گزارش‌های تاریخی به‌‌‌ندرت می‌‌توانند تجربه‌‌ی سرگشتگی روایی و حس سرگیجه‌‌آور تقلا برای چنگ زدن به ریسمانی معلق را بازگو کنند؛ حسی که در دوره‌هایی مثل دوره‌ی پاندمی قدرت می‌گیرد و بر همه‌ی زندگی‌مان سایه می‌اندازد. اما گاهی ادبیات، در چنین برهه‌های دشواری، نجات‌بخش می‌شود. 


بیشتر ما دل‌‌مان می‌‌خواهد روایت پاندمی در زندگی‌‌مان واضح‌‌تر باشد؛ روایتی با طرحی پیش‌‌بینی‌پذیر از پایین آمدن موارد ابتلا و ناپدید شدن سویه‌‌های متفاوت بیماری. پی‌رنگی می‌‌خواهیم که بگوید اوضاع بهتر می‌‌شود، حتی اگر هرگز به حالت قبل برنگردد. همچنین می‌خواهیم بدانیم پاندمی به یک پایان قطعی می‌‌رسد.

ولی قصه‌ای که در آن زندگی می‌‌کنیم این ویژگی‌‌ها را ندارد. روایت پاندمی ما در نوعی تردید، تکرار و دستاوردها و فقدان‌‌های نابرابر گیر افتاده است. شکلی از سرگیجه‌‌ی روایت که نمی‌‌دانیم کجای خط زمانی‌‌اش ایستاده‌‌ایم و اصلاً نقش کدام شخصیت را بازی می‌‌کنیم. قطعاً پایان داستان را هم نمی‌‌دانیم. نمی‌دانیم در ادامه چه اتفاقی می‌‌افتد و آیا سویه‌‌ی اُمیکرون همین‌‌جا تمام می‌‌شود یا بی‌‌نهایت دنباله‌‌ خواهد داشت.

من زمان زیادی را صرف نوشتن درباره‌‌ی قصه‌‌های پاندمی کرده‌‌ام، مخصوصاً ادبیاتی که زاده‌‌ی یکی از کشنده‌‌ترین همه‌‌گیری‌‌های تاریخ است: پاندمی آنفلوانزا (1918-1919) که راهی غافلگیرکننده برای ورود به جهان شعرها و رمان‌‌ها پیدا کرد؛ همان شعرها و رمان‌هایی که من سال‌‌ها بی‌توجه به حضور آنفلوانزا در آن‌‌ها تدریس‌‌شان ‌‌می‌‌کردم.

آثار نویسندگانی مانند ویلیام باتلر ییتس و ویرجینیا وولف زمان‌‌ها، عواطف، خاطرات و حس‌های جسمانی را چنان درهم‌‌می‌‌آمیزند که بازتابی از خطوط روایی مبهم امروز ما است. آن‌‌ها نشان می‌‌دهند که می‌شود با خلق داستانی درباره‌ی عدم‌قطعیت، یافتن شکل در بی‌‌شکلی و تجربه‌ی زندگی در مرز ناشناخته‌ها به آرامش خاطر رسید.

گزارش‌های تاریخی به‌‌‌ندرت می‌‌توانند تجربه‌‌ی سرگشتگی روایی و حس سرگیجه‌‌آور تقلا برای چنگ زدن به ریسمانی معلق را بازگو کنند. وقتی نمی‌دانیم چه تعداد از ترس‌هایمان به حقیقت پیوسته‌اند، چطور می‌‌توانیم اضطراب عجیب ناشی از این ندانستن را نشان دهیم؟ آن هم پیش از آن‌‌که بدانیم بحران اجتماعی کِی و چگونه به پایان می‌رسد یا اصلاً پایانی خواهد داشت یا نه.

