عملکرد گروههای پزشکی به عملکرد گروههای آتشنشانی شباهت زیادی دارد و پزشکان متخصص نقش رهبر گروه را بازی میکنند. ما از پزشکان انتظار داریم شجاع باشند و هیچ وقت تسلیم نشوند. اما اصرار بر شجاعت و سرسختیِ پزشک گاهی به رنج بیشترِ بیمار و پزشک منجر میشود و فشار روانی را برای پزشکان، مخصوصاً پزشکان جوان، تحملناپذیر میکند. قصهگویی میتواند راهی برای مدیریت این فشار باشد و کمک کند پزشکان تجربههای خود را با یکدیگر به اشتراک بگذارند. جنبش روایتگری پزشکی در 1990 در دانشکدهی پزشکی کلمبیا پا گرفت و جسیکا زیتر که از چهرههای مهم این جنبش است در این مطلب بیکاغذ اطراف شرح میدهد که قصهگویی چگونه میتواند رنج بیمار و پزشک را کمتر کند.
نمیتوانم بگویم که شگفتزده شدم. من راهبرِ برنامهای بودم که در آن از قصه برای کمک به پزشکان جوان و مدیریت بار روانی و عاطفیِ همراه با مراقبت از بیماران استفاده میشد. بنا به تجربهی من، گفتوگوی صادقانه دربارهی چنین مباحثی در فرهنگ پزشکی نادر است و، راستش را بخواهید، پزشکان به صورت تلویحی از چنین کاری نهی میشوند.
گفتم «خب، میخوام دربارهی وقتی حرف بزنم که پزشک متخصصِ قصه خودِ من بودم.» نفس گرفتم و داستانم را شروع کردم. بیمارم زن نه چندان پیری بود که تا پیش از ایست قلبیاش سالم بود. از آنجا که متخصصان بخش مراقبتهای ویژه درگیر کار دیگری بودند، من مسئول عملیات احیا شدم. با وجود تمام تلاشهای ما ضربان قلب او چندین ساعت بالا و پایین میشد و قلبش نمیتوانست به اندامهای مختلف خون برساند. بارها تزریق آدرنالین، شوک الکتریکی و ماساژ قلبیِ زنجیرهای از انترنهای خسته نتوانست ضربان قلبش را بازگرداند. در نتیجه، خون او اسیدیتر شد، کلیههایش از کار افتادند و کبدش هم در حال مرگ بود. باورکردنی نبود اما روز اول چند بار به هوش آمد و گهگاه ناله میکرد. نمیتوانستیم او را بیهوش کنیم، چرا که هر داروی مسکّن یا بیهوشکنندهای میتوانست باعث کاهش بیشتر فشار خون لبمرزی او شود. چند ساعت با تمام قوا کار کردیم، اما وضعیتش مدام بدتر میشد. مطمئن شده بودم که دیگر برگشتی در کار نیست.
عملکرد گروههای پزشکی به عملکرد گروههای آتشنشانی شباهت زیادی دارد. مسئولیت راهبری بر دوش رئیس یا پزشک متخصص است که گروه را مستقیم به سمت آتش میبرد تا مأموریت را به سرانجام برسانند. انتظار میرود این افراد شجاع و متکی به خود باشند و بالاتر از همهی اینها، هیچ وقت تسلیم نشوند. گاهی، مثلاً وقتی بیمار جوان است، سابقهی بیماری ندارد یا شرایطش در زمان پذیرش به شکلیست که برگشتپذیر به نظر میرسد، این انتظار بیشتر است. و در مواردی که مداخلهی مخاطرهآمیز اما خوشقلبانهی ما در واقع اوضاع را بدتر میکند، دست کشیدن غیرممکن میشود. میدانستم برای گروه من، در نظر نگرفتن همهی راهها چقدر دشوار است. همچنین میدانستم که اگر بخواهم روشمان را تغییر بدهم، با من مخالفت میکنند. یادم هست میخواستم خستگیام را به مبارزهی بیشتر تبدیل کنم. خود من هم پیش از این ماجرا دربارهی پزشکان متخصصی که پیشنهاد تغییر فرایندها را داده بودند، قضاوتهایی داشتم و حتی شایستگی آنها برای رهبری را زیر سؤال برده بودم. اما حالا خودم در رأس کار بودم و در مواجهه با وضعیتی که میدانستیم بیمار نجات نخواهد یافت، فهمیدم زمان آن فرا رسیده که در دست و پا زدن دیوانهوار خودمان برای نجاتش تجدیدنظر کنیم.
پرستاری دواندوان از کنارم گذشت تا باز هم اپینفرین بیاورد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم «وقتش شده که کارو متوقف کنیم. میخوام داروی مسکّن و بیهوشی تزریق کنم و بار بعد که قلبش وایساد دیگه ماساژ قلبی نمیدیم.»
گفتن این حرف دشوار بود. اما دشوارتر زمانی بود که اعضای گروه برگشتند و حیرتزده به من خیره شدند.
