تنم دارد می‌لرزد. من گاهی گریه و این کارها نکرده‌ام برای حسینِ علیِ ابی‌طالب. توی بوشهر وظیفه‌ی روضه فقط این است که زود تمام بشود، چون آن بیرون توی میدانگاه حسینیه، همه دمام به کول و سنج و بوق به دست ایستاده‌اند که هنگامه را شروع کنند. کارکرد دیگری ندارد. اصلاً گریه کم داریم توی عزای حسین. همه چیز بیشتر رویه و سمت و سوی حماسه دارد تا ملودرام. ما غم زیاد داریم، بغض زیاد داریم ولی نمی‌دانم چرا فرم‌مان این‌جور است. مجلسی نداریم که منتهی به گریه بشود برای حسین.


استرالیا دو تا زده بودمان. وقتی هم نمانده بود. داشتند تکه‌پاره‌مان می‌کردند، تماشاگر مست‌شان هم حمله کرد تور را درید. توی حالت عجیب و مرگ‌آوری گیر کرده بودیم. انگار نتیجه و صعود برایشان بس نبود، قرار بود داور که سوت آخر بازی را زد، بازیکنان‌شان بروند رختکن، تماشاگرهایشان بیایند بریزند سرمان. این‌ها که می‌گویم همه یادشان هست. این هم یاد همه هست که تصویر ارسالی انگار یکی دو فریم کم داشت و یک پرش خاصی توش بود و همین همه چیز را دلهره‌آورتر کرده بود. بعد اتفاق غریبی افتاد، در یک شلوغی توپ گم و گور شد و چند ثانیه آن وسط چند تا لنگ و لگد پرت شد سمت هم، یکهو دیدیم توپ توی گل آن‌هاست. خلاف جهت بازی، 1-2 شد. پا گذاشته بودند روی گلوی ما داشتند خفه‌مان می‌کردند، داشتیم آن زیر دست و پا می‌زدیم و یکهو توی دست و پا زدن، توپ خورده بود به دست‌مان، پایمان، نمی‌دانم کجایمان و گل شده بود.

یکی دو دقیقه بعد، به یاد ندارم از کجای مغزم شروع شد، نمی‌دانم چی باعثش شد، نمی‌دانم فضای خانه‌مان چطور بود یا توی چشم مادرم و حالت چهره‌اش یا لرزیدن دست‌هاش چی دیدم که توی قلبم، با تمام باور و راستی، آن‌طور که خدا خودش دید و تأیید کرد، گفتم «خدایا، یه گل دیگه بزنیم به جاش امسال کنکور قبول نشم.» 2-2 ما را می‌بُرد جام جهانی.

در کمتر از پنج ثانیه این نذر از دلم گذشت. همان دَم به رفیق‌هام فکر کردم که امسال می‌روند دانشگاه و من یک سال دیگر باید بمانم و باز بروم قرائت‌خانه و بخوانم، ولی تصمیمم عوض نشد. نفسم را دادم تو و به یقینی‌ترین شکل، با رتبه و قبولی خداحافظی کردم و گفتم «خدایا، به جاش دل ملت رو شاد کن. توی همه‌ی خونه‌هایی که مثل خونه‌ی ما همه از دلشوره دارن می‌لرزن، شادی بیار. صدای گل بیار.» تا این لحظه‌ی زندگی، از ته‌دل‌ترین نذر و مکالمه و ارتباطم با خدا همین بوده است. ادامه‌ی ماجرا را هم که همه می‌دانند.

شب که مردم توی خیابان می‌زدند و می‌رقصیدند، کسی نمی‌دانست من دانشگاهم را نذر دلخوشی‌شان کرده‌ام. آینده‌ام را یعنی. صداش را هیچ وقت در نیاوردم. هفت هشت سال بعد فقط به مادرم گفتم.

