حرکت به سمت فهم روایی شهرها گامی مهم برای به رسمیت شناختن تفاوتها، تعارضها، اقلیتها و حاشیهها است، و این فهم بهتمامی حاصل نمیشود مگر به میانجی شهرسازیِ رواییتر و قصهگوتر. لیونی سندرکاک که از متفکران بزرگ عرصهی شهرسازی است، موقعیتهای آشنا در شهر و شهرسازی را به زبان روایت ترجمه میکند، از پیرنگهای آشنا در شهر و شهرسازی حرف میزند و میکوشد رد این پیرنگها را در نمونههایی مشخص نشان بدهد. این مطلب بیکاغذ اطراف برشی است از یکی از مقالههای او که در کنار مقالههایی از اندیشمندانی دیگر در مجموعهی شنیدن شهر با ترجمهی نوید پورمحمدرضا گردآوری شده است و نشر اطراف بهزودی منتشرش خواهد کرد.
اجازه دهید شما را با مارتا کوئست، قهرمان رمان شهر چهاردروازه از دوریس لسینگ، آشنا کنم. مارتا روشنفکری مارکسیست است که بهتازگی از رودزیا به لندن آمده. دههی ۱۹۵۰ است و او لندن را شهری زشت و گرفتار محرومیتهای اجتماعی میبیند. اما برای آیریس، زنی محلی که مارتا پیش او میماند، محلهاش در لندن آرشیوی زنده است، ساختهشده و جانگرفته از لایههای تاریخ و خاطره.
آیریس… همهچیز را دربارهی این محدوده میدانست، نیم دوجین خیابان با حدود نیم یا یک مایل بلندی. چنان همهچیز را با جزئیات میدانست که وقتی مارتا کنارش راه میرفت، دوگانگیِ دید پیدا میکرد. گویی دو نفر است، خودش و آیریس: یک چشمْ زشتیِ محض همهی این محدوده را تشخیص میداد، پس میزد و از خود دور میکرد؛ چشم دیگر، همراه با آیریس، عاشق آن بود و میشناختش. با آیریس، میشد عاشقانه پا به اینجا گذاشت، اگر که عشق را تصدیق ظریف و در عین حال مطلقِ آنچه هست، در نظر بگیریم… آیریس… از وقتی چشم باز کرده بود، در همین خیابان زندگی میکرد… مغز او را کنار یکمیلیون مغز دیگر بگذارید. مغزهای زنانی که با جزئینگری ریز، عاشقانه و بیقرار، تاریخ هِرهی پنجرهها، لایههای رنگ، پردههای تعویضشده و تیرهای چوبیِ وصلهپینهشده را ثبت و ضبط میکردند. انگار ابزاری برای ضبط موسیقی باشد، نوعی نقشهی ششبعدی که تاریخها و زندگیها و عشقهای مردمان را، لندن را، در بر میگرفت؛ همچون یک نقشهی مقطع عمیق. اینجا جایی است که لندن در آن هستی مییابد.
میتوانیم بگوییم مارتا لندن را از طریق نظریه میشناسد. اما آیریس لندن را از طریق غرق شدن در آن میشناسد، با همهی حواسش، با همدلی و عشق. در پاراگراف نقلشده، گونهای معرفتشناسی نهفتهی شهر، نوعی معرفتشناسی متمایز فمینیستی دیده میشود که از همان نظر اول، جذاب و شورانگیز است. این شیوه از شناخت شهر با حواس و عواطف سروکار دارد، نه با نظریه (مارکسیستی). در جملهی پایانیِ «اینجا جایی است که لندن در آن هستی مییابد» مدعایی راستین نهفته است؛ اینکه برای شناخت واقعی شهر، باید قصههای جاری در ذهن همهی زنان شهر را شناخت. اگر این جمله را در معنای تحتاللفظیاش در نظر بگیریم (که طبعاً قرار نیست این کار را بکنیم)، مسلماً بیمعنا و ابلهانه خواهد بود، چرا که ما هرگز قادر نیستیم از قصههای تمامی آن «یکمیلیون مغز دیگر» مطلع شویم. اما حتی اگر میتوانستیم، تازه میبایست تفسیرشان میکردیم و فهم خودمان را از آنها بیرون میکشیدیم. اما آیا درست است که تعمیم بدهیم و بگوییم درون ذهن زنان، شناخت ویژه و متمایزی از شهرها وجود دارد؟ و آیا این شناخت، یعنی دیدگاه آیریس در رمان، ذاتاً ارزشمندتر از دیدگاه تحلیلیتر مارتا است؟ پاسخ من به سؤال دوم این است که چنین نیست، که هر دوی اینها واجد ارزشاند، و اینکه شیوههای متفاوتِ شناخت شهر را در تناقض با هم ببینیم و به دنبالِ برتر و پستتر خواندن آنها باشیم، کمکی به ما نمیکند. اما «قصه» را معمولاً اینگونه میبینند: شیوهای از شناخت که مختص زنان است، چیزی نرم و لطیف، چیزی که جایگاهی پستتر دارد، که فاقد دقت و جدیت است.
