خاطره‌اش از اولین باری که نیاصرم را پیدا کردم یادم مانده. همچنین از آن اولین بار، پلکانی را به خاطر دارم که تا پای مادی می‌رفت و قایقی که به اسکله‌ا‌ی کوچک بسته شده بود. چند مرغابی هم به خاطر می‌آورم و البته همان طاق هلالی آجرچینی که بیشتر از آن‌که شبیه چشمه‌های دیگر مارنان باشد به طاق‌های ضربی معماری دوران رمانسک اروپا شبیه بود. تا سال‌ها بعد، هر چه گشتم آن چشمه‌ی طاق‌هلالی را نیافتم. تا وقتی که آن را دوباره پیدا کنم، گمان می‌کردم خاطراتم با تصاویری که شاید از شهری با معماریِ قدیمی در اروپا دیده بودم، مخدوش شده. آیا چنین تصاویری را دیده بودم؟ بی‌شک دیده بودم. هم تصاویر ونیز و هم تصاویر شهرهای دیگر را. کجا دیده بودم؟


1.

نرسیده به شمشک، کافه‌ای‌ است کنار رودخانه که از مهتابی‌اش می‌شود گذر خروشان آب را تماشا کرد. فقط یک بار آن‌جا رفته‌ام. دوستی دارم آن حوالی و آن روز داشتم می‌رفتم سراغش که ماشینم خراب شد. بعد از این‌که به زحمت تعمیرگاهی پیدا کردم، به او زنگ زدم و گفتم ماجرا از چه قرار است. ‌تعمیرکار با منت گفته بود دو ساعت دیگر سر بزنم، شاید تا آن وقت درستش کرده باشد‌. دوستم هم آدرس کافه را داد و گفت بمانم تا خودش بیاید دنبالم.

اوایل اسفند بود و هوا هنوز سرد. برای همین در مهتابیِ کافه همه‌ی میزها خالی بودند به‌غیر از یکی. پیرمردی پشت آن میز، تنها نشسته بود و سیگار می‌کشید. میز کناری‌اش نشستم. چندی حواسم به گذر خروشان آب جلب شد تا پیشخدمت آمد و سفارش گرفت. بوی ادکلن از میز کناری به مشامم خورد. پیرمرد شسته‌رفته و شیک بود. لاغر و ریزه بود با صورتی کشیده و ریش بلند و موی بلند که مرتب پیرایش‌شان کرده بود. انگار همین حالا از آرایشگاه درآمده باشد، آن قدری که خط اصلاح گردنش هنوز تیز بود. شیارهایی از روی گردن و پشت گوش راه می‌افتاد و می‌رفت تا زیر آن خط صاف. پوستش سرخ بود و خشکیده.

حس کردم از توجه بیش‌‌از‌اندازه‌ام معذب شده و برای همین نگاهم را سمت نهر گرداندم. در حاشیه‌ی نهر، درخت‌هایی روییده بودند. می‌شد از ورای دیواری که دور حیاط کشیده شده بود، نهر و درختان را تماشا کرد. خانه‌ای که آن کافه در طبقه‌ی دومش برپا شده، مسکونی بود. دیوار حیاط با دری یک‌لنگه به پای نهر راه داشت. در نیمه باز بود. با خودم گفتم شاید کسی از اهالی خانه هوس کرده برود پای نهر تا گذر عمر ببیند.

سیگارش که تمام شد، با طمأنینه آن را از سر چوب‌‌سیگار کهربایی‌اش کَند و توی زیرسیگاری خاموش کرد. بعد بدون معطلی یکی دیگر سر چوب‌سیگار گذاشت و روشنش کرد. فندکش قتمه‌ای بود؛ زیپویی با روکش چرمیِ رنگ‌و‌رو‌رفته که جاهاییش ترک خورده بود.

باز به دوستم زنگ زدم که موقعیت باغ را بفرستد (مسیر را چشمی بلد بودم) که تاکسی بگیرم و دیگر به زحمتش نیندازم ولی خودش باز اصرار کرد بیاید دنبالم چون می‌خواست خرید هم بکند. راستش زیاد عجله‌ای هم نداشتم. از این‌که ماشین خراب شده بود خوشحال هم بودم چون خیلی راغب نبودم همه‌ی مدعوین آن مهمانی را ببینم. ترجیح می‌دادم فقط میزبانم را ببینم و یک نفر دیگر را. شاید خودش هم متوجه شده بود تا حداقل به بهانه‌ی خرید، در مسیر دمی با هم باشیم.

آن مهمانی از این جنبه برایم جذاب بود که مجبور نبودم در نقش آدم‌های دیگری که همیشه مجبورم بازی‌شان کنم ظاهر بشوم. بیشترین و نزدیک‌ترین و خوشایندترین خودم را به آن مهمانی می‌بردم. خودی که تقریباً همیشه در سایه مانده و بارها شده مدت‌ها از او سراغی نگیرم، حالا مجالی یافته بود که عرض اندامی بکند. همین خود بود که رغبت داشت به مهمانی برود و قرارهای آن روز را پیچانده بود که زودتر برگردم خانه و آماده بشوم. همین خود بود که از خرابیِ ماشین نگران شده بود و کمی اضطراب و دلهره داشت چون مجبور بود با جماعتی در آن مهمانی سر و کله بزند که دوست‌شان نداشت.

صحبت تلفنی‌ با دوستم که تمام شد، پیرمرد ازم پرسید که آیا اصفهانی هستم. اگر کسی اصفهانی نباشد متوجه‌ لهجه‌ام نخواهد شد. همین را به او گفتم و این‌گونه سر حرف باز شد. پیرمرد با لهجه‌ای که اصلاً سعی نداشت پنهانش کند صحبت می‌کرد؛ لهجه‌ای غلیظ و می‌شود گفت تلخ. (نکند چون اسپرسوی دوبل سفارش داده بودم این شباهت را کشف کردم؟)

مردم هر بخشِ اصفهان لهجه‌ی به‌خصوص خودشان را دارند و این لهجه به گمانم لنبانی بود. حدسم درست بود و پیرمرد را حیرت‌زده کرد. الان دیگر افتراقات لهجه‌ها صیقل خورده و اشتراکات‌شان بیشتر شده و برای همین با هم یکی شده‌اند‌ ولی هنوز هم می‌شود رد لهجه‌ی هر محله‌ را در قدیمی‌ترها تشخیص داد. البته باید ظرافت‌های به‌خصوص هر محله‌ی اصفهان را بشناسی تا متوجه‌ تفاوت لهجه‌ها بشوی. به پیرمرد گفتم به تجربه‌ی زندگی‌ در آن‌جا این مهارت را پیدا کرده‌ام و گاهی هم البته اشتباه می‌کنم. سیگار دومش که تمام شد، بلند شد و رفت.

