آدری هپبورن، سقوط، صاعقه و چند اتفاق دیگر | روایتهایی از پل استر
پل استر چهاردهساله که برای تعطیلات تابستانی به اردوگاهی دانشآموزی رفته، دچار حادثهای تلخ میشود. در مقابل دیدگانش صاعقهای به یکی از دوستانش برخورد میکند و او را میکُشد. پل استر نوجوان یک ساعت کنارش مینشیند و سعی میکند کمکش کند، غافل از اینکه پسرک همان لحظۀ اول از دست رفته و قرار نیست هیچوقت بیدار شود. صورت کبود، چشمان نیمهباز، دهان کج و دندانهای پسر مرده تصاویری هستند که او هیچوقت فراموششان نمیکند و لحظهای از آنها خلاص نمیشود. پل استر در این جستار از قصهها و خاطرات تأثیرگذاری میگوید که همیشه در یادش ماندهاند. روایتهایی که علیرغم پراکندگی در یک چیز مشترکاند: او را به سمت نویسندگی سوق دادهاند و انگیزهای برای نوشتن شدهاند.
به زبانی جز زبان خودم | جستاری از هشام مطر
زبان یعنی ترجمه. هر واژهای که استفاده میکنیم نماد چیزی است اما هرگز نمیتواند خودِ همانچیز باشد. و مثل هر ترجمهای، اتکاناپذیری زبان، ظرافتهای متغیرش، سایهروشنها و تردیدهایش، و همهٔ شکافها و کاستیهایی که ممکن است در آن بیابیم، آن را به خطر میاندازد و به پیش میبرد و شگفتانگیزش میکند. برای همین است که نویسندهها، حتی آنهایی که هرگز از محدودهٔ زبانِ مادریشان خارج نشدهاند، کشمکشی بیسروصدا را در رابطهشان با زبان تجربه میکنند. کار روزمرهٔ نویسندهها، خواه خود را در خدمت میراثِ ملیشان ببینند و خواه خود را در سیلاب احساساتِ انسانی غرق کنند، ترجمه است. و هر جا که ترجمه هست، ترس از کجفهمی نیز حاضر است؛ ترس اینکه هیچکس تو را نفهمد. همهٔ ما میلی نهانی به نوعی سرراستی داریم، به یک زبان مادریِ واقعی، به زبانی پیشازبانی که درست به قلبِ چیزها برود و آنیترین، مبهمترین و گریزپاترین افکار و عواطف را نشان دهد. تناقض در اینجاست که چنین بیانِ بیواسطهای، اگر ممکن بود، ادبیات را کمرنگ یا حتی کاملاً منسوخ میکرد. بیان انسانی لبریز از سکوت است. همهٔ کتابهایی که عاشقشان هستیم، به توافقِ جمعیِ ما بر سر ناگفتنیها متکیاند.
نویسنده و زبان مادری | جستاری از فابیو مورابیتو
نویسندهای که از زبانی به زبان دیگر کوچ کرده در زبان میزبان دنبال زبانی از آنِ خود میگردد؛ زبانی که به شکلی نمادین او را به طبیعی بودن زبان مادری، زبان بیلهجه، بازگردانَد. بنابراین در نظر چنین نویسندهای «سبک» همهچیز است. البته برای نویسندهای که به زبان مادریاش مینویسد هم مسئلهی سبک به رگ و ریشه مربوط میشود. اگر اینطور نباشد، اصلاً نویسنده نیست. چون نویسنده صرفاً کسی نیست که مینویسد؛ کسی است که نوشتن برایش تنها شکل هویت شده است. با این حساب نویسندهای که به زبان مادریاش مینویسد، میتواند به نویسندهای که از زبانی به زبان دیگر کوچ کرده چنین بگوید: چیزی که تو را متمایز میکند نوشتن به زبانی دیگر نیست، بلکه نویسنده بودن است، و وجه تمایز همهی ما نویسندگان همین است که خود را نه به زبان خود، که به زبان دیگران بیان میکنیم.