در واکنش به این شکل از ناچیز شمردن قصه در علوم اجتماعی، فمینیسیتها و گروههایی دیگر دوباره بر اهمیت قصه، چه از منظر معرفتشناسی و چه از منظر روششناسی، تأکید کردهاند. آنچه من میخواهم به بحث بگذارم، اهمیت ویژهی قصه در شهرسازی است، چیزی که تا امروز نه کاملاً درک شده و نه به قدر کفایت به آن بها داده شده است. ما برای تجسمِ زبان، زندگی و فضای اساساً بازنمودناپذیرِ شهر، برای خوانا کردنش، آن را به روایت ترجمه میکنیم. شیوهای که شهر را روایت میکنیم، برسازندهی واقعیت شهری است و بر تصمیمات و حتی بر شیوهی عمل ما تأثیر میگذارد. بحثی که مطرح میکنم به طرز گمراهکنندهای ساده خواهد بود. قصهها واجد نقشی کلیدی برای کنش شهرسازی هستند؛ برای دانشی که شهرسازی از علوم انسانی و علوم اجتماعی به دست میآورد، برای دانشی که دربارهی شهر تولید میکند و برای شیوههای عمل درون شهر. شهرسازی از طریق قصه به صدها شکل «به اجرا درمیآید». من اینجا قصد تحلیل شیوههای زیادِ بهکارگیری قصهها را دارم: در فرایند کار، به عنوان کاتالیزوری برای تغییر، به عنوان شالوده، در سیاستگذاری، در آموزش، در تبیین و نقد و همچنین برای توجیه وضع موجود و به عنوان سرمشق اخلاقی.
رویکرد من غیرانتقادی نیست. به رغم توجه روزافزون به قصه و استفاده از آن در برخی از حوزههای جدیدتر دانشگاهی (برای مثال، مطالعات فرهنگی و فمینیستی)، من آن را مرجعی تازه نمیبینم. ما باید در حقیقتِ قصههای خود و دیگران تردید کنیم. باید به تأثیرات قدرت بر قصههایی که نقل میشوند، شنیده میشوند و اهمیت پیدا میکنند، حساس باشیم. باید از کاری که قصهها انجام میدهند یا، دقیقتر، از کاری که ما میخواهیم قصهها انجام دهند، سر دربیاوریم و آن نظم و سامان اخلاقیِ دخیل در بهکارگیریِ آگاهانه و ناآگاهانهی برخی پیرنگها و تیپهای شخصیتی را شناسایی کنیم. من معتقدم فهم بهتر نقش قصهها، صرفنظر از خود حوزهی قائمبهذاتِ شهرسازی، میتواند از ما متخصصان شهرساز افرادی کارآمدتر بسازد. قصه و قصهگویی در موقعیتهایی نظیر حلوفصل تعارض، توسعهی اجتماعات محلی، اقدامپژوهی مشارکتی، مدیریت منابع، سیاستگذاری و تحلیل داده، برنامهریزی حملونقل و غیره مؤثر خواهد بود. به علاوه، فهم بهتر نقش قصهها میتواند یاریرسان تفکر انتقادی باشد و در ساختگشایی بحثها و استدلالهای دیگران به کار آید. قصهها همچنین، در قیاس با علوم اجتماعی سنتی، میتوانند فهمی غنیتر از وضعیت انسانی و ــاز این رهگذرــ وضعیت شهری به ارمغان آورند و همین یک دلیل برای توجه بیشتر به آنها کافی است.
نویسنده: لیونی سندرکاک
مترجم: نوید پورمحمدرضا
منبع: این مطلب برشی است از کتاب شنیدن شهر که نشر اطراف بهزودی آن را منتشر خواهد کرد.