پس از رفتنش، باز از ورای دیوار نگاهم به نهر افتاد. دری که به نهر راه داشت، بسته شده بود. شاخه‌‌های درختان حاشیه‌ی نهر به‌نرمی تکان می‌خوردند. بین این درخت‌ها هم چنار بود، هم صنوبر و هم یک نارون. دیدن آ‌ن‌ها مرا یاد مادی نیاصرم انداخت.

2.

به نهرهایی که از زاینده‌رود منشعب می‌شوند و در قدیم دشت اصفهان با آن‌ها آبیاری می‌شده، می‌گویند مادی. گل سرسبدشان نیاصرم است. درست اولین چشمه‌ی پل مارنان، زاینده‌رود را به نیاصرم وصل می‌کند؛ چشمه‌‌ای طاق‌هلالی که سال‌ها طول کشید بفهمم واقعی بوده، نه زاده‌ی تخیلم.

چشمه به دهانه‌هایی گفته می‌شود که رودخانه از بین‌شان عبور می‌کند. مثلاً سی‌و‌سه‌پل، سی و سه چشمه دارد و مارنان هم هفده چشمه به غیر از آن‌که آب رودخانه را به نیاصرم هدایت می‌کند. البته بهتر است بگوییم می‌کرده. آن دورانی که این منطقه پر از زمین‌های کشاورزی و باغات بوده و رودخانه هم آب داشته، نه الان که خیلی از فصل‌های سال خشک است، به‌سان زبانِ درازی که از دهانی خشکیده و تشنه‌ بیرون افتاده باشد.

اواسط دهه‌ها‌ی هزار وسیصد و چهل و پنجاه، این منطقه از زمین‌های کشاورزی و باغات به منازل مسکونی تغییر شکل یافته و دیگر آبرسانی به مادی، بیشتر جنبه‌ی زیباسازی شهری داشته تا کاربردی دیگر. برای همین بوده که در این منطقه در دو سوی مادی فضای سبزی بنا شده. دو شانه‌ی مادی چمن‌کاری شده و درختانی که اغلب‌شان چنارند در آن قد برافراشته‌اند. در مسیر مادی، چنارهای زیادی را می‌بینی که خودشان را اریب از این سوی مادی به آن سو کشانده‌اند و نمی‌دانم علتش چیست. گاهی تا میانه‌ی مادی که می‌رسند مسیرشان عمودی می‌شود رو به آسمان و گاهی هم آن‌قدر کج رفته‌اند که اگر بخواهی می‌توانی از روی‌شان تا آن سوی مادی بروی و بعد به‌زحمت از ارتفاعی تقریباً سه‌چهار‌متری بپری روی شانه‌ی مقابل.

یکی از این چنارهای کج در ابتدای مادی روییده. خاطره‌اش از اولین باری که نیاصرم را پیدا کردم یادم مانده. همچنین از آن اولین بار، پلکانی را به خاطر دارم که تا پای مادی می‌رفت و قایقی که به اسکله‌ا‌ی کوچک بسته شده بود. چند مرغابی هم به خاطر می‌آورم و البته همان طاق هلالی آجرچینی که بیشتر از آن‌که شبیه چشمه‌های دیگر مارنان باشد به طاق‌های ضربی معماری دوران رمانسک اروپا شبیه بود. تا سال‌ها بعد، هر چه گشتم آن چشمه‌ی طاق‌هلالی را نیافتم.

تا وقتی که آن را دوباره پیدا کنم، گمان می‌کردم خاطراتم با تصاویری که شاید از شهری با معماریِ قدیمی در اروپا دیده بودم، مخدوش شده. آیا چنین تصاویری را دیده بودم؟ بی‌شک دیده بودم. هم تصاویر ونیز و هم تصاویر شهرهای دیگر را. کجا دیده بودم؟ در پوسترهایی که پدرم جمع می‌کرد. پدرم مجموعه‌ای پوستر داشت از تصاویر اصفهان بگیر تا شهرهای اروپایی، و حتی یک نقاشی طبیعت بیجان شامل ظروف میوه‌ی روی میز و بطری شراب و جامی که رد لب نگاری که از آن جرعه‌ای نوشیده بود روی آن انحنایی دلبرانه‌ انداخته بود.

این چشمه‌ی طاق‌هلالی درست جایی که پل مارنانْ جی را به برزرودجی وصل می‌کند، آب را از رودخانه جدا و به سمت نیاصرم هدایت می‌کند. به اصفهان در قدیم جی می‌گفتند و در حاشیه‌ی شمالی رودخانه بوده و برای همین سمت جنوبی به برزرود جی معروف شده.

اولین باری که به نیاصرم رفتم، دوازده‌سیزده‌ساله بودم؛ قبل از این‌که مارنان قبلی بریزد و این یکی را شکل خودش دوباره بسازند. با مادرم غروب جمعه‌ای رفته بودیم در حاشیه‌ی زاینده‌رود قدم بزنیم.

وقتی چیزی خراب می‌شود و دوباره آن را به شکل سابق خودش می‌سازیم،‌ دومی هیچ‌وقت شبیه اولی نمی‌شود. مارنانِ جدید هم همین است چون حداقل گرد کهنگی و قدمت پانصد‌ساله رویش ننشسته و حتی الان، بعد از گذشت سی سال از بازسازی، شاید به علت استفاده از مواد و مصالح امروزی، شبیه آن یکی نشده. احتمالاً هیچ‌وقت هم شبیه نخواهد شد زیرا بی‌شک آن پل دیگر وجود ندارد مگر در عکس‌ها و خاطراتی که خیلی نمی‌توانم به صحت‌شان یقین داشته باشم. عکس‌ها هیچ‌گاه نمی‌توانند تصویر واقعی چیزی را منتقل کنند، هر قدر هم با وضوح بالا گرفته شده باشند. خاطرات آدم هم همین‌گونه است. بورخس مثالی در این باره زده که در کتابی (مصاحبه‌ی ریچارد بورجین با وی)آورده شده. بورخس در این کتاب نقل می‌کند که روزی پدرش گفته خاطرات آدم واقعی نیستند چون با هر بار یادآوری خاطره‌، در حقیقت خاطره‌ی بار آخری را که به یادش آورده‌ایم زنده می‌کنیم، و چون هر بار این خاطرات کمی دستکاری می‌شوند پس دیگر همان چیزی نیستند که واقعاً اتفاق افتاده. بورخس می‌گوید از شنیدن این حرف بسیار اندوهگین شده و نومید.

