمارستان برای مادر گریان. من روی تخت بیمارستان دراز نکشیده بودم. مچاله شده بودم توی سبد مادر موسی، با آشیانهای در آغوشم. دستی هلم داده بود میان نیل. آرامتر… بار شیشه دارد سبدی که میبریاش به ناکجا. بیا و خودت بلند بخوان برایم «وَ لَا تَخَافِي وَ لَا تَحْزَنِي إِنَّا رَادُّوهُ إِلَيْكِ…»
نمیدانم چقدر خوابیدم. هنوز شکمم را محکم گرفته بودم و هنوز امید داشتم به ماندنش. صبح خیلی زود سونوگرافی شدم. دکتر چیزی توی رحمم ندید. ولی من شک نداشتم که هست. حسش میکردم. گفتند دستگاه سونوی این بیمارستان قدیمی است و قابل اعتماد نیست. باید منتقل شوم به مرکزی دیگر برای سونوگرافی. سرمم را توی دستم گرفتم و خواهش کردم اجازه بدهند چادرم را سر کنم. او آمده بود و توی چشمهاش یک دنیا دلواپسی موج میزد اما لبهاش خندان بود مثل همیشه. سوار آمبولانس شدیم. روی تخت سرد آمبولانس دراز کشیدم و او بالای سرم نشست. آمبولانس آژیر میکشید و دل من تیر… دلم نمیخواست گریه کنم. مطمئن بودم دستگاه قراضهی بیمارستان نتوانسته کنجد کوچولوی ما را پیدا کند و با یک دستگاه بهتر و پیشرفتهتر حتماً پیدایش میکنند. تخت سرد و سفت هی تکان میخورد و با هر تکانش دردم چندبرابر میشد. وقتی ایستاد و درش را باز کردند، مادرم ایستاده بود روبهرویم. دلم میخواست خودم را پرت کنم در آغوشش و زار بزنم. دلم برای نگاه پریشان و مضطربش میسوخت. خودم را محکم گرفتم. سعی کردم قوی و پرانرژی از پلهی بلند آمبولانس بیایم پایین. اما درد لعنتی نگذاشت. درد لعنتی حتی به حال پریشان مادرم هم رحم نکرد. او ویلچر آورد. نشستم روی ویلچر و ویلچر میان نگاههای کنجکاو و خیرهی بیماران حرکت کرد. صدای قدمهای خستهی مادرم را پشت سرم میشنیدم. میدانستم که دارد گریه میکند.
با یک دستگاه پیشرفته سونو شدم. چیزی دیده نمیشد. دکتر گزارشش را نوشت و داد دست او. دلم میخواست بگویم «اینقدر راحت ننویس ساک حاملگی مشاهده نشد. من حس مادرانه دارم هنوز.» او دستم را محکم فشار داد. گفت هر چه خدا بخواهد، خیر است. مادرم ساکت بود. ساکت و حیران. این بار سه نفری سوار آمبولانس شدیم. دلم میخواست آمبولانس جلوی در خانهمان پیادهام کند. بروم چای بگذارم و قبل از صبحانه، او آمپول پروژسترونم را بزند و زندگی کنیم مثل هر روز.
آمبولانس آژیر کشید. بهسرعت از روی دستانداز بزرگی رد شد و ما تکان وحشتناکی خوردیم. سرُم از دستم درآمد و خون شتک زد. او فریاد زد سرمش درآمد. آنها خونسرد گفتند محکم دستش را بگیر که خون نیاید. مادرم آرام گریه میکرد. او جای سرم را محکم فشار داد و خون از لابهلای انگشتانش زد بیرون. من سرم گیج رفت.
دوباره روی تخت سردم دراز کشیدم. سرُم را توی دست خونآلودم فرو کردند. درد هجوم آورد. دستم را گذاشتم روی شکمم. چشمهام را بستم و به هیچچیز فکر نکردم. نه به فرشتههای برفی، نه به خط دوم کمرنگ. حتی به بار شیشهای که ترک برداشت هم فکر نکردم. و به هیچچیز دیگر.
آمپولهای آرامبخش پخش میشدند توی سرمم و خواب من هی سنگین و سنگینتر میشد. نفهمیدم مادرم کی شیفتش را با خواهرم عوض کرد. فقط وقتی خواهرم میخواست بهزور غذا دهنم بگذارد، پرسیدم «تو کی آمدی؟ مامان کو؟». کسی دربارهی بچهام حرفی نمیزد. انگار اصلاً نبوده. حتی بعدازظهر که او به ملاقاتم آمد فقط حال خودم را پرسید. نشست لب تختم و دستم را فشار داد و جوری که همراههای تخت بغلی نشنوند، گفت «خیلی برام عزیزی، خیلی دوستت دارم. نمیبخشمت اگه غصه بخوری.»
غروب دوباره مادرم برگشت. پرانرژی و پرتوان مثل همیشه. دور و برم چرخید و دلداریم داد. با مریضهای تمام اتاقهای توی راهرو دوست شده بود و احوالشان را برای من تعریف میکرد. هماتاقیام صدیقه و خالهاش را خیلی دوست داشت. صدیقه چشمهای درشت مشکی داشت و ابروهای پهن و کشیده. موهای پرپشتش را هایلایت کرده بود. با اینکه زیر نور مهتابی سفید بیمارستان رنگپریده به نظر میآمد، چیزی از زیباییاش کم نشده بود. مادرشوهرش خالهاش بود؛ از آن زنهایی که انگار فقط برای قربانصدقه رفتن آفریده شدهاند. ریشهشان بختیاری بود. گرم و بامحبت و مهربان و زیبا. شکمش آب آورده بود بعد از تخمکگیری و باید یک هفته بستری میماند. حال و روز من دلش را بیقرارتر کرده بود. چشمهام را که بهزور باز کردم، سرمم را از آویزش جدا کردم و از تخت آمدم پایین و کنارش نشستم. گفتم قرار نیست سرنوشت همه شبیه هم باشد. گفتم خدا برای من قصه را این شکلی نوشته و قصهی تو با قصهی من فرق دارد. دوتا عروسک کوچولویی را که خواهرشوهرش بعدازظهری برایش آورده بود، گذاشتم روی شکم قلمبهی آبآوردهاش و گفتم «صدیق جون، یه روزی میام خونهتون و میبینم دو قلوهات دارن با این دوتا بازی میکنن. شک ندارم.» صورت زیبای صدیقه پر از لبخند شد. او هم برای من دعاهای قشنگ کرد. درد حملهور شد. برگشتم توی تختم. شب دوم بیمارستان به اندازهی همان شب اول کش آمد و بلند شد. من هنوز باید بستری میماندم و تحت نظر. مادرم از خستگی روی کاناپه خوابش برد. خالهی صدیقه رفت و دوستش مریم آمد. تا نیمههای شب با هم پچپچ کردیم. نفهمیدم کی خوابم برد… دلم خوش بود که تو توی این راهروها قدم میزنی. کنار تخت تکتکمان مینشینی و علایم حیاتیمان را خودت تنظیم میکنی. دلم خوش بود مادرم را که محال است بتواند توی بیمارستان بخوابد، خودت خواباندهای که تا سپیدهی صبح زل نزند به من و هزار و یک جور غصه نخورد. دلم خوش بود هوای بغضهای مخفی او را داری؛ اویی که توی خانه تنها بود و دلش اینجا پیش من. دلم خوش بود که نزدیکی، کنار پنجرهی بالای سرم. لابهلای پرتوهای آن نور نقرهای که سحر قبل از طلوع آفتاب، توی آسمان پهن شد و آرام خودش را رساند به تختم.
شب سوم تا صبح چندین و چند مرتبه سرمم را از آویزش جدا کردم و توی راهروی طولانی و ساکت بخش بستری زنان قدم زدم تا به دستشوییهای آخر راهرو برسم. لباس بیمارستان برایم کوتاه بود و بهزور تا زیر زانوهایم میرسید. راهرو گرم نبود و پاهایم یخ میکردند. از جلوی در اتاقها که رد میشدم توی تکتکشان سرک میکشیدم. اگر کسی بیدار بود، حال و احوال میکردم، و اگر خواب بودند برایشان حمد شفا میخواندم و میگذشتم. دستشوییها هم سرد بودند. دیگر فقط با لکههای سرخ و قهوهای سروکار نداشتم و شدت خونریزی آزارم میداد. زل میزدم به قطرههای سرخ و داغ خون و گریه میکردم. پاهایم سست میشدند. وقتی راه میرفتم دمپاییهام روی زمین کشیده میشدند و لخولخ میکردند. شبهای بیمارستان شبهای دوستنداشتنی و کشداری بودند. صبح روز چهارم دکتر برایم سرم سقط تجویز کرد و گفت ساعت چهار مرخصی. سرم رادیواکتیو بود. توی ورقهی آلومینیومی پیچیده شده بود که بهش نور نرسد. دکتر گفت این سرم هر بافت زندهای را که در رحم باقی مانده از بین میبرد و دفع میکند و خیالمان را راحت میکند که بخشی از جنین در رحم باقی نمانده. مایعی که قرار بود باقیماندهی موجود زندهای را که در من بود از بین ببرد بهسرعت به رگهام حمله کرد. خوابیدم و گذاشتم مایع کُشنده هر جایی که دلش میخواهد برود و هر کاری که دلش میخواهد بکند. ساعت چهار مرخص شدم. صدیقه را بوسیدم. به ساک صورتیرنگی که دستش بود، نگاه کردم. صورت خندان یک خرس کوچولو رویش نقاشی شده و زیرش نوشته بود «بیمارستان و زایشگاه مهرگان». چند نفر دیگر هم مرخص شده بودند و ساک صورتی دستشان بود. همهشان نوزاد کوچولویی توی کریر یا در آغوش داشتند. صدای اذان آمد. یادم آمد که خدا ما را میبیند. من و آغوش خالی و جای سرم سقطم را. او را و ساک صورتی توی دستش را. مادرم را و تمام حسرتهای مادرانه اش را.
مادرم نگذاشت برویم خانهی خودمان. دوش گرفتم و بعد از چندین و چند شب بی قراری، توی رختخوابِ روزهایی که دخترکی سبکبال و بیغم بودم، آسوده و عمیق خوابیدم. قبل از خواب باز هم ناخودآگاه دستم سر خورد روی شکمم.
شب دوم، نزدیکیهای سحر، دوباره همان درد لعنتی کشنده توی شکمم پیچید. دکترها دوباره آزمایش بارداری را تکرار کردند. عدد بتا نه تنها صفر نشده بود، که چندبرابر شده بود. گفتند باید فوری سونوگرافی داپلر بشوی. یعنی سونوی واژینال رنگی. روی صندلی عقب ماشین بابا دراز کشیدم تا نوبتم بشود. درد داشت دیوانهام میکرد. بابا صدای رادیو را بلند کرد تا ترانهای را که دوست دارم بشنوم: امشب به بر من است آن مایهی ناز… دردْ ترانه را توی گوشم تکهتکه کرد. نشستم و توی آینه به چشمهای مضطرب بابا لبخند زدم.
دکتر کلانتری سونوی داپلر را انجام داد. «دخترم، توی السیدی روبهرویت نگاه کن. هر جا که تودهی قرمز دیدی، آنجا هنوز هم بافت زنده داریم.» زل زدم به صفحهی السیدی. تودهی قرمز بزرگی ظاهر شد. گفت جنین به تخمدان چپت چسبیده و به همین دلیل این چندروزه همکاران من پیدایش نکردهاند. گفت این یک حاملگیِ خطرناکِ خارج از رحم است. چون دیر تشخیص داده شده و جنین خیلی بزرگ شده است. گفت من وظیفه دارم با بیمارم صادق باشم. و من تلخترین واقعیت عمرم را از زبانش شنیدم: جنین سربههوایت خیلی بزرگ شده دخترم. با وجود تزریق سرم سقط هنوز زنده است و محکم به تو و این دنیا چسبیده و دلش نمیخواهد برود. در حال رشد است. لولهی سمت راست را کمی پاره کرده و خونریزی داخلی شروع شده. وضعیت تو فوقالعاده خطرناک است و باید هفت صبح فردا اورژانسی عمل شوی. اگر امشب دردت شدیدتر شد، باید فوراً بستری شوی. به دلیل خونریزی داخلی و پارگی لولهی رحم شاید مجبور شویم بخشی یا حتی خداینکرده زبانم لال تمام رحمت را در بیاوریم، که البته احتمالش زیاد نیست.