 

کنکور، بعد از محرم بود. یکی‌یکی روزها داشت می‌گذشت و من مثل سابق ظاهراً صبح‌ها می‌زدم در، می‌رفتم قرائت‌خانه‌ی کولردار شهرداری برای کنکور می‌خواندم و عصر‌ها برمی‌گشتم، در حالی که نه می‌رفتم، نه می‌خواندم. آن‌قدر یگانه و مردانه و قطعی معامله کرده بودم که ابداً حرف و بحثی توش نبود اما یک جایی نمی‌دانم چی شد که بالاخره یک جسارت، یک تمردی آمد توی سرم. شب هفتم محرم.

پیاده می‌رفتم سمت محله‌ی ظُلماباد. ظلماباد کوچه‌های تنگ و درهم‌تنیده‌ای دارد؛ از آن مدل‌ها که بعد از دویست متر رفتن، چپ و راست و پس و پیشت را گم می‌کنی. سنج و دمام تازه شروع شده بود، صدای دورش می‌آمد و تند می‌رفتم که به اَوّلاش برسم. صدای دمام پرسپکتیوِ دروغگویی دارد. به سمتش که می‌روی جا عوض می‌کند. می‌روی می‌روی، یک وقت می‌بینی سمت پژواکش آمده‌ای، خودش پشت سرت است. به این، پس‌کوچه‌های تنگ و درهم‌تنیده را هم اضافه کنید و به همه‌ش بیفزایید که توی فکر و خیال‌های خودم هستم و حواسم به مسیر نیست. نطفه‌ی آن بدعهدی، وسط یکی از همین کوچه‌ها در حالی که نیمچه‌گُمی هم شده بودم، ته و توی مغزم شکل گرفت.

درِ خونه‌ی آشی باز بود. خونه‌ی آشی نبش میدانگاهی بود که صد متر آن‌طرف‌تر می‌رسید به دریا. آشِ محل، کلاً یکجا توی آن خانه درست می‌شد. هر کی هر چقدر نذر داشت، از چهار تا دونه‌ی نخود تا چهار تا میش، ده دوازده روز قبل از محرم می‌برد می‌سپرد دست ماشالا شهرآزاد و می‌رفت کنار. یکباره می‌دیدی ماشالا شونزده هیفده تا پاتیل بار گذاشته. حالا من گیجم و یکهو می‌بینم ایستاده‌ام روبه‌روی درِ بازِ خونه‌ی آشی. ماشالا و هفشده تا زن و مردِ سن‌بالایِ توی خانه، هر کی دارد یک کاری می‌کند. اوّلاش است. سبزی را هنوز نریخته‌اند. تایمِ دمام و سینه هیچ کس نمی‌ماند پای دیگ، تن به این کارها نمی‌دهد. همه، سالی سیصد و شصت روز را می‌گذرانند که برسند به همین چهار پنج شبِ سنج و دمام و سینه.

آن تَرَکِ توی عهد، آن جِرِ توی قماری که باخته بودم، آن لحظه آمد. همان‌طور که خدا می‌دانست کنکور آن سال و آینده و زندگیم چقدر برام مهم بود ولی گذاشتمش روی میز و سرِ استرالیا باهاش شرط زدم، حسینِ علی هم می‌دانست من از وقتی چهل پنجاه سانتم بوده تا همان لحظه و تا همین الان صدای دمام چه کرده با جانم و یاخته‌یاخته‌ی اندامم. اصلاً همین چهار تا شبِ دمام و سینه‌ی محرم، برابری می‌کند با همه‌ی گرما و داغی و تنهایی و زجرهای زیستن در بوشهر. کوچه‌های بوشهر به شورانگیزترین شکل حضورشان درمی‌آیند آن شب‌ها. لذتِ زیستن تو بوشهر، ده یا چند ده برابر می‌شود. مردها مردتر و خوش‌فرم‌تر به نظر می‌آیند. بوی شوری دریا و عرق تن، وسطِ سینه، محشر می‌شود، بیداد می‌کند. نگاه کردم به پاتیل‌ها که دور تا دور دیوار رو آتیش بخار می‌کردند و توی دلی گفتم «حسین!»