ولی به‌فرض که خاطرات ما صیقل بخورند و با تخیل و آرزوهایمان دستکاری شوند، باز نمی‌توانیم بگوییم هرگز اتفاق نیفتاده‌اند. آیا این تحریف خاطرات تا جایی ادامه پیدا می‌کند که همه‌ی خاطره خیالی می‌شود نه واقعی؟ شاید روند دخالت تخیل در واقعه تا جایی ادامه پیدا کرده و بعد متوقف شود؟ به نظرم این محتمل‌تر است لیکن توقف کی و چگونه اتفاق خواهد افتاد؟

هنوز عکس‌هایی از آن پل قدیمی دارم. یکی از آن‌ها مربوط می‌شود به کودکی خودم که در بغل مادرم هستم و روی مارنان قدیمی گرفته شده. دیگری مربوط به پوستری ا‌ست از این پل؛ پوستری که حدود پنجاه سال پیش به قصد معرفی اصفهان چاپ شده. زیر پوستر با حروف درشت انگلیسی و با فونت کلاسیک فیروزه‌رنگ نوشته شده «اصفهان» و با فونتی ریزتر نام پل آمده. گوشه‌ی سمت چپِ تصویر هم نام عکاس آمده که متأسفانه مخدوش شده ولی ممکن است همان عکاس‌ قدیمی باشد که آتلیه‌اش تا چندی پیش در چهارباغ عباسی دائر بود و بعد به علت کهولت سن به‌ناچار آن را بست. آلبومی از  عکس‌های اصفهان قدیم دارد که بعضی‌شان پوستر شده. دو پوستر از او داشتیم بر دیوارهای خانه‌مان که بعد از سال‌های دهه‌ی شصت (که دیگر پوسترها برای تزئین دیوارها مناسب نبودند) لوله شدند و رفتند به زیرزمین. متأسفانه همین یک پوستر از او مانده و چون گوشه‌های پوستر رفته، نام عکاس گم شده و هر چه به حافظه‌ام فشار می‌آورم نامش یادم نمی‌آید.

پل قدیمی مارنان

در این پوستر به‌وضوح می‌شود صنوبرهای بلندی را دید که دست راست نیاصرم روییده‌اند. حد فاصل نیاصرم تا رودخانه، که یک لچکی است، پنج شش درخت صنوبر روییده. هنوز هم هستند و البته کهنسال‌تر و تناور. از برزوردجی که می‌آیی سمت جی، سمت راستت می‌توانی ببینی‌شان. درست ابتدای پل‌شیری هستند. در پوستر سیاه و سفید هم آن‌قدر زنده‌اند که وقتی در کودکی به آن‌ها خیره می‌شدم، می‌توانستم حرکت آرام شاخه‌هاشان را ببینم. آیا تأثیر ماندگار آن پوسترها است که من بعضی از خاطراتم را سیاه و سپید به یاد می‌آورم؟

با مادرم از بوستان سعدی که پشت خانه‌مان واقع شده رفتیم تا مارنان و بعد از پل گذشتیم و راسته‌ی نیاصرم را رفتیم تا پل‌شیری. در این بین راجع به موضوعی حرف می‌زدیم که نمی‌خواستیم پدرم متوجهش بشود و سخت نگران و مضطربم کرده بود. درست سر بزنگاه اتفاق افتاده بود و موجب شده بود همه‌چیز معلق شود. اگر پدرم از آن با خبر می‌شد بزنگاه که بر باد می‌رفت هیچ، طوفانی در خانه به‌پا می‌شد.

چرا نقطه‌ی عطف شد؟ چون به‌تمام معنی با اضطراب و دلهره آشنا شدم. قبل از آن آیا چنین احساسی را تجربه نکرده بودم؟ بله به گمانم کرده بودم ولی شاید نه در این حد و اندازه. اولین بار بود که برای حل بحران، احساس مسئولیت می‌کردم. شاید اولین قدمی بود که از کودکی به بزرگسالی سوقم می‌داد.

(اگر مسیر زندگی اغلب مردم به زاینده‌رود شبیه باشد، آیا مال من جایی حوالی مارنان به سمت نیاصرم سوق یافته و از مسیر اصلی منحرف شده؟)

اواخر خرداد بود و از سال تحصیلی فارغ شده بودم. اصفهان سبز سبز بود و هوا از آب رودخانه دم داشت و از تنفس سروها و چنارها و نارون‌های پارک. زاینده‌رود هنوز زنده بود و پر بود از مرغابی‌های سفید. یادم است که پارک هم شلوغ بود.

حتماً اگر می‌خواهید یک غروبِ جمعه‌ی دهه‌ی شصت را تصور کنید، در حاشیه‌ی زاینده‌رود، در پارک‌های حاشیه‌ی زاینده‌رود، حتماً(‌نِ) حتماً(‌نِ) حتماً هیاهوی آدم‌ها را به تصورتان سنجاق کنید. گُله‌به‌گُله روی چمن زیرانداز پهن است و مردم رویش نشسته‌اند و بساط عیش برپا کرده‌اند. بوی چمن، بوی گل‌هایی که زنبورها دورشان می‌چرخند و شهد برمی‌چینند، و نسیمی که بوی رودخانه را می‌آورد مشام‌تان را پر کرده. زنبیل‌های سرخی می‌بینید کنار هر بساط، روی چمن‌ها، و یک هندوانه و همچنین یک گاز پیک‌نیکی که رویش قابلمه‌ی غذا را گذاشته‌اند و یا اگر وقت ناهار گذشته رویش کتری می‌بینی و قوری چای. اگر روی این چمن‌های تروتازه، که گرمای هوا داغ‌شان هم کرده، زمین بخوری لباست لک می‌شود. لکه‌ای سبزرنگ که به آن سبز خویدی می‌گویند یعنی سبز روشن. برگ درختان در اوایل بهار خویدی هستند و بعد گرمای تابستان کم‌کم تیره‌ترشان می‌کند. بوی چمن کمی تند است و چِندِش، چرا که شما را یاد بوی سبزیِ ساطوریِ آش می‌اندازد.

