از گلستان تا خیابان | سرگذشت خوابگاه 16 آذر دانشگاه الزهرا در سه روایت
خوابگاه 16 آذر نامش را از خيابانی كه سر نبشش بود وام میگرفت؛ آپارتمان 13 طبقۀ فرتوت و تقریباً نیمهویرانی که دانشگاه الزهرا آن را برای دانشجویان متأهل، دانشجویان خارجی سایر دانشگاهها و تنبیه تنبلهایی چون ما که عمداً يا عملاً درس را کش داده بودیم در نظر گرفته بود. در این خوابگاه نه از درختان بلند پیچکپوش خبری بود، و نه از نهر آب روان. آپارتمانی بود خسته و نیمهجان با معماری پهلوی دوم که بیشتر اوقات آسانسورش خراب میشد. اگر گلستان ونک تمثيل بهشت زمينی و باغ عدن بود، خيابان 16 آذر استعارهای از هرجومرج، شلوغی و زندگی شهری بود. ما وقتی از بهشت گلستان به جهنم خيابان تبعید شدیم اين را فهميديم كه «افسوس! انسان قدر سعادت را نمیداند، موقعی میفهمد که آن را از دست داده است.»
جایگاه حقیقت در روایت شخصی | جستاری از ویوین گورنیک دربارۀ خاطرهنویسی
در هر بحثی که دربارۀ «روایت شخصی» صورت میگیرد، کلمۀ «تفکر» کلید ماجراست. تفکر عمیق است که موفقیت و ناکامی کاری را رقم میزند. چیزی که در اینجا به آن فکر میکنیم تجربهای عاطفی است که در دل رابطه، موقعیت یا مجموعه رویدادها جا دارد. «حقیقت» تجربهای است که نویسنده در پیاش است. برای آنکه خواننده بتواند همان چیزی را حس کند و بفهمد که راوی حس میکند و میفهمد – اگر قبول داشته باشید که تمام هدف نوشتن همین است – تفکرات راوی باید در بافتی روی دهد که خودش روشنگر است. پس ناگزیر باید با انبوه خاطرات پراکندهای که یکپارچگیشان نیز حفظ شده، بافت را ترکیببندی کرد (ترکیببندی، نه ابداع). همینجاست که خاطرهنویسی شبیه نوعی قطعۀ ادبی میشود، و همینجاست که دچار تمام گرفتاریهایی میشویم که این نوع نوشتن برای خوانندههایی ایجاد میکند که الزامات ترکیببندی و تفاوتش با انتقال واقعیتها را بهدرستی درک نمیکنند.
من پدرسگ نیستم، من دیوونه نیستم! | دربارۀ زندگی تراژیک بازیگر پ مثل پلیکان
پرویز کیمیاوی در سال 1351 مستند پ مثل پلیکان را ساخت که خیلی زود مورد توجه قرار گرفت و به یکی از شاعرانهترین فیلمهای تاریخ سینمای ایران تبدیل شد. روایت او دربارۀ آسِد، مردی تنها و گوشهنشین و مهربان، بود که در خرابههای ارگ طبس زندگی میکرد و هرگز پا از آنجا بیرون نمیگذاشت. گرچه گاهی بچهها به او آزار میرساندند اما مردم برای آسد احترام قائل بودند و به هر نحوی کمکش میکردند. با وقوع زلزلۀ طبس در سال 1357، ارگ به تلی از خاک تبدیل و پیرمرد هم زیر آوار دفن شد. بیش از دو دهه بعد گروههایی حین کاوش در منطقه، خیلی اتفاقی جنازۀ او را در میان شنها یافتند. اما پیکر آسِد به شکلی حیرتآور کامل و قابلشناسایی بود. و این سرنوشت تراژیک و شاعرانۀ مردی شد که بسیاری او را دیوانه میپنداشتند و فراموشش کرده بودند. قاسم فتحی در این جستار تحقیقی و گزارشی به سراغ برخی از مردم طبس و عوامل فیلم پ مثل پلیکان رفته و دربارۀ این شخصیت و زندگی او صحبت کرده است.
دایی امینالله و جان لیبادی | در باب قصهگویی برای کودکان
هر روز کتابهای زیادی برای مخاطب نوجوان وارد بازار نشر و کتابفروشیها و کتابخانهها میشوند. چه به صورت چاپی و چه به صورت الکترونیکی و صوتی. علاوه بر کتابهای ترجمهشدهی تکی یا سریدوزیشدهای مثل راموناها و سوفیها و جونی بیجونزها، مؤلفان داخلی هم بیکار ننشستهاند. اما نه هر قصهای برای کودکان و خردسالان مناسب است و نه قصهگویی برای آنها کار هر کسی است. مریم کوچکی که سالها است در کانون پرورش فکری و هنری با موضوع قصهگویی برای کودکان سروکار دارد، در این مطلب بیکاغذ اطراف از ظرافتهای قصهگویی برای کودکان میگوید.
زبان مادری | جستاری در باب اینکه قصهها را چه کسی باید بگوید
همهی داستانهایی که در کودکی میخواندم پایان خوشی داشتند. در صفحههای آخر بعضیهایشان، خورشید زردرنگ بزرگی در حال غروب بود که نشانی از کورسوی امید داشت. کتابهایی که در نوجوانی میخواندم با متنهای زنده و واقعی نویسنده از تجربههای شخصیاش، مدام به یادم میآوردند که وقتی قصهمان را برای دیگران تعریف کنیم، دیگران از آن قصه التیام مییابند، پس یعنی داستانها جهان را انسانیتر میکنند و ما با آنها فهم بهتری از جهان پیدا میکنیم. از نظر مادرم، قصههای شخصی ما فاقد جنبهی انسانی بودند و چیزی جز شرم در خود نداشتند. بنابراین او هم مانند مادرش، برای پنهان کردن آن شرم، از گفتن داستانها بازم میداشت. اما بهراستی چه مدت باید در زندگی دیگران حضور داشته باشیم تا بتوانیم بخشی از خاطراتشان را که مثل سایه به وجودمان چسبیده، با دیگران به اشتراک بگذاریم؟