هیچ دیگر نگفتم. دلم نخواست رو بزنم بهش، چون او خبر نداشت میان من و خدا چه گذشته بود، چی داده بودم و چی گرفته بودم، و هر چی در ادامه می‌آمد جر زدن و بی‌شخصیتی بود. آن هم جلو خدا که کلاً جلوش معذب هستم. ممکن است به روت نیاورد ولی نمی‌خواستم توی دلش یک حس تفقد و دلسوزی و تصور این‌که آدم ضعیفی هستم که اصلاً نباید انتظاری ازش داشت به وجود بیاید و پای این بخشش‌ها و احسان‌های توی دعاها بیاید وسط. یعنی رابطه‌مان خیلی رابطه‌ی حجب‌وحیاداری است و آکنده از غرور. زیاد از هم چیزی نمی‌خواهیم.

خب من نمی‌توانستم به حسینِ علی این قضایا را بگویم. از جانب خدا هم مطمئن بودم که زبانش قرص است و نمی‌نشیند این‌جا و آن‌جا قضیه‌ی بازی با استرالیا و کنکور ریاضی را بکشد وسط. همین‌طور نگاه ماشالا کردم، نگاه ملاقه کردم، نگاه عمه‌م خدیجه که داخل بود کردم و باز گفتم «حسین!»

و همه‌ش توی دلم، توی ضمیرم. خواسته‌ام را برای خودم هم ریز نکردم. می‌دانستم که منظور دوردستم امتحان دوباره‌ی شانسم برای کنکور است ولی به زبان آوردنش منتهای بی‌شخصیتی و خط خوردن از جمع قماربازها بود. صدای دمام با باد می‌آمد و می‌رفت. گفتم «حسین، تا عاشورا، تا اربعین، حتی تا بیست و هشت صفر، هر چی پاتیل به خاطر تو بار نهادن لَت می‌زنم.» لت زدن، هم زدن است. با آن گوشت‌کوبِ اسکِیلِ صد برابر. رفتم توی خونه‌ی آشی و تا وقتِ تقسیم آش و شستن پاتیل‌ها بیرون نیامدم. سه و نیم نصف‌شب، پُکیده و پیاده برگشتم خانه. فرداش از بعد مغرب شروع کردم. آشِ ظلماباد که تمام شد، رفتم سرِ قیمه‌ی شکری، از آن‌جا رفتم پُلِ پور درویش سر دیگ حلیمی، بعدش انداختم رفتم خونه‌ی پلوییِ مسجد دهدشتی، و فردا شبش یک مسیر دیگر، پس‌فردا شبش جاهای دیگر.

شب عاشورا، دیگر کت و کول نمانده بود برام. بالاتنه‌م از داخل فقط اسید لاکتیک بود. کف دستم تاول. مثل والیبالیست‌ها یا تیمپوزن‌ها نشستم انگشت‌های له‌شده‌م را چسب زخم زدم، لباس پوشیدم، شالم را برداشتم و از خانه پیاده زدم بیرون. درِ هر خانه‌ای باز بود و از توش دود در می‌آمد من هل می‌خوردم داخل. هیچ کس از یک غریبه‌ای که بیاید بایستد پای پاتیل نذری و انگار که دیگ را کنترات گرفته، مثل وحشی‌ها لت بزند براش، بدش نمی‌آید. نه اون‌موقع، نه الان، نه در آینده. و من همین‌طور روی رد بو یا دود می‌رفتم.

