دیگران از دچار شدن ما به سرطان با خبر نمیشوند، مگر آنکه خودمان به آنان بگوییم. من هم به همین منظور از نخستین نیایش جان دان اسکرینشات گرفتم و در فیسبوکم گذاشتم. بعد، سرگرم کارهایی شدم که در دستورالعملهای اینترنتی خوانده بودم، مثل خبر دادن به مادرم، خبر دادن به دختر نوجوانم، سابیدن و تمیز کردن آشپزخانه، مذاکره با کارفرما، پیدا کردن کسی برای نگهداری از گربه، رفتن به دستدومفروشی و یافتن لباسی سازگار با پورت شیمیدرمانی، تماس گرفتن با دوستانم و ابراز ناراحتی از اینکه مادر مجرد شاغلی هستم که کسی نیست از دخترم مراقبت کند. در بخش سرطان همه به گونۀ دردناکی هیئت یکسان و برابری دارند: سرها همه تاس است، چهرهها همه گیج و منگ، صورتها همه ورمکرده از مصرف کورتون، زیر پوست همه هم پورتهای پلاستیکی به روشنی لامپ دیده میشوند. سالخوردگان شیرخواره به نظر میرسند، جوانان مانند پیرسالان رفتار میکنند، میانسالان میفهمند ویژگیهای میانسالانهشان رو به زوال است. مرزهای بدنهامان هم شکسته میشود؛ آنچه را باید درون بدنمان نگه داریم حالا انگار بیرون میریزد.
پیش از آنکه بیمار شوم، سرگرم طرحریزی مکانی برای مویه و زاری همگانی بودم. در دل امید داشتم که معبدی در شهرهای بزرگ بسازم تا هر کس دلش خواست، به آنجا برود و، با همراهان خوب و امکانات مناسب بگرید. بنای این معبد باید به تجسم دقیقی از معماری اندوه بدل میشد: ناودانهای کلهاژدریِ ساخته شده از اوهام شبانه، حاشیههای تزئینی از طولانیترین دقایق، و تیرهایی از جنسِ «دیگر تاب ندارم ولی باید تاب بیاورم.»
هنگام طرحریزی معبد به یاد کسانی افتادم که از آدمهایی که پیوسته میگریند، بیزارند و احتمالاً به خشم بیایند از چنین جایی که پر از غریبههای شوریدهحال است ـ مکانی که در آن رنج و اندوه قسمت میکنند. غمزدگان آرامش مطبوع چنین نهر مرمرین و مجللی را برای جاری کردن اشکهایشان غنیمت گرانقدری خواهند شمرد. به هر حال این طرح هیچوقت به مرحلۀ اجرا نرسید.
اما چندی بعد بیمار شدم و تحت درمان با داروهای شیمیدرمانی قرار گرفتم که گریستنِ پیوسته از عارضههای جانبیاش بود؛ اشک بیاراده از چشمانم میریخت و فرقی هم نمیکرد در چه حال هستم و در کجا. تا ماهها ذهنم میکوشید به من بباوراند که حالم خوب است، اما جسم مغمومم اعتنایی نمیکرد. هر دقیقه را میگریستم، خواه غمگین بوده باشم یا نه. دیگر خودم بنای یادبود متحرک و آزردهای از اشک بودم. با وجود چنین چیزی نیازی به ساختن معبدی برای مویه کردن نداشتم، هر چند هیچوقت از رنج کشیدن آدمها در تنهایی خوشم نمی آمد.
♦♦♦
دکتر جراح میگفت که داشتن پستان فینفسه مهمترین عامل خطر دچار شدن به سرطان پستان است. او نتایج اولیۀ نمونهبرداری را به خودم نمیداد، مگر اینکه همراه میداشتم. به همین دلیل دوستم، کارا، به درمانگاهی در حومۀ شهر آمد تا بتوانم جواب آزمایشم را بگیرم. او در جایی ساعتی کار میکند و مرخصی هم ندارد و از وقت ناهارش استفاده کرده و آمده بود. در آمریکا قانونی وجود ندارد که بتوانید برای مراقبت از کسی جز همسر و فرزند و والدینتان، کار را ترک کنید.
من و کارا در اتاق کنفرانس که نور طبیعی و دیوارهایی به رنگ بژ داشت منتظر نشسته بودیم تا پزشک جراح برسد. در این میان کارا چاقوی کوچکی را از کیفش بیرون آورد و به من داد تا آن را زیر میز در مشت بفشارم. پیشپردههای تئاتری سرانجام تمام شد و پزشک جراح چیزی را گفت که ما خودمان از پیش فهمیده بودیم: در پستان چپ من تودهای دستکم به قطر ۳٫۸ سانتیمتر وجود دارد. چاقو را خیس از عرق به کارا پس دادم و او هم برگشت سرکارش.