کتاب، قلبی در سینهی دیگری | سولنیت از خلوت خواندن و نوشتن میگوید
آن شیئی که کتاب مینامیم واقعاً کتاب نیست، بلکه ظرفیت بالقوهاش است، همانند صفحهی نت موسیقی یا دانهی گیاه. فقط حین خواندن است که کتاب به تمام و کمال هستی مییابد؛ و آشیانهی واقعیاش درون ذهن خواننده است، جایی که این سمفونی طنینانداز و آن دانه سبز میشود. کتاب قلبی است که تنها در سینهی دیگری میتپد. من در کودکی مدام میخواندم و بهندرت حرف میزدم، چون احساس دوگانهای به محاسنِ معاشرت، به خطرات مسخره شدن، تنبیه شدن یا رسوا شدن داشتم. تصور درک شدن و تشویق شدن، بازشناسیِ خودم در دیگری یا تصدیق شدن به ذهنم هم خطور نکرده بود و هیچ نمیدانستم که چیزی برای ارائه به دیگری نیز در خودم دارم. به همین خاطر کتاب میخواندم و کوهی از واژهها را فرومیبردم و تا سالها روزی یک رمان کودک و بعدها یک رمان بزرگسال، در هفته حدود هفت کتاب، را با ولع میبلعیدم؛ روزهی سکوت گرفته بودم و دستهدسته کتاب از کتابخانه به خانه میآوردم.
من با او نویسنده شدم | جستاری از توماس هورلیمان
توماس هورلیمان سال ۱۹۵۰ در شهر تسوگ سوئیس متولد شد. او در مدرسهی رهبانی آینزیدِلن تحصیل کرد، سپس در زوریخ و در دانشگاه آزاد برلین فلسفه خواند و حالا در سوئیس زندگی میکند. او افزون بر چندین نمایشنامه ، رمانهای بازگشت به خانه، چهل گل رز و مجموعه داستان زن تسینی را تألیف کرده است. نمایشنامهها، آثار داستانی و جستارهای هورلیمان برندهی جایزههای بسیاری شدهاند، از جمله جایزههای توماس مان، یوزف برایتباخ و هوگو بال. هورلیمان، که در سال ۲۰۱۹ برندهی جایزهی گوتفرید کلر هم شده، عضو فرهنگستان هنرهای زیبای بایرن، فرهنگستان زبان و ادب آلمان و فرهنگستان هنر برلین است. آثار او به بیش از ۲۱ زبان ترجمه شدهاند و رمان الماس سرخ وی در سال ۲۰۲۲ نامزد دریافت جایزهی کتاب سال سوئیس شد. ستاره نوتاج جستار «نوشتن» را از آخرین مجموعه جستار هورلیمان با عنوان پیادهروی دمِ غروب با گربه (۲۰۲۰) انتخاب و ترجمه کرده است.
نوشتن بدون مرز | گفتوگو با یوکو تاوادا
یوکو تاوادا، داستاننویس و جستارنویس ژاپنیآلمانی، به هر دو زبان ژاپنی و آلمانی، رمان، داستان، جستار و شعر مینویسد و تا کنون برندهی جوایز معتبری شده است. تاوادا که در جستارهای «ارواح ملیت ندارند»، اولین کتاب از مجموعهی «زندگی میان زبانها»ی نشر اطراف، سراغ تجربهی زیستن میان دو زبان و نوشتن به دو زبان رفته، در مصاحبهی «نوشتن بدون مرز» هم از همین تجربه میگوید؛ از تجربهی مهاجرت، زیستن و اندیشیدن و نوشتن در فضای بینابینی دو زبان، و سروکله زدن با زبان تازه. و جالب است که ردِ این زیستن در فضای بینابینی زبانها در همین مصاحبه هم پیداست؛ مصاحبهای که بعضی جملههایش ژاپنیاند، بعضی آلمانی، و بعضی هم انگلیسی.