یک رفیقی داشتم با هم تئاتر و این چیزها کار می‌کردیم. محمود ناصری. خیلی خونه‌شون رفت و آمد داشتم. ننه‌ش دست‌پخت محشری داشت و زن پیرِ خیلی مهربونی بود. پدرش، میشت‌احمد، صبح‌ها تا ظهر توی کارخانه‌ی کشتی‌سازی کار می‌کرد، ظهر هم که می‌آمد لباسش را درمی‌آورد ناهارش را می‌خورد و با پسر کوچک‌ترش، مُجتو، می‌نشست گوشه‌ی حیاط پای پاک کردن پاچه و کله. کله‌های پاک‌کرده را می‌فروختند به دو سه تا کله‌پزی که مشتری‌شان بودند، برای کمک‌خرج خانواده. محمود حالا تئاتر و هنر را گذاشته کنار و توی پمپ بنزین کار می‌کند. ننه‌ی محمود یک دهه مَختک و روضه و عزای زنونه و این چیزها داشت. مختک، گهواره‌ی علی‌اصغر است. مثل کَجاوه هم هست. با چوب می‌سازندش، و ده برابر هندی‌ها و پاکستانی‌ها پارچه و چیزهای دیگر بهش آویزان می‌کنند، و توش واقعاً ‌علی‌اصغر هست، ‌علی‌اصغری پیچیده لای ده دور پارچه‌ی حریر و ابریشم و زربفت و هر پارچه‌ی گران و کمیاب دیگر.

یک بار چهار پنج ساله که بودم وسط مجلس، زار زدم و پا کوبیدم که «می‌خوام ‌علی‌اصغر رو ببینم.» هر چه کردند آرامم نکرد. عزای زنونه‌ی خونه‌ی حاج‌عبدی یوسفی یکهو وسط کار متوقف شد، انگار فیلم توی دستگاه گیر کند یا برق برود. مامانم و خاله‌هام به نظرم از خجالت مردند و زنده شدند. بالاخره سه تا زن، زیر بار احساس گناه و معصیت، من را که گریه‌م قطع نمی‌شد برداشتند با یک شمعِ دستی بردند توی اتاقی و شروع کردند پارچه‌ها را پس زدن. پس زدند، پس زدند… یادم نمی‌رود. لایه‌ی آخری که پس رفت اتفاق رخ داد: یک عروسکی کاملاً شبیه آدمیزاد، یا بچه‌ای که از شدت زیبایی شباهت به عروسک می‌دهد… اصلاً یک لحظه‌ای از روی من عبور کرد که دیگر هیچ وقت نکرد. حساب‌کتاب چهارسالگی من می‌گفت این ‌علی‌اصغر است. و فکر کردم مثل یک فیلم یا سِحر، ‌علی‌اصغر را میان آن تاریکی و نور باریک شمع آورده‌اند پیش من، یا من را برده‌اند دوره‌ی ‌علی‌اصغر. به پای چپش خلخال بود. زن‌ها که خودشان هم سال‌های سال فقط جنبانده بودنش و لالایی خوانده بودند براش و ندیده بودنش، چشم‌شان که بهش افتاد صلوات فرستادند. بلند و پس و پیش. هول شده بودند.

حیاط، سکوت و انتظار محض بود که یکهو بی‌نوبت گریه کردند سه تا زنِ داخل اتاق. بعد __ وحشتم را یادم نمی‌رود __ یکهو صد تا دویست تا زن جیغ کشیدند و گریه‌کنان زدند روی سینه‌شان یا روی پاهاشان و با هم مثل یک دسته‌ی بزرگِ توی ارتش لالایی خواندند برای ‌علی‌اصغر که من بیدارش کرده بودم یا مزاحمش شده بودم و درِ اتاق باز که شد، سه تا زن که ‌علی‌اصغر روی دست از اتاق درآمدند، تمامِ در و درتای خانه‌ی حاج‌عبدی یوسفی ناله کرد. نالید و لالا کرد زیر مختک. مامانم و خاله‌هام نابود از خجالت، آمدند کشیدندم زیر چادر. یک روز باید خیلی اوضاع نوشتنم و زورم توی چرخاندن قلم زیاد بشود که بتوانم بگویم توی تاریکی و تنهایی زیر چادر مادرم، لای بوی عود و گلاب و قلیون و مسقطی، به چه عوالم و تصویرهای تودرتویی پا گذاشتم، تصویر پسرک پنهانِ توی پارچه چه کرد با هوش و حواسم…

