دسته‌ی کنسول را که دستت ‌می‌گیری و قهرمانِ روایت را کنترل می‌کنی، سفر قهرمان می‌شود سفر تو و موانع و کشمکش‌های راه را پا به پایش تجربه می‌کنی. این همذات‌پنداریِ عمیقْ بازی رایانه‌ای را یکی از قدرت‌مند ترین رسانه‌های روایت می‌کند. این نوشته روایتی از همین تجربه است؛ روایت شخصیِ کسی ‌که ماه‌ها با ‌قصه‌ی یک بازی کامپیوتری درگیر می‌شود.


اولین تصویری که از شنیدن و یادآوری عنوان بازی Assassin’s Creed به ذهنم می‌آید، خاطره‌ی یک روز زمستانی در اسفندماه سال 88 است. دانشجوی ترم دوم رشته‌ی ادبیات انگلیسی دانشگاه قم بودم. زنگ خورده بود و همه‌ی بچه‌ها رفته بودند. فقط من و میلاد توی کلاس مانده بودیم. او هم Assassin’s Creed را دوست داشت امّا نه به اندازه‌ی من. داشتیم درباره‌ی معنای جمله‌ی «Altair, it seems my students do not fully understand what it is to wield a blade. Perhaps you could show them what you know»[1] که چند بار از طرف آدم‌های مختلف به ما، به‌عنوان قهرمان بازی، گفته می‌شد حرف می‌زدیم که صدای اذان آمد. کتاب‌ها و جزوه‌ها و بقیه خرت‌و‌پرت‌هایم را ریختم توی کوله و بندش را کشیدم و گیره‌اش را محکم کردم و گفتم «بریم نماز.»

میلاد پاشنه‌های کتانی‌اش را ور کشید. گفت «می‌ریم حالا، چه عجله‌ایه؟»

میلاد بچه‌ی تهران بود و توی این پنج‌شش ماهی که همکلاسی شده بودیم چند باری به‌نظرم آمده بود که احتمالاً درباره‌ی بعضی از چیزها مثل ما بچه‌های قم فکر نمی‌کند. برای همین غیر از Assassin’s Creed و بعضی صحبت‌های درسی،‌ ترسیده بودم درباره‌ی موضوع دیگری باهاش صحبت کنم.

کوله را روی شانه چپ انداختم. گفتم «حالا پاشو بریم، نماز اول وقت ثوابش بیشتره.»

پولیورش را روی تی‌شرت تن زد و گفت «تو واقعاً فکر می‌کنی خدا اون بالا بیکار نشسته ببینه تو چه ‌وقت نماز می‌خونی؟»

به‌خاطر دوستی‌مان بود یا برای این‌که وسط بقیه‌ی بچه‌ها تابلو نباشد و حساسیتی ایجاد نکند، نمی‌دانم به چه دلیلی تا آن روز این‌قدر تند و بی‌پرده با من صحبت نکرده بود و فکر می‌کردم جلوی من هم بترسد از این حرف‌ها بزند. فقط ساکت نگاهش می‌کردم. کیفش را برداشت و بلند شد رفت. دم ‌در کلاس که رسید، برگشت لبخندی زد و گفت «اگه واقعاً خدا این‌طوری باشه که تو می‌گی، من این‌جور خدایی رو نمی‌پرستم.»

عصبانی نبود. ناراحت نبود. لحن صحبتش هم این‌طوری نبود که مثلاً خواسته باشد بگوید «گمشو، بریز دور این مسخره‌بازی‌ها رو» ولی ‌ترسیده باشد. آرام و مطمئن حرف می‌زد انگار و همین آرامش و اطمینانش بود که پیدا کردن هر جوابی را برایم غیرممکن می‌کرد.

اتفاقی که برای من با Assassin’s Creed افتاد امّا چند سال قبل‌تر از آن روز زمستانی سال 88 شروع شده بود؛ از دوم دبیرستان. بازی کردن Assassin’s Creed تا مدت‌ها برای من حسرتی دست‌نیافتنی بود. من Prince of Persia را بازی کرده بودم که با آن معماری و فضاهای قاتی‌پاتی عربی و هندی و شرقی و با آن پرنس ایرانی‌اش یکی از متفاوت‌ترین و دوست‌داشتنی‌ترین بازی‌هایی بود که تا آن روز تجربه کرده بودم و حالا شنیده بودم کمپانی سازنده‌اش یعنی Ubisoft، بازی جذاب‌تری به‌نام Assassin’s Creed روانه‌ی بازار کرده است. پوسترها و دِموهایش را هم توی مغازه‌های بازی‌فروشی دیده بودم و دربه‌درِ کیفیت گرافیکی‌اش شده بودم. از همه‌ی این‌ها جالب‌تر این‌که از چند نفر از بازی‌فروش‌ها شنیده بودم که داستان بازی مربوط به دوره‌ی جنگ‌های صلیبی است و قهرمان اصلی‌اش هم یک مسلمانِ شیعه! این برای من که تا آن روز مسلمانان و فارسی‌زبان‌ها را توی Counter Strike و Delta Force شکل تروریست‌ها و گروگانگیرها و انتحاری‌ها دیده بودم خیلی جذاب بود. می‌خواستم ببینم این کمپانی بازی‌ساز با این شخصیت مسلمان چکار می‌خواهد بکند و به چه آخر و عاقبتی می‌خواهد برساندش.