اتاق دور سرم تاب خورد. دهانم تلخ شد. سردم شد و به جای صدای دکتر صدای تپش نامنظم قلبم توی گوشم پیچید. با بغض و گریه گفتم اما دکتر، من هنوز بچهدار نشدهام… دکتر گفت خواست خدا هر چه باشد همان میشود. وظیفهی اصلی من الان نجات جان خودت است، دختر جان. زل زدم به تودهی قرمز روی صفحه. دلم تکهتکه شد برای فرشتهی کوچک برفیام که راه را گم کرده بود. که رفته بود به خیال خودش گوشهی دنج و امن و گرمی پیدا کرده بود و محکم چسبیده بود به مادرش و حتی با سرم رادیواکتیو هم از پا نیفتاده بود. دلم آتش گرفت برای این همه تقلای ماندنش. دلم سوخت که خیال رفتن ندارد و باید بهزور از من جدایش کنند. چه بیرحم و سرد شد این برگریز.
دکتر دلداریم داد. گفت که گریه نکنم و راضی باشم به رضای خدا. گفت علم پزشکی در برابر ارادهی پروردگار ناتوان و عاجز است. گفت من تمام تلاشم را میکنم تا کمترین آسیب را ببینی. یادم نمیآید چقدر طول کشید تا به خانه برسم. سنگین شده بودم. به پاهایم وزنههای آهنی وصل کرده بودند انگار. صدای دکتر توی مغزم تکرار میشد، مثل فریادی که در کمرکش کوه میپیچد: مجبور شویم رحمت را در بیاوریم… رحمت را در بیاوریم… در بیاوریم… در بیاوریم… در بیاوریم…
حتی گریهام نمیآمد. جسم سنگینم را رها کردم روی تخت. دلم نمیآمد به او بگویم. ولی مگر میشد؟ حق داشت که بداند. یادم نمیآید چطور به او گفتم. یادم نمیآید چه شکلی کلمهها را پشت سر هم ردیف کردم. فقط یادم میآید که آرام بود مثل همیشه. بغلم کرد. پناهم داد و گفت گریه کن، بگذار سینهات سبک شود… بیحال و بیرمق که شدم، خوابم برد. میان خواب و بیداری صدایش را شنیدم که بلند بلند و محکم زیارت عاشورا میخواند. صدایش مثل باریکههای نور توی تاریکی دلم پخش شد. یکباره صدایش آرام شد و لرزید. هقهق سنگین مردانهاش که بلند شد، چشمهام را بستم و خودم را به خواب زدم. فکر کردم کاش تمام بغضش را گریه کند. دلم برای او بیشتر از خودم میسوخت، برای او که با این همه مهربانی و صفایش میتوانست از بهترین باباهای عزیز و دوستداشتنی دنیا بشود.
تمام چراغهای شهر خاموش شدند و کوچه آرام گرفت. آن شب طولانیترین شب زندگیمان شد. قرار شد اگر فردا اتفاق بدی افتاد، این راز تا همیشه بین خودمان دوتا بماند. گفت دلت را بسپار به خدا و بگذار هر اتفاقی که میخواهد بیفتد، مهم این است که ما همدیگر را داریم و تا آخر قصههامان باهمیم. شب هم مثل من سنگین و کرخت بود. حتی کشدارتر و سردتر از شبهای بیمارستان؛ آنقدر کشدار که خیال میکردی هیچوقت قرار نیست سپیده سر بزند. بالاخره صدای الله اکبر بلندگوی امامزاده توی کوچه پیچید و خیالمان آسوده شد که «این شام صبح گردد و این شب سحر شود».
آفتاب بالا نیامده بود که قرآن را گرفت بالا و من آهسته و لنگانلنگان از زیرش رد شدم. دلم نمیخواست بروم. دلم میخواست هر جور شده نگهش دارم، حتی با آن همه درد. دلم نمیخواست همهچیز تمام بشود. یا شاید همهچیز تمامِ تمام بشود. دلم میخواست لحظههای مادرانهام کش بیایند. به قدر تمام چشمانتظاری چندسالهام. به قدر تمام آغوش خالیام. به قدر تمام لالاییهای نخواندهام. خودم را دوباره قایم کردم در آغوش او. شانههایم را محکم فشار داد. لبخند زد. این بار من بوسیدمش. میدانستم حال او میان این طوفان از من آشفتهتر است؛ که او ناخدای این کشتی کوچک است؛ که سکان توی دست اوست؛ که امید این ملوان خسته بعد از خدا به اوست برای گذشتن از این طوفان؛ که اگر ناخدا از پا بیفتد زور طوفان بیشتر میشود و موجها محکمتر خودشان را به کشتی کوچک زندگیمان میکوبند.
شبیه آدمی بودم که توی خواب راه میرود یا شبیه کسی که گیج خواب است و قدرت هشیار شدن ندارد. کیسهی لباسهای آبی را گرفتم دستم و رفتم طبقهی بالا. درد و خونریزی کلافه و منگم کرده بود و ذهنم را از کار انداخته بود. آخرین نفری بودم که لباس عوض کردم و فشارسنج را دور دستم پیچیدند. روی مچبندم نوشته بود «مشکوک به EP سمت چپ و خونریزی داخل لگن». دلم میخواست همانجا بیهوشم کنند. دیگر تاب هشیاری و آن همه فکر و خیال عجیب و غریب را نداشتم. زل زدم به چشمهای گودافتاده و خستهی دختر توی آینه. دلم میخواست دلداریش بدهم. دلم میخواست بزنم پشتش و بگویم قوی باش، قوی. مثل امیر وضعیت سفید. اما نا نداشتم. حتی به کلاه و روسری کجوکولهی آبیاش هم نخندیدم. درد را توی صورتش میدیدم. دلم برایش میسوخت.
با نگاههای گرم و مهربان و دلواپس مادرم و او خداحافظی کردم و رفتم سمت بخش جراحی زنان. دفعهی قبلی که آمده بودم اینجا روز انتقالم بود و امیدوار بودم دفعهی بعدی که گان میپوشم روز زایمانم باشد. حالا ناخواسته میرفتم زیر تیغ لاپاراسکوپی، برای حاملگی خارج از رحم. بیمار اورژانسی بودم قبل از همه صدایم کردند. دراز کشیدم روی تخت مرتفع اتاق عمل. تمام سوز و سرمای دی خودش را هل داده بود توی آن اتاق. چراغهای سفید بالای سرم روشن شدند. صدای بیببیب دستگاه کناریام بلند شد. با هر بیب، یک قدم از فرشتهی برفیام دورتر میشدم. و شاید برای همیشه، یک قدم از شکم برآمده داشتن و بعدترش سینههای رگکرده. دست راستم را گذاشتند روی سینهام. لباسم را بر گرداندند روی دستم. دست چپم سوخت و آنژیوکت توی رگم فرو رفت. روی شکمم بتادین ریختند. شکمم یخ کرد. سرما توی تمام تنم منتشر شد و مور مور شدم. گازهای استریل را گذاشتند روی شکمم. دکتر که آمد تو، یکباره تمام تنم از شرم گر گرفت و داغ شد. ناگزیر بودم به خوابیدن روی آن تخت. دکتر انگار که بفهمد همانجا دم در نشست و نزدیکم نیامد. هقهقم تمام اتاق را پر کرد. دستیارهای دکتر هم انگار بغض کردند. همهشان ساکت شدند و حرفی نزدند. دکتر گفت «اگه قول بدی گریه نکنی تمام تلاشم رو میکنم ولی اگه همینطور هقهق کنی منم آشفته میشم و کار برام خیلی سخت میشه.» آب دهانم را بهزحمت فرو دادم و نفس عمیق کشیدم. یاد او افتادم و حلقهی اتصالمان، امام رئوفمان. صلوات خاصهی امام رضا (ع) بر زبانم جاری شد. ته گلویم که داشت تلخ میشد و زبانم که کمکم سنگین میشد و داروی بیهوشی که توی رگهام سُر میخورد و خواب سنگین ناخواسته که مثل بهمن روی پلکهام فرو میآمد، دلم کبوتر شد و پرید و من را رساند روبهروی پنجره فولاد و تمام دردها و غصههایش را از یاد برد و زل زد به گنبد تا وقتی که بیدار شدم.
پلکهای سنگینم را بهزور باز کردم. یک نفر داشت با تخت از میان راهروهای مهگرفته عبورم میداد. همهجا تار بود و صداها را تشخیص نمیدادم. تخت هی تکان میخورد و پیش میرفت. بالاخره ایستاد و دوباره مردی از من خواست آرام بروم روی تخت بغلی. دست راستم را گذاشتم روی تخت بغلی و خواستم خودم را بکشانم روی آن، که دلم تیر کشید. یادم افتاد که دارم از اتاق عمل بر میگردم.
تمام انرژیام را ریختم توی صدایم و با چشمهای بسته، بهزحمت از پرستار کنار تختم پرسیدم «یعنی رحمم رو درآوردن؟ تو رو خدا راستش رو بهم بگین.» مهربان و ملایم گفت «نه خدا رو شکر. فقط لولهی سمت چپت رو درآوردن عزیزم. چارهی دیگهای نداشتن.» نفهمیدم بودن یا نبودن لولهی سمت چپ چقدر اهمیت دارد. داروی بیهوشی نمیگذاشت بفهمم. فقط اجازه میداد که از برنداشتن رحمم احساس خوشبختی و آرامش کنم. با همان گیجی هم فهمیدم که طوفانْ آشیانهام را ویران نکرده؛ که هنوز در من خانهی امنی برای فرشتههای برفی سرمازده باقی مانده؛ که هنوز میتوانم یک روز لباس گشاد گلدار بارداری بپوشم و روزهای مادرانگیام را آرامآرام قدم بزنم؛ که میشود چشمهای کوچک معصومی زل بزنند توی چشمهایم و شیر سینهام از کنج لبهای خندانش سر بخورد بیرون و قند توی دلم آب بشود؛ که تمام آرزوهامان را موجهای بیرحم و سنگین دریا از روی عرشه ندزدیده اند؛ که کشتی دارد از طوفان رد میشود، ولو با بادبان شکسته و ملوان دریازده و ناخدای پریشاناحوال. میفهمیدم که دست مهربانی دانه پاشیده برای کبوتر لرزان دلم و دلم هنوز همانجا روبهروی پنجره فولاد نشسته و زل زده به گنبد باشکوه طلایی. فرشتهی برفی نازنینم رفت. با خودم فکر کردم چه خوب که خدا اجازه داد فرشتهام تکهای از وجود مادرش را با خودش به یادگار ببرد… و خوابیدم.
دکترم قصهی معجزه میگفت. قصهی مهربانی بی اندازهی خدا در حقم. میگفت خونریزی فقط برای چند لحظه قطع شده و او در همان لحظهها بخیهها را پشت سر هم ردیف کرده توی شکمم. میگفت عملم خیلی پیچیده بوده چون خونریزی داخلیام خیلی زیاد بوده. میگفت اگر کمی دیرتر جراحی میشدم به کما میرفتم. میگفت خدا خیلی دوستم داشته. خودم هم این را خیلی خوب میدانستم اما دلم زباننفهم شده بود. دلم بعد آن همه سال، کمتحمل و نازکنارنجی و بیانصاف شده بود. معجزه را میدید اما لج میکرد. عین بچهها بهانه میگرفت. پا به زمین میکوبید و گریه میکرد.
از همان تکان اولی که روی تخت خوردم و دردی که توی دلم زنده شد و چنگ انداخت، دوباره گریهام گرفت. دردم کشنده و وحشتناک نبود اما من جوری گریه میکردم که انگار دردم کُشنده است. درد فقط بهانهی آن گریهی هایهای بود. از روی تخت آوردندم پایین. خون شره کرد تا کنار قوزک پایم. داغیاش داغم را تازه کرد. سرخیاش کلافهام کرد. رمق نداشتم. گفتند باید راه بروی. دوباره سرمم را گرفتم توی دستم و لخلخکنان از این سر راهرو رفتم آن سر. قطرههای خونی که رد پایم میشدند نفرتانگیز بودند.