نویسنده‌‌هایی که من مطالعه‌‌ می‌کردم و آثاری که در نتیجه‌‌ی تجربه‌‌های غریزی و شخصی‌‌ِ دوره‌‌ی پاندمی آنفلوانزا خلق کرده بودند، وزن سنگین عدم‌قطعیت را قدرتمندانه به نمایش می‌‌گذارند. ییتس شعر ظهور دوباره را سال 1919 نوشت؛ در وضعیتی که همسر باردارش، جرج، دوره‌ی نقاهت پس از ابتلا به آنفلوانزای کشنده را می‌گذارند. این شعر مخاطب را در واقعیتی هذیان‌‌گونه فرو می‌‌برد و لحظه‌‌ای را به نمایش می‌‌گذارد که ملت‌‌ها به شکل جمعی و اشخاص به شکل انفرادی دور خود «می‌‌گشتند و می‌‌گشتند» و بر لبه‌‌ی پرتگاه سقوط تلوتلو می‌‌خوردند. بند اول شعر پر از تهدیدهایی است از جانب حضوری نامرئی؛ حضوری که پاکی را خفه می‌‌کند و هرج‌‌ومرج و خشونت می‌پراکند؛ خطری دسیسه‌‌گر که هم بازتابی از جنگ جهانی و انقلاب بود و هم یادآور تهدید بیماری همه‌‌گیری که ریه‌‌ها را درگیر می‌کرد و باعث خونریزی‌‌ شدید می‌‌شد.

گونه‌‌‌ای دیگر از سرگیجه‌‌ی روایت هم در شعر گنجانده شده است؛ گونه‌‌ای که شاید برای کسانی ‌‌که با قصه بزرگ شده‌‌اند، آشنا باشد: رنج پی بردن به این‌که قصه‌ی اشتباهی درباره‌‌ی خودت می‌گویی و این‌‌که در قصه‌ ای که فکر می‌‌کردی در آن هستی، حضور نداری. این تجربه‌‌ ممکن است جمعی (به‌زودی به وضع عادی باز خواهیم گشت) یا شخصی (بعد از مشکلات زیاد، حالا در بخش گره‌‌گشایی داستان هستم) باشد. همه‌‌چیز تا این‌‌جا سخت بوده و تا می‌‌خواهی مسیر حرکت را یاد بگیری، با خشونت از این خط داستانی‌‌ به بیرون پرت می‌‌شوی. رنج و سرگیجه از شوک این پرتاب شدن می‌‌آید و از پی بردن به این‌‌که اشتباه می‌‌کرده‌‌ای؛ از خستگی ساختن قصه‌ای جدید و تلخی و بدگمانی‌‌ِ احتمالی ناشی از این فرایند.

در دوران پاندمی، ییتس تماشاگر از هم پاشیدن روایت‌‌های شخصی خودش بود. «رهبران معنویِ» نامرئی‌ای که ییتس و همسرش از آن‌ها مشورت می‌گرفتند، گفته بودند کودکی که در راه دارند پسر است و ممکن است مسیحای دوم باشد. اما وقتی همسر ییتس در نقطه‌‌ی اوج بیماری، برای نفس کشیدن تقلا می‌‌کرد، همه‌ی این‌ها دود شد و از میان رفت. برخلاف خیلی از زنان باردار آن دوره که درگیر ویروس شده بودند، جرج زنده ماند. اما کودکی که چند ماه به دنیا آورد دختر بود و قصه‌های پیشگویانه بر باد رفتند.

رد حس سرگیجه‌‌ی روایت را در رمان‌‌های مدرنیستی مثل خانم دالووی و به سوی فانوس دریاییِ ویرجینیا وولف هم می‌بینیم. به همین دلیل، این رمان‌ها با شرایط پس از پاندمیِ روزگار خودشان و حال نامشخص دوران ما هماهنگ‌اند. برای مثال، بخش گزنده و قصیده‌‌گونه‌‌ی «گذر زمان» در به سوی فانوس دریایی، که سال‌‌های جنگ جهانی اول و پاندمی آنفلوانزا را در کمتر از بیست صفحه پوشش می‌‌دهد، در نقش مراقبه‌‌ای برای پذیرش فقدان‌‌های ناشی از بحرانی مخرب و راهنمایی برای نمایش سرگیجه‌‌ی روایت، عمل می‌‌کند.