دیگران از دچار شدن ما به سرطان با خبر نمیشوند، مگر آنکه خودمان به آنان بگوییم. من هم به همین منظور از نخستین نیایش جان دان – همان که میپرسد زمین بودن را چه سود وقتی زمینها جولانگه زمینلرزه هستند ـ اسکرینشات گرفتم و در فیسبوکم گذاشتم: «ما حفظ سلامت جسم خود را فرامیگیریم و سنجیده به سراغ گوشت و نوشیدنی و هوا و ورزش میرویم و هر قطعه سنگی را که روانۀ این بنا باشد میتراشیم و صیقل میدهیم. پس عافیتیافتن کاری است زمانبر و درست اما با یک گلولۀ توپ به یکباره و در دم ویران میشود.» خیلیها این پست را پسندیدند. بعد، سرگرم کارهایی شدم که در دستورالعملهای اینترنتی خوانده بودم، مانند: خبر دادن به مادرم، خبر دادن به دختر نوجوانم، سابیدن و تمیز کردن آشپزخانه، مذاکره با کارفرما، پیدا کردن کسی برای نگهداری از گربه، رفتن به دستدومفروشی و یافتن لباسی سازگار با پورت شیمیدرمانی، تماس گرفتن با دوستانم و ابراز ناراحتی از اینکه مادر مجرد شاغلی هستم که کسی نیست از دخترم مراقبت کند. قرار بود پزشکان، بی مراسم و تشریفات پستانهایم را بردارند و در زبالهدان بسوزانند، پس شروع کردم به تمرین اینکه انگار از اول هم پستانی در کار نبوده است.
در بخش سرطان همه به گونۀ دردناکی هیئت یکسان و برابری دارند: سرها همه تاس است، چهرهها همه گیج و منگ، صورتها همه ورمکرده از مصرف کورتون، زیر پوست همه هم پورتهای پلاستیکی به روشنی لامپ دیده میشوند. سالخوردگان شیرخواره به نظر میرسند، جوانان مانند پیرسالان رفتار میکنند، میانسالان میفهمند ویژگیهای میانسالانهشان رو به زوال است. مرزهای بدنهامان هم شکسته میشود؛ آنچه را باید درون بدنمان نگه داریم حالا انگار بیرون میریزد. به سبب شیمیدرمانی خون دماغ میشویم و خونمان روی ملافه و کاغذهای اداری و نسخههای داروخانه و کتابهای کتابخانه میچکد. بوهای تهوعآور ساطع میکنیم. استفراغ میکنیم. واژنهایمان سمی است و اسپرمهامان مسموم. اورۀ ما زهردار است و تابلوی توی دستشویی توصیه میکند که دو بار سیفون بکشیم.
ده روز پس از تشخیص، از طریق پورتی که با جراحی در سینهام کاشتهاند و به ورید گردنیام راه دارد، به من دوکسوروبیسین تزریق میکنند. نام این دارو از کلمه روبی [= یاقوت] گرفته شده است، چون رنگ قرمز براق و لوندی دارد. دارو را در جایی نزدیک دریای آدریاتیک کشف کردهاند و یکی از شرکتهای داروسازی آن را با نام تجاری آدریامیسین، برگرفته از نام همین دریا، عرضه میکند. من هرگز به آنجا نرفتهام اما دلم میخواهد که بروم. دوست دارم این سم را در ذهنم یاقوت دریای آدریاتیک بنامم، اما نام دیگری که به آن دادهاند «شیطان سرخ» است و گاهی هم با نام «مرگ سرخ» از آن یاد میکنند.
هنگام تزریق دوکسوروبیسین، پرستار بیماران سرطانی باید لباس ایمنی مخصوص بپوشد و به آرامی دارو را از طریق پورت تزریق کند. دوکسوروبیسین دارویی است بسیار قوی و اگر به بیرون نشت کند و روی بدن بریزد بافت را از بین میبرد. تا چند روز پس از تزریق دارو، مایعات بدن من سمی است و میتواند دیگران را مسموم کند گاهی دوکسوروبیسین قلب را از کار میاندازد؛ هر کسی در طول عمر خود فقط مقدار محدودی از این دارو را میتواند تاب بیاورد و من، هنگامی که دورۀ درمانم به پایان برسد، نیم آن را مصرف کردهام.
این داروی مشهور به شیطان سرخ را دانشمندان در نزدیکی قلعۀ دل مونته در ایتالیا کشف کردهاند، قلعهای که امپراتور مقدس روم، فریدریش دوم، در نیمۀ قرن سیزدهم میلادی آن را ساخته است. قلعه، خندق و تختۀ پل ندارد و کمتر کسی باور میکند کاربری نظامی داشته است. آن را به شکل هشتضلعی بینظیری ساختهاند. بعدها به زندان تبدیلش کردهاند و سپس در دوران همهگیری طاعون، به پناهگاه. در ۱۷۵۰، خاندان بوربون نمای مرمرین آن را کندند دو قرن بعد، دانشمندان کثافات آن را ستردند و خاکش را به میلان بردند و در آن باکتری قرمز روشنی به نام استرپتومایسس پوستیوس یافتند که در درمان من به کار میرود. یکی دیگر از اثرات دوکسوروبیسین بازدارندگی آنزیم توپوایزومراز است و از سرعت تکثیر سلولی میکاهد. ما به بسیاری از این سلولها نیازمندیم، اما در حالت عادی به بسیاری از آنها هم نیاز نداریم.
دوکسوروبیسین در ۱۹۷۴، یک سال پس از تولد من، برای مصرف عمومی در آمریکا تأیید شد. شاید سوزان سانتاگ هم پیش از نوشتن کتاب بیماری به مثابۀ استعاره (اولین کتابی که پس از دچار شدن به بیماری برایم فرستادند) همین دارو را مصرف کرده باشد. درمان با دوکسوروبیسین میتواند موجب عفونت، سرطان خون، نارسایی قلبی و نارسایی اعضای دیگر شود و البته به احتمال قریب به یقین موجب ناباروری من خواهد شد. از آنجا که این دارو خرابکاری همهفنحریف است، سیستم عصبی مرکزی را هم از آسیب خود بینصیب نمیگذارد. این آسیب موجی را به بار میآورد که قابل درمان نیست و اغلب تا سالها بر جای میماند. روی صندلی تزریق مینشینم و در همان حال داروی مخلوطی درونم سرازیر میشود و به مادۀ سفید و خاکستری مغزم هجوم میآورد. این داروها در من چه تغییراتی به بار خواهند آورد؟ هیچ راه روشنی در کار نیست تا این را بفهمم.