بالاخره مرخصم کردند. پلهها را بی ترس پر کشیدنِ پروانهام، با درد ولی بیاحتیاط، بالا رفتم. او شاد بود. دلش خانهی بدون بانو را تاب نمیآورد. خودش این را گفت و دستم را فشار داد. دستش گرم بود. گرمای دستش زندهام کرد. گفته بودند نباید بروم حمام اما یکراست رفتم توی حمام. آب داغ را باز کردم و چشمهام را بستم و گذاشتم اشکهایم را نیامده آب با خودش ببرد. به چسب بزرگی که روی شکمم جا خوش کرده بود دست نزدم. بخار جمع شد توی حمامی که رود سرخی کف آن جاری شده بود. دلم میخواست آنقدر زیر دوش بمانم که آب همهی خونها را بشوید و با خودش ببرد. اما تمام نمیشد. مادرم هراسان و دلواپس به در حمام زد که «بیا بیرون دیگه دختر، میفتی کف حموم ها.» دلم میخواست بیفتم. دلم میخواست دراز بکشم زیر آب و آب آنقدر بشویدم که حتی بخیهها از روی شکمم پاک شوند؛ که ذهنم از خاطرات آن روزها پاک پاک شود؛ که توی جسم و روحم هیچ زخمی نماند. اما نمیشد. آب داغ را بیشتر باز کردم اما باز هم دندانهایم روی هم میخوردند. باز هم گرم نمیشدم. باز هم سردم بود.
همه توی خانهمان جمع شده بودند. پدر و مادر و خواهرهایم. حتی پدر و مادر او هم آمده بودند از راه دور. عطر سوپ با جعفری تازه توی خانه پیچیده بود. همه میخندیدند و حرف میزدند و الکی شلوغ میکردند. خودم را رساندم روی تخت. اثر داروی بیهوشی داشت کم میشد و درد کمکم خودی نشان میداد. نمیدانستم بخیهها میسوزند یا تیر میکشند. نمیفهمیدم از تو میسوزند و تیر میکشند یا از بیرون. فقط میفهمیدم که نمیتوانستم تحملشان کنم. مسکن خوردم و یک بشقاب سوپ داغ. چشمهام را بستم و پتو را کشیدم تا زیر گردنم. همه رفتند بیرون و چراغ را پشت سرشان خاموش کردند. فهمیدم برایم حمد شفا میخوانند. فهمیدم برایم صدقه میگذارند. فهمیدم مادر او دارد دنبال مفاتیحمان میگردد. شنیدم که پدرش تلفنی با قصاب حرف میزند و برنامهی قربانی کردن گوسفند را هماهنگ میکند. بوی اسفندی را که مادرم دود کرد حس میکردم. خوابم برد.
با صدای گریهی نوزاد بیدار شدم. انگار خوابیده بود همانجا، کنار من، روی همان تخت. آهسته برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم. بالشِ او تکیه داده بود به تخت و دوتا کوسن کوچولویمان یکوری کنارش نشسته بودند. صدای گریه خیلی نزدیک بود. بیوقفه گریه میکرد و حتی نفسش میگرفت گاهی. انگار صدا از توی سرم میآمد. انگار که بازی روزهای بچگی توی سرم به صحنهای تلخ و تاریک تبدیل شده بود: دختره اینجا نشسته… گریه میکنه… زاری می کنه… چراغ را روشن کردم. خیال پریشان را فراری دادم و از اتاق رفتم بیرون.
به آدمهایی که از من میپرسیدند «چرا بلند شدی؟ چی می خوای؟» گفتم «چایی». برایم یک لیوان بزرگ چای نبات آوردند. آمدند و دور و برم حلقه زدند. خواهرها پایین تختم. مادرم لب تخت، کنار پایم. مادر او آن طرف، درست سر جای او. شوخی کردند که «دیدی داشتیم بدون محیا میشدیم؟ شوخی شوخی داشتی به خاطر بچه از دست میرفتی ها.» میگفتند و میخندیدند. اما صدای بغضهای پنهانشان را بلندتر از خندههاشان میشنیدم. مادرم گفت «به خودت رفته بود طفلکی. گیج و سربههوا. چرا از لوله سر درآورده بود؟» و من فکر کردم فرشتهی کوچولوی برفیام لابد بند دلش پاره شده بود وقتی راه را گم کرده بود و گم شده بود.
مادر او گفت «بامحبتی و سمجیاش هم به باباش رفته بود که با هیچ دارویی بیخیال نشد و محکم و سفت سر جاش نشسته بود.»
و من فکر کردم حتماً از ترس کز کرده بود آن گوشه و محکم به من چسبیده بود. درست مثل آن روزها که توی شلوغی کوچه و خیابان تمام زورم را میدادم توی مشتم تا مبادا گوشهی چادر مادر از دستم رها شود. و میان تمام فکرها و خیالها و هیاهوها نشسته بودم چشمانتظار وعدهی حقت که «آنچه بردیم از تو، باز آریم باز…»
فَرَدَدْناهُ إِلى أُمِّهِ کَیْ تَقَرَّ عَیْنُها وَ لا تَحْزَنَ وَ لِتَعْلَمَ أَنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَ لکِنَّ أَکْثَرَهُمْ لا یَعْلَمُونَ (ما موسى را به مادرش باز گرداندیم تا چشمش روشن شود و غم و اندوهى در دل او باقى نماند، و بداند وعدهی الهى حق است اگرچه اکثر مردم نمىدانند.) [2]
شبها درد بیرحم میشود. چرایش را نمیدانم. درد من هم انگار تمام زورش را جمع کرده بود برای شب. وقتی که مادرم و خواهرها رفتند، به احترام مادر و پدر او که از راه دور آمده بودند تا کنارم باشند. شب که چادر سیاهش را پهن کرد روی شهر، صدای نفسهای آرام و شمردهی خوابیدهها که بلند شد و خوابها که سنگین شدند، درد درست شبیه دزدها پاورچینپاورچین آمد توی اتاقمان. از کنار اوی خستهی غرق خواب رد شد و ناجوانمردانه حمله کرد به من. با اولین تکان من، او بیدار شد و هراسان پرسید «خوبی؟». خوب نبودم. نفسم تنگی میکرد.
گفته بودند که باید حالت نیمهنشسته بخوابم و نفستنگی را تحمل کنم. گفته بودند به خاطر گازی که موقع لاپاراسکوپی وارد ریهام کردهاند تا مدتی نفس تنگی دارم و به خاطر همین گاز نامهربان، پشت کتف و زانو و پاشنهی پایم درد خواهد گرفت. حالا تمام دردی که گفته بودند آمده بود. استخوان شانهام جوری درد میکرد انگار که میخواست از زیر پوستم بزند بیرون. چنگ انداختم و محکم فشارش دادم. گفته بودند موقع نفستنگی باید راه بروم. او بلندم کرد. بخیهها تیر میکشیدند. بازویم را رها کردم و شکمم را گرفتم. آرام قدم زدم. دلم نمیخواست پدر و مادر خستهاش بیدار شوند. او شانههایم را فشار میداد. سعی کردم نفس عمیق بکشم. نمیدانم درد شانهام بیشتر بود یا درد بخیهها. گریهام گرفت. او پا به پایم میآمد. چشمهای قرمزش پر از دلواپسی بود. طاقت درد کشیدنم را نداشت. دلم برایش میسوخت. تمام دردم را با آب دهانم فرو دادم پایین. مثل لقمهای که خیلی بزرگ باشد و توی گلویت گره بردارد. گفتم بهترم، خیلی بهترم. دهنکجی کردم به بخیهها و به خاطر او، کمرم را صاف کردم و باز گفتم خیلی بهترم.
مسکنها که روبهروی سپاه عظیم درد قد علم کردند، کمی خوابیدم. هر بار که از درد، چشمهایم را باز میکردم، میدیدم اوی خوشخواب من که گاهی با بلندترین صداها و شدیدترین تکانها هم بیدار نمیشد، زل زده توی چشمهام. فوری میپرسید «درد داری؟ خوبی؟».
بالاخره آفتاب خودش را پهن کرد توی اتاقمان و شب دل کند و رد شد از ما. او از من خستهتر بود. دوباره دور و برم شلوغ شد. مادر و خواهرها از همان اول صبح آمدند و بعد یکی یکی مهمانها. مهمانهایی که شیرینی و گز و آبمیوه و شکلات میآوردند ولی هیچکدامشان گل نمیآورد. هیچکدامشان بادکنک رنگی نمیآورد. هیچکدامشان عروسک و لباسهای نیموجبی نمیآورد. هیچکدامشان روی هیچ کارتی برایمان ننوشته بود «قدم نورسیده مبارک». هیچکدامشان از در که میآمد تو با صدای شاد و بلند به او نمیگفت چشم شما روشن.
مهمانها هم انگار یک جور دیگر بودند. یک جور تازه. زنهایی درست شبیه پریهای کوچک غمگین.
هر کس کنار تختم مینشست انگار عوض میشد. اول از همه مادرِ او عوض شد. زن صبور و محکم و همیشه راضی و توداری که میشناختم یکباره بغض میکرد. ضعیف و شکننده میشد و لب باز میکرد به درددل. از خودش گله میکرد که ششماهه باردار بودم و مادرشوهرم از مکه آمده بود. از خودم کار کشیدم و به خودم فشار آوردم. دخترک سفیدبرفیام نیمههای شب به دنیا آمد و پر کشید. درست اندازهی عروسک بود. اندازهی یک کف دست. خودش را مقصر میدانست که احتیاط نکرده. میگفت بعد از بیست و پنج سال هنوز خوابش را میبیند که ایستاده و زل زده توی چشمهاش. اشک میریخت و میگفت من حالت را خیلی خوب میفهمم.
زنها یکی یکی کنارم مینشستند. دوستان همسنوسال خودم. زنهای میانسال و پابهسنگذاشتهی فامیل. همهشان با خودشان صندوقچهی کوچک خاطرات زنانهشان را هم میآوردند. تا کنارم مینشستند سرشان را میآوردند جلو. آرام در صندوقچهی کوچکشان را باز میکردند. غمشان شبیه قاصدکهای پاییزی معلق میشد توی اتاق. صداشان پچپچ و نجوا میشد که بین خودمان بماند ها، حالت را خوب میفهمم، من هم سقط داشتم. از هر سه نفری که به دیدنم میآمد یکیشان حداقل یک بار سقط را تجربه کرده بود. قصهی سقط اکثرشان راز مگو بود؛ یا به هیچکس نگفته بودند یا اگر هم گفته بودند، پشت سرش خواهش کرده بودند که بین خودمان بماند.
مادرشوهرِ خالهام از سیزدهسالگیاش گفت. گفت که اصلاً نمیفهمیده و نمیدانسته حامله است. از دردی گفت که شب هفتم محرم توی دلش پیچیده و جنین بندانگشتیای که خودش تنهایی کنج پستو کف دستش گرفته و صدایش در نیامده تا آبروریزی نشود وسط روضهی پدرشوهرش. از قایم کردنش لای پیراهن چیت گلدارش گفت. از دم بر نیاوردنش. از خاک کردنش توی باغچه، گرگومیش صبح. گفت فقط ماهیهای حوض دیدند و فهمیدند و گریه کردند. بعدترش هشت شکم دیگر زاییده بود به قول خودش، اما میگفت هنوز انگار تکهای از دلش توی باغچهی خانهی پدرشوهرش زیر درخت انار و کنار حوض ماهیهاست. به سیزدهسالگی این پیرزن فربهی سفید دوستداشتنی فکر کردم. گرد پیری را پاک کردم از سر و صورتش و رسیدم به تازگیاش، به سیزدهسالگیاش، بچگیاش. به هیکل خوشتراش و موزون و روح و جسم شکنندهاش. رسیدم به دردی که به نظرم محال است بتوانی تنهایی تحملش کنی و کنج پستو پنهانش کنی. به مهربانی ماهیهایی فکر کردم که برایش دعا کرده بودند. بی دعای ماهیها توی گرگومیش صبح دوام میآورده مگر، با جنینی لای دامن چیت گلدار؟
دوستی یواشکی رد بخیه را روی شکمش نشانم داد و بغض کرد که شوهرم گفته به هیچکس نگو. دلم میخواست رد بخیههاش را ببوسم، رد بخیههای پر از تنهایی را.