بازی را نصب کردم و با پدیده‌ای مواجه شدم که بارها از تصوراتم جذاب‌تر بود و اصلاً نمی‌شد با بازی‌هایی که قبل از آن تجربه‌شان کرده بودم مقایسه‌اش کرد. گرافیک بازی آن‌قدر بالا بود و دموها آن‌قدر واقعی شده بودند که دوست نداشتی تمام شوند. بارها و بارها بازی را اجرا می‌کردم و بعد می‌آمدم بیرون و دوباره اجرایش می‌کردم و دوباره می‌آمدم بیرون و سه‌باره اجرایش می‌کردم و سه‌باره می‌آمدم بیرون تا فقط دموی اولش را که صحنه‌ی اعدام چند نفر با لباس‌های صلیب‌نشان بود ببینم. در بازی‌های قبلی، خیلی وقت‌ها، با هیولاهای بی‌قواره و ابلهی روبه‌رو می‌شدی که بعد از چند مرحله، کشتن‌شان دیگر جذابیتی نداشت ولی این‌جا با آدم‌های واقعی‌ای روبه‌رو می‌شدی که آن‌قدر باهوش بودند که نصف سختی مراحل بازی، قایم شدن از جلوی چشم و گوش‌شان بود. در بازی‌های قبلی مثلHitman  و IGI و Max Payne و GTA و Battle Field همه‌ی درگیری‌ها با تفنگ بود و تو باید از دور یکی را می‌زدی می‌کشتی و اگر تفنگ دورزنِ دوربین‌دار هم گیرت می‌آمد که کارت خیلی راحت می‌شد امّا این‌جا درگیری‌ها تن‌به‌تن بود و تو باید این‌قدر به سوژه‌ی موردنظرت نزدیک می‌شدی که بتوانی از نزدیک بکشی‌اش. مثلاً از بالای برج یا پشت‌بامی، چنان دقیق بپری رویش که بتوانی با یک ضربه‌ی خنجر کارش را تمام کنی. در بازی‌های قبلی معمولاً نقشه‌ی مراحل به گونه‌ای طراحی شده بود که تو برای تمام کردن خیلی از مراحل باید با قشقرق و شلوغ‌بازی و انواع و اقسام تفنگ‌ها، دخل همه‌ی آدم‌های باربط و بی‌ربط سر راهت را می‌آوردی ــ مثلاً توی  Max Payneگاهی وقت‌ها می‌شد که معتادهای خمارِ آب‌دماغ‌آویزان آن متل‌های بدنام هم رویت اسلحه می‌کشیدند و مجبور می‌شدی بکشی‌شان ــ اما در این‌جا همه چیز برعکس بود یعنی تو وقتی می‌توانستی مرحله‌ای را درست و دقیق و کم‌عیب‌ونقص اجرا کنی که با کم‌ترین میزان جلب‌توجه و حرکت اضافه فقط کار همان یک نفری را که مأمور به کشتنش شده‌ای تمام کنی.