داشتم نقل ننه‌ی محمود را می‌گفتم. ننه‌ی محمود شب عاشورا یک پاتیلِ متوسط بار می‌گذاشت. دو سه بار محمود یا مُجتو را قاصد کرده بود که «احسانو، چطو ای شُوها نمی‌آی سمت‌مون؟»

گذاشتم مخصوص، شبی که آش دارند آخرین خونه رفتم سرِ پاتیل آن‌ها. سینه‌ی دیوار دویست تا قابلمه‌ی کوچک رویی بود که با ماژیک، اسم صاحباشون روش نوشته بود که صبح بیایند ببرند. از در که داخل شدم، راه به راه، رفتم سر پاتیل و مشغول شدم. بچه‌های کوچک لای دست و پای ننه‌ها یا خواهرهاشان خواب رفته بودند. زن‌ها گُله‌گُله نشسته بودند توی حیاط و حرف می‌زدند و قلیون می‌کشیدند.

یکباره ننه‌ی محمود از اتاق آمد بیرون و گفت «پاشین، موقعشه.»

سه چهار تا مرد پا به سن هم بودند. همه پا شدند. مختک و علم‌ها را برداشتند و شروع کردند به تاب خوردن دور حیاط و خواندنِ صبحدم. سرخوان یک زنی بود.

«ای صبحدم، یک دَم مَدَم، یک امشبی بهر خدا، تا حسین کشته نگردد در زمین کربلا…»

حالا من سر پاتیل دارم لت می‌زنم. آن‌ها هم، روی هم بیست سی تایی هستند. پابرهنه توی حیاط می‌چرخند، مختک و علم و کُتَل جلوشان می‌رود و می‌خوانند و سینه می‌زنند. به نظرم رسمِ خسته و لِه و لوسی می‌آید. اصلاً با فاصله عقب است از آن‌همه ماجرا و مراسم جذاب که توی بوشهر داریم. چه مردونه چه زنونه. نه ترانه‌ی خاصی دارد، نه ساز دارد، نه به شور خاصی منتهی می‌شود. همین که می‌شود توی یک حیاط تنگ و ترش به قدرِ حیاط میشت‌احمد انجامش بدهی، یعنی چیز خاص و به‌دردبخوری نیست.

دارند می‌خوانند. دارند می‌گردند، می‌چرخند و من لت را خوب می‌گردانم توی دیگ که هیچ جاش، آش ته نگیرد. توی این چهار شب این کوچک‌ترین دیگی است که دارم لت می‌زنم. از خورد و خوراک‌هایی هم که جاهای دیگر، صاحب‌مجلس می‌آورد تعارف می‌کرد خبری نیست. این چهار شب هر جا رفتم همان لتِ اول شربت سان‌کوئیک و ویمتو و حلوا و نخود و این‌ها می‌گرفتند جلوم. ننه‌ی محمودْاینا چای دادند فقط. در واقع آن خوردنی‌ها هم نذر است. یعنی یکی در می‌زند درِ خونه‌ی آشی و یک بشکه شربت یا سه تا جعبه کیک می‌دهد دست صابخونه که تو مجلسِ آش یا حلیم نذریِ حسین، بدهند به کسانی که ده پانزده ساعت کنار آتش زحمت می‌کشند. وقتی می‌گویم خونه‌ی ننه‌ی محمود ندادند، یعنی کسی نیاورده بود برایشان. معمولاً می‌برند جاهای اسم و رسمی‌تر. کسی برنمی‌دارد بیاورد تو کوچه‌پس‌کوچه‌های محله‌ی شکری، درِ یک خونه‌ی کوچیک این‌جوری که یک دیگِ این‌قدر کوچک بار گذاشته.