زنها انگار به خاطر خودشان میآمدند عیادت من. به خاطر زخمهای تازه و کهنهی خودشان. میآمدند که برای چند لحظه هم که شده در صندوقچهشان را باز کنند تا درد نفتالینخوردهشان نپوسد. انگار میخواستند درد را تا همیشه برای خودشان نگه دارند. درست مثل سنجاقسینهی مادربزرگ مادرشان. انگار درد برایشان یک جور گنج بود؛ بخشی از داراییشان. میگفتند آن روزها وقتی نوزاد زنی سقط میشد، همهی تقصیر را میانداختند گردن زن. که رحمش نتوانسته بچه را نگه دارد. که رحمش بچه را پس زده. هیچ دردی برای زنها بدتر از این نبوده که رحمشان بچه را پس بزند. اگر هم میزد، قصهاش را پنهان میکردند توی هزارتوی خانهشان. توی پستو، گنجه و صندوقچه. لابهلای بقچههای جهازشان. کسی دیدنشان نمیرفته. کسی خبردار نمیشده اصلاً. سرشان را پایین میانداختهاند از شرم. از غصهی زن کامل نبودن. زن حسابی نبودن. زن بچهنگهدار نبودن.
به دستهای مادرم نگاه میکردم و لابهلای چروکهای ریزشان دنبال هزار و یک راز مگویش میگشتم. دنبال هزار و یک درد پنهانی. دنبال قصههای هیچوقت نگفته. دکترم میگفت قدیمها هم حاملگی خارج از رحم بوده. زنها چند ساعتی درد میکشیدند و بدون اینکه کسی بفهمد دردشان چیست از دنیا میرفتند.
اسفند که سراسیمه و شتابزده خودش را پرت کرد وسط روزهای گس من، یک ماه ونیم از عملم گذشته بود. یک ماه و نیم بود که درد میکشیدم و خونریزی داشتم مدام. یک ماه ونیم بود که جای بخیههام تیر میکشید. یک ماه و نیم بود که رحمم مثل یک آتشفشانِ بیرحم و وحشی، بیوقفه گدازههای خونی داغ میداد بیرون و من نمیدانستم این کوه آتشفشان کی قرار است به من رحم کند و آرام بگیرد. کسی بهجز مادرم و دکترم نمیفهمید که این خونریزی مدام چقدر ناتوان و بیقرارم کرده. دکترم میگفت «طبیعی است، تحمل کن» و مادرم میگفت «چینی بندزده شدی مادر، چه توقعی داری از خودت؟».
خون… خون… خون… خون شبیه باتلاق شده بود و انگار آهسته آهسته تمامم را میبلعید. نمیدانستم سوزش بخیهها دیوانهترم میکند یا جای 98 آمپول پروژسترونی که با عشق زدم و حالا یکی دوتاشان آبسه کرده بود. تمام زندگیام را غبار درد گرفته بود. زمستان خودش را پاشیده بود روی زندگیام. انگار داشتم دچار انجماد دائمی میشدم. دلم کمی بهار میخواست. کمی حس بیدار شدن از خوابی عمیق و زمستانی. کمی لحاف سنگین خاک را پس زدن و قد کشیدن سمت آفتاب. دلم دردتکانی میخواست. اما بدنم، چینی بندزدهام، یاریام نمیکرد به پس زدن این لحاف یخزدگی. ورم داشتم و هنهن میکردم. هر کسی که میدیدم با خنده و شوخی و گاهی هم با نیش و کنایه میگفت «چقدر چاق شدی محیا. خیلی خوش میگذره بهت انگار. لابد فقط میخوری و میخوابی». «میخوری و میخوابیِ» آخر جمله میخورد به کوه آتشفشان درونم و در من طنین میانداخت و هی تکرار میشد: میخوری و میخوابی… میخوری و میخوابی… میخوری و میخوابی…
از خودم میپرسیدم یعنی من تا به حال چند بار غصههای تهنشینِ دل دیگران را لابهلای قصههای خوشآبورنگشان گم کردهام؛ چند بار بغض گرهخوردهی ته گلوی کسی را میان خندههای زورکیاش پیدا نکردهام؛ اشکهای قایمشده پشت مردمک چند نفر را ندیدهام؛ به چند زنِ ورمکرده از مصرف هورمون، نامنصفانه گفتهام «لابد فقط میخوری و میخوابی»؛ چند بار نفهمیدهام گوشهی اندرونی دل هر زنی صندوقچهای هست که کلیدش را فقط خود خود خدا دارد.
اسفند که خودش را پرت کرد میان روزهای بیرمقم، با خودش پری کوچکی شبیه پریهای سیندرلا هم آورد، اما نه برای من. پری کوچکی که با عصای جادوییاش به شکم تمام زنهای جوان دوست و فامیل اشاره میکرد و یکباره همهشان حامله شدند و من غرق شدم در سونامی مهیب خبرهای بارداری. با اساماس، با تلفن، با پچپچهای درگوشی زنانه، و با ادا و اطوار ویارانه حتی. عقم میگرفت از آن همه خبر بارداری که زمستان را برایم کشدارتر میکرد و سوز سرما را میرساند تا مغز استخوانم. شکم خواهرشوهرم که سه هفته قبل از من خط دومش را دیده بود، شده بود روزشمار آرزوهای بربادرفتهی من. شده بود آینهی دق. من شده بودم نامهربانترین زندایی دنیا و ته دلم یک منِ بیرحم مدام مویه میکرد که چرا مال او ماند و مال تو نماند.
آن همه حس بد و وحشی که مثل عشقه دورتادور قلبم پیچیده بود آزارم میداد. سنگینم کرده بود. بیرمقم کرده بود و دست و پای دلم را بسته بود. درد آن حسهای موذی زنانه بیشتر از درد بخیهها شده بود اصلاً. میگویم حسهای زنانه چون ــ بینمان غریبه که نیست ــ خودمان بهتر از هرکسی میدانیم که این حسها زنانهاند. تا به حال چند مرد را دیدهاید که از دیدن خوشی و خوشبختی دیگران بغضشان بگیرد و آهی از جنس آتش بکشند و حسرت چنگ بیندازد به سینهشان و بیرحمشان کند؟ کدام دروغگوی بزرگی گفته که بعضی زنها حسود نیستند؟ من قبول ندارم. گوشهای از دل تمام زنها لای دستمالی کهنه، تخم حسادت هست. بعضی زنها میکارندش ته دلشان و می شود درخت و برایشان بار میدهد. اما بعضیهای دیگر بلدند با همان دستمال کهنه چالش کنند گوشهی باغچهی دلشان، کنار گلهای محبت، و برای محکم کاری، سنگی از صبر بگذرانند رویش. بعضی زنها هنرش را دارند و حسادتشان را به بند میکشند توی هزارتوی زندان سکندری که برای روز مبادا در دلشان ساختهاند. کدبانوترها هم حسادتشان را مثل آلبالوهای ترشی که با چند قاشق شکر و چند غلغل ریز میشود مربای شیرین، توی دیگ دلشان میپزند و تبدیلش میکنند به یک حس آرامشبخش و دلپذیر؛ حسی که آدم را وادار میکند در برابر خبرهای خوش دیگران از صمیم قلبش بگوید «الهی شکر، چقدر خوشحال شدم. الهی خدا بیشتر و بهترش را هم بهشان بدهد». دلم میخواست یکی از همین زنها دورهی آموزشی تبدیل حسادت به عشق بگذارد برایم.
بالاخره یک روز دست خود خسته و کلافه و حسودم را گرفتم. بلندش کردم و در گوشش، جوری که کسی نفهمد، آهسته گفتم خجالت بکش دختر، بلند شو، دلت را بزرگ کن… پردههای غبارگرفته را کنار زدم از پنجرهها. دستمال را پر از روشنایی آب کردم و دل شیشهها را با آن شاد کردم. نور را دعوت کردم تا وسط خانه. کسالت دست و پایش را جمع کرد. روتختی شریکِ درد و آغشته به بوی حسرت و گریه را جمع کردم و روتختی پر از گلهای لاله را آوردم. همان که رفیق بعدازظهرهای رخوتناک و خلسهآلود اولین اردیبهشت با هم بودنمان بود. همان که صدای خندههای بیوزن روزهای اول زندگی لابهلای گلهاش مانده. همان که بالشهایش را، با گلهای رویشان، بارها و بارها سمت هم پرت کرده بودیم. ملافههای سفید پر از عطر پاکیزگی را هم پهن کردم. سفید رنگ بهشت است، نفس روح را تازه میکند. رفتم سمت آشپزخانه. شلنگ را وصل کردم و اول از همه پاهایم را سپردم به خنکای جانبخش آب. آب سرخوش هجوم برد لای انگشتانم و قلقلکم داد. دل خانه را با روشنی آب زنده کردم و هر چه غبار غم و حسرت بود، شستم و شستم. لکههای سرسختتر را با سفیدکنندههای قوی از پا در آوردم و زندگی را مستِ لذتِ بیغباری کردم. باقیماندهی داروهام را چپاندم توی یک کیسهی نایلونی سیاه و تبعیدشان کردم کنج انباری. رومیزی سفید گیپور جهیزیهی مامان را پهن کردم. او گلدان بزرگ روی میز را پر از یاس کرد. توی باغچهی کوچکمان بنفشه کاشت و لالههای رنگارنگ برایم خرید که توی گلدانهای سفید بگذارم. خانه را تکاندیم از درد، از غم، از حسرت، از آه، از ای کاش، از حسادت، از نظرتنگی، از کینه، از قهر، از ناامیدی و بغض.
دو بار مشتم را پر از عدس کردم و سپردمشان به دل آب. به دل خودم و به چشمهایم نوید دیدن ناز و کرشمهی جوانهها را دادم. عدسها را ریختم توی ظرف. مادری کردم برایشان. آب را از انگشتانم میمکیدند مثل نوزادی که شیر را از سینهی مادر. دوست باردارم را دعوت کردم و برایش ویارانهای که هوس کرده بود بار گذاشتم. خط چشم کشیدم و از چشمهام خواهش کردم اینقدر با حسرت زل زنند به شکمهای در حال بزرگ شدن دور و برم. بعد برای شکم هنوز بالانیامدهی دوستم «فالله خیراً حافظاً و هو ارحم الراحمین» گفتم و برایشان صدقه گذاشتم. برای کوچولوی هنوز نیامدهی خواهرشوهرم هدیه خریدم و توی دلم قربانصدقهاش رفتم حتی (میان همهی این کارها بغض هم میکردم هنوز و اشک هم میریختم گاهی. نه که خیال کنید زورم به دلم رسیده بود و یکباره زیر و رویش کرده بودم). میگذاشتم کوه آتشفشان درونم دیوانهوار فوران کند و داغ و سرخ بر من بتازد و خونریزیام تا هر وقت دلش میخواهد ادامه پیدا کند. عوضش برای خودم کاچی هم میزدم، غرق عطر دلپذیر دارچین و هل و گلاب. بیخیال چاقی که مهمان تنم شده بود گرمی میخوردم و جای آمپولها را با اتو گرم میکردم. رد بخیهها را به معجزهی روغن زیتون مهمان میکردم. خودم را توی آینه نگاه میکردم، بدون چپاندن چادری زیر پیراهن گلدار بارداریام و شکم مصنوعی ساختن و دیوانهبازی درآوردن. موهایم را که با دردهایم به خودشان پیچیده بودند کمی کوتاه کردم. ریشههای سفیدشان را پر از حس جوانی و شادابی کردم با رنگ دلخواه. ابروهای نامرتب و لوسم را کمی کوتاه و پهن برداشتم. آرایش کردم به شیوهی خودم: ملایم، چیزی شبیه اصلاً آرایش نکردن. عکس روی پاتختیمان را عوض کردم و قاب عکس را میزبان موجهای دریا کردم و اویی که من را محکم به خودش چسبانده، پشت به دریا و باد و گلهای مهربان روسری ترکمنم.