اوایل، پزشکان به حرف بیمارانی که اثرات شناختی دوکسوروبیسین را شرح میدادند باور نداشتند، یا شکوههای آنان را به اندوه ناشی از سرطان تقلیل میدادند. اما امآرآیِ کسانی که بر اثر سرطان پستان تحت درمان این داروهای شیمیدرمانی بودند نشان داد قشرهای پیشپیشانی و پیشحرکتی آنان آسیب دیده است. بیماران گزارش میکردند که قادر به خواندن نیستند، کلمات را به یاد نمیآورند، نمیتوانند روان صحبت کنند، در تصمیمگیری دچار مشکلاند و فراموشکار شدهاند. بعضی از آنان علاوه بر حافظۀ کوتاهمدت، حافظۀ رویدادی را هم از دست میدهند، یعنی خاطرات زندگیشان را.
به من دوکسوروبیسین را در ترکیب با دارویی به نام سیکلوفسفامید تزريق میکردند؛ دارویی که در ۱۹۵۹ برای مصرف تأیید شد. به ترکیب درمانی مشترک این دو دارو، شیمیدرمانی با دوز متراکم (.A.C) میگویند. سیکلوفسفامید شکل دارویی سلاحی شیمیایی به نام لاست است که دانشمندان شرکت [داروسازی] بایر آن را ساخته بودهاند و در ۱۹۲۵ مصرف آن ممنوع شده بود. مشهور است که گاز خردل [همان سلاح لاست] قربانیاش را نمیکشد بلکه به بدترین شکل ممکن ناکارش میکند، اگرچه توانایی کشتن هم دارد. در جنگ، لاست سنگرها را از غبار زردفام میآکند. در سرطان، آن را در کیسههای پلاستیکی میآورد و در کلینیک هیچکس رک و پوست کنده نمیگوید که چیست.
اگرچه چهار دوره شیمیدرمانی با دوز متراکم کلک بخشهای زیادی از بدنم را کند، اما هیچیک از این داروها چندان اثری در کوچک کردن تومور نداشت. وقتی کار نابودی سلولی به انجام رسید، نیمی از خود من نابود شده بود بیآنکه تومور آسیبی دیده باشد. همچنان مانند سایهای بزرگ جلو درخشش صفحۀ نمایش را گرفته بود.
♦♦♦
هنگامی که موهایم ریخت وقتی دیگر طعم غذا را نمیفهمیدم، وقتی حین خرید چاقوی نانبری در فروشگاه ایکیا بیهوا از حال رفتم، وقتی عشاق پیشینم برای آخرینبار به دیدارم آمدند و هنگامی که خیریهای مردمنهاد با سخاوتمندی تحقیرآمیزی به من قول تهیۀ ماهها محصولات ارگانیک را داد، فهمیدم که بیمار شدهام. در این هنگام راهها همه به پایان رسیده؛ افق پیش رو را یکسر دارو فرا گرفته؛ و هر نشانهای از هویت شخصی ورای «فرد بیمار» و «فرد سالم» از دوران دیگری آمده است.
حالا دیگر به تماشای هر فیلمی مینشینم نمایشی است از مجموعه بازیگرانی که ظاهراً سرطان ندارند؛ یا دستکم پیرنگ داستان فیلم در ذهن من اینگونه به نظر میرسد. هر جماعتی خارج از کلینیک جماعتی است که حس میکنم با من بیگانه است و مرزی ما را از یکدیگر جدا کرده. همۀ آدمها همهجا قبراق و سرحال به نظر میرسند، چنانکه گویی میل وافری به خوردن غذا داشته باشند و برنامههای بینقصی برای دوران بازنشستگی. بر پیشانی من نشانِ سرطان نشسته است و چندان به خاطر ندارم که چه نشانههایی بر پیشانی خود ما مینشیند وقتی با نشان دیگری نشانهدار نشدهایم.
با همۀ این حرفها میدانم که پیش از دچار شدن به بیماری وجود داشتهام. یادداشتهای روزانهام محفوظ است و میتوانم هستیام را ثابت کنم. در نخستین روز ۲۰۱۴ – سالی که به بیماری دچار شدم – چهل ساله هستم، برای امرار معاش به دانشجویان هنر درس میدهم و دختری دارم که در کلاس هشتم درس میخواند. ما در آپارتمانی دوخوابه در حومۀ کانزاس سیتی زندگی میکنیم، با اجاره هر ماه حدود ۸۵۰ دلار. جزئیات پیشپاافتادۀ هر روز را مسئولانه یادداشت میکنم. بر اساس این یادداشتها پولوور قرمز بیدزده و گشادی از جنس کشمیر به تن دارم که آن را از سپاه رستگاری خریدهام. انگار سرماخوردگی خفیفی هم دارم. نوشتهام به آغاز این سال نو که با بیماری ویروسی همراه است خوشبینم. گویی سال کهنه مرا با تبی از پا انداخته باشد و سال نو با حال نو سر برسد، چون بیماریای که تو را نکشد به آتشت میافکند و بعد، به ناگاه، بار دیگر از نو آغاز میکنی. از یک امانتفروشی تختخوابی آسمانهدار و عتیقه به سبک تختخواب ملکه آن را به قیمت ۲۸۰ دلار خریدهام و منتظرم روز بعد آن را تحویل بگیرم. بیستوشش هفته بعد، یک هفته پس از تولد چهلویک سالگی، این تخت به بستر بیماری من تبدیل میشود.
