تجربهی گم شدن در قصه برای همهی ما آشناست. اما وقتی چنین چیزی را تجربه میکنیم دقیقاً چه اتفاقی در مغز ما میافتد؟ چه میشود که غصه و رنجِ قهرمان قصه، دلمان را به درد میآورد و از پیروزیاش به وجد میآییم؛ آن هم وقتی میدانیم که همهی ماجرا فقط زادهی خیال است. فردریک میر در این برش از کتاب روایت و کنش جمعی به همین موضوع میپردازد.
همهی ما میدانیم قصهها میتوانند مسحورمان کنند. امشب باید کاری کنم اما تازه جلد دوم سهگانهی جناییـمعماییِ هزارهی استیگ لارسن را تمام کردهام و سومی وسوسهام میکند. میگویم فقط چند دقیقه که ضرری ندارد و خواندنش را شروع میکنم اما خیلی زود در قصهی پرپیچوخم لیزبت سالاندر گرفتار میشوم و چند ساعت بعد به خودم میآیم و میبینم کارم را هنوز انجام ندادهام. (البته فقط من نیستم. به قول یک منتقد، «هر کسی که تبِ لارسن به جانش افتاده باشد میداند این تب یعنی تمام ساعتهای بیداری آخرهفتهات را پای داستان بیاندازه سرد و بیروح و از آن هم عجیبتر اعتیادآورش بریزی و در پایان این عیشِ مدام، با چشمهای خوابآلود و شکم نیمهگرسنه، با خودت فکر کنی عجب چیزی بود.» قصهها اغواگرند.
وقتی مجذوب قصه میشویم چه اتفاقی میافتد؟ در افسون رمانی خوب، آگاهیمان دربارهی همه چیز رنگ میبازد: دلواپسیهای کار و درس، سروصدای ماشینهای خیابان، تصویر خود کتاب و اتاقی که در آن نشستهایم، همه در خودآگاهمان به پستو میروند. حتی زمان موقتاً میایستد. نل نادینگز این پدیده را «مفتون شدن» مینامد. ویکتور نِل شرح میدهد که خواننده چگونه «در قصه گم می شود». ریچارد گریگ تعبیر «انتقال» را به کار میگیرد و مفتون شدن را با تجربهی سفر به جایی دیگر مقایسه میکند. وقتی به دنیایی که قصه آفریده است سفر میکنیم، مثل وقتی که در دنیای واقعی از جایی به جای دیگر میرویم، «قسمتهایی از جهان مبدأ دسترسیناپذیر میشوند». انتقال «فرایند همگراکننده»ایست که در آن «همهی فرایندها و ظرفیتهای ذهنی بر رویدادهایی که در روایت اتفاق میافتند متمرکز میشوند». این پدیده را میشود در قالب یک فرم یا به قول میهای چیکسِنتمیهایی یک «جریان» هم دید، نوعی تمرکز شدید و غرق شدن که در هنر، بازی و کار تجربهاش میکنیم.
وقتی مفتون قصهای میشویم، پیشفرضهایش را میپذیریم. به نظرمان کاملاً عادی میآید که هابیتها با جادوگرها حرف بزنند، پسربچهها شمشیرهای جادویی را از دل سنگ بیرون بکشند و دختربچهها مادرخواندههایی از جنس پریان داشته باشند. قصه، یا دستکم قصهی خوب، پذیرشِ حتی عجیبترین پیشفرضها را برای ما ممکن میکند، البته تا وقتی که قراردادهای روایت نقض نشوند.
وقتی مفتون میشویم، ممکن است با شخصیتهای داستان همذاتپنداری کنیم و خودمان را جای آنها بگذاریم. برونر میگوید قصه قادرمان میکند «از دیوارهی نامرئی میان تماشاگر و بازیگر بگذریم و (حتی اگر شده برای یک لحظه) همان کسی بشویم که روی صحنه است و هر مخمصهای را که گرفتارش میشود تجربه کنیم». وقتی قصهی هاکلبری فین را میخوانیم، برای چند لحظه هاک میشویم، با جیم سوار کرجی میشویم و دور شدن ساحل را تماشا میکنیم. وقتی با شخصیتها همذاتپنداری میکنیم، هر چیزی را که (خیال میکنیم) تجربه میکنند تجربه میکنیم؛ ترس، غم، هیجان و امیدواریشان را حس میکنیم.
قصههایی که ذهن ما را تسخیر میکنند عواطفمان را هم برمیانگیزند. برایمان مهم است سر شخصیتهای قصه چه میآید. در فیلم کازابلانکا همراه ایلسا (یا ریک) عاشق میشویم؛ پیروزی فرودو در داستان حماسی تالکین به وجدمان میآورد؛ برای سِلی، شخصیت اصلی رمان رنگ ارغوانی، اشک میریزیم؛ دلمان به حال اُدیپ میسوزد و آرزو میکنیم کاش راهی برای گریختن از تراژدیاش داشت. یک بار، در پروازی بر فراز اقیانوس، به خودم آمدم و دیدم چیزی نمانده برای شرِک، غول کارتونی فیلمی که اصلاً قصد دیدنش را هم نداشتم، اشک شادی بریزم.
بیشک قصههایی که حقیقیشان میدانیم هم قدرت دارند. واکنشهای احساسیِ ما آمریکاییها به قصههای مربوط به 11 سپتامبر را در نظر بگیرید. از هواپیمارباها خشمگین بودیم، دلهره داشتیم که مبادا حملههای دیگری هم اتفاق بیفتند، دلمان برای قربانیان مرکز تجارت جهانی میسوخت، با خانوادههایی که در جستوجوی پسرها و دخترهای گمشدهشان بودند همدردی میکردیم، به واکنش نیروهای امدادی میبالیدیم و شجاعت مسافران پرواز شمارهی 93 یونایتدفلایت شگفتزدهمان کرده بود.
جالب است که آگاهی از «خیالی» بودن قصه تأثیر چندانی بر پاسخهای احساسی ما نمیگذارد. قسمتی از مجموعهی تلویزیونی قدیمی لَسی شلینگ را متحیر کرده بود:
یک شب، لسی مرد. میلیونها نفر که همه هم بچه نبودند سوگوار شدند. یا دستکم اشک ریختند. جز بینندههای خردسالتر، بقیهی سوگواران میدانستند که در واقع اصلاً لسیای در کار نیست. اما چه اهمیتی داشت؟ شاید میتوانستند با نیمکرهی چپ مغزشان تشخیص دهند که سگی تربیتشده را تماشا میکردهاند و آن سگ هنوز زنده و سالم و سرحال است. اما در نیمکرهی راست مغزشان یا جایی شبیه آن (البته اگر این پدیدهها جای مشخصی داشته باشند) لسیِ واقعی مرده بود.
ما قصهها را کمی متفاوت با زندگی واقعی تجربه میکنیم ــمثلاً احتمال تجربهی احساسات مهمی مثل غم یا خشم هنگام قصه خواندن کمتر از احتمال تجربهشان در جهان واقعیستــ و قسمتی از مغز ما میداند اگر فیلم ترسناکی که میبینیم زیادی به وحشتمان بیندازد، میتوانیم از قصه بیرون بزنیم. با این حال، شباهت واکنشهای احساسی ما به داستان و ناداستانْ حیرتانگیز است.
منبع: این مطلب برشی است از فصل پنجم کتاب روایت و کنش جمعی. بخشهایی دیگر از این کتاب را میتوانید اینجا و اینجا بخوانید.