وولف در شروع این بخش، اندکی از آشوبی را که در انتظارمان است، پیش چشم‌مان می‌گذارد. یکی از شخصیت‌‌ها می‌‌گوید «باید منتظر آینده باشیم که برایمان روشن کند.» شخصیتی دیگر می‌‌گوید «آن‌‌قدر تاریک است که تقریباً نمی‌‌توان چیزی دید.» و شخصیت سومی می‌گوید «آدم به‌سختی تشخیص می‌‌دهد کدام دریا است و کدام خشکی‌‌.» و هنگامی که خانه‌‌ی محوری رمان از آدم‌‌ها خالی می‌‌شود، می‌‌گوید «رگبار عظیم تاریکی آغاز شد.» همان‌‌طور که از عنوان این بخش (گذر زمان) پیدا است، زمان می‌‌گذرد، ولی به شکلی نامتوازن، متشنج، پاره‌‌پاره و سرگردان؛ به گونه‌‌ای که انگار دور‌‌ه‌‌های فقدان‌های عظیم، مانند اکنونِ ما را نیز در بر گرفته است. وقتی روایت‌‌های زندگی خانوادگی، روابط عاشقانه، حیات دوباره‌‌ی طبیعت و قهرمانی، دستخوش پیچشی غیرمنتظره می‌‌شوند و به پایانی پیش‌‌بینی‌‌نشده می‌‌انجامند، هم خواننده‌‌ و هم شخصیت‌‌ها با شوک ناگهانی و غافلگیرکننده‌‌ای‌‌ مواجه می‌‌شوند؛ شوکی ناشی از پی بردن به این واقعت که آن‌ها در داستانی که خیال می‌کردند، حضور ندارند.

در این وضعیتِ عدم قطعیت راوی می‌گوید «تقریباً بی‌‌معنی است که از شب بپرسی چه چیزی شخص خواب‌‌زده را وسوسه می‌‌کند از بستر برخیزد و به‌‌ دنبال جواب بگردد و چرا.» این جمله گواه حس ناامنی لحظه‌‌ی حاضر است، ولی در واژه‌‌ی «تقریباً» تسکینی نهفته که امید می‌‌دهد شاید پرسیدن این سؤال ضروری باشد. به آخر بخش که نزدیک می‌‌شویم، نوعی بازسازی بی‌‌هدف به‌‌چشم می‌‌خورد که گویی حرکتی است نامطمئن به سوی وضعیت عادی جدید؛ هرچند داغ از‌‌دست‌‌رفتگان تا ابد بر دل شخص خواهد ‌‌ماند.

موفقیت هنرمندانه‌‌ی وولف در خلق داستانی از پوچی، به ساختار روایی شخصی خودش تبدیل می‌‌شود؛ چنان‌ که یکی از شخصیت‌‌ها می‌گوید «میان آشفتگی، ساختار وجود داشت.» راهی دیگر برای یافتن معنا و ساختار در زمانه‌‌ای این‌چنین، کشف چگونگی جهت‌‌دهی به سرگردانی شخصی خودمان است. وولف در اثرش نشان می‌‌دهد هنر از دیرباز راه‌‌هایی پیش روی ما گذاشته تا آشوب و تردید را با ساختن داستانی جدید از دل این مواد پراکنده به نمایش بگذاریم.

شاید ادبیات در جهت‌‌دهی به این نوع بحران‌‌های روایی به ما کمک کند. شاید راهش بازنمایی بحران‌ها باشد. شاید با قصه خواندن و قصه گفتن بتوانیم راهی برای زندگی در دوران تردید پیدا کنیم و بپذیریم که نمی‌‌دانیم این داستان کی و چگونه پایان می‌‌یابد. شاید این‌‌گونه، میان شک و تردید شدیدمان، معنایی بسازیم.


نویسنده: الیزابت آوتکا

مترجم: آیدا حق‌نژاد

منبع: واشینگتن‌‌‌پست