نزدیک مارنان، آبی که با خروش از چشمه‌های پل بیرون می‌جهد را تصور کنید و ذرات پودرشده‌ی آب که در هوا معلق است. فقط صدای قهقه‌ی کودکان را می‌شنوی یا بزرگسالانی که با فریاد، با لهجه‌ی اصفهانی که بیش از حروف ایتالیک کج است و طلبکار و شوخ، با هم حرف می‌زنند چرا که از آن گذر خروشان آب از میان چشمه‌های پل، صدا به صدا نمی‌رسد. اگر بینی‌تان خشک شده ــ‌اصفهان هوای خشکی دارد‌ــ این رطوبتْ مخاط بینی و سینوس‌هاتان را نرم و نمناک می‌کند.

ضلع غربی پل، آب آرام است و فقط گرداب‌هایی کوچک می‌بینی و علف‌هایی آن‌قدر بلند که از کف رودخانه تا بالا قد کشیده‌اند و چون زلف پریشانی در باد، روی آب می‌رقصند. سمت شرقی رود، آب خروشان است و وحشی. گذر از این سکوت به آن خروشْ سحرانگیز بود و همیشه هیجان‌زده‌ام می‌کرد.

بعدِ پل، از چند پله که پایین رفتیم، انداختیم در حاشیه‌ی نیاصرم که آن موقع هنوز نامش را نمی‌دانستم. انگار اصفهان نبودم. شاید دلیلش همان قایق بسته‌شده به اسکله‌ی کوچک بود؛ قایقی خیلی کوچک که شاید یک نفر گنجایش داشت و چون نیاصرم آن‌قدر عمیق نبود که بشود با قایق در آن جا‌به‌جا شد از خود می‌پرسم پس آن‌جا چه کار می‌توانسته داشته باشد؟ و آن مرغابی‌هایی که برعکس مرغابی‌های سفید رودخانه، وحشی بودند و پرهای رنگی در طیف سرخ تا زرد داشتند. و آن طاق هلالی هم بود؛ شبیه تصاویری در پوسترهای عکس‌های اروپایی که دیده بودم.

شهرداری اصفهان در دوران ملک‌مدنی این مرغابی‌ها را به شهر آورده بود و اغلب‌شان در حاشیه‌ی زاینده‌رود می‌زیستند. آن‌قدر زیاد شده بودند که جزو خاطرات اصفهانی‌ها از آن دوران‌اند. جذابیتی به شهر افزوده بودند. حتی یادم است که اگر شهروندی تخلفی می‌کرد، تخلفاتی که به شهرداری مربوط می‌شدند، گاهی در ازایش به پرداخت بهای چند مرغابی (بسته به نوع تخلف) محکوم می‌شد. برای همین شهر پر بود از مرغابی‌. چند سال بعدش که دیگر ملک‌مدنی شهردار نبود کم‌کم مرغابی‌ها هم از چهره‌ی شهر پاک شدند.

تا سال‌ها بعد که دوباره نیاصرم را کشف کردم، به خودم می‌گفتم شاید بخشی از این خاطره از پوسترهای پدرم آمده و جای واقعیت را گرفته.

با این حال این جواب قانعم که نمی‌کرد. احساس بورخس را خوب می‌فهمم؛ وقتی می‌گوید از دانستن این‌که خاطرات ما واقعی نیستند، نومید و اندوهگین شده. برای همین همیشه دنبال آن چشمه می‌گشتم.

اگر می‌یافتمش امیدوار می‌شدم که با بودن آن پلکان سیمانی، پس حتماً قایقی هم آن‌جا بوده و می‌شده آن مرغابی‌ها هم واقعی باشند.

به هر حال روزی چشمه را پیدا کردم. همیشه از یک شانه‌ی مادی می‌گذشتم و چشمه پشت سرم در پیچی بود که دیده نمی‌شد. یک بار که اتفاقی از سمت پل‌شیری به سمت نیاصرم آمدم آن را پیدا کردم. نزدیک شدن از آن سمت مادی سخت بود چون بخش زیادیش جزو املاک شهرداری شده و دورش را حصار کشیده بودند. فقط در صورتی که از پل‌شیری به سمت نیاصرم می‌آمدم می‌توانستم آن چشمه‌ی طاق‌هلالی کوچک را ببینم.

3.

من خاطرات مخدوش دیگری هم دارم که به شکلی به این مادی مربوط می‌شوند.

دوستی دارم به نام آزاده. رفیق بیست‌و‌چند‌ساله‌ی هم هستیم. یکی از این خاطرات مخدوش مربوط می‌شود به روزی که رفته بودم خانه‌شان. یکی دو سال قبلش به آلمان مهاجرت کرده بود و آن دفعه که می‌دیدمش، برای دیدار خانواده‌اش آمده بود. یادم است که با هم در اتاقش سیگار می‌کشیدیم. او نشسته بود بر ایوان داخلی پنجره‌ی اتاق، طوری که به دیوار ایوان تکیه داده و پایش روی دیوار مقابل بود. پنجره باز بود تا بوی سیگار در اتاق نماند. یادم است که برگ درختان چنار آن‌قدر به پنجره نزدیک بود که آزاده یکی‌شان را چید.

به خودم می‌گویم چطور می‌شود من به اتاقش رفته و سیگار کشیده باشم؟ کمی با عقل جور در نمی‌آید چون تا آن‌جا که یادم بود سیگار کشیدن فرزندان جزو رفتارهای مجاز آن خانواده نبود.

خاطره‌ی دیگری هم با یکی از دوستانم به نام سعید دارم؛ آن‌قدر غریب که باورش سخت است. من و سعید با هم یک بار از ابتدا تا انتهای نیاصرم را پیمودیم. مسیری طولانی که فکر می‌کنم صبح تا غروب طول کشید. در مسیر، جایی از نیاصرم چناری را دیدیم که به کف طبقه‌ی دوم خانه‌ای وارد شده و از سقفش خارج شده بود. سعید نگاه کنجکاوی داشت چون عکاسی می‌کرد. او بود که این چنار را دید.