هریت مارتینو در کتابی که در ۱۸۴۴ با نام زندگی در اتاق بیمار تصنیف کرد، نوشت «به کلام درآوردن هیچچیز به اندازۀ توصیفِ… دراز کشیدن بر لبۀ زندگی دشوار نیست، دراز کشیدن و نگریستن بیآنکه کاری از ما سر بزند مگر اندیشیدن و آموختن از آنچه به نظارهاش نشستهایم.» مادر ويرجينيا وولف، جوليا استیون، نیز رسالهای دربارۀ اتاق بیماران نوشته است. او در این اثر که در ۱۸۸۳ تألیف شده، به پرستاران گوشزد میکند که «خیالاتِ» بیمارانِ بستری برداشتهای متعالی از واقعیت هستند و حاصل اذهان اوجگرفتۀ بیماری که «با ظرافت تمام سازمانیافتهاند»، کسانی که «حواسشان از سر رنج بسا تیزتر شده است»، با این حال اینها برای ما «اغلب پوچ هستند یا پوچ به نظر میرسند.»
باری، آن دراز کشیدن مدام میتواند نگرانیهای ریزبینانهای در پی داشته باشد. هنگامی که در بستر بیماری هستیم، بیماری بر نابسامانی و خودشیفتگی و هرجومرج پرتو میافکند. امور مالی شخصی، اقتصاد خانه، و اوضاع اجتماعی دلواپسم میکند. مادر ویرجینیا وولف به این نا آرامیهای بیمار پی برده بود: «در میان شماری از پلیدیهای کوچک که ذهن بیمار را تسخیر میکنند، خُرده خیالاتِ نامربوط است که، به رغم خُردیاش، بدترین مصایب را به بار میآورد. در باب منشأ بسیاری از چیزها به نتیجه رسیدهاند، اما منشأ این خیالات نامربوط – چنانکه باید و شاید – توجه دنیای علم را برنینگیخته است.»
بیماری فضای بیش از حدی برای فکر کردن میسازد، و فکر کردن بیش از اندازه اتاقهایی برای اندیشۀ مرگ بنا میکند. اما من همیشه عطش تجربه کردن داشتهام و هرگز از آن روگردان نبودهام. بنابراین اگر جسم من، جز درد، تنها میتوانست تجربۀ اندیشیدن در باب مرگ را به من ببخشد، پس بایستی با روی گشاده از این تأملات بیپایان و مرگناک استقبال کنم. برای دوستانم رهنمودهایی را ایمیل کردم و به آنان هشدار دادم «مانع فکر کردن من به مرگ نشوید.»
هفتۀ پیش از شروع شیمیدرمانی به دوران آمادگی برای طوفانی زمستانی شباهت داشت؛ یا طوفانی زمستانی با میهمانی در خانه، یا طوفانی زمستانی با میهمانی در خانه و زادهشدن یک کودک. روز پیش از شیمیدرمانی یکی از دوستانم از جایی آمد که دوست داشتم کالیفرنیا باشد یا ورمونت یا دو شهر متفاوت که هر دو آتن نام گرفتهاند. با تمام توان کوشیدم سالم و سرحال به نظر برسم تا دوستم هنر استتار مرا تحسین کند. لوازم مورد نیاز این کار را از فروشگاههای اینترنتی لوازم آرایش (ویگز دات کام، سیویاس و سِفورا) خریده بودم. حرفی از شیمیدرمانی نزدیم، مگر محض تبادل اطلاعاتی برای انجام بعضی کارها مانند زمان تنظیم زنگ ساعت و بهترین مسیر رفتن به کلینیک. مانند دو دوست در وضع عادی وقت گذراندیم: سبزی سرخ کردیم و به موسیقی گوش دادیم و از دوستان دیگر و ایدهها و وقایع سیاسی سخن گفتیم. روز شیمیدرمانی، صبح زود از خواب بیدار شدیم اما دستکم پانزده دقیقه دیر به کلینیک رسیدیم. بر اساس هر آهنگی که از رادیوی اتومبیل پخش میشد، گمانه زدیم که چقدر درمان من خوب پیش خواهد رفت: «راپسودی بوهمی»، اوضاع چندان خوب نیست؛ «آبشار» گروه تیالسی، وضع کمی بهتر است. شیمیدرمانی هم مانند بیشتر درمانها کسالتبار است. همچون مرگ صبر زیادی میطلبد تا سرانجام نامت را صدا بزنند. البته حین این انتظار هم وحشت و درد بالقوه در فضا پرسه میزند.
پرستار سوزن ضخیمی به پورت زیر پوستیام فرو کرد. ابتدا چیزهایی از من بیرون کشید و بعد چیزهایی در من جاری و خارج کرد. سپس سرانجام چیزهایی به من تزریق کرد. هر بار که این چیزها به بدن من تزریق میشود باید نام و سال تولدم را بگویم. بعضی از داروهای متعددی که وارد بدنم شدند، مانند بنادریل و داروهای استروئیدی و آتیوان، تأثیرات شناخته و روشنی دارند و من لابد با حس و حال این داروها آشنا بودهام، اما آنها در این وضعیت کارکرد همیشگیشان را ندارند. در این وضعیت آنها با داروهای شیمیدرمانی ترکیب میشوند تا احساس تازهای پدید بیاورند، احساسات ناخوشایند یگانهای از تاری و تیرگی.
