در فاصلۀ دو گلوله | روایتی از زندگی در همسایگی جنگ
جنگی که با هجوم سراسری عراق به مرزهای زمینی و هوایی کشورمان در پایان تابستان ۵۹ شروع شد و تا میانههای تابستان ۶۷ ادامه پیدا کرد، مجموعۀ عظیم و عجیبی است از روایتهای خرد و کلان پراکنده در وسعت یک سرزمین و در میان جمعیتی که هرکدام به نوعی از آن تاثیر پذیرفتند؛ از آنها که جبهه رفتند و تفنگ دست گرفتند تا آنها که در دفاع، نقش دیگری برای خودشان تعریف کردند. از آنها که تانکها و سربازان دشمن را به چشم دیدند تا آنها که جنگ را با صفیر آژیر و هواپیما شناختند. بعد از گذشت نزدیک به سیسال، خیلی از حماسهها و رشادتهای قهرمانان نامی و گمنامِ خط مقدم، هنوز بکر و دستنخورده، در انتظار روایتشدن باقی ماندهاند اما شاید بکرتر از آنها، روایت مردمی باشد که کمی اینطرفتر، در تیررس روزانۀ توپها و خمپارهها و گاهی در چند صدمتری نیروهای دشمن، در کنار رشادت قهرمانانی که مرزها را نگهمیداشتند زندگی را دوباره تعریف کردند و خانه و شهر و خاکشان را زنده نگهداشتند. این متن روایتی است از روزها و ماههای آغازین حملۀ عراق از زبان آدمهایی که جنگ برایشان چیزی بیشتر از اخبار تلویزیون یا صدای آژیر و ضدهوایی بود.
آرایشاتْ حرام | روایت محبوبه کلایی از کلود مونه، کربلا و کاشی حرم
باقر میگوید «کم عمرک؟» نگاهش میکنم. زن با آن چشمهای سحرآمیزش وراندازم میکند. هنوز سؤال اول را نفهمیدهام که دومی را میپرسد. «تهران؟» میگویم «قم.» خوشحال میشود. میخندد. میگوید «خوب. خیلی خوب. آنجا خانه دارم.» باز میپرسد «سن، عمر چقدر؟» با آن چراغقوهای که به دست دارد عین بازجوها به نظر میرسد. با انگشتهام نشان میدهم، بیستودو. زن میخندد و چیزی را تأیید میکند. باقر میگوید «اینجا خانۀ شما. بمان هر بخش که دوست داری.» میگویم «نه، هتل هست. باید بروم.» درجا میگوید «یعنی میخواهم شما زوجه باشی با من. زوجه میفهمی؟» به خودم میآیم. در آن قعر تاریکی میتوانم حس کنم که رنگم حسابی پریده. وقتی توی حرم به التماس افتاده بودم و دعا میکردم برای همیشه اینجا بمانم، هیچ فکرش را نمیکردم چنین راهحل واقعگرایانهای پیش پایم بگذارند. میروم سمت زهرا. دفتر را از زیر دستش میکشم. سعی میکنم همزمان که ادوات پخشوپلای نقاشیام را جمع میکنم، نشان ندهم چقدر ترسیدهام.