یادم است آن‌قدر این دو خاطره سمج شدند که روزی، همین تازگی، با آزاده راجع به‌ آن‌ها صحبت کردم. راستش خیلی سال است از سعید خبری ندارم چرا که شماره‌ای که از او داشتم را واگذار کرده و همچنین اصلاً اهل شبکه‌های اجتماعی نبود. آزاده به من گفت می‌تواند پیدایش کند چون با یکی از اقوام سعید در دوران تحصیل هم‌کلاسی بوده و خوشبختانه هنوز روابطش را با هم‌کلاسی‌های سابق حفظ کرده.

4.   

وقت‌هایی که این خاطرات مغشوش به ذهنم می‌آید، همیشه از خودم می‌پرسم آیا واقعاً اتفاق افتاده‌اند یا خیر؟  خیلی ناخودآگاه به ذهنم می‌خورد و همیشه بی‌پاسخ از کنارشان می‌گذرم. هیچ‌وقت دنبال جوابش نبوده‌ام. بهتر است بگویم که انگار کسی در پسله‌های ذهنم این سؤال را می‌پرسد و من هم همیشه به او بی‌محلی کرده‌ام. تا این‌که آن پیرمرد را دیدم.

در مسیر روزانه‌ام از خانه تا سر کار، آدم‌هایی هستند که سال‌ها هم‌مسیر‌شان بوده‌ام ولی هیچ‌گاه به یکدیگر نگاهی آشنا هم نینداخته‌ایم، مگر این‌که جایی دیگر غیر از مسیر هرروزه ببینم‌شان. این‌جور وقت‌ها پیش آمده که ناغافل به هم سلام کنیم. مثلاً تعطیلات عید بود و من رفته بودم گلفروشی که مردی را دیدم. شاید پانزده سال است صبح‌ها در مسیر تاکسی‌هایی که به مقصد ایستگاه مترو سوار می‌شوم، او را می‌بینم. هیچ‌وقت به‌ هم سلام نمی‌کنیم تا این‌که در گلفروشی دیدمش و با سلامی و لبخندی زیرلبی از کنارش گذشتم.

آن پیرمرد ِکافه‌ی شمشک هم از مجموعه‌ی آدم‌های آشنایی بود که همیشه از کنارشان گذشته بودم و حالا ناگاه با هم سر حرف را باز کرده بودیم. دیدارش حالم را بهتر کرد چون کمی دلهره و اضطراب داشتم. آن‌قدری که داشتم به خودم می‌قبولاندم به دوستم زنگ بزنم و بگویم نمی‌توانم به مهمانی بروم. اصلاً شاید داشتم از رفتن به آن مهمانی طفره می‌رفتم و جالب این‌که فرارم باعث شده بود از جایی حوالی قبر صائب سر در بیاورم.

من از چه فرار می‌کردم؟ از دیدار با آدم‌هایی که حوصله‌ی دیدارشان را نداشتم ولی بهتر بود ببینم‌شان. میزبان به من گفته بود این مهمانی را ترتیب داده تا آدم‌های مهمی را ببینم که برای آینده‌ی حرفه‌ای‌ام مفید بودند. من هم جواب داده بودم که حتماً خواهم آمد و اضافه کرده بودم بسیار هم مشتاقم برای آمدن. میزبان آن‌قدر من را می‌شناسد که متوجه‌ کذب بودن این ادعایم بشود، اگرچه نیازی هم نیست کسی من را خوب بشناسد تا بفهمد کجا دارم دروغ می‌گویم. چون اصلاً دروغگوی ماهری نیستم و اغلب این‌جور وقت‌ها متوجه‌ نگاه سنگین مخاطبم می‌شوم که درش ناباوری و بی‌اعتمادی موج می‌زند.

از چند روز قبل، با بی‌میلی و تردیدی که منشاء آن همین بی‌میلی بود، قرارهایم را کنسل کردم و حتی کاری را که اورژانسی پیش آمده بود، پیچاندم. عصر زودتر از سر کار برگشتم، دوش گرفتم، اصلاح کردم و زدم بیرون. قبل از این‌که از شهر خارج شوم، رفتم پمپ‌بنزین و باک را پر کردم که وسط راه بنزین تمام نکنم و بعد جایی، قبل از جاده‌ی پیچاپیچ و هزاران‌چمِ لواسان نگه داشتم، پیاده شدم و یک نخ سیگار کشیدم. به میدان لواسان که رسیدم، رفتم سمت فشم و شمشک. امامه را رد کرده بودم که ماشین خراب شد و به هزار زحمت آن مکانیکی را پیدا کردم.

همه‌ی این‌کارها را داشتم برای خوشایند آن خودی می‌کردم که اغلب در سایه مانده؛ که بیشتر از همه‌ی خودهایی که دارم حق زندگی و دیده شدن دارد ولی باید بگویم از بس در سایه مانده، حسابی خجالتی و منزوی شده. آداب معاشرت یادش رفته و شاید هم هیچ‌وقت بلد نبوده. شاید هم این خود بود که زمام امور را در دست گرفته بود و علی‌رغم میل بقیه‌ی آدم‌های درونم، مشتاق بود به آن مهمانی برود. شاید هم‌او بود که علی رغم این اشتیاق و به دلیل این‌که مدتی مجال بروز پیدا نکرده بود، هراس داشت از دیدن بقیه‌ی آدم‌های مهمانی. هم‌او بود که در جاده‌ی شادآباد از من خواست کنار بزنم، یک نخ سیگار بکشم و جنگل مصنوعی کاجِ دره‌ی زیر پایم را تماشا کنم. سوز سردی می‌وزید که پوست صورتم را می‌خشکاند. اوایل اسفند بود. هوا کم‌کم داشت تاریک می‌شد.

این خودی که از آن حرف می‌زنم همیشه توی سایه نبوده. در کودکی‌ زمام امورم به دست او بود ولی بزرگ‌تر که شدم، تصمیم گرفتم پنهانش کنم، چون بسیار رک است و زبان تیزی دارد. و علی‌رغم این زبان تیز، بلد نیست از خودش دفاع کند و بسیار آسیب‌پذیر است. برای همین خیلی وقت‌ها پنهانش می‌کنم. آنچه باعث شده در این سال‌ها بسیار منزوی و خجالتی شود و البته افسرده، همین است.

