سعی می‌کنم خودم را به‌هوش نگه دارم. مدتی‌ است نه چیزی خورده‌ام و نه چیزی نوشیده‌ام. اما باید بجنگم. مثل همیشه. سعی می‌کنم خودم را بیدار نگه دارم و به خاطر بیاورم. ته ذهنم قراری برای همین روزها با خودم گذاشته‌ام. پنج جای خالی… پنج کلمه… پنج مرحله‌ی سوگ… تلاش می‌کنم به خاطر بیاورم اما کلمه‌ها سر می‌خورند و فرار می‌کنند. چیزی نوک زبان مغزم است اما به خاطرش نمی‌آورد. مثل بیهوشی‌ بعد از جراحی، مثل لحظه‌هایی که همزمان چیزی را می‌دانیم و نمی‌دانیم.


«مراحل سوگ را نام ببرید.» طراح برای این سؤال چهار نمره در نظر گرفته‌ است. درسم را خوب خوانده‌ام و حتی صدای جیغ ماژیک استاد روی تخته یادم است؛ ماژیکی که جوهرش رو به اتمام بود. با این حال با کمی دقت می‌توانستم کلمه‌ها را بخوانم: انکار، خشم، چانه‌زنی، افسردگی و پذیرش.

روان‌شناسی می‌خوانم و احتمالاً قرار است تا چند ماه دیگر مراجعانی را ملاقات کنم که در گذر از این مراحل با مشکل روبه‌رو شده‌اند. با ذوق و شوق مخصوص همه‌ی دانشجویان این رشته، از حالا چهره‌های مراجعان را تجسم کرده‌ام. از چیزی که زندگی پیش رویم گذاشته خوشحالم. فرصت مشاهده‌گری و کشف. حس می‌کنم زندگی‌ام دارد اوج می‌گیرد.

استادم پس از معرفی مراحل سوگ می‌گوید این فرایند به‌جز فوت و مرگ برای هرگونه فقدان دیگر نیز صادق است. فرقی نمی‌کند شکست عاطفی خورده باشید، طلاق گرفته باشید، فرصتی را از دست داده باشید یا عزیزی فوت کرده باشد. در هر حال گذرتان به این پنج مرحله می‌افتد. خوشحالم که این‌ها را می‌دانم. ته دلم از این‌که این چیزها را می‌دانم احساس غرور می‌کنم. انگار صرف دانستن این‌ها قرار است در مواقع بحرانی نجاتم بدهد.

به خودم اطمینان می‌دهم که سوگواری من مثل دیگران نخواهد بود. کافی ا‌ست این پنج مرحله را به خاطر بسپارم و زمان سوگواری با خودم مرورشان کنم.

 

در صندلی عقب خودرو نشسته‌ام. تابلوهای کنار جاده با سرعت رد می‌شوند. حرف‌ها برایم ناآشناست. نمی‌توانم درست بخوانم. تکه‌های سبز زمین‌ را می‌بینم. تصویرها برایم آشنا هستند اما انگار نمی‌توانم کاربردشان را حدس بزنم. برای دریافت این‌که این تکه زمین سبز همان مزرعه‌ی‌ نزدیک قبرستان است که بارها با کشاورزش چای خورده‌ام و از او میوه و سبزی خریده‌ام، مغزم به فعالیتی بیش از توانِ این لحظه‌اش احتیاج دارد و حالا من سوگوارم. برای تشخیص این‌که این تابلوی قبرستان است، این یکی تابلوی گل‌فروشی ا‌ست و این‌ها هم گل هستند، حتی برای تشخیص این‌که راننده همسرِ دوستم است و روی صندلی کنارش دوست دیگرم نشسته؛ مغزم برای درک همه‌ی این‌ها نیازمند پردازشی است که حالا در توانش نیست.

سعی می‌کنم خودم را به‌هوش نگه دارم. مدتی‌ است نه چیزی خورده‌ام و نه چیزی نوشیده‌ام. اما باید بجنگم. مثل همیشه. سعی می‌کنم خودم را بیدار نگه دارم و به خاطر بیاورم. ته ذهنم قراری برای همین روزها با خودم گذاشته‌ام. پنج جای خالی… پنج کلمه… پنج مرحله… تلاش می‌کنم به خاطر بیاورم اما کلمه‌ها سر می‌خورند و فرار می‌کنند. چیزی نوک زبان مغزم است اما به خاطرش نمی‌آورد. مثل بیهوشی‌ بعد از جراحی، مثل لحظه‌هایی که همزمان چیزی را می‌دانیم و نمی‌دانیم.