همزمان، به دو زبان | سرگردانیهای یک نویسنده
تجربهی نوشتن، برای آدمهایی که با بیشتر از یک زبان سروکار دارند و در بیشتر از یک زبان نفس میکشند و زندگی میکنند، حالوهوایی متفاوت دارد. چنین آدمهایی، چه در گفتوگوهای عادی روزمره و چه هنگام نوشتن، مدام بین چند زبان نوسان میکنند و معمولاً هم هر یک، به شیوهی خاص خودشان، نقطهی تعادلی پیدا میکنند. مجموعهی «زندگی میان زبانها»ی نشر اطراف، که کتاب «ارواح ملیت ندارند» نخستین عضو آن است، سراغ آثار نویسندگانی میرود که به تجربهی زندگی در بیش از یک زبان اندیشیدهاند یا روایتشان از تجربهی زبان و بازیهایش در فرایندهای نوشتن، خواندن، سخن گفتن و شنیدن را با مخاطب در میان گذاشتهاند. جستاری که اینجا میخوانید هم به لحاظ مضمونی با همین مجموعه مرتبط است و کامیل بورداس، نویسندهی فرانسویآمریکایی، در این جستار از تجربهی نوشتن و زیستن میان زبانهای انگلیسی و فرانسوی میگوید.
بنویس تا از نفس بیفتی | آنی دیلارد از نوشتن میگوید
حسوحالِ نوشتن کتاب به حسوحال کسی میماند که بیخود از عشق و تهور، دور خودش میچرخد. شبیه حسوحال خلبانی بدلکار، حین اجرای حرکات دورانی در آسمان، یا حال کرم کوچکی که در جستوجوی مسیرش از ساقهای بالا میرود. در بدترین حالت هم، در سطح کلنجار رفتن با جملهها، احساسی است شبیه کشتی گرفتن با خرس. در بهترین حالت، حسوحال نوشتنْ موهبتی است بیمنت. ارزانیات میگردد، اگر پیگیرش باشی. پیاش میگردی، آنقدری که مچ دستت تیر میکشد، کمرت تیر میکشد، مغزت سوت میکشد و آنگاه، فقط آنگاه، به تو ارزانیاش میدارند. از گوشهی چشم، پیش آمدنش را میبینی. بستهای است روبانپیچ شده، با دو بال سفید. یکراست به سویت پرواز میکند. میتوانی نام خودت را بر آن بخوانی. اگر توپ بیسبال بود، قضیه فرق میکرد و باید محکم به آن ضربه میزدی تا از زمین بازی به بیرون پرتاب شود. ولی به شکل حرکت آهسته میبینیاش. در حرکت آهسته، یک فریم از هزار فریم مثلاً، میبینیاش. به بال زدن آهستهی شاهین میماند.
میخواستم نویسنده بشوم، نه خلافکار | برشی از کتاب «حفره»
اگر عکسها و مصاحبههای جک گانتوس را ببینید شاید باورتان نشود این نویسندهی کتابهای کودک و نوجوان همان کسی است که نوجوانیاش را با قاچاقچیهای مواد مخدر سر کرده و به زندان هم افتاده. گانتوس در کتاب حفره که در ژانر مموآر یا خاطرهپردازی نوشته شده، تعریف میکند که از بچگی میخواسته نویسنده شود اما هیچوقت کاری جز رؤیاپردازی برای رسیدن به این هدف نکرده بوده. تا اینکه بالاخره، به خاطر خلافکاریهایش به زندان میافتد و آنجا یاد میگیرد به کمکِ نوشتن از سختترین لحظههای زندگیاش عبور کند و به رؤیایش برسد. گانتوس در کتاب حفره به ما نشان میدهد که در نوجوانی چه سرگشته بوده و وقتی کارش به زندان کشیده، چگونه راهی پیدا کرده تا سلول زندان مدفن ایدههای داستانی و علاقهاش به ادبیات نباشد.