بسیار باسلیقه است و خلاق. فقط باید مجالی بیابد که خودش را نشان دهد. فقط او می‌تواند ارتباطم را با دنیایی که در آن من هم جایگاه و نقشی دارم برقرار کند. هم‌او بود که نیاصرم را از ابتدا تا انتها پیمود و همچنین در ابتدای نیاصرم حیرت‌زده به پلکان بتونی و آن طاق هلالی خیره شد و با خودش گفت شاید این‌جا مکانی جادویی ا‌ست و ما الان جایی هستیم خارج از دنیای واقعی.

بهترین دوست این خودْ همان پیرمرد است و این دوستی اوایل دهه‌ی بیست‌سالگی‌ام شکل گرفته. وقت‌هایی که من داشتم با سعید نیاصرم را کشف می‌کردم.

5.    

قبل این‌که از اختلاطم با آزاده و متعاقبش با سعید بگویم، ترجیح می‌دهم کمی در حاشیه‌ی مادی جلوتر بروم تا بعد از سه‌راهی پل‌شیری برسم به قبر صائب تبریزی. البته نه به خاطر صائب، بل به خاطر پیرمردی که نزدیک قبر صائب، روی نیمکتی نشسته بود و سیگار می‌کشید.

این پیرمرد در جای‌جای زندگی من حضور داشته. همیشه یک شکل نیست. گاهی لاغر است و گاهی چاق. گاهی حدود هفتاد و اندی می‌زند و گاهی مثل این بار در کافه‌ی شمشک حدود هشتاد و اندی. این‌که سنش در دامنه‌ا‌ی حداکثر ده‌ساله نوسان می‌کند نشان می‌دهد وجود خارجی ندارد و در ذهن من زندگی می‌کند ولی به هر حال ما‌به‌ازاهایی دارد که من را به یادش می‌اندازند. شاید پیری فرزانه‌ نباشد ولی به هر حال کم حرف می‌زند (آیا همه‌ی آدم‌های فرزانه کم‌حرف‌اند؟) و پرده‌ا‌ی غم‌انگیز روی صورتش را پوشانده؛ غمی که او را منفعل نکرده. برعکس، انگار خیلی هم پرانرژی‌ است. غمش از جنس دنیایی ا‌ست که او را احاطه کرده؛ غمی که به آن اخت گرفته. این خیلی مهم است؛ این‌که آدم بتواند با احساس درونی‌اش ارتباطی عاطفی برقرار کند.

پیرمرد را ممکن است اتفاقی در جاهای مختلف ببینم. مثلاً چندی پیش وقتی داشتم ولیعصر را پیاده به سمت ونک بالا می‌رفتم. به‌تازگی یک بار هم در اتوبوس‌های بی‌آرتی دستش را به میله گرفته و به جایی میان سقف و پنجره‌ی اتوبوس خیره شده بود. گفتم که همیشه یک شکل نیست ولی اولین باری که دیدمش کنار قبر صائب بود. شکمی برآمده داشت و یقه‌اش دو دکمه باز بود. سبزه‌رو بود و متغیر. به آب روانی که می‌گذشت چشم دوخته و دوچرخه‌اش را تکیه داده بود به حصاری که آرامگاه را از حاشیه‌ی نیاصرم جدا می‌کرد.

من روی پلی که دو طرف مادی را به هم وصل می‌کند نشسته‌ام که سعید می‌گوید این‌جا قبر صائب است. به او می‌گویم صائب شاعر محبوبم نیست و خیام را ترجیح می‌دهم بین شاعران کهن، چون شعرهایش زمینی‌ترند و به عشق و عرفان و این چیزها آویزان نشده.

این گفت‌وگو مربوط می‌شود به تقریباً بیست و چند سال پیش؛ وقتی که نیاصرم را با هم داشتیم کشف می‌کردیم. من از این گفت‌وگو در یکی از داستان‌هایم استفاده کرده‌ام. دو شخصیت این داستان کنار قبر صائب، روی پلی که دو شانه‌ی مادی را به هم وصل می‌کند، نشسته‌اند. یکی از آن‌ها که شاعر است به دیگری که نابینا است می‌گوید این‌جا قبر صائب است و مرد نابینا می‌گوید صائب شاعر محبوبش نیست و بعد آنی که شاعر است جواب می‌دهد خیلی از شعر کهن سر در نمی‌آورد و اضافه می‌کند اما خیام را بین شاعران کهن به بقیه‌ ترجیح می‌دهد چرا که از عشق و عرفان و این چیزها حرف نمی‌زند. پیرمرد هم در این بخش از داستان کنار دوچرخه‌اش ایستاده و سیگار می‌کشد.

کسی می‌گفت آدم‌هایی که پشت‌به‌پشت سیگار روشن می‌کنند، خیلی تنهایند. فکر می‌کنم نشانه‌ی درستی باشد برای تشخیص این آدم‌ها ولی در این بین کسانی هستند که این نگاه ریزبین و شاید دلسوازنه معذب‌شان می‌کند. پیرمردی که در کافه‌ی شمشک دیدم از این دست بود ولی پیرمرد نیاصرم عضو اقلیتی از تنهایان بود که تنهایی‌شان را قبول کرده‌اند، درست مثل کسانی که با نقص عضوشان کنار آمده‌اند. برای همین هر بار که به خاطرش می‌آورم هرگز چنین نشانه‌ای را بروز نداده.

در خاطرات من، پیرمرد وقتی سیگارش تمام می‌شود سوار دوچرخه می‌شود و راه می‌افتد سمت خیابان شاهپور. (این تصویر را همیشه سیاه و سفید به خاطر می‌آورم.) بعد از شاهپور نیاصرم بسیار رؤیایی می‌شود و دنج. آدم‌هایی که به این قسمت سر می‌زنند اغلب یا آن‌هایی‌اند که با تنهایی‌شان مثل نقص عضو کنار آمده‌اند یا عشاقی که این مکان دنج را برای قرار عاشقانه‌شان انتخاب کرده‌اند. کمی که جلوتر بروید چنارها آن‌قدر انبوه و به‌هم‌فشرده می‌شوند که آسمان فقط از لابلای شاخه‌هایشان به چشم می‌آید. دو طرف مادی نیمکت‌های چوبی سبزرنگی هستند که خیلی قدیمی‌اند. کف پیاده‌رو با موزاییک‌های سیمانی بزرگ مفروش شده. همیشه این قسمت از مادی خاک گرفته است و در پاییز با برگ‌های چنار پوشیده شده.