 

این‌ها که در ادامه می‌خوانید پنج مرحله‌ای‌‌اند که مغزم، پس از تجربه‌ی سوگ دوستم، برایم ساخته تا پیش من شرمنده و بی‌جواب نماند. پنج مرحله‌ای که نمی‌دانم چه شباهتی به حرف‌های استادم دارند. حالا که این‌ها از سرم گذشته فکر می کنم درستش هم همین است. زندگی برای هر کس بازی مخصوص خودش را رو می‌کند و به همین دلیل سوگواریِ هر کس مراحل خودش را دارد. حالا که این‌ها را می‌نویسم با غمی عمیق در قلبم حس می‌کنم هیچ جزوه، کتاب یا استادی نمی‌تواند ما را برای رنج‌هامان آماده کند. خودمان باید تک‌وتنها به نبردشان برویم.

 

مرحلهی اول: انکار

«متأسفانه […] از بین ما رفته»؛ این‌ جمله را از دوستی پای تلفن شنیدم. صریح و بی‌مقدمه گفت. البته دوست داشت مقدمه‌چینی کند اما من حوصله نداشتم و به خیال این‌که می‌خواهد درباره‌ی چیز دیگری حرف بزند، خواستم بی‌مقدمه برود سراغ اصل مطلب. بعدها هم پشیمان نشدم البته. «متأسفانه […] از بین ما رفته» و سکوت… تشکر کردم. گفتم خودم را به چه آدرسی برسانم؟ گفت همه در خانه‌شان جمع شده‌اند و نشانی را برایم فرستاد. باز هم تشکر کردم. نپرسیدم چطور. نپرسیدم چه اتفاقی افتاد. نگفتم همین دیروز بود که صحیح و سالم دیدمش. باید مثل همه‌ی فیلم‌هایی که دیده بودم گریه می‌کردم. اما نکردم. حالا که نگاه می‌کنم، فکر می‌کردم اگر به روی خودم نیاورم، دوستم زنده خواهد شد. فاجعه، مثل مهمان‌های ناخوانده‌ی نوروزی، درِ خانه‌ام را می‌زد و من با معصومیتی کودکانه پشت در نشسته بودم و فریاد می‌زدم «ما خانه نیستیم».

 

مرحلهی دوم: خشم

در ذهنم با گچ سفید، دو خط بلند متقاطع کشیده‌ام. یک طرف برای خوب‌ها، یک طرف برای بدها. طرف بدها خالی مانده. در عوض، طرف خوب‌ها: همه‌ی الویه‌ها و کیک‌ها و چای‌هایی که در جشن‌های خیریه خریده‌ام و خورده‌ام؛ تک‌تک پیکسل‌ها و سنجاق‌سینه‌هایی که برای کمک به درمان بیماران عضو سازمان‌های مردم‌نهاد خریده‌ام؛ تمام چندهزارتومانی‌هایی که به انسان‌های فقیر و نیازمند در خیابان داده‌ام؛ آن روز که به زنی تنها و دردمند کمک کردم و او را به بیمارستان رساندم؛ به ‌علاوه‌ی همه‌ی مناسک مذهبی‌ای که به جا آورده‌ام و تمام دعاهایی که به هر زبانی خوانده‌ام و حالا ناراحتم چرا آمار دقیقی ازشان ندارم که توی فهرست خوب‌ها ردیف کنم و مطمئن‌تر بپرسم «چرا؟».

حالا خجالت می‌کشم اما آن روزها برایم عادی بود. سوگ به تو یادآوری می‌کند هر که باشی و هرچه باشی، صندلی‌ات هر قدر کوچک یا بزرگ باشد، فهرست خوب‌هایت هر قدر پر و پیمان باشد، برای او فرقی با دیگری نداری. با تو مانند دیگران رفتار می‌کند. سوگْ عادلانه‌ترین چیز دنیا است و این عصبانی‌مان می‌کند. چند روزی با هر چیزی که به آن اعتقاد داریم قهر می‌کنیم و مثل بچه‌های عصبانی پا به زمین می‌کوبیم و خشمگین فریاد می‌کشیم «چرا؟» و خودمان هم می‌دانیم که آخر همه‌ی خشم‌ها و پرخاش‌هایمان باید دوباره بازگردیم به آغوش مادری که ما را عصبانی کرده و دو روزِ دنیا را بر مراد ما پیش نبرده است.