دلم بهانهی قبله میگرفت. برای بینمازیام وضو گرفتم و سجادهام را بیدلیل پهن کردم روبهروی پنجرهی باز، رو به قبلهی عزیز. ظرف سبزهام را که غرق جوانههای ریز دلربا بود، گذاشتم لب پنجره، زیر باران. خیره شدم به جوانههایی که با کشوقوسهایی شبیه نوزاد چندروزه دلبری میکردند. تمام عدسهایم ریشه داشتند و جوانه زده بودند. خدا را بوسیدم که هیچ دانهی عدسی میان عدسهایم نازا نیست. خوش و خوشبخت شدم و دلم قرص شد که خدای همین ریشهها و خدای همین جوانهها خدای من و او هم هست. دستهام را دراز کردم زیر سقف بلند آسمان، قطرههای ریز باران بوسههای گرم خدا را رساندند به دستهام. زل زدم توی چشمهای مهربان و عاشق خدا. رسولی در من، با صوت دلنشین، آیههای نورانی استجابت تلاوت کرد: وَاللَّهُ الَّذِی أَرْسَلَ الرِّیَاحَ فَتُثِیرُ سَحَابًا فَسُقْنَاهُ إِلَى بَلَدٍ مَّیِّتٍ فَأَحْیَیْنَا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا کَذَلِکَ النُّشُورُ.[3]
اینها را مادری مینویسد که کسی بهجز مرد همیشه همراه و مهربان زندگیاش خبر نداشت میشود «مادر» صدایش کرد؛ مادری که هر شب، «الهی خوابهای پولکنشان ببینید» میگفت به شش جنین یکسالونیمهاش و هر سپیدهی صبح سلام میکرد به نور از طرف شش فرشتهی برفیاش که خمیازهی کشدار میکشیدند در سرمای 140 درجه زیر صفر آزمایشگاهی در خیابان مشتاق.
اینها را مادری مینویسد که رد بخیه روی شکمش قصهی فرشتهای را میگفت که رفت و تکهای از مادرش را با خودش برد؛ مادری که با لطف و مهربانی خدای نازنینش یاد گرفت حسرتهایش را بگذارد توی جعبهی خاتمکاری یادگار مادربزرگش، کنار قرآن و آینهشمعدان بخت بلندش، و خوش و خوشبخت و شاد زندگی کند با عشق صبورش؛ مادری که نمیدانست از شش فرشتهی برفیاش چندتاشان دخترند و چندتا پسر، و چندتاشان قرار است بمانند، اما برای تمام احتمالها اسم انتخاب کرده بود.
***
توی مرکزی چنان عریض و طویل، با آن همه اسم و رسم، یک نفر نبود که واقعاً مشاور باشد. تابلو و اتاق داشت اما دل نداشت. وجدانش را مثل خیلی از کارکنان دیگر «کلینیک باروری و ناباروری» گذاشته بود پشت در و چنان اخمو و نامحترمانه جوابت را میداد که اصلاً دلت نمیخواست بروی با او مشورت کنی. یک نفر نبود که توی آن شلوغی و بین آن همه آدم گیج و خسته، دستت را بگیرد و بکشاندت گوشهای و بگوید «آرام بگیر عزیزم، مثل گنجشک اسیر و راهگمکرده اینقدر خودت را به در و دیوار این ساختمان سرد نکوب». یک نفر نبود که قبل از اینکه همهی پولت را بشمرد و مطمئن شود حتی دویستتا تکتومانی هم کم نیست، لبخند بزند و بپرسد «خوبی؟». توی مرکزی که چندین ماه باید منتظر میماندی تا از بهترین دکترهایش وقت بگیری و بیشترین هزینهها را بپردازی، یک نفر نبود که به فکر بیقراری دل مادرانی باشد که توی راهروها سرگردان بودند و جنینهاشان توی آزمایشگاه طبقهی بالا در سرزمین برفی، چشمانتظار. یک نفر نبود که به پروندهام نگاه کند و بگوید تو که دی 91 به خاطر حاملگی خارج از رحمت جراحی کردهای و هنوز زخمهای جسمیات خوبِ خوب نشدهاند ــ چه برسد به زخمهای روحیات ــ چرا نیمهی فروردین 92 بلند شدی و آمدی برای انتقال دوبارهی جنین. نوبت گرفتم و نشستم تا اسمم را صدا کنند. دلم گاهی درد میگرفت و هی این پا آن پا میشدم. اسمم را صدا کردند و آماده شدم برای سونوگرافی. دکتری که آن روز سونوگرافی میکرد حتی توی چشمهام نگاه نکرد. اگر نگاه میکرد، شاید میگفت خانم عزیز، شما خیلی خستهای، برو و چند ماه دیگر بیا. مثل یک ربات سونوگرافیام کرد. حتی نپرسید دلیل آن همه آهونالهام وقت بالا رفتن از آن صندلی بیریخت و بدشمایل چه بود.
نسخهای درست شبیه نسخهی دختر بغلدستیام نوشت و به هر دومان گفت روز سیزدهم قاعدگی برویم برای سونوی مجدد. استرادیولها را از داروخانهی مرکز گرفتم و گیجومنگ رفتم خانه. شاید آن همه زود دستبهکار شده بودم چون دلم میخواست با خبری خوش، تمام دردهای چند ماه گذشته را از زندگیمان دور کنم. شاید دلم میخواست بیشتر از این از زنهای باردار دوست و فامیل عقب نباشم و از مسابقه جا نمانم… نمیدانم کدام دلیل موجهی باعث شده بود هنوز خوبنشده دوباره اقدام کنم.
روز سیزدهم برای سونوی مجدد رفتم. این بار خانم دکتر دیگری آنجا نشسته بود. این یکی هم توی چشمهای خسته و نگرانم نگاه نکرد. این یکی هم نپرسید چرا این همه درد داری دختر. نپرسید چرا برای یک سونوی ساده این همه اشک میریزی و از درد به خودت میپیچی. نسخهام را نوشت و زیرش هم نوشت صبح جمعه جهت انتقال به مرکز مراجعه شود. آمپولهای پروژسترونم شروع شد. او دوباره مهربانترین تزریقاتی عالم شد. با یک دنیا امیدش، با لبخندها و شوخیهای همیشگیاش، با صبوری و محبتش.
صبح جمعه بعد از نماز، پنجره را باز کردم و خیره شدم به آبشارطلاییهای توی باغچه. ریههایم را پر از هوای دلنشین بهاری کردم. دوباره خط چشم کشیدم و رژ لب صورتی زدم. روسری بتهجقهای قرمزم را سر کردم و از زیر قرآنی که او برایم گرفته بود، رد شدم و قرآن را بوسیدم. او پیشانیام را بوسید و گفت «هر چه خیر باشد همان میشود محیا جانم» و از خانه زدیم بیرون.
این بار قرار بود سه جنین فریزشده را برایم انتقال بدهند. لباسهای آبی را گرفتم دستم و با او خداحافظی کردم و رفتم طبقهی بالا. لباسها را پوشیدم. دوباره همان کلاه و روسری خندهدار آبی را سر کردم و خودم را توی آینهی اتاق دید زدم. این محیا اصلاً شبیه محیای گانپوشیدهی دفعهی قبل نبود. صورتش ورم داشت و چاقتر شده بود و نگاهش خسته بود. به همین محیای پفکردهی وارفته هم لبخند زدم و رفتم توی صف زنهای آبیپوشِ منتظر…
یک نفر صدا زد «ترانسفریها بلند شن بیان». من و سه زن دیگر بلند شدیم. هیچکدامشان نمیخندیدند. دوتاشان مسن بودند. دیگری همسنوسال خودم بود، شاید هم چند سال کوچکتر. به هر سهتاشان لبخند زدم. فقط دختر جوان خندید. این بار روی تخت دوم خوابیدم. چشمم که به تخت سوم افتاد، یاد حرفهای مرضیه افتادم در انتقال قبلی… دوباره مراسم دردناک شستوشو را انجام دادند. من فقط زل زده بودم به سقف و دلم را فرستاده بودم صحن گوهرشاد پیش امام مهربان. خانم دکتر شاکریان آمد برای انتقال. با همان لبخند و آرامش همیشگیاش. خانم دکتری که هیچوقت خسته و بیحوصله ندیدمش. وجودش پر از حس خوب بود و من دوستش داشتم. احوال پرسید و بسم الله گفت و برایمان آرزوهای قشنگ کرد و دستبهکار شد. نوبت من که رسید، دستهام یخ کرده بودند. این بار من شدم گنجشککی که از سر بیپناهی و سرما میلرزید. دلم دستهای گرم و مهربان مادرم را میخواست. سه فرشتهی برفی نازنینمان را آوردند. دستهام را گذاشتم روی شکمم، چشمهام را بستم و برای بار دوم خواندم «ادْخُلُوهَا بِسَلاَمٍ آمِنِينَ».
دوباره تمام حسهای مادرانهی زندهبهگورشده در دلم نور دیدند و جان گرفتند و زنده شدند. معلق شدم دوباره. شوق آمدنشان بی قرارم کرد و ترس دوباره نماندنشان آشفته. بین ناامیدی و امید شناور بودم باز. حسی درست شبیه خوابیدن روی آب. وقتی آب آرام آرام تو را با خودش این طرف و آن طرف میبرد، دستهایت را از هم باز کردهای، خیره شدهای به آسمان آبی و آرام بالای سرت، و سبک و بیوزن میروی. میروی و غرق لذت این آرامشی، اما هر لحظه دلت شور میزند که نکند این آبی آرام دوباره طوفانی بشود و به ساحل نرسم. دست کشیدم روی شکمم و خیال طوفانِ دوباره و موجهای بلند را از سرم دور کردم. خودم را سپردم به منشأ و مبدأ نور و غرق لذت بیوزنی شدم… دوباره با ویلچر بردندم تا تختی دیگر و کمی دراز کشیدم و یک ساعت بعد مرخص شدم. این بار پنج نفری به خانه برگشتیم. دوباره آهسته آهسته پلهها را بالا رفتم. انگار که سه پروانهی هزاررنگ روی شانهام نشسته باشند و من بترسم از پر کشیدنشان. دوباره روزها و شبهای مادرانگیام آغاز شد. چهارده روز مادری به معنای واقعیاش. روزهای آرامش و بیقراری. روزهای امید و ناامیدی. روزهای فکرهای خوب و بد. روزهای سفید و سیاهی که گاهی رنگیرنگی هم میشدند. روزهایی که کش میآمدند و هر کدامشان میشدند چند روز. روزهایی که بعضیهاشان انگار چند غروب دلگیر پاییزی داشتند. قصه میبافتم برای هزار و یک شب چشمانتظاری دلم.
روز یازدهم بیبیچک گذاشتم. دوباره یک نفر ساعت شنی لحظههایم را افقی نگه داشت. پلک نمیزدم حتی. خیره شدم به نوار سفیدی که قرار بود دوباره پیامآور شادی و خوشبختیمان باشد. خط اول سریع ظاهر شد. صدای تپش قلبم توی گوشم پیچید. دهانم خشک شد. چشمهام میسوخت. دوباره من بودم و ثانیههای کشدار و بیحرکت. انگار ساعتها طول کشید. حتی توی نور هم فقط یک خط پررنگ داشت. این بار خط دوم کمرنگ ظاهر نشد.
خودم را رساندم به آغوش او. سرم را به سینهاش چسباندم. توی آغوشش آه کشیدم و آرام اشک ریختم. او حلقهی امن دستهای مهربانش را محکمتر کرد و برایم قرآن خواند: لِلَّهِ مُلْکُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ یَخْلُقُ ما یَشاءُ. أَوْ یُزَوِّجُهُمْ ذُکْراناً وَ إِناثاً وَ یَجْعَلُ مَنْ یَشاءُ عَقِیماً.
دکتر سؤالهای تکراری میپرسید و مِنمِن میکرد. وقتی پرسیدم «به نظرتان کی اقدام کنیم برای بار سوم؟» نمیدانست چه جوابی بدهد. میدانست جنینهامان خیلی قوی بودهاند و وضعیت رحم من خیلی خوب بوده، ولی نتیجه نگرفتهایم. سؤالهایش بیشتر شده بود. حالا که اماها و اگرها و شایدها و لابدها زیادتر شده بود، محیا هم موش آزمایشگاهی مرغوبتری شد برای کلینیک باروری و ناباروری. چنان مرغوب که وقتی سماجت کردم و از دکترم پرسیدم «چرا این همه تأکید میکنید که هیستروسکوپی شوم و آزمایش آپلا را انجام دهم؟» کلافه و درمانده گفت «احتیاط شرط عقل است». و منِ خسته و گیج نمیفهمیدم این چه عقلی است که دارد دوباره بیدلیل مرا به اتاق عمل میفرستد.