بهترین فصل برای پرسه در این مادی پاییز است. برگ‌های چنار همه‌جا را مفروش کرده، هم پیاده‌رو، هم شانه‌های مادی و هم خود مادی را. حال تصور کن آن روزهایی که مادی آب هم داشت. برگ‌ها سطح آب را می‌پوشاندند و بعد از چندی بویی شبیه ترشیدگی در هوا پخش می‌شد. بویی که آزارنده نبود و برعکس خیلی هم خوشایند بود. وقتی روی برگ‌های پنج‌پر خشکیده پا می‌گذاری، احساس کیفی به آدم دست می‌دهد که فقط وقتی کاری را به پایان رسانده باشی، تجربه‌اش می‌کنی. بوی سکرآوری که در هوا است خواب‌آلوده‌ات می‌کند؛ بویی که از گندیدن برگ‌های خشکیده‌ی چنار برخاسته و بعد با بوی خاک قاتی شده. دوست داری دراز بکشی روی شانه‌ی مادی و شاخه‌های عریان چنارها را تماشا کنی. پوست صورتت از خشکی گل انداخته چون آبان‌ماه سوز سردی می‌وزد که نوید سلطه‌ی پاییز را می‌دهد در اصفهان و این باد اغلب پوست صورت را می‌خشکاند. شاخه‌ها، وقتی که باد می‌وزد، چون پنجه‌های دو دست در هم فرو می‌روند و صدای ساییده شدن‌شان، با صدای خرد شدنِ برگ‌ها زیر قدم‌هایت، دوئتی شنیدنی را اجرا می‌کنند. غار کلاغی این دوئت را تکمیل می‌کند. کلاغی که لانه‌اش در باد، روی بلند ترین شاخه‌ی چناری، تاب می‌خورد.

هر جا شد روی چمن‌های شانه‌ی مادی یا روی نیمکت‌های سیمانی باقی‌مانده از عصر پهلوی دوم بنشین و سیگاری چاق کن. خلوت‌گزیده‌های دیگری هم در زاویه‌ی دیدت هستند؛ دو کبوتر سبکبال دست در دست هم، دو سینه‌‌سوخته‌ی بنگی، پیرمرد خودمان با دوچرخه‌ی رالی‌اش که خورجینی هم پشتش انداخته و کلاغ‌هایی دیگر که بالای سرت در چنارهای بلند دو سوی مادی لانه گزیده‌اند.

پیرزنی غرولند‌کنان از کنارمان رد می‌شود: «این همه جا، این همه خیابون، این همه کوچه، این همه مادی، عدل باید بیای بیشینی جلوی خونه‌ی من، آ سیگارت رو روشن کنی؟ وخی برو یه جا دیگه، نه!»

پیرمرد سرش را پایین می‌اندازد و بی‌تفاوت و سرد، در سکوتی که بسیار سهمگین‌ترش هم کرده، به سیگارش پک‌های آخر را می‌زند.

6.   

آزاده اصلاً به خاطر نمی‌آورد اتاقش پنجره‌ای با آن مشخصات داشته باشد. گفت اولین باری که از آلمان برگشته به قصد دیدار خانواده، بهشان گفته که سیگار می‌کشد ولی گمان نمی‌کند ما در اتاق او، هنگامی که پدر و مادرش هم در خانه بوده‌اند، سیگار کشیده باشیم. از شنیدن این‌که بر ایوان پنجره نشسته و برگ پنج‌پر چناری را کنده به خنده افتاد و گفت تا آن‌جا که یادش می‌آید آن اتاق دری به مهتابی داشته و بعد تصحیح کرد نه از آن جنس مهتابی‌هایی که بشود داخلش رفت، پس می‌شود خاطره‌ی من واقعی باشد. با این حال تأییدم نکرد و گفت درباره‌ی آن اتاق از برادرش می‌پرسد و جوابم را می‌دهد. بعد با هم راجع به نظریه‌ای صحبت کردیم که می‌گوید خاطرات ما فقط سی درصد واقعی‌اند و هفتاد درصد خیالی‌. گفت تازه با این نظریه آشنا شده ولی به نظر خودش، همه‌ی خاطراتش صد درصد واقعی‌اند. می‌گفت برای اثبات واقعی بودن‌شان گه‌گاه با یادآوری آن‌ها با کسانی که در آن خاطره با او شریک بوده‌اند، صحت‌شان را بررسی می‌کند و تا به حال به موردی برنخورده که خاطره‌اش با واقعیت منافات داشته باشد.

7.   

تلفن سعید را که می‌گیرم همان اول مرا می‌شناسد. تقریباً ده سالی هست که هم را ندیده‌ایم. خیلی شگفت‌زده شدم که بدون معرفی، صدایم را شناخت. سعید عکاس آماتور بود و آن باری هم که نیاصرم را پیمودیم، عکس‌های زیادی گرفت. گفت شاید بتواند عکس‌ها را در منزل پدری‌اش پیدا کند. آخر نیاصرم در عکس‌های سیاه و سفید سعید فضایی آخرالزمانی داشت. زمین‌های کشاورزی که شخم خورده و کود داده شده بودند. دم غروب بود که ما به آخر نیاصرم رسیدیم و همه‌چیز بیشتر سیاه و سفید بود در واقع. یا حداقل در خاطرات من این‌گونه است.

– اون خونه که یه درخت از کف طبقه‌ی دومش رفته بود داخل و بعد از سقفش بیرون زده بود سمت پشت‌بوم، واقعی بود یا توی خیال من شکل گرفته؟

– آره. چنین خونه‌ای واقعاً بود، حوالی مجمر.

– طرفای کارخونه‌ی دخانیات؟

– بله همون طرفا می‌شد. مادی می‌رفت توی دخانیات و برای همین مجبور شدیم چن کوچه ازش فاصله بگیریم.