 

مرحله‌ی سوم: چانه‌زنی

زنگ در را بار دیگر فشار می‌دهم. پسری که با چهره‌ی خسته و خواب‌آلود روبه‌رویم ایستاده همسایه‌ی دوستم است. همسایه از قضا دانشجوی پزشکی هم هست و اولین کسی که دوستم را بعد از مرگ پیدا کرده و تلاش کرده نجاتش بدهد. چند باری تندتند از او تشکر می‌کنم که هر چه در توانش بوده انجام داده، مبادا که با سؤال‌هایم ناراحتش کنم. بعد می پرسم آن روز چه اتفاقی افتاد. همه‌ی وقایع را برایم شرح می‌دهد و حرفش که تمام می‌شود دوباره از او می‌‌خواهم برایم توضیح دهد آن روز دقیقاً چه اتفاقی افتاد. این بار پسر که حالا خسته‌تر از قبل به نظر می‌رسد چند کلمه‌ی تخصصی هم به توضیحات قبلی‌اش اضافه می‌کند و تا جای ممکن به مغزش فشار می‌آورد که جزئیات بیشتری به روایتش اضافه کند اما باز هم حرفش ده دقیقه بیشتر طول نمی‌کشد. صحبتش که تمام می‌شود با صمیمیتی کمی بیشتر از قبل می‌گویم همه‌ی توضیحاتش برایم مهم و حیاتی‌اند و خواهش می‌کنم تمام تلاشش را بکند تا موبه‌موی اتفاق را به یاد بیاورد و دقیق توضیح دهد آن روز دقیقاً چه اتفاقی برای دوستم افتاده است.

مغز، بر عکس چیزی که همیشه فکر می‌کنیم، کارخانه‌ی دروغ و فریب است. گناهی هم ندارد. اولش سعی می‌کند با زبان خوش بهمان بفهماند که عزیزمان از دست رفته و دیگر باز نمی‌گردد. وقتی می‌بیند پذیرش این ماجرا تمام اعضا و اندام‌های بدن‌مان، حتی خود مغز، را به خطر می‌اندازد برایمان دروغ می‌سازد و به خوردمان می‌دهد؛ دروغ‌هایی که خودمان هم متوجه‌شان نمی‌شویم. چیزهایی از این دست که اگر بفهمیم عزیزی که از دست رفته چرا از دست رفته، به پاس تلاش و تیزبینی‌مان یک گواهیِ طلایی با مهر و امضا به ما می‌دهند و با ارائه‌ی این گواهی به واحد پذیرشِ جایی که عزیزمان رفته، می‌توانیم او را با صحت و سلامت به خانه‌اش باز گردانیم.

وب‌سایت‌ها، کتاب‌ها و آدم‌ها را در جست‌وجوی پاسخ احتمالی زیر و رو می‌کنیم. دل‌مان می‌خواهد دروغ‌های مغزمان را باور کنیم. مغزِ ما با این دروغ‌ها کمی وقت برای بقای خودش می‌خرد. اما مسلم است که آخرش می‌فهمیم تمام مسیرهایی که فکر می‌کردیم به جایی می‌رسند، بن‌بست‌‌اند.

 

مرحلهی چهارم: افسردگی

روان‌شناسم فکر می‌کند گریه برایم خوب است چون باعث می‌شود احساس غم را تجربه کنم و از افسرده شدنم جلوگیری می‌کند. روان‌شناسم این‌ها را در حالی که به پشتی صندلی‌اش تکیه داده و لکه‌ای‌ را از آستین کت سرمه‌ای‌رنگش پاک می‌کند، می‌گوید. ظرف کمتر از یک ماه، به جای آن‌که آن‌ طرف میز بنشینم و درمانگر باشم، نشسته‌ام این‌طرف میز. شده‌ام مراجع. حالا روان‌شناسم شده همان موجودی که درس‌هایش را درست و به‌موقع خوانده و مراحل سوگ را خوب به خاطر سپرده‌ است. و من؟ حتی انرژی و توان لازم برای قدم زدن را هم ندارم. گریه نمی‌کنم چون می‌ترسم اشک‌هایی که از چشم‌هایم بیرون می‌آیند بخشی از خاطرات دوستم را هم بشویند و با خود ببرند. حرف نمی‌زنم. چون نگرانم اگر از کلمه‌ها استفاده کنم خاطره‌ی دوستم در ذهنم کمرنگ‌ شود. آن وقت‌ها که دوستم هنوز زنده بود، با دقت به دست‌هایش نگاه می‌کردم؛ دست‌هایی قوی‌ که داستان او را با جزئیات روایت می‌کردند: تلاش‌هایش، مشقت‌هایش، کارگاه‌هایی که در آن‌ها کار کرده‌ بود، خودکارهایی که برای نوشتن یا طراحی در دست گرفته بود، چیزهایی که ساخته بود، عشق‌هایی که ورزیده بود. پس از مرگ او، هر صبح که از خواب بیدار می‌شوم، اولین کاری که می‌کنم یادآوری دست‌های او است و باید بگویم تصویرشان هر روز کمی، فقط کمی، کمرنگ‌تر می‌شود. این برایم دردآورترین بخش ماجرا است. تا وقتی خاطرات و جزئیات فرد از‌دست‌رفته را در ذهن داریم، هنوز می‌توانیم امیدوار باشیم که او جایی زنده است اما سوگ همین را هم از ما می‌گیرد و خاطره‌ها مثل دانه‌های لرزان شن از میان انگشت‌هامان سر می‌خورند. این تیر آخری ا‌ست که قلب‌مان را نشانه می‌گیرد. مشت‌مان را محکم‌تر می‌کنیم اما دانه‌های شن سریع‌تر از دست‌مان می‌‌گریزند. همین است که افسرده‌مان می‌کند.