هوش مصنوعیِ طراحی‌شده برای کاراکترها اگرچه بازی را سخت می‌کرد امّا بعضی وقت‌ها باعث پدید آمدن اتفاقات و موقعیت‌های بامزه‌ای می‌شد. مثلاً وقتی داشتی سوژه‌ی ترورت را به‌صورت نامحسوس تعقیب می‌کردی، ناغافل تنه‌ات به تنه‌ی زنان عابر می‌خورد و کاسه و کوزه‌هایشان از دست‌شان می‌افتاد و می‌شکست. یا مثلاً وقتی وسط مأموریتی در ارتفاع سی‌چهل متری حواست نبود و با یک پرش از هُره‌ی پنجره‌ای به پنجره‌ای دیگر چهارتا کبوتر را می‌ترساندی و زبان‌بسته‌ها می‌پریدند و همه‌ی این کارها سربازها را متوجه حضورت می‌کرد و تو مجبور می‌شدی یک جوری خودت را قایم کنی، چند استتار طبیعی و غیرطبیعی آن وسط پناهت می‌داد. می‌توانستی بنشینی بین آدم‌هایی که وسط بازار نشسته بودند و دستفروشی می‌کردند و خودت را یکی از آن‌ها جا بزنی تا سربازها رد شوند و تو را نبینند یا مثلاً می‌شد آن وسط با ترکاندن یک بمب دودزای دست‌ساز همه ‌چیز را به هم ریخت و فلنگ را بست یا بامزه‌تر از همه‌ی این‌ها این‌که می‌توانستی چند سکه بیندازی روی زمین تا گداها و مردم عادی جمع شوند به جمع کردن سکه‌ها و آن‌قدر آن کوچه یا گذر بازار را شلوغ کنند که حواس سربازهای تعقیب‌کننده‌ات پرت‌شان شود و تو از مسیری دیگر راه فرارت را پیدا کنی. فقط این‌ها هم نبود. محیط بازی آن‌قدر باز و فضاسازی‌ها آن‌قدر متنوع بود که بارها و بارها وسوسه می‌شدی سیر روند تعریف‌شده‌ی بازی و آن مراحل سخت و مبهم را رها کنی و بروی برای دل خودت توی شهرها و محله‌ها بگردی. توی فضای بازی، موسیقی‌ای با نواهای شرقی پخش می‌شد و تو به سه‌ چهار شهر مثل دمشق و اورشلیم و عکا و مصایف دسترسی داشتی و می‌توانستی توی تک‌تک محله‌ها و بازارها و گذرها و کوچه‌ها و میدان‌هایش بگردی یا از دیوار همه‌ی کلیساها و مساجد و قلعه‌ها و معابد و خانه‌ها و برج‌ها و مناره‌ها بالا بروی و از آن بالا بالاها، شهر زیر پایت را دید بزنی. من بارها از خودم بالای بام مسجد صخره و کنار گنبد طلایی‌اش اسکرین‌شات گرفتم و هنوز آن عکس‌ها را، مثل جهان‌گردی که عکس‌های ماجراجویی‌های قدیمی‌اش را تا سال‌ها نگه می‌دارد و گاهی بهشان سر می‌زند نگه داشته‌ام.

با همه‌ی این لذت‌ها امّا اولین مواجهه‌ی من با Assassin’s Creed تجربه‌ی عذاب‌آور و دردناکی بود چون کامپیوتر خانگی‌مان سیستمی بسیار قدیمی با سخت‌افزاری بسیار ضعیف بود. رفته بودم توی تنظیمات بازی و گرافیکش را گذاشته بودم روی حدأقل امّا با این حال هربار که بازی را اجرا می‌کردم بعد از نیم‌ساعت، اول تیک می‌زد بعد کامپیوتر هنگ می‌کرد و آخر کار هم ویندوز ریستارت می‌شد.

بابا این کامپیوتر را چند سال پیش خریده بود. قبل از آن در خانه‌ی ما، هم ماهواره ممنوع بود و هم ویدئو هم سی‌دی پلیر. بابا خیلی با خودش کلنجار رفت تا بتواند با نگرانی‌هایش کنار بیاید و خودش را راضی کند تا پای این پدیده‌ی ناشناخته را به خانه باز کند. چند نفر از دوستانش دلسوزانه بهش گفته بودند این کار را نکند چون کنترل بچه‌هایش ــ ما ــ از دستش در می‌رود. ولی استدلال بابا این بود که خواه‌ناخواه و دیر یا زود این تکنولوژی جدید راهی به خانه‌های همه پیدا می‌کند و مقاومت بی‌فایده است. پس چرا من بیخود و بی‌نتیجه فقط بچه‌هایم را چند سال از هم‌سن‌وسال‌هایشان عقب نگه دارم؟ با این حال از همه‌ی ما دختران و پسرانش به صورت مکتوب تعهدی اخلاقی گرفت ــ من هنوز کاغذش را دارم ــ که با این وسیله‌ی جدید کاری خلاف شرع که رضایت خدا درش نباشد انجام ندهیم و ما هم قبول کردیم.

یکی دو سال بعد از آن تعهد اخلاقی وقتی وسط تیک و هنگ و ریستارت Assassin’s Creed دست‌وپا می‌زدم یک اتفاق دیگر هم افتاد که دسترسی به همان یک‌ذره لذت Assassin’s Creed