نقشهها را موشک کن | یادداشتی بر کتاب «قطاری که ایستگاه نداشت»
در کتاب «قطاری که ایستگاه نداشت» میبینی که میشود همهچیز این جهان را جابهجا کرد، لااقل در محدودهی ذهن و زبان. میشود ابرها را روی سنگفرش کشید و باران را از زمین به آسمان باراند یا ستارهی قطبی را در جیب شلوار گذاشت و آن را به رفیقی قرض داد. همین میشود که روایت در جایی ما را میان شعر و داستان قرار میدهد. بهیچ آک به ما نشان میدهد که میشود مرزهای جهان را بر هم زد. چیزهای سخت و سفت میتوانند تغییر کنند و هر آنچه سخت و استوار به نظر میرسد، میتواند دود شود و به آسمان برود.
ثمین و معنای زندگی | روایتی از تابآوری زنانه
یک سال بعد از زلزلهی سال ۹۶ کرمانشاه برای تفحص چیزی شبیه تاریخ شفاهی تروما به مناطق آسیبدیدهی ثلاث باباجانی و سرپل ذهاب رفتم. قرار بود با همراهی گروهی جامعهشناس در پی روایتهای مردم بومی دربارهی بحران باشیم و کانکس به کانکس لحاف چهلتکهی تاریخشان را وصلهپینه کنیم. پیش از سفر دوست داشتم روایت من، شبیه عصای موسی، باقی روایتها را به ریسمانهایی پارهپاره تبدیل کند. آوارهای زلزله را به دنبال معنایی تازه زیرورو میکردم اما حس میکردم نابلدم. سرخورده شده بودم. با اینکه هر روایتِ تازه مانند پسلرزهای بود که از نو آواری بر سرم میریخت، میدانستم آنچه در حال ثبت و ضبطش هستم، بیش از آنکه تاریخ شفاهی باشد، تاریخ سینمایی و سیاسی ویرانی است.
جهانی که از حرکت نمیایستد | روایت یک معلم سیزدهروزه
«برای من، معلم بودن شبیه داشتن جعبهابزاری ضروری در انتهای انباری قدیمی بود. نمیدانستم دقیقاً کجای زندگی به کارم میآید. فقط خیلی روزها آچار فرانسهای میشد تا سایر مهارتهای تکهوپارهام را چفت کنم، مثل آن روزهای سال 99 که شیر حوصلهی بیشتر معلمان و شاگردها چکه میکرد.» این مطلب بیکاغذ اطراف روایتی است از تجربهی ارتباط یک معلم بیحوصله با شاگردانش در روزهای قرنطینه؛ تجربهای کوتاه که او را متصل میکند به درکی دیگر از شغلی که هنوز برایش ملموس نیست.