– من یادم میاد کسی که توی اون خونه زندگی می‌کرد دوست تو بود و ما رفتیم توی اون اتاق و با اون دوستت چایی خوردیم. حتی تصویری رو به خاطر میارم که درخت از کف اتاق بیرون زده و ما می‌تونیم یه قسمت از کوچه رو از حلقه‌ی خالی دورتادور تنه‌ی درخت ببینیم.

– نه این دیگه واقعی نیست. ما نرفتیم اون تو. (خنده‌اش گرفته.)

– سعید، ما آخر نیاصرم رسیدیم به زمینای کشاورزی و پیرمردی که داشت زمیناش رو آبیاری می‌کرد به ما چای آتیشی تعارف کرد.

– نه. ما با کسی چایی نخوردیم. ولی یادمه که بوی بدی اون‌جا می‌اومد. ما هم خسته بودیم و برای همین از هم جدا شدیم که بریم خونه‌هامون. عکساش هنوز باید خونه‌ی مامانم باشه. باید حوصله کنم و برم و پیداشون کنم.

– اون بوی بد مال کودی بود که به زمینا داده بودن. زمین توی اون غروب به سیاهی می‌زد و آسمون هم ابری و تیره بود. اون دور دورا پل شهرستان بود و الان یادم میاد که از روی پل رفتم اون ور که برسم به آبشار و سوار اتوبوسایی بشم که سر کوچه‌ی خونه‌مون پیاده‌م می‌کردن.

– راستی اون پیرمردی که کنار قبر صائب دیدیم چی؟ یادت میاد دنبالش راه افتادیم تا نزدیکای چهارباغ خواجو؟ بعد اون مسیرش رو عوض کرد سمت دروازه‌دولت و ما توی مادی ادامه دادیم.

 

نه. سعید به‌کل منکر آن پیرمرد شد. به هر حال تأیید کرد که ما با هم تا انتهای نیاصرم رفته‌ایم و قول داد عکس‌ها را برایم پیدا کند. به نظر می‌رسد سعید به اندازه‌ی سی درصد خاطراتم را تأیید کرده باشد.

من با این تجربه دو داستان کوتاه نوشته‌ام که خیال می‌کردم از خاطرات مشترک من و سعید وام گرفته شده‌اند. با انکار سعید الان نمی‌دانم این خاطرات از کجا در ذهن من شکل گرفته‌اند. شاید منشاءشان آن داستان‌ها باشند. یا شاید آن پوسترها.

پیاده‌روهای سیمانی و مستهلک، و شمشادهای بلند و هرس‌نشده، قدم زدن در حاشیه‌ی مادی را شبیه به قدم زدن در جایی آخرالزمانی می‌کرد. جلوتر که ‌رفت، درخت‌ها و درختچه‌ها پرپشت‌تر شده و برای این‌که از بین‌شان رد شود، باید چند باری سرش را دولا می‌کرد.

برگ‌های زرد سپیدار در باد می‌رقصیدند و روی نقره‌ای‌شان در آفتاب می‌درخشید. کلاغی غار می‌کرد و از دورها کلاغی دیگر جوابش را می‌داد. نوکِ بینی‌ا‌ش یخ کرده بود. صدای قدم‌هاش و خردشدن برگ‌های خشک و خمیده و صدای غارغار کلاغ‌ها تنها صداهایی بود که به گوش می‌رسید. کمی جلوتر، عطر چلوی برنجِ لنجان از پنجره‌ی خانه‌ای مشرف به مادی او را به خودش آورد. آفتابِ بی‌رمقِ پاییزی بر برگ‌های ریخته‌ی چنار، نارون، صنوبر و سپیدار می‌تابید و زیرِ نور زرد و نارنجی که منعکس می‌شد، همه‌چیز وضوح مبالغه‌آمیزی داشت. درختِ چناری داشت پوست می‌انداخت و پوستِ نو، نم‌دار و کبود بود. یک آن ایستاد و از شانه به خیابانِ صائب نگاه کرد که خانه‌شان آن‌جا قرار داشت. برگشت و باز چند قدم که رفت ایستاد. آبِ بینی‌اش را بالا کشید و باز به راهش ادامه داد تا به خیابانِ شاهپور رسید.

و این یکی:

بافت محله‌های اطراف مادی هر چه بابک پیش‌تر می‌رفت تغییر می‌کرد و حاشیه‌ی مادی هم به همان نسبت عوض می‌شد و عرضِ مادی بیشتر آب می‌رفت. آخرش دو شاخه شد و بابک به ناچار یکی از شاخه‌ها را انتخاب کرد. کمی جلوتر، به زمین‌های کشاورزی رسید. زمین‌ها را شخم زده بودند و خاک شخم‌خورده به تیرگی می‌زد.

پیرمردی پاهاش را در آبِ نهر می‌شست. زمین‌های کشاورزی تا افق پیش می‌رفتند و در آن‌جا چندتایی خانه دیده می‌شد. خورشیدِ آذر ماه، پشتِ کوه‌های مغرب فرو رفته و آسمان، چون جای مشتی پای چشم، سرخ و کبود بود. سوزی سرد و دلگیر می‌وزید. بادی خشک که پهنای صورتش را می‌سوزاند.

پیرمرد با دست پیش خواندش و برایش در استکانی کمرباریک چای ریخت. بی‌آن‌که حرفی بزنند چای داغ را سر صبر نوشید و دست‌هاش را با شعله‌ی آتش گرم کرد. پیرمرد بلند شد و پی‌ِ کارِ خودش رفت. با بیل کرت‌هایی را می‌بست و دیگری‌شان را باز می‌کرد. آب در کرت‌ها پر می‌شد و به کرتی دیگر سرریز می‌کرد. بابک خودش را در کاپشنش مچاله کرد و به آتش نزدیک‌تر شد. پاهاش با گرمای آتش خستگی‌شان در می‌رفت. کم‌کم گرما خودش را بالا کشید و پلک‌هاش سنگین شد. خوابش برد و نفهمید چقدر بعد، پیرمرد صداش کرد.

«نچای!»

چشم‌هاش را که باز کرد، در دوردست، پلِ قدیمیِ دیگری دید.

«اسم اون پل چیه؟»

«شهرسّون»

زیپِ کاپشنش را تا زیر چانه بالا کشید و در امتداد جاده سمت پل به راه افتاد.

از خواب عمیقی بیدار شده بود.

 


نویسنده: محمدرضا عبداللهی