من روزگاری آدم وقتشناسی بودم. حالا آدمی هستم که همیشه دیر میرسد. روزگاری با یک فنجان قهوه به شدت برانگیخته میشدم. حالا آدمی هستم که به کثافتِ مواد درون بدن خود واکنشی نصفهنیمه نشان میدهد. حین تزریق داروها برای دوستم توضیح دادم که «دارند همۀ داروها را به من میدهند، هر چه هست و نیست.» پرستار بخش سرطان حرفم را تأیید کرد و گفت «بله، همینطور است. داریم همه داروها را به او میدهیم.»
سعی میکنم خوشلباسترین آدم اتاق تزریق باشم. لباس شیکی را که از فروشگاه خیریه خریده بودم میپوشم و جلوی آن را با سنجاقسینۀ طلایی نعلیشکلی میبندم. پرستاران همیشه از لباس پوشیدنم تعریف میکنند، چیزی که به آن نیاز دارم. بعد، علاوه بر داروهای دیگر، داروی ساختهشده از طلای سفید [پلاتین] را به من تزریق میکنند و من به آدمی پوشیده در لباس شیک فروشگاه خیریه تبدیل میشوم که در رگهایش طلای سفید جریان دارد.
پس از پایان تزریق آن قدر سر پا میایستم تا زمین میخورم. آنقدر به تلاش ادامه میدهم تا دیگر نتوانم به تلاش ادامه دهم. کوشش میکنم در تمام بازیهای فکری برنده شوم، کتابهایی را که همۀ ما خواندهایم به یاد بیاورم و تا دیروقت بیدار بمانم. در بدنم اتفاقات ناخوشایندی در حال وقوع است. گاهی به اطرافیانم هم میگویم که در درون من اتفاقات ناخوشایندی در حال روی دادن است. سرانجام چهل – چهلوهشت با شصت ساعت بعد، نمیتوانم از جا جُم بخورم. هیچ راهی برای تحمل این درد وجود ندارد اما میکوشم در برابر دارو سر تسلیم فرود آورم و با دوستانم مؤدبانه رفتار کنم و دارویی برای کاستن از درد بخورم.
♦♦♦
فرض بر این است که بیماران دچار سرطان پستان نهفقط همان آدمهای سابق، که آدمهایی بهتر و قویتر هم هستند، آن هم هنگامی که به طرز دردآوری ناخوشاحوالاند. از ما انتظار میرود شوربختیمان را برای خودمان نگه داریم و با دیگران شهامت تقسیم کنیم. از ما انتظار میرود مانند ویدیوهایی که در یوتیوب در دسترس همگان است، با پایکوبی راهی برداشتن پستان [ماستکتومی] شویم؛ یا مانند سریال سکس و ستی، با سامانتا در تالار جشن همراه شویم و کلاهگیسهایمان را به هوا بیندازیم تا جمعیتی از مردان و زنان حاضر در ضیافت خروشی از سر تأیید سر دهند. از ما انتظار میرود مانند دانا در سریال حرف ال، خودمان را جمعوجور کنیم و از خودخوری اندوهبار برهانیم و شیک و پیک و با کلاههای خوشآبورنگمان در خیابانها بچرخیم. بعد هم اگر مانند دانا مُردیم، از ما انتظار میرود بدانیم که دوستانمان در رویداد ورزشی جمعآوری اعانه شرکت خواهند کرد تا پیش از آغاز بخشهای بعدی، یک دقیقه سکوت کنند و یاد و خاطره زندگیمان را گرامی بدارند.
از ما انتظار میرود هنگامی که برای درمان راهی بیمارستان میشویم، مانند بیماران رفتار کنیم و هنگامی که سر کار میرویم و از دیگران مراقبت میکنیم مانند خود واقعی بیمارمان رفتار نکنیم. خود واقعی ما حالا باید لباس دروغین قهرمانان بیماری را بر تن کند: هر بیمار یک سلبریتی جانبهدربُرده است که هم پیش از جراحی لبخند میزند و هم پس از آن. از ما انتظار میرود زنان یا دختران یا بانوان پرجنبوجوش، جذاب و بذلهگویی باشیم. به علاوه، همیشه از ما انتظار میرود – مانند جملهای که روی تیشرتهای فروشی سایت آمازون نوشته شده – بتوانیم به سرطان بگوییم «به پروپای بد سلیطهای پیچیدی!» هر چند، در مورد خاص خودم، سرطان به پروپای سلیطۀ خوبی پیچیده است.
در طول درمان باید میل سرشاری به زندگی داشته باشید، ضمناً باید به این باور برسید که ارزش زندهماندن را دارید. سرطان نیاز به داروهایی دردناک، گرانبها، زیانبار برای محیط زیست و استخراجشده از معدن دارد. برای من میل سرشار به زندهماندن به این معناست که فعلاً نمیتوانم برای اخلاقیات زندهماندن توضیح روشنی پیدا کنم. داروهای شیمیدرمانیای که مصرف میکنم مانند سیکلوفسفامید، از طریق ادرار به فاضلاب میریزد و اثر آن ممکن است تا هشتصد روز در ذخیرۀ آب عمومی دوام یابد. یا نمونۀ دیگر داروی کربوپلاتین است که در فضاهای آبی انباشته میشود و همانجا میماند، البته هنوز کسی نمیداند مضرات آن چیست. یکی دیگر از داروهایم از درخت سرخدار هیمالیای غربی به دست میآید که از سال ۲۰۱۱ در فهرست گونههای در خطر انقراض است.