استفاده از داستان در تحلیل و پردازش تجربههای چالشانگیز مرتبط با پزشکی، همدلی را افزایش میدهد، سلامت عمومی و تابآوری را ارتقا میدهد و فرهنگی انسانیتر را ترویج میکند. با ایجاد فضایی امن برای روایت داستانها و شنیدن حرفهای یکدیگر دربارهی دردها و درگیریهای شخصیمان، دوباره جان میگیریم و برای رویاروییهای بعدی بهتر آماده میشویم.
یکی از انترنها ناباورانه گفت «اما اون فقط پنجاهسالشه». یکی دیگر از انترنها غرولندکنان و با عجله از کنارم رد شد و گفت «به نظرم باید بیشتر بهش وقت بدیم» و بعد، از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش کوبید. دلم لرزید. شورشی واقعی شروع شده بود. ظرف چند لحظه دربارهی خودم به تردید افتادم. صدای همکارانم و بقیهی حاضران را میشنیدم که ظاهراً داشتند مستقیم از من چیزهایی میپرسیدند، اما در واقع داشتند پشت سرم حرف میزدند که چرا این روش یا آن فرایند را امتحان نکردهام؛ مجموعهای از گزینههایی که هیچ کدام نمیتوانست این زن را نجات دهد. به احتمال زیاد آنها هم با من همنظر بودند که هیچ کدام از این روشها موثر نیست. اما نقش آنها مبارزه تا خط پایان بود؛ کاری که قهرمانان واقعی انجام میدهند.
در نهایت نتوانستم از پس صداهای درونیام بر بیایم، عقبنشینی کردم و ادامه دادیم.
ادامهی کار خوب پیش نرفت. بیمار به طرز فجیعی مرد. مرگ او بیش از آنچه انتظار داشتم طول کشید. بیست و چهار ساعت زنده ماند و همین واقعیت باعث شد اعتماد گروه به من بیشتر تحلیل برود، چرا که پیشبینیام یک روز خطا داشت. اما واقعیت این بود که بیمار بیش از حد لازم زجر کشید و این اتفاق زیر نظر من افتاد. چون نگران وضعیت فشار خون او بودیم، هیچ توجهی به درد و اضطرابش نکردیم. من آن روزها را روزهای شکست خودم قلمداد میکنم: برههی تسلیم من در برابر فرهنگی که آن را درونیسازی کرده بودم، فرهنگی که انجام «هر کار ممکن» را بر انجام «کارهای واقعاً مفید» ترجیح میدهد.
چند سال بعد، ناگهان دیدم دارم دربارهی این ماجرا با چند پزشک دستیار صحبت میکنم. فرهنگ فعلی دنیای پزشکی، اغلب ما را تحت همان فشار اخلاقیای که من آن روز تجربه کردم قرار می دهد. این وضعیت فقط به مشاهدهی رنج طاقتفرسا محدود نمیشود، بلکه نمیگذارد دیدگاههای دیکتهشده را زیر سؤال ببریم یا از آنها فاصله بگیریم؛ دیدگاههایی که در حقیقت میتوانند بیش از منفعت، رنج به دنبال داشته باشند. این وضعیت قطعاً در شیوع افسردگی شدید، خودکشی و سوءمصرف مواد میان پزشکان نقش دارد.
قصههایی که مرهم پزشکان میشوند
یکی از راههای مواجهه با این فشارْ قصهگوییست، روشی که قلب برنامهی آزمایشی من بود. جنبش روایتگری پزشکی، سال 1990 در دانشکدهی پزشکی کلمبیا پا گرفت و قصهگویی را به دانشکدههای پزشکی و برنامههای آموزشی دیگر معرفی کرد. دادهها نشان میدهند که استفاده از داستان در تحلیل و پردازش تجربههای چالشانگیز مرتبط با پزشکی، همدلی را افزایش میدهد، سلامت عمومی و تابآوری را ارتقا میدهد و فرهنگی انسانیتر را ترویج میکند. با ایجاد فضایی امن برای روایت داستانها و شنیدن حرفهای یکدیگر دربارهی دردها و درگیریهای شخصیمان، دوباره جان میگیریم و برای رویاروییهای بعدی بهتر آماده میشویم.
در این راستا، من در برنامهی آموزشیام، با استفاده از تجربههایم همه را به تأمل در «فرهنگ درمان به هر قیمتی» دعوت میکنم؛ فرهنگی که ما پزشکان در آن غرق شدهایم. با استفاده از داستانهای خودم و مستندی از نتفلیکس که در بخش مراقبتهای ویژه تهیه شده است، محصولی چندرسانهای تولید شده که هدفش نمایش بخشی از هیجانها و ترسهاییست که نمیگذارند بهترین کار را برای بیمارانمان انجام دهیم.