حس می‌کنم کم‌کم آسمان دارد باز می‌شود. آن سیاهیِ سفتِ نیم ساعت پیش نیست. توی ذهنم دارم فکر می‌کنم بالاخره چه می‌شود. من سال دیگر این موقع توی کدام شهر ایران دارم درس می‌خوانم. می‌آیم بهش فکر کنم، باز هی سُر می‌خورم در می‌روم. شبی که جلوی درِ بازِ خانه‌ی آشیِ ظلماباد آن قضیه از ذهنم گذشت، این‌جوری بود که گفتم حسین! من یک جایی یک چیزی را باخته‌ام، حالا می‌ایستم کنار آتش، کارهایی که حمالی محسوب می‌شود و خواهان زیاد ندارد برایت انجام می‌دهم. همین. جمله‌م را از این‌جا به بعد ادامه ندادم. حالا، پای دیگ، شب آخر، دودلم که نکند من ادامه ندادم، او هم نگرفته باشد! آخر هیچ نشانه و علامتی ندیده‌ام که بگویم در این چند روز چیزی بین من و او شکل گرفته و حالا من و او در رابطه‌ایم. حسش هم توم نیست.

حینی که دسته‌ی کوچک زن‌ها و مردها می‌خوانند، کَل‌محمود نردبان براش گرفته‌اند دارد ازش می‌رود بالا. چرا، نمی‌دانم. سنش نمی‌خورد به این کار، با این استخوان‌های خشک و لاغر. پله‌ای بیست ثانیه مکث می‌کند نفس می‌گیرد، بعد می‌رود بعدی. متوجه آسمان که دارد بازتر می‌شود می‌شوم. او هم بین راه نگاهِ آسمان می‌کند. نگاهِ حلقه‌ی گردونِ سیاهپوشِ توی حیاط هم. رسیده بالا. از پایین میشت‌احمدِ صاحبخانه صداش می‌زند، عین داورهای والیبال دستش را ضربدری می‌کند و چیزی بهش می‌گوید که زیرِ صدای همخوانیِ زن‌ها من نمی‌شنوم. به نظرم آش جا افتاده، باید درش را بگذارند چهل دقیقه هم دربسته روی شعله‌ی نیمکِش بماند.

کل‌محمود دست می‌برد کنارِ بناگوشش، می‌گردد روش را می‌کند به کربلا داد می‌زند «الله اکبر… الله اکبر…» که زن‌ها نمی‌دانم یکهو چه‌شان می‌شود، صف و دایره و خواندن‌شان می‌پُکد و صدایشان می‌پرد توی هوا… جیغ جیغ جیغ ضجه ضجه ضجه… یا الله… خیلی بی‌مقدمه شده و نمی‌دانم چرا. وقتی کل‌محمود می‌گوید «اشهد ان لا اله الا الله» می‌فهمم «الله اکبر» ها مال اذان بوده.

می‌ایستم، نگاه‌شان می‌کنم، قضیه را می‌گیرم. متوجه می‌شوم که محرم همین الان داخلِ روز دهمش شد. همین الان. آخرین چکه‌های شب که مانده بود رفت و هر چه زن‌ها و پیرمردهای محله شکری چرخیدند و زدند به سر و سینه‌هاشان و التماسِ صبح کردند که یک دم مَدَمَد، گوش نداد. میشت‌احمد که از پایینْ دست‌هاش را به حالت تسلیم شدن و بی‌فایده بودن، ضربدری، نشان کل‌محمود داد، کل‌محمود با بغض، چهار بار یاد خدا آورد که تو خیلی بزرگی و به نظرم یادش آورد که متناسب با بزرگی‌ات رفتار نمی‌کنی، حضرت حق!

من مثل چوب توی دستم بی‌حرکتم. صدبار شعر صبحدم را شنیده‌ام، هزار بار از بچگی تا این ساعت اسمش را آورده‌اند ولی نمی‌دانستم کِی، کجا، توی چه ثانیه و لحظه‌ای از گردش زمین و عوالم دیگر، به چه قصدی می‌خوانندش. یکباره و به قطع و یقین و به جان و نفَس، ایستاده‌ام دمِ ثانیه‌های اولِ صبح عاشورایی که تمام ماجرا قرار است اتفاق بیفتد. این همان خورشیدی‌ست که ای کاش برنمی‌آمد. فکر می‌کنم ممکن بود التماس‌ها کارگر بیفتد، خورشید برنیاید و دم‌دمای ظهر، روی خاک، توی بیابان، خون ریخته نشود. خون‌ها، اندام‌ها، رگ‌ها، جوی‌ها. کِی دیده‌ام کسی لای «حی علی خیرالعمل» هق‌هق بزند؟ کِی کسی با اذان روضه گفته است؟ اذان صبحِ چه روزی خودش خالی‌خالی روضه است؟