در ۲۰۱۷ در سطح جهان ۱۳۰ میلیارد دلار برای داروهای سرطان هزینه شده است. این رقم بیش از تولید ناخالص داخلی صد کشور است. هزینۀ هر بار تزریق شیمیدرمانی از پولی که طی یک سال (در تمام سالهای عمرم) در میآوردم بیشتر بود. مشکل من این است که میخواهم هزینۀ زندگیام چند میلیون دلار باشد، بیآنکه بتوانم توضیح دهم چرا استحقاق چنین هستي پرهزینهای را دارم. چند کتاب باید بنویسم تا هزینۀ ادامه هستیام را به جهان بپردازم؟
یک بار در دوران نقاهت شیمیدرمانی از یکی از دوستانم خواستم در شمارش زخمهایم به من کمک کند. او پاسخ داد «از این کار خوشم نمیآید» و به نظرم چیزی نمانده بود که به گریه بیفتد. التماسش کردم، گویی این اتفاق از آن دست وقایعی بود که بعداً از ادبیات سر در میآورد. به او گفتم «این بدن من است و میخواهم بدانم چه به سرش آمده.» جلوی آینهای ایستادم و لباسم را تا کمر پایین کشیدم. آنچه را میدیدیم برانداز کردیم – او ترسزده و من با پافشاری سنگدلانه و غریب. نمیتوانستیم بفهمیم کدامیک عیب و ایراد است و کدامیک نیست و کبودیها و خونمردگیها و خراشیدگیها چه معنایی دارند. جراحات جسم من رهنمود خاصی برای آینده نداشتند، نیز گزارش قابل اعتمادی از گذشته محسوب نمیشدند. درد کل بالاتنهام را گرفته بود: گردن، دستها، غدهها، شکم، کمر، مردمک، چشمها، گلو، صورت، شانه، سر. در سمت چپ سینهام درد شدیدی حس میکردم. در سمت راست هم درد مشابهی داشتم، کمی آرامتر از دیگری.
سوزان سانتاگ در یادداشتی دربارۀ عنوانهای احتمالی کتابی که بعداً بیماری به مثابۀ استعاره نام گرفت، نوشته است «فکر کردن دربارۀ خویشتن فکر کردن به مرگ است.» کار نویسندگی مرا بندۀ جزئیات حسی کرده است و وادارم میکند که آنها را صفحه از پس صفحه روی کاغذ بیاورم. تردیدی ندارم که اگر فرد دیگری به بیماری من دچار بود میتوانستم مطلب بهتری دربارۀ آن بنویسم. چه کسی شنیدن حرفهای چکشی را خوش میدارد که مدام از برخورد با میخ شِکوه میکند؟ کسانی که بیماری جزئی اما تشخیصدادهنشدهای دارند از بیماران واقعی راویان بهتری هستند. درد آنان زیاده استوار نیست. آنان میتوانند گشادهدستانه به وصف حال خود بپردازند و به طریقی شاعرانه جذبۀ بیمارانی را داشته باشند که چیزی به پایان کارشان نمانده است.
شاید نوشتن دربارۀ خویشتن نوشتن از مرگ باشد، اما نوشتن دربارۀ مرگ به معنای نوشتن از همۀ انسانهاست. آدری لُرد، پس از آنکه در چهلوچهار سالگی سرطان پستانش را تشخیص دادند، در روزنوشتهای سرطان نوشت «روی قلب من نام زنانی که جان به در نبردند خالکوبی شده است و در آن میان همیشه جای خالی دیگری باقی است که از آن خود من است.»
♦♦♦
پس از برداشتن پستانهایم به اجبار از بخش ریکاوری بیرونم کردند. پرستار مرا از بیهوشی درآورد و سرگرم پر کردن برگ خروج شد. در این میان به او گفتم که حالم خوب نیست. به او گفتم دردم آرام نشده، هنوز به دستشویی نرفتهام، هنوز به من توصیههای لازم را نکردهاند، و نمیتوانم سر پا بایستم. ولی پرستار مجبورم کرد آنجا را ترک کنم، من هم به ناچار ترک کردم.
کسی که از درد مینالد و یارای به کار گرفتن دستانش را ندارد و چهار کیسۀ گردآوری و تخليۀ مايعات از بدنش آویزان است و از سر بیهوشی هذیان میگوید و بهسختی راه میرود نمیتواند رانندگی کند و به خانه برود. چنین شخصی به خانه هم که رسید نباید تنها باشد. اما وقتی به اجبار آدم را از مرکز جراحی بیرون میکنند، هیچکس از او نمیپرسد چگونه این وضع را مدیریت خواهد کرد. آیا اصلاً کسی را دارد که از او پرستاری کند یا نه.