رفتیم برای آزمایش گرانقیمت. آپلا یا آپکا را انجام دادیم و نتیجهاش هلمان داد سمت لنفوتراپی. انگار که من و او با وارد شدن به کلینیک باروری و ناباروری، به دومینوی بزرگی تبدیل شده بودیم که به اولین تکهمان ضربه زده بودند و حالا پشت سر هم و بیوقفه ضربهها ادامه داشتند.
گلبولهای سفید او را به چند جای بدن من تزریق کردند. تنها چیزی که درد فرو رفتن سوزنها را در جسم و روحم کم میکرد این بود که تنم میزبان قطرههایی از وجود او شده بود. میگفت بهشان گفتهام با تن و بدنت مهربان باشند.
نتیجهی لنفوتراپی را هم گذاشتم روی میز دکتر. کنار تمام نتیجههای رنگارنگی که این چند سال برایشان آماده کرده بودیم. خواهش کردم که اگر ضرورتی ندارد، نروم اتاق عمل برای هیستروسکوپی. اما دکتر اصرار داشت این یکی را هم انجام بدهیم تا خیالمان راحت شود. شب قبل از عمل پر از دلشوره و ترس شدم. به او التماس کردم بیا این جراحی را انجام ندهیم. اوی طفلک و خستهی من هم تا خود صبح دلداریام داد و اشکهام را پاک کرد که «محیا جانم، نترس. بالاخره با هم از این گردنهی سخت عبور میکنیم.»
دوباره من بودم و گان آبی و سرمای اتاق عمل. در کمتر از نُه ماه، سومین بار بود که باید بیهوش میشدم. سوز پاییز و دلتنگی ماه مهر هم خودش را رسانده بود تا اتاق عمل و منِ کمطاقت و خسته تا روی تخت دراز کشیدم، زدم زیر گریه از آن همه سرما. دلم دوباره دریازده شد و آشوب.
صدای بیببیب دستگاه بالای سرم تند شد، آنقدر تند که خانمی سراسیمه آمد و به دکترم گفت «نمیشه بیهوشش کنیم، تپش قلب داره، باید نوار قلب بگیریم». از تخت آوردندم پایین و بردندم توی اتاقی دیگر و نوار قلب گرفتند. ضربان قلبم نامنظم و شدید بود و امکان جراحی وجود نداشت. برایم قرص نیتروگلسیرین آوردند. از همانهایی که بابابزرگ گاهی زیر زبانش میگذاشت و هی تندوتند میگفت «خدایا، راضیام به رضای تو، ولی افتاده و زمینگیرم نکن». یادم به او افتاد و حرف همیشگیاش وقتهایی که حالم بد بود: «محیا جانم، خودت بهتر از هر کس و هر چیزی میتونی حال خودت رو خوب کنی.»
پلکهام را گذاشتم روی هم. به تمام خوشیها و خوشبختیهام فکر کردم. آنژیوکت توی دستم فرو رفت. ته گلویم تلخ شد و دوباره خوابی شبیه بهمن روی پلکهام سقوط کرد. هیستروسکوپی شدم.
جواب جراحی را گذاشتم روی میز و دکتر لبخند رضایتی زد که خدا را شکر، رحمت از هر لحاظ سالم است. تصمیم گرفتیم چند ماه استراحت کنیم و بگذاریم روح و جسممان نفسی تازه کند. قرار شد خرداد 93 دوباره شروع کنیم.
از دوازدهم خرداد 93 قرصهای استرادیولم را شروع کردم. روزهای اول و دوم و سوم و چهارم، روزی دوتا. روزهای پنجم و ششم و هفتم و هشتم، روزی چهارتا. روزهای نهم تا چهاردهم، روزی ششتا. روز چهاردهم باید سونوگرافی میشدم و اگر همه چیز خوب پیش میرفت، بنا بود روز شانزدهم دوره (27 خرداد) دوباره من باشم و مزهمزه کردن ثانیههای مادری. دلم طواف میخواست و صدای او را، که پشت سرم محکم و بلند و بغضدار بخواند «الْکَهْفِ الْحَصینِ وَ غِیاثِ الْمُضْطَرِّ الْمُسْتَکینِ، وَ مَلْجَأِ الْهارِبینَ، وَ عِصْمَةِ الْمُعْتَصِمینَ».
آیا دستهای نحیفم میتوانستند لحاف سنگین کلافگی را از روی دلم پس بزنند؟ چرا دستهام عوض پس زدن آن لحاف سنگین، مشت شده بودند و هی خودشان را محکم میکوبیدند به در و دیوار؟ چرا انگار تمام خانه دیوار شده بود و هی بیشتر مرا توی خودش فرو میبرد. استرادیولها شده بودند روزی ششتا. یعنی با بقیهی قرصهام روزی دوازدهتا قرص میخوردم. آن همه دارو انگار شده بود پرندهای ریز پرسروصدا که هی دور سرم میچرخید. گاهی سرگیجه هلم میداد این طرف و آن طرف. ناگهان تلوتلو میخوردم و چشمهام سیاهی میرفت. دستهای نحیفم مشت میشدند و میکوبیدند بر هر چه دیوار توی دنیا بود. گُر که میگرفتم، چرخوفلکسواری و سرگیجهام که شدت میگرفت، حرارت ذهن و روح و جسمم که بالا میرفت، حالت تهوع و دلپیچهی قرصهای متفورمین که حمله میکرد، دچار استیصال حاد میشدم. فکرهای بد مثل مگسهای سمج، دور ذهنم تاب میخوردند. که اگر آندومترم اِی نشد… اگر این بار هم نشد… اگر مثبت شد و بعدش سقط شد… اصلاً اگر هیچوقت نشد… هزینهی این بار و دستهای او… نکند او کم بیاورد… نکند او توی خودش بریزد… مادرم چه حالی میشود… دیگران چه میگویند… نکند راستی راستی زندگی بدون بچه چیز بزرگی کم داشته باشد… نفس کم میآوردم. فکر میکنم حسرت تنها قصهای است که اگر افسارش را رها کنی دیگر محال است به گردش برسی.
به خودم گفتم باید با قرصهایم حرف بزنم؛ باید توی چشمشان نگاه کنم و لبخند بزنم و ازشان بخواهم تا آنجا که میتوانند با جسم و روحم مهربانی کنند. برنامهی قرصهام را چسباندم روی یخچال. اسمایلیهای لبخند و چشمک و قهقهه کشیدم جلویشان و دست دوستی دراز کردم به طرفشان. مطمئن بودم قرصها شعور دارند و بلدند مراعات نازکنارنجیهای لوس را بکنند… بلند شدم و تمام آیینههای خانه را دستمال کشیدم.
دوباره صبح اول صبح خودم را رساندم کلینیک. نفر هشتم بودم و ساعت نُه نوبتم شد. روی تخت که دراز کشیدم، زل زدم به باریکهی نوری که خودش را از کنج پنجره رسانده بود به کاکتوس لب پنجره و انگار داشت با محبت میبوسیدش. خانم دکتر متعجب گفت که وضعیت آندومترم اصلاً خوب نیست. گفت سیکل این بار را باید کنسل کنیم. یک لحظه دلم گرفت اما گفتم خدایا، هرطور که تو بخواهی برایمان خوب است.
داشتم لباس میپوشیدم که خانم دکتر صدایم زد. برگشتم پیش خانم دکتر. گفت «نمیدونم چرا فکر میکنم خوبه برای احتیاط یه سونوی داپلر هم انجام بدین و بعد تصمیم بگیریم». نه تمایلی داشتم به سونوی دیگری که هزینهاش چهار برابر سونوی معمولی میشد، نه پولش را. اما حسی توی دلم گفت به پزشکم اعتماد کنم. رفتم بیرون و به او زنگ زدم و گفتم وضعیت آندومترم خوب نیست، بروم سونوی داپلر یا بیخیالش بشوم؟ گفت برو؛ دستکم شاید بفهمند دلیلش چیست.
از لابهلای جمعیتی که هر لحظه زیادتر میشد رد شدم. پولی را که تازه به حسابم واریز شده بود تحویل صندوق دادم و قبض سونوی داپلر را گرفتم. فکرم حسابی مشغول بود به اینکه مشکل رحمم چه میتواند باشد، اما ته ته دلم خوش بود و آرام. گفتم حتماً خیری در این کنسل شدن است.
دراز کشیدم روی تخت و زل زدم به عکس دوقلوهای روی دیوار که زیرش نوشته بود «پس از دوازده سال ناباروری». خانم دکتر احتیاطکار با دقت و وسواس خاصی سونویم کرد. شاید نیم ساعتی طول کشید. گاهی درد و فشار توی دلم میپیچید. خانم دکتر از دستیارش خواست دکتر شاکریان را صدا بزند. دکترم آمد. دکتر احتیاطکار بهش گفت «خانم دکتر، از دستور سونوی شما تعجب کردم و به همین خاطر خیلی دقیق سونو رو انجام دادم؛ آندومترش اِیه با ضخامت 9 میلیمتر». دکترم متعجب زل زد به مانیتور. بعد، خوشحال گفت «رحمِت عالیه، دختر! فکر کنم دستگاه بالا مشکل داشته».
یک لحظه به هفت نفری که قبل از من با آن دستگاه خراب، سونو شده بودند، فکر کردم و دلم ریخت. یاد زنی افتادم که شلوار بنفش بندری پوشیده بود. با دمپاییهای انگشتی. پیراهن بندری و چادرش زرد بودند و گلدار. بوی عطر وودش پیچیده بود توی اتاق. توی انگشت چهارم پایش هم حلقه کرده بود. النگوهایش شاید نهتا بودند. صدای جیرینگجیرینگشان اتاق را پر از شادی میکرد. چشمهای درشتش را سرمه کشیده بود و نگاهش عجیب دلنشین بود. خستهی راه بود و وقتی از روی تخت پایین آمد و دکتر گفت «آندومترت اِی نیست، ولی مجبوریم انتقال بدیم»، انگار خستگیاش بیشتر شد. اسمش مهدخت بود. یادش که افتادم، خوشحال شدم برایش چون حتماً آندومتر او هم اِی بود و آن دستگاه خراب لعنتی نتوانسته بود ببیند و دل خستهاش را شاد کند.
خانم دکتر نسخهی قبلیام را خط زد. فوری پیگیر تعویض دستگاه شد و گفت دستگاه را بعدازظهر عوض میکنیم. توی پروندهام روی «سیکل این دوره کنسل شود» خط کشید و زیرش نوشت «ادامهی سیکل میکرو. شنبه، 31 خرداد، 8 صبح، مراجعه جهت انتقال جنین فریز».
با یک دنیا حس خوب به او تلفن کردم. مثل همیشه آرام بود و امیدوار. گفت خدا را شکر. فرمها را پر کردم. آزمایشگاه اسمم را یادداشت کرد تا صبح شنبه سه فرشتهمان را از خواب زمستانی بیدار کنند. بوسهای فرستادم سمت فرشتههای برفیمان و «به امید دیدار» گفتم بهشان. رفتم سمت داروخانهی شلوغ و گرم. برای پولهای توی دست تکتک نگاههای دلواپسی که قبل از من توی صف داروهای گرانقیمت ایستاده بودند، از خدا برکت خواستم. نسخهی بالابلندم را گرفتم. شصت آمپول پروژسترون و شصت سرنگش. سی آمپول هپارین و سرنگهایش. قرصهای استرادیول و متفورمین و فولیک اسید و اِیاِساِی. پول داروها را پرداخت کردم و داروها را توی کیسهای بزرگ ریختم. دخترکی که کنارم ایستاده بود، زل زد به داروهام. توی چشمهاش خندیدم و گفتم «خدا رو شکر که سرنگاش نارنجیان و خوشرنگ». احساس کردم دخترک به عقلم شک کرد و توی دلش اول از خدا شفای روحم را خوست. با کیسهی پر از دارو زدم بیرون. دوباره من بودم؛ خوابیده توی سبد مادر موسی و رهاشده در نیل.