تنم دارد می‌لرزد. من گاهی گریه و این کارها نکرده‌ام برای حسینِ علیِ ابی‌طالب. توی بوشهر وظیفه‌ی روضه فقط این است که زود تمام بشود، چون آن بیرون توی میدانگاه حسینیه، همه دمام به کول و سنج و بوق به دست ایستاده‌اند که هنگامه را شروع کنند. کارکرد دیگری ندارد. اصلاً گریه کم داریم توی عزای حسین. همه چیز بیشتر رویه و سمت و سوی حماسه دارد تا ملودرام. ما غم زیاد داریم، بغض زیاد داریم ولی نمی‌دانم چرا فرم‌مان این‌جور است. مجلسی نداریم که منتهی به گریه بشود برای حسین. لرزی توی تنم هست و فقط خودم متوجهش هستم ولی لرزِ توی دستم دارد چوبِ لت را می‌جنباند.

حسین برای من همیشه یک بی‌نهایتی بود که جیگر داشت، وجود داشت و آرمان داشت، رفت پای همه‌ش خون داد. خون خودش و هر رگی که برایش می‌تپید. من به حسین که فکر می‌کردم فقط قلدرتر می‌شدم اما حالا کمرم دارد درد می‌گیرد. بیست سی تا آدم نحیف توی حیاط و پشت‌بام خونه‌ی میشت‌احمد ناصری، با دیوارهای بلوکی و سیمان‌های تکیده‌اش، ایستاده‌اند به کهکشان و همه‌ی اجزایش رو می‌اندازند و خواهش می‌کنند که اگر امکان دارد، اگر مقدور است، اگر عیب ندارد، خورشید روز عاشورا بالا نیاید. بالا هم آمد، حداقل نرود توی سقف آسمان… ظهر نشود…

من توی صبح عاشورای سال شصت و یک‌اَم و از ظهری که در راه است خبر دارم. اذان تمام شده. کل‌محمود مانده بالا. آرام می‌روم توی کوچه. تاریکی به قدر کافی هست.

یک جای فیلمنامه‌ای که این روزها جلوم است و شبانه‌روز گرفتارشم، کاراکتر اصلی برمی‌گردد به یکی می‌گوید «الان که دارم بهش فکر می‌کنم شاید گریه‌م بیاد، اگه گریه‌م اومد نترسیا، مُو زشت گریه می‌کنم.» من زشت گریه کردم. از خانه زدم بیرون. توی تاریکی، دیوار را گرفتم و رفتم. یک گریه‌ای توی سرتاپام بود.

نمی‌دانم چرا حسین فکر کرد نقل کنکور است که همان سال قبول شدم. باید پیش بیاید که ببینمش و بگویمش به خاطر هیچ چیز نبود که دیوار را گرفته بودم گریه می‌کردم و می‌رفتم سمت خانه‌مان. من دلم برای تو سوخته بود. غمم تو بودی.

از کوچه که پیچیدم، مردها داشتند تابوت‌ها را آماده می‌کردند ببرند سمت میدون تعزیه. تابوت‌ها و شمشیرها و علَم‌ها و کفن‌ها. شترها را بسته بودند پشت دکون جابر که شورا داشت و جنس کوپنی می‌آورد. ماجرا قطعی بود.

 

 

نویسنده: احسان عبدی‌پور

منبع: این روایت پیش‌تر در کتاب رست‌خیز مجموعه‌ی کآشوبِ نشر اطراف منتشر شده است.