ده روز که از جراحی گذشت به اجبار سر کار برگشتم. در طول ماههای شیمیدرمانی تدریس هم میکردم، با این همه مرخصی استعلاجی برایم نمانده است. مرا دوستانم به محل کار میرسانند. آنان تا همین حالا هم برای کمک به من از خودگذشتگیهای بزرگی به خرج دادهاند. بعضی از آنان چک برایم نوشتند، بعضی کمک کردند لولههای جراحی کارگذاشته در بدنم را تخلیه کنم، دیگران برایم گزیدهآهنگ و شاهدانۀ بوداده فرستادند. کتابهایم را دوستانم تا کلاس درس میآورند، چون بازوانم یارای این کار را ندارند. با احوالی هذیانآلود از شدت درد و کیسههای تخلیۀ مایعات که در بالاتنهام محکم فشرده و متصل شدهاند، سه ساعت تمام دربارۀ شعر «خفتگان» والت ویتمن – «پریشانحال و سردرگم، بیخبر از خویشتن گسیخته، متناقض» – درس میدهم. بیآنکه دانشجویانم بدانند چه بر من رفته است و چه دردی میکشم.
همیشه دلم میخواست علیه زیبایی کتابی بنویسم به غایت زیبا. نامش را میگذارم «سیکلوفسفامید، دوکسوروبیسین، پکلیتاکسل، دوسیتاکسل، کربوپلاتین، داروهای استروئیدی، داروهای ضدالتهاب، داروهای ضدجنون، داروهای ضداضطراب، داروهای ضدافسردگی، آرامبخشها، سرمهای نمکی تزریقی، داروهای کاهندۀ اسید، قطرههای چشم، قطرههای گوش، پمادهای بیحسی، پدهای الکلی، داروهای رقیقکنندۀ خون، آنتیهیستامینها، آنتیبیوتیکها، ضدقارچها، ضدباکتریها، خوابآورها، ویتامین دی ۳، ب ۱۲، ب ۶، مکملها و روغنها و گیاهان دارویی هیدروکدون، اکسیکدون، فنتانیل، مرفین، مدادهای ابرو، کرمهای صورت.»
سرانجام جراحم تماس گرفت و گفت تا جایی که او میداند داروها اثر کردهاند و سرطان از بین رفته است. جراحی انجامشده بعد از شش ماه شیمیدرمانی نشاندهندۀ «پاسخ به درمان کامل پاتولوژیک» است. این همان نتیجهای است که انتظارش را میکشیدم و این بخت بزرگ را به من میدهد که (وقتی زمانش رسید) عامل مرگم سرطان نباشد.
خبر را که میشنوم به نوزادی میمانم زاییدۀ دست کالبدی که خیل عظیمی از عشق و خشم عاریهای او را ساخته است و اگر ۴۱ سال دیگر هم عمر کنم، باز برای تلافی این اتفاقات کافی نخواهد بود.
همیشه هرگونه هالۀ قهرمانانه مایۀ انزجارم بوده است. با این حال نمیگویم که خودم اصلاً چنین شمایلی نداشتهام. گرفتاریهای مرسوم ناگزیر از صافی قالبهای توصیفی میگذرند. رنج گسترده و مشترک این جهان – به سبب این قالبهای توصیفی – محدود و سبک میشوند، لطافت ابریشم مییابند و همچون زبان بهکاررفته در بیانشان به چیزی خاص بدل میشوند. تا آنکه به واقع به فهم آنها نایل شویم.
احساس رنج شدید را به گروهی از افراد نسبت میدهند؛ مثلاً به برخی متخصصان که به رخوتی ظریف دچارند یا اعیان و اشرافِ پریدهرنگی که مست و بیحال به نظر میرسند. اگر مرا نمیشناسید، شاید شما هم گمان کنید که بیماریام با ادا و اطوار زیادی همراه بوده و رنجم تنها جنبۀ نشانهشناختی داشته است. اما من مادر مجردی بودم که هیچ پساندازی نداشت و یار و همراهی هم از او مراقبت نمیکرد، مادری که باید در تمام دوران درمانش کار میکرد و در آنجا هم به او توصیه کرده بودند هرگز از بیماریاش حرفی نزند. به عبارت دیگر، سرطان من هم، مانند اغلب قریب به اتفاق بیماران، بیماری عادی بود، همانطور که زندگیام، گذشته از کار نوشتن، زندگی عادی بود.
سرطان برای من تنها مجموعهای از احساسات با درسهایی در تفسیر یا مسئلهای برای هنر نبود، گرچه تمام اینها هم بود. سرطان برای من نگرانی ناگزیری بود از اینکه میمیرم و دخترم را بی هیچ منبع مالی در این جهان نامهربان تنها میگذارم. همچنین، سرطان برای من مایۀ تأسف بود از اینکه زندگیام را وقف نوشتن کردم و داروندارم فدای آن شد بیآنکه ثمرهاش را ببینم. سرطان برای من وحشتی بود از اینکه تمام آنچه نوشتهام در اینترنت دادهپردازی میشود، اما در سرورهای گوگل باقی میماند و هیچکس آنها را نمیخواند تا سرانجام حتی سرورهای گوگل هم زیر خاک میروند و در همان زمان من به شیء بیصدایی بدل میشوم، به مردهای که هر آنچه و هر آنکس را که بسیار دوست میداشت خیلی زود ترک کرد.
به دخترم گفتم جواب آزمایش ژنتیک بیآرسیاِی من منفی است. به او گفتم علت سرطانم عامل هورمونی و زمینۀ ژنتیکی و عاملهای آشکارا خطرناک در سبک زندگی نبوده است و ممکن است فقط به این دلیل سرطان گرفته باشم که تصادفی در معرض تشعشعها یا مواد سرطانزا بودهام. گفتم او مستعد سرطان و دچار مصیبت ژنتیکی نیست و دیگر لازم نیست از این بابت نگران باشد. در جوابم گفت «چیزی که فراموش کردهای این است که من نیز به مصیبت زندگی در همان جهانی دچارم که تو را بیمار کرد.»
