آرایشاتْ حرام | روایت محبوبه کلایی از کلود مونه، کربلا و کاشی حرم
باقر میگوید «کم عمرک؟» نگاهش میکنم. زن با آن چشمهای سحرآمیزش وراندازم میکند. هنوز سؤال اول را نفهمیدهام که دومی را میپرسد. «تهران؟» میگویم «قم.» خوشحال میشود. میخندد. میگوید «خوب. خیلی خوب. آنجا خانه دارم.» باز میپرسد «سن، عمر چقدر؟» با آن چراغقوهای که به دست دارد عین بازجوها به نظر میرسد. با انگشتهام نشان میدهم، بیستودو. زن میخندد و چیزی را تأیید میکند. باقر میگوید «اینجا خانۀ شما. بمان هر بخش که دوست داری.» میگویم «نه، هتل هست. باید بروم.» درجا میگوید «یعنی میخواهم شما زوجه باشی با من. زوجه میفهمی؟» به خودم میآیم. در آن قعر تاریکی میتوانم حس کنم که رنگم حسابی پریده. وقتی توی حرم به التماس افتاده بودم و دعا میکردم برای همیشه اینجا بمانم، هیچ فکرش را نمیکردم چنین راهحل واقعگرایانهای پیش پایم بگذارند. میروم سمت زهرا. دفتر را از زیر دستش میکشم. سعی میکنم همزمان که ادوات پخشوپلای نقاشیام را جمع میکنم، نشان ندهم چقدر ترسیدهام.
بهش نمیآمد اسمش زورآباد باشد | روایتی از کتاب «رهیده»
اصلاً به خانههای بزرگ و حیاطهای سرسبز محله نمیآمد اسمش زورآباد باشد. من در زورآباد به دنیا آمده و قد کشیده بودم. زورآبادی بودن داغی بود روی پیشانیام که سخت میشد پنهانش کرد. تنها اعتراضم به زمانه و جبرش این بود که وقتی در مدرسه یا جایی میپرسیدند «بچهی کُجانی؟» نگویم زورآباد و بهجایش اسم خیابان عاشورا را بیاورم که البته دروغ نبود، چون همهی کوچهها و خیابانهای زورآباد از عاشورا منشعب میشدند.
نه هنوز | یادداشتی بر کتاب رهیده
انگار شهر را خاک مرده پاشیدهاند. آخر ده روز است که مردم این محله نخوابیدهاند. همه خستهاند. داد زدهاند، هروله کردهاند، ریزریز اشک ریختهاند و با صدای اذان ظهر گفتهاند «وای حسین کشته شد»، گویی واقعاً ظهر عاشورای سال 61 است و دیگر کاری از دستشان برنمیآید. همه سرافکنده و بیجان، تسلیم شدهاند و رفتهاند و کسی نیست که بخواند «کجایید ای ز جان و جا رهیده / کسی مر عقل را گوید کجایی».
منِ حسین، حسینِ من، من و حسین | نقدی بر «رهیده»، چهارمین کتاب از مجموعهی کآشوب
«رهیده»، تازهترین اثر از مجموعهی «کآشوب»، فرصتی تازه برای خواندن روایتهایی است که قرار است بازتابدهندهی نسبتِ شخصی روایتگران با حسینی که فهمیدهاند باشد. این مطلب بیکاغذ اطراف نقدی است بر این کتاب به قلم بهاره جلالی که برای نوشتن از رهیده، از آثار قبلی مجموعه کمک گرفته است چرا که به تعبیر خودش، «اکنون پدیدهی «کآشوب» به چنان پختگی در آثار مناسبتی ما رسیده که خودش بهتنهایی گفتمانی تازه خلق کرده و میتوان هر جلدش را نسبت به مفروضات همین گفتمان سنجید.»
شهید شد عباس محترم | روایت شادروان محمدسرور رجایی از هیئت مهاجران افغانستانی
آیینها و مناسک عاشورایی از مهمترین حلقههای اتصال ما ایرانیها و ملتهای همسایهمان است. محرم که میرسد، انگار همهی تفاوتها رنگ میبازند و عاشورا نقطهی تلاقی همهی ما میشود. مهاجران افغانستانی مقیم ایران هم، با اینکه از وطن دور ماندهاند، هر سال سنتهای عاشورایی را در هیئتهای خاص خود یا در کنار برادران و خواهران ایرانیشان به جای میآورند. این مطلب بیکاغذ اطراف روایتی است که پیش از این در کتاب رستخیز، دومین کتاب مجموعهی کآشوبِ نشر اطراف، منتشر شده است و مرحوم محمدسرور رجایی ــشاعر، نویسنده و پژوهشگر افغانستانیِ ساکن ایران که روز 7 مرداد 1400 درگذشتــ در این روایت از حالوهوای هیئت افغانستانیهای باقرشهر میگوید.
نشانهای آفتابی برای سرزمینهای ابری | روایتی از پیادهروی اربعین
شهریور 97، یک روز پشت میز کارم در ایمیلها دنبال عکسی با کلیدواژهی اربعین میگشتم که به ایمیل خواندهنشدهی یک سایت گردشگری برخوردم. درخواست یک دانشجوی مطالعات سیاسی دانشگاهی معروف در کانادا بود برای پیدا کردن همسفر پیادهروی اربعین. فکر کردم که این راه را من همیشه با همراهانی شبیه خودم رفتهام و این میتواند فرصت خوبی برای درک نگاهی بیرونی به این رویداد باشد. درجا اعلام کردم که با تسلطم به عربی و انگلیسی میتوانم کمکت باشم. آنچه اینجا نوشتهام روایتی است از همراهی ششروزهی من و دوستم کمیل با برایان ساندرز کانادایی در سفر اربعین. نگاههای بیرونی و همراهشدن با کسی که لزوماً با پیشینه و تعصب شیعی بزرگ نشده است یک بار دیگر عیار ارزشهایی را که به آنها خو کردهایم نشانمان میدهند و از آن سو، راه را برای انتقال واضحتر پیام امام شهید هموار میکنند.