آن روز، بعد از تعریف داستانم برای پزشکان اورژانس، در سکوتی ناخوشایند منتظر ماندم. به نظرم آمد که چرخهای ذهنشان شروع به حرکت کرد. حتی بعد از گذشت این همه سال نوشتن و صحبت دربارهی این ماجرا، همان حملهی آشنای اضطراب را حس کردم. یعنی آنها دربارهام چه قضاوتی میکردند؟
در نهایت یکی از دستیاران شروع به صحبت کرد. انگار میترسید این حرفها به ضررش تمام شوند. باتردید گفت « یادم هست یک بار ایست قلبی یه بیمارو اعلام کردیم. بعد از پنجاه دقیقه احیای مداوم، پزشک متخصص تصمیم گرفت کارو متوقف کنیم. اولش همه احساس میکردیم خلاص شدیم. اما بعد یکی گفت دلش نمیاد کارو متوقف کنیم. برای همین دوباره احیا رو شروع کردیم. بیست دقیقهی دیگه هم ادامه دادیم تا در نهایت بیمار فوت کرد. اما همه احساس عجیبی داشتیم، انگار که پزشکِ متخصص جرمی کرده بود. دلم براش میسوخت چون احساس میکردم شرمندهست که اول از همه کارو رها کرده.»
چند نفری با تردید سرشان را به علامت تأیید تکان دادند. یکی دیگر از دستیاران دستش را بلند کرد و گفت «یه بیمار آوردن اورژانس که تصادف شدیدی کرده بود. چند ساعت هی اعلام مرگ میکردیم و هی دوباره سعی میکردیم. هر کاری که به ذهنمون میرسید انجام دادیم اما داشت میمرد. یکی پیشنهاد داد که قفسهی سینه رو باز کنیم تا ببینیم میتونیم کاری کنیم که ضربان قلبش برگرده، مثلاً تخلیهی مقداری مایع یا هر کار دیگهای. دیوانگی بود. حتی چند نفری پوزخند زدن. هیچ کس تصور نمیکرد این کار فایدهای داشته باشه. و حتی اگه فایده داشت، اندامهاش دیگه از کار افتاده بودن. پزشک متخصص گفت نه. و من از دست پزشک متخصص عصبانی شدم. یادم هست حتی بفهمینفهمی ازش متنفر شدم. فکر میکردم دربارهی بیمار کوتاهی کرده.»
نگاهی به اتاق انداختم. آن چند نفری که حرف زده بودند، کمی شوکه و حتی ترسیده به نظر میرسیدند. اما بقیه انگار احساس رهایی میکردند. و بعد گفتوگویی صمیمی شکل گرفت؛ گفتوگویی دربارهی دشواریهای عاطفی و چالشهای روانشناختی این حرفه. و یک بار دیگر، دیدم که ذهنیتِ میدان جنگی چطور همهی ما را تحت تأثیر قرار داده؛ از بیمار، تا کادر درمان، آموزشدهنده و آموزشگیرنده.
باید فضای امنی برای شاغلان نظام درمان فراهم کنیم تا بتوانند دربارهی آنچه رنجشان میدهد تأمل کنند و هضمش کنند. در این صورت، میتوانیم همهی قوای خود را صرف کار دشوار تصمیمگیریِ بیمارمحور کنیم، آن هم در لحظههایی که چنین کاری واقعاً ضرورت دارد، یعنی بر بالین بیمار در حال مرگ.
دربارهی نویسنده: جسیکا زیتر، پزشک و کارشناس ارشد سلامت عمومی، متخصص مراقبتهای ویژه است و یکی از چهرههای شاخص جنبش روایتگری پزشکی. او نویسندهی کتاب «آخرین تیر ترکش: یافتن راهی بهتر برای پایان زندگی»ست.
منبع: هارواردبیزینسریویو
سیستم کیس ریپورت یا سناریو ی مرگ بیمار سالهاست که تو کشور ما اجرا میشه . اینکه بعد از مرگ هر بیماری آدم حالش خراب میشه کاملا طبیعیه و عذاب وجدان از اینکه شاید میشد کاری کرد که برگرده . اما این کیش ریپورت سالهاست که تو دانشگاههای علوم پزشکی برگژار میشه و جدای از اون اخلاق پزشکی یه شاخه ی جذاب پزشکی هست که کارش همینه . و تو ایران من ندیدم کسی از ابزار احساسش راجع به تصمیم برای عدم احیای بیمار ترسی داشته باشه .
یه پیشنهاد دارم اگه برای انتخاب مقاله های مربوط به ماجراهای پزشکی از یه بیمارستانی کمک بگیرین خیلی عالیه .
این مساله فکر کنم یه جورایی مرتبطه با مساله اتانازی که در فارسی بهمرگی ترجمه شده.
درباره مساله روایتگری برای کاهش رنج پزشکان و بیماران لاعلاج هم الیزابت کوبلر راس سالها پیش گامهای مهمی برداشته و عمرش رو وقف مسائل مهمی کرده که شرحش در کتاب خاطراتش اومده. مطالعه این کتاب رو که به فارسی هم ترجمه شده به همه علاقهمندان این حوزه پیشنهاد میکنم.