♦♦♦
با اینکه در طول شیمیدرمانی دستها و پاهایم را در یخ میخوابانم، باز ناخن انگشتهایم از جا بلند میشوند. درد وَر آمدن ناخنها از روی انگشت به شدت همان دردی است که بلند شدن ناخن از روی انگشت باید داشته باشد. ناخنهای لاکزدۀ هفت رنگم را باندپیچی کردم. من دوست و یار و حافظه و مژه و پولم را از کف دادهام، پس لجوجانه با ازدستدادن هر چیز دیگری که به من وصل است مقابله میکنم. باری، ناخنهایم افتادند، هر چند برای از دست نرفتن آنها مقابله کرده بودم.
روند آسیب دیدن رشتههای عصبیام آغاز شده و حس سوزشی را در انتهای این رشتهها در انگشتان دست و پا و اندامهای تناسلیام منتشر میکند. انگشتهایم بدل به آزاردهندهترین پیروان خودباوری شدهاند: نسبت به جهان خارج بیحس هستند و نسبت به درون خود خشونت میورزند. پرستاران به من کلاسور براقی دادند که روی آن عکس زنی با موهای نقرهفام و لبخندی بر لب دیده میشود. عنوان کلاسور «گشت و گذاری در سرطانشناسی» است و میگوید راه حل مشکل بیماری عصبی من این است که برای بستن دکمۀ لباسم از دیگران کمک بگیرم اما توضیح نمیدهد از چه کسی. با تغییرات حس عمقی از اندامهایم، دستوپا چلفتی هم شدهام. حالا دیگر وقتی پاهایم میگوید فلان جا ایستادهام نمیتوانم اعتماد کنم.
سرانجام، جسم من، مانند جسم بسیاری از ما آدمها، این درد جانکاه را تاب آورد. به یاد مفهوم انسان معلق ابن سينا، فیلسوف اسلامی سدههای میانه افتادم؛ انسان معلق از تمام حواسش محروم شده، اما همچنان بر وجود خود آگاه است و همین امر وجود نفس را ثابت میکند. البته، گمان نمیکنم که به این ایده اعتقادی داشته باشم. من بحث شاعر رومى، لوكرتيوس را در شعر حماسی در باب طبیعت چیزها خوشتر میدارم که میگفت ما میتوانیم کمکم بمیریم. هر سلولی هم قلمرو جسم است و هم قلمرو روح، و هر قلمرو میتواند منقرض شود. گویی نیروی حیات ما، مانند جسممان، هرگز یکمرتبه خارج نمیشود. هر آدم ازپاافتاده و نیمجانی این را تصدیق میکند. چیزی که ما نامش را روح میگذاریم در اندازههای خُرد میمیرد و میتواند ذرهذره مانند جسممان فرسوده شود، قطع شود، تباه شود.
مدتی طولانی در دوران بیماری، احساس میکردم که انگار مردهام و در قلمرو اندکآشنای زمین رفت و آمد میکنم؛ مسافری در جهان پس از مرگ هستم که به هر دلیل گاهی اجازه دارم باور کنم که اینجا واقعی است. اگر هنوز زنده بودم، فکر میکنم دستکم از کالیفرنیا دیدن کرده باشم. بعدها خواندم که این حس مُرده بودن میتواند حاصل نوع خاصی از آسیب مغزی باشد، مانند همان نوعی که من در شیمیدرمانی تحملش کردم. من شبحم، اما این ازدستدادن خودم حتی پدیدهای متافیزیکی نیست بلکه مکانیکی است. باری این توضیح منطقی که چرا در نیمی از آن دوران احساس مردگی دارم، یک ذره ترس غیرمنطقی هستی در نیستی را تعدیل میکند. ما اینجا هستیم، من اینجا هستم، تنها، و خود من، نیمی از من کنده شده، نیمی از ما مرده است.
میدانم تمام آنچه گفتهام گیجکننده است، دستکم برای خودم که اینطور است. اما این گیجی از همان سنخی است که فرضاً ماری را در کورهراه و سایهروشن آفتاب ببینم و بعد که از نزدیک در آن دقیق شوم دریابم جز پوست جداشدۀ مار نبوده است، و خاطرم جمع باشد که وقتی حسم را از این ماجرا توصیف میکنم، هر کسی که تا به حال زندگی کرده بداند از چه چیزی حرف میزنم.
نگاه کردن به مار همچنین اندیشیدن به این است که مار چگونه پوست میاندازد، چگونه پوستش را به چیزی سخت میماند تا پوست شل شود و همچنین چگونه این مار باید پوست تازۀ کافی بسازد و پوست کهنهاش را پشت سر باقی بگذارد. نگاه کردن به مار اندیشیدن به این است که چگونه چشمان مار مات میشود و شاید چندی نتواند ببیند. علت آن – چه میشود کرد – همین درآوردن پوست تازه و خلاصی از شر پوست کهنه است و بهناچار، در فرایند تبدیل شدن به چیز دیگر، چیزی از دست میرود.
نویسنده: اَن بویر
مترجم: مهرداد اصیل
منبع: این مطلب، پیشتر در نشریۀ نگاه نو، شمارۀ 143 (پاییز 1403) منتشر شده بود.
♦ این جستار ان بویر، برگرفته از کتاب The Undying او بود که به خاطرش جایزۀ پولیتزر 2020 را به دست آورد.
آنچه سرطان با خود میبَرَد | جستاری از اَن بویر در مورد تجربۀ سرطان