برای ششمین بار گان آبی کلینیک باروری و ناباروری را تنم کردم. دیگر از شنلهای صورتی خبری نبود. شنل کرمرنگ چرک و کثیفی را روی دوشم انداختم. کلید کمد لباسهایم را دادم به او. زمزمههایی کرد زیر لب. خندید توی چشمهام و گفت برو به امید خدا. دم درِ آسانسور، دختر گانپوشی با مادرش ایستاده بود. روی کلاهش برچسب بزرگی زده بودند و روی آن نوشته بودند «ناشنوا». توی چشمهای میشی و کشیده و اشکآلودش خیره شدم. لاغر بود و قدبلند. گونههای برجسته و لبهای درشتش قیافهاش را دوستداشتنیتر کرده بود. آسانسور که رسید، مادرش گریهکنان بوسیدش و رفت. بدون اینکه حرفی بین ما رد و بدل شود، آسانسور رفت طبقهی بالا و وارد برزخ پریهای آبیپوش شدیم. توی چشمهاش خندیدم که یعنی نترس، خدا با ماست. وارد اتاق انتظار نشدیم. یکراست ما را بردند سمت اتاق ترانسفر. تخت آخر، یعنی تخت چهارم، به رسید. فاطمهی عزیز ناشنوا روی تخت سوم دراز کشید. دوباره شستوشو و وسیلهی نامهربان معاینه و خواهشهای زنان برای اینکه کمی با آنها مهربانتر باشند. دوباره دستی از کنار پرده آمد این طرف. دست سرد و لرزان فاطمه را گرفتم. پرده را زدم کنار و به صورتش، به برچسب «ناشنوا»ی روی کلاهش، نگاه کردم. اشکهاش سُر میخورد تا کنار کلاه آبیاش. بهش لبخند زدم و با چشمهام به آسمان اشاره کردم. به خدای مشترکمان. دکتر آمد و پردهی بینمان دوباره کشیده شد. فاطمه صدای خودش را نمیشنید. وقتی خدا را با فشار و سختی و با تشدید روی دال «هُدددداااااا» صدا کرد، ته دلم یخ زد. اتاق ساکت بود و فقط «هددا، هددا»ی فاطمه توی اتاق پیچیده بود. نوبت انتقال جنین فاطمه که شد، آرام گرفت. فقط صدای نفسنفسش میآمد. دستش توی دستم گرم شد. از گوشهی پرده صورتش را دیدم که غرق شادی و خنده بود. دوتا از انگشتهاش را باز کرد و نشانم داد، که یعنی من حالا دو جنین دارم. من برایش دو بوسه فرستادم. میدانستم قبل از من، خدا پیشانی فاطمه را بوسیده. روی کلاهش را. روی همان برچسب ناشنوا را. گرمای حضور خدای فاطمه را حس میکردم. دکتر آمد کنار من؛ من که منتظر سه فرشتهی بیدارشدهام بودم. گفت یکی از جنینها موقع از فریز درآمدن از بین رفته. دلم رفت پیش فرشتهی برفی هشتسلولیام که تاب نیاورد و فقط از آزمایشگاه برایمان دستی تکان داد و رفت. نگذاشتم اشکم جاری شود. بوسهای برای فرشتهی نیامدهرفتهام فرستادم و توی دلم بهش گفتم هر سهتان برای من و بابا عزیزید، جان دلم. اما همیشه یادتان بماند که خدا بیشتر از من و بابا دوستتان دارد.
«بسم الله النور» گفتم و دستم را گذاشتم روی شکمم. به محض ورودشان، سهنفری صلوات خاصهی امام رضا را با هم خواندیم. شدم مامان محیای جنینهای چندسلولی. شدم مامان محیای معجزههای خدا. شدم مامان محیای هدیههای خدا. شدم مامان محیا و دلم غرق طعم شیرین مادرانگی شدم. سوار ویلچر رفتیم طبقهی پایین. توی اتاق شمارهی 6 بستری شدم. پتوی چهارخانهی نارنجی را کشیدم تا زیر گردنم، دستم را گذاشتم روی شکمم و خوابیدم.
با صدای او که حالم را از پرستارها میپرسید، بیدار شدم. فاطمه توی اتاق دیگری بود. با تمام دلم از خدا خواستم که فاطمه را یک روز با بچههای دوقلویش ببینم.
لباسهام را آوردند. از تخت آمدم پایین، لباس عوض کردم و رفتم بیرون. او با لبخند و شادی منتظرم بود. گفت «سلام مامان خانم» و من قند توی دلم آب شد. فوری گفتم «یکی از فرشتهها رفت». یک لحظه انگار غصهاش شد اما فوری خندید و گفت «هر جوری خدا بخواد خوبه. خیره انشاءالله.»
دوباره من بودم و روزهایی با طعم شیرین مادری. صبح روز چهاردهم، هوا گرگومیش بود که با نمنم باران روی صورتم بیدار شدم. بوی خاک نمزده و قطرههایی که از پنجره خودشان را به پوست صورتم میرساندند حالم را خوب میکرد. بیبیچک را که برداشتم، ضربان قلبم تندتر شد. او دست راستش را گذاشته بود زیر سرش و دانههای فیروزهای تسبیح میلغزیدند میان انگشتان دست چپش. لبخندی زد و گفت «نترس عزیز دلم». سه قطره چکاندم روی بیبیچک. مایع بهسرعت پخش شد. خط اول مثل همیشه سریع و قرمز ظاهر شد. یکباره ته دلم یخ کرد از سفیدی زیرش… کسی ته دلم تلنگر زد که مبادا گله کنی و ناشکری، محیا! آب دهانم را فرو دادم و گفتم هر چه را تو برایمان نخواهی، ما هم نمیخواهیم. هنوز جملهام تمام نشده بود که خط دوم خیلی خیلی کمرنگ، مثل هلال ماه نو، آرام آرام خودش را نشان داد. انگار خدا یکباره امر کرده بود ظاهر شود. دلم نمیخواست فریاد بزنم، گریه کنم، یا بخندم. دلم میخواست دستهای مهربان خدا را ببوسم. دلم میخواست توی چشمهای او نگاه کنم. او نگاه کوتاهی به خط دوم کمرنگ انداخت و زل زد توی چشمهام و تمام نگاهش خندید. محکم به سینهاش فشارم داد و پیشانی و موهایم را بوسید. گفت اگر مثبت نمیشد هم غمی نداشتم چون همه چیز را سپرده بودم به خدا و شک ندارم هرچه او بخواهد بهترین است برایمان. دلم میخواست با نجوای الحمدللههای آرام و پیاپی او بخوابم، طولانی و عمیق و آرام.
سرنگ که توی رگم فرو رفت، زل زدم به خون قرمزی که قرار بود مهر تائیدی باشد بر معجزهی خدا. دلم شور عدد بتا را میزد و هی خیالم میرفت سمت حاملگی خارج از رحم و بتای پایینم. تا اینکه او تلفن کرد و گفت خدا شرمندهمان کرده. عدد بتا خوب بود و طبیعی.
کاغذ را که داد دستم، اذان ظهر بود. با نوای دلنشین «اشهد أن علی ولی الله» مؤذنزاده خیره شدم به عددی که مقدار بتااچسیجی را در خونم نشان میداد. این بار هورمون مادری صدایش نمیکردم. این هورمون بیش از آنکه هورمون اثبات مادری من باشد، هورمون اثبات پدری مردی بود که در تمام این سالها هیچوقت مثل من وقت و بیوقت از خدا گله نکرد. بهانه نگرفت. با خدا قهر و آشتی راه نینداخت. بیقراری نکرد. علف هرز حسادت توی دلش ریشه نکرد. هیچوقت از خبرهای خوش دیگران بغض نکرد. از هیچ طفل معصوم بیگناهی بیدلیل متنفر نشد. حسرت خوشیهای هیچکس را نخورد و همیشه برای همه از خدا بهترینها را خواست. خسته نشد. ناخدای مهربان و صبور زندگیام که با تمام توانش ایستاد و سکان زندگیمان را میان طوفان نداری و غصه چسبید و خیره شد به دست سخاوتمند خدا. همیشه راضی بود و هیچوقت ناشکری نکرد. هیچوقت حسرت پدر نشدنش را با هقهق به رویم نیاورد. مردی که یادم داد با حسرت هم خوب و خوشبخت زندگی کنم. حالا پاداش شاکر بودن و صبوریاش جوانه زدن شببویی بود که خدا برایش هدیه فرستاده. بتااچسیجی هورمون اثبات پدری مردی بود که «یا علی» گفت و پای دل ناآرام و شیشهای همسرش ایستاد و کسی بغضهای فروخوردهاش را ندید و با او همدردی نکرد. خیره شدم به عنوان «بتا» و عطر شببویی که به اراده ی پروردگار در من جوانه زده بود مستم کرد.
یا زَكَرِیا إِنَّا نُبَشِّـــــرُكَ بِغُلاَمٍ اسْمُهُ یَحَْیىَ. اى زكریا! ما تو را به فرزندى بشارت میدهیم كه نامش یحیاست.
إِذْ قَالَتِ الْمَلآئِكَةُ يَا مَرْيَمُ إِنَّ اللّهَ يُبَشِّــــرُكِ بِكَلِمَةٍ مِّنْهُ اسْمُهُ الْمَسِيحُ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ وَجِيهًا فِي الدُّنْيَا وَالآخِرَةِ وَمِنَ الْمُقَرَّبِين. اى مريم! خدا تو را به كلمهاى از جانب خود كه نامش مسيح، عيسى بن مريم، است بشارت میدهد كه در دنيا و آخرت آبرومند و از مقربان است.
تا برسم کلینیک کسی مدام در من آیههای معجزه میخواند. کسی میگفت اگر خدا بخواهد هر غیرممکنی ممکن میشود و اگر خدا نخواهد آسانترین کارها هم به نتیجه نمیرسند. کسی مدام بشارت معجزه میداد. کسی مدام برایم زمزمه میکرد «هو علی هین».
با حسی تازه وارد کلینیک شدم. شاد و دلگرم. شاد از دیدن خط دوم کمرنگ و دلگرمِ آشناهای تازهای که منتظرم بودند. این بار میان همهمهی مردان و زنان کلافه و منتظر احساس غربت نمیکردم. دو مامای مهربان با لبخند و مهربانی جواب سلامم را دادند. دوستانه و گرم دستم را فشردند و مهربان و صمیمی بغلم کردند و تبریک گفتند. یکی چشموابرومشکی بود و خندههایش دلنشین. آن یکی چشمهای روشنی داشت با نگاهی مهربان و مادرانه. قصهی آشناییشان با خط دوم را برایم گفتند. شرمندهی محبت و مهربانیشان شدم. این دوستیهای تازه برایم رحمت بودند و هدیه از طرف خدایی که مهربان است. روی صندلی چرمی و سیاه اتاق دکتر نشستم. زنی خسته و میانسال کنارم نشست. برای سونوی قبل از انتقال آمده بود. بار اولش بود. اضطراب داشت و میترسید. حرفی از دو بار انتقال ناموفقم نزدم. قصهی حاملگی خارج از رحمم را نگفتم. قصهی لاپاراسکوپی و هیتروسکوپی و دو بار تزریق لنف و آبسهی جای آمپولها و چشمانتظاریها و بغضها و گریهها را هم. فقط جواب آزمایشم را گذاشتم روی برگهی سونوی روی پایش و گفتم «دو هفتهی دیگه تو هم با جواب مثبت میای اینجا». خندید به پهنای صورتش. اشک توی چشمهاش حلقه زد و پرسید «راست میگی؟». گفتم «شک ندارم».
نشستم روبهروی دکتر. دکتر خندید و تبریک گفت. گفت خدا را شکر که با خبر خوش آمدی دخترم. قسم خورد که دو بار گریهاش گرفته پای نوشتههایم. گفت حالا بیشتر هوای مریضهایم را دارم. و من خوب میدانستم که او همیشه هوای مریضهایش را داشته. این را اولین باری که روبهرویش نشستم، از روحیهی لطیف و شاعرانهاش و از یاد خدا که میان کلماتش خودنمایی میکرد، فهمیدم. گفتم تکتک زنهایی که به این ساختمان میآیند محیاهای منتظرند، از همکارانتان بخواهید کمی بیشتر هوای دلهای نازکشان را داشته باشند. دکتر متواضع و مهربان به حرفهام گوش داد. به خاطر نوشتن خاطراتم، دوباره پدرانه تشویقم کرد و به «او»ی مهربانم سلام رساند فراوان. گفت دو هفتهی دیگر بروم کلینیک برای اطمینان از به تپش در آمدن قلبش. احتمال میداد فقط یک فرشته توانسته لحاف سرد برف را پس بزند و در شکم مادرش جوانه بزند و به نور و آفتاب سلام کند.
دلم برای او تنگ شد. بیشتر از اینکه دلم بخواهد دستم را بگذارم روی شکمم، دلم میخواست انگشتان کشیده و مردانهاش را به بازی بگیرم و قربانصدقهاش بروم. عطر سحرآمیز شببو بیش از آنکه مادرم کرده باشد، عاشقترم کرده بود. هاجر بودم ایستاده بر کوه صفا. بیپناه و ناآرام. با فریادی از ته دل: هل بالوادی من اَنیس؟ آیا در این سرزمین مونس و همدمی هست؟
و هفت بار از این کوه به آن کوه دویدم.
ثُمَّ جَعَلْنَاهُ نُطْفَةً فِي قَرَارٍ مَّكِينٍ. سپس او را به صورت نطفهاى در جايگاهى استوار قرار داديم.
دلم خوش بود که جایگاهت را استوار قرار داده و تنها یک اشارهاش برای به تپش در آمدن قلبت و فریاد فتبارک الله احسن الخالقینِ ملائکهاش میان عرش کافی است. و ما تو را برای همیشه از هر چه بدی و شر و بلا سپردیم به مهربانیاش: فالله خیراً حافظا و هو ارحم الراحمین.
انگشتانم مدام میان خواب و بیداری میلغزیدند روی شکمم. دلم میخواست سرانگشتانم پیشرفتهترین دستگاه سونوگرافی عالم میشدند و خیالم آسوده میشد که همه چیز خوب است.
رفتم مطب. وقتی دراز کشیدم روی صندلی سونوگرافی انگار خوابیده بودم میان برف. تمام تنم میلرزید و بدنم یخ کرده بود. دکتر خیره شد به مانیتور. به چشمهای دکتر زل زدم و یاد چشمهای بابا افتادم وقتی هر بار، بغضکرده، میپرسید «خوبی بابا جان؟». دکتر نفس عمیقی کشید و گفت «یک ساک حاملگی میبینم، بدون قلب». سرم گیج رفت. یک نفر توی دلم فریاد زد و با بغض به خدا گفت «چرا؟». هنوز بدنم میلرزید که از صندلی نارنجی آمدم پایین. انگار دیگر چیزی نمیشنیدم. یکی از ماماها نگاه مهربانش را دزدید از نگاهم و رفت بیرون. مامای مهربان دیگر توی صورتم لبخند زد و بعد سریع نگاهش را دزدید. دکتر گفت «توقع داشتم که قلب جنین را ببینم ولی…». ولی را کشدار گفت و ادامه داد که «ولی ناامید نیستم؛ یک هفتهی دیگر هم صبر میکنیم». یکباره انگار جای تمام هپارینها و پروژسترونها درد گرفت. یکباره انگار همهی لالاییها از یادم رفت. یکباره انگار سقف کلینیک آمد پایین و هوا کم شد. کسی میان دلم طلبکار خدا شد و هی توی سرم فریاد میزد «خدایا، چرا؟ چرا؟ چرا؟».
میخواستم خداحافظی کنم که دکتر گفت «سرت رو بگیر بالا دخترم و بگو الهی رضاً برضائک». گفتم «دلم میخواد آقای دکتر، ولی سخته. زورم نمیرسه. دعا کنید یاد بگیرم راضی باشم». رفتم پیش مامایی که نگاهش را دزدید و رفت. زورم نرسید به بغضم و در آغوشش گریه کردم. دلداریام داد و برایم دعا کرد.
از کلینیک که زدم بیرون، هُرم هوای داغ و دمکردهی تیرماه خورد توی صورتم و دلم رفت مدینه. رفت کنار پنجرههای بقیع و خیره شد به خاک آفتابخوردهی داغی که تکهسنگی بالایش نشسته و میگویند قبر امالبنین است. دلم رفت کنار دلش وقتی کاروان از کربلا بدون علمدار برگشت. وقتی برایش خبر آوردند ماهروی رشیدت با صورت به خاک افتاد. دلم رفت پیش امالبنین و خیره شدم به ساک 12میلیمتری بارداریام و شرمنده شدم از خودم. او تلفن کرد. گریه کردم و خندید. دلداریام داد مثل همیشه و مهربان گفت «بگو الهی رضاً برضائک تسلیما لقضائک. محیا جان، بگو خدایا هر طور تو بخواهی. بگو محیا جانم…».
و زبانم چرخید به الهی رضاً برضائک… بگو تو را به کدام نام قشنگت صدا بزنم که آرام بگیرم.
رسیدم خانه و مادرم با چشمهای خیس و لبهایی که برای دل من میخندیدند، گفت «من شک ندارم که قلبش تشکیل میشه». دلم میخواست سرم را بگذارم روی زانویش و او برایم لالایی بگوید.
حالا ایستاده بودم در آستانهی شبهایی بهتر از هزار شب. ایستاده بودم در آستانهی شبهایی که تقدیرمان میان چشمکهای ستارههای ریز و درشتشان مقدر میشود. حالا میخواستم بند بند شوم میان صد بند جوشن کبیرت و هر بندم تو را به نامی از نامهای قشنگت فریاد کند. یا مَنْ یُصَوِّرُ فِى الْأَرْحامِ ما یَشآءُ… ای که نقش بندد در رحمها هرطور که بخواهد…
حالا من بودم و دستانی خالیتر از همیشه و ساک حاملگی خالیام که فرشتهای مردد میان ماندن و رفتن هی دور آن پرواز میکرد، فقط منتظر اشارهای از تو.
حالا دل بسته بودم به آمپولهای صبح و شب و قرصهای ریز و درشت و رنگارنگم. دل بسته بودم به خوابهای سنگین و عمیقم. دل بسته بودم به خستگی بیدلیلم و تهوعهای گاه و بیگاهم. دل بسته بودم و خیلی زود فراموش کرده بودم که «الْمَالُ وَالْبَنُونَ زِينَةُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا… مال و فرزندان زينت زندگى دنيایند.»
حالا دوباره من بودم که ایستاده بودم کنار نیل. با سبدی که قلبی در آن نمیتپید ولی دل بیقرارم همراهیاش میکرد. من بودم، ایستاده کنار نیل. و سپردمش به دستان مهربانت. بگو کسی در گوشم بخواند «و لاتخافی و لاتحزنی». بگو کسی در گوشم بخواند «نیست بازی کار حق، خود را مباز/ آنچه بردیم از تو باز آریم، باز».
***
پ.ن.
یا طَبیبَ مَنْ لا طَبیبَ لَهُ. ای طبیب آن کس که طبیبی ندارد…
من امیدوارم و آرام. آرامم بهخاطر پروانهی کوچکی که پیله کرده در من. ذرهای دلنگرانی ندارم تا مبادا آب توی دل معجزهی 12میلیمتریام تکان بخورد. درست از همان روزی که تهوعهای گاه و بیگاهم شروع شد، مادرم محکم و مطمئن میگفت «من شک ندارم که قلبش تشکیل شده. قدیمیها میگفتن بهمحض اینکه بچه توی شکم آدم جون بگیره، آدم دلش زیر و رو میشه…».
اما من خیلی دلبستهی حرف قدیمیها نیستم مثل مادرم. هزار و یک جور فکر و خیال رنگارنگ به سرم میزند هر بار و دلشوره کلافه و بیقرارم میکند گاهی. وقتی دلشوره و فکر و خیال بد محاصرهام میکند، او میگوید «من شبهای قدر بهترینها را برایش از خدا خواستم محیا جانم، نترس و دلت را بسپار به خدا. نه ماندنش به ارادهی ماست و نه نماندنش. پس دلت را بسپار به خدا و نترس…». بعد دستش را میگذارد روی شکمم و آرام و مهربان زمزمه میکند «رَبِّ إِنِّي لِما أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ»[4] و من مثل همیشه آرام میشوم با زمزمههای دلنشینش. آرام میشوم وقتی یاد لقمههای نذری نان جوی مادرم میافتم شب بیست و یکم ماه مبارک؛ لقمههایی که برای هر کدامشان آرام آرام و زیر لب زمزمهها کرده بود و از گوشهی چشمش قطرههای اشک سر خورده بود پایین. آرام میشوم وقتی یاد دعاهایی میافتم که میان ستارهباران شبهای قدر کنار ضریح امام مهربان برایم کردهاند. دلم آرام میشود وقتی یادم میافتد که خیلیها میان بند بند جوشن کبیر در حق معجزهام دعا کردهاند. آرام میشوم وقتی یادم میافتد به «و خدایی که همین نزدیکی است».
میروم کلینیک. این بار دلم شور نمیزند. حس مادرانهای به من میگوید که هنوز هست، که قلبش تشکیل شده. دختری با مانتوی سبز روبهروی دکتر نشسته. پروندهاش را سر میدهد طرف دکتر و میگوید «من ناخواسته باردارم» و دکتر میگوید «دیگه هیچوقت نگو ناخواسته دخترم. جنین توی شکمت همه چیز رو میفهمه و حرفات را میشنوه. نگو ناخواسته دخترم». دختر میگوید «قبول دارم آقای دکتر ولی خب ما آمادگیش رو نداشتیم».
دلم میخواهد بروم زانو بزنم کنار صندلیاش. دستم را بگذارم روی شکمش و بگویم میدانی چقدر باید آمپول بزنی، چقدر باید دلشوره به جان بخری تا تخمکهایت بشوند تخمک بالغ و روز تخمکگیری با چه اضطرابی باید بیهوش بشوی و چشمهات را با هزار امید باز کنی و بپرسی چندتا تخمک داشتم؟ بعد، اگر شکمت آب نیاورد، باید با چه دلشورهای سه روز بعدش تماس بگیری و بپرسی چندتا جنین تشکیل شده؟ تازه، جوابش برای بعضیها «هیچ» است. میدانی بعدترش دوباره چقدر باید دارو بخوری و آمپول بزنی و بروی فرشتهی برفیات را با هزار امید و آرزو با خودت به خانه بیاوری و چهارده روز برایت بشود چهارده قرن تا روزی که زل بزنی به بیبیچک و التماسش کنی لطفاً دوخطی شو؟
اما چیزی نمیگویم. دراز میکشم روی تخت نارنجی و چشمهام را میبندم و بسم الله الرحمن الرحیم میگویم. این بار قلبم تند تند نمیزند. به حرمت شبهایی که از هزار و یک شب بهترند دلم آرام است و امیدوار. دکترم خوشحال میگوید «خب، این هم قلبش…».
به خودم قول داده بودم چه خبر خوب بگیرم و چه خبر بد، گریه نکنم. اما قولم یادم میرود. میزنم زیر گریه و میگویم الحمدلله، خدایا شکرت. دکتر قهقهه میزند. نمیتوانم گریه نکنم. تا دکتر دارد نسخهام را مینویسد، اشک میریزم و زل میزنم به معجزهی هفتمیلیمتریام.
به او میگویم «قلبش تشکیل شده» و او میخندد و میگوید «من شک نداشتم عزیز دلم». سونامی شادی هجوم آورده به خانه. حتی پدرم اشک میریزد. خواهرم میخندد و مادرم تند تند زیارت عاشورا زمزمه میکند. عطر دستان مهربان خدا پیچیده میان امروزمان.
[1]. شورا، 49 و 50.
[2]. قصص، 13.
[3]. فاطر، 9.
[4]. قصص، 24.
نویسنده: محیا الف.
اگر به خواندن روایتهایی از دنیای مادران و پدران علاقه دارید، پیشنهاد میکنیم سراغ دو کتاب هفتهی چهل و چند و پروژهی پدری از نشر اطراف بروید.
با تمام وجود هر لحظه تجربه شده ی محیا رو حس کرده ام.
آنچنان هر روز و شبم شبیه محیاست که با خوندن هر کلمه از متن بالا، کل سلولهای سینه و گلوم، مثل شهاب میسوخت.
خدایا خودت ممنون کن.
چقدر با تک تک سلولام لحظه لحظه هاتو حس کردم ،تا بحال اینطور بالشم از گریه خیس نشده بود ، خدا به همه ی منتظرا فرزند سالم عطا کنه ان شاالله
شک نداشتم آنقدر مهربان و عادل هست که حتی شده یک تکه از زمین کلنگی بهشتش را بگذارد برای زیر پای زنهایی که خودش نخواسته مادر صدایشان کنند. زنهایی که درد کشیدهاند و از غریبه و اشنا حرف و زخم زبان شنیدهاند و با دردها و حرفها صبوری آموختهاند
😭😭😭😭