 

مرحلهی پنجم: پذیرش

روی نیمکت پارک نزدیک خانه‌ نشسته‌ام. گوشی‌ام پر است از پیام‌های خوانده‌نشده. برای اولین بار در زندگی‌ام، هر بار که کسی بهم تلفن می‌کند، نامش را روی صفحه‌ی نمایشگر می‌بینم و بعد صبر می‌کنم تلفن آن‌قدر زنگ بخورد تا خسته شود. دلم نمی‌خواهد صدای هیچ‌کس را بشنوم و هیچ‌کس را ببینم. از همه‌ی تسلیت‌ها و همدردی‌ها خسته شده‌ام. فکر می‌کنم زندگی مثل غذایی شده که بسیار خوش‌آب‌ورنگ است اما وقتی امتحانش می‌کنی می‌بینی مزه‌ ندارد. خانم میانسالی برای بار پنجم از جلوی من رد می‌شود. کار هر روزش است. پارک را پیاده دور می‌زند و دور می‌زند. نمی‌توانم درکش کنم. مگر یک بار قدم زدن برایش کافی نیست؟ چطور هر روز همان چیزهای تکراری را می‌بیند و خسته نمی‌شود. به خودم یادآوری می‌کنم که بعضی آدم‌ها «الکی‌خوش»‌اند. خانم میانسال که حالا نفس نفس می‌زند، اجازه می‌گیرد و بی‌مقدمه روی نیمکت کنارم می‌نشیند. پس از کمی مقدمه‌چینی و صحبت درباره‌ی آب‌و‌هوا، می‌گوید هر روز من را این‌جا در پارک می‌بیند و فکر می‌کند از چیزی غمگینم. بعد، چند لحظه سکوت می‌کند. چشم‌هام خیس می‌شوند اما گریه نمی‌کنم. حالا خانم میانسال توی پارک جمله‌ای می‌گوید که می‌رساندم به مرحله‌ی پنجم؛ به پذیرش این‌که کوچک و شکننده‌ام و با این همه حقارت و کوچکی‌ام در برابر عظمت زندگی چاره‌ای جز تسلیم ندارم. بعد از شنیدن این جمله‌ی خانم میانسال است که سرم را بدون ترس و واهمه روی شانه‌اش می‌گذارم و برای اولین بار در این چند ماه، مثل نوزادی که تازه به دنیا آمده، جیغ می‌زنم و گریه می‌کنم تا هوا به ریه‌هایم برسد. فقط یک جمله از خانم میانسال کافی است تا من به مرحله‌ی پنجم برسم: «تقصیر تو نیست.»

خانم میانسال مرا نمی‌شناسد اما با این جمله‌ی بی‌ادعا و صادقانه‌ مجبورم می‌کند کوله‌ی سنگینی را که تا این لحظه با خودم کشیده‌ام زمین بگذارم. سوگ با خودش مهمان‌های ناخوانده‌ی دیگری هم برایم آورده است: احساس گناه، فشار، اضطراب و عذاب وجدان. مهمان‌هایی که هر روز در تاریکی کوله‌پشتی‌ام مشغول بریز و بپاش بودند و بارم را سنگین‌تر و سنگین‌تر می‌کردند. حالا زن میانسال مانند جادوگرهای قبایل بدوی بهم یادآوری می‌کند لازم نیست این کوله‌پشتی را با خودم همه‌جا ببرم. قرار است درد بکشم. خیلی زیاد. جای زخم‌های سوگ دوستم تا ابد باقی خواهد ماند اما نباید از این‌که به زخم‌هایم فرصت التیام بدهم بترسم.

این آخرین چیزی‌ است که حس می‌کنم. آخرین مرحله. حالا زندگی دوباره رنگ و مزه‌اش را به رخم می‌کشد. باد دوباره بوی علف تازه را یادم می‌آورد و می توانم بروم با دوست کشاورزم که در مزرعه‌ی نزدیک قبرستان کار می‌کند، چای بنوشم.

 


نویسنده: دریا نویدی

اگر دوست دارید درباره‌ی تجربه‌ی شش نویسنده‌ی بزرگ جهان در مواجهه با سوگ بخوانید، می‌توانید سراغ کتاب لنگرگاهی در شن روان؛ شش مواجهه با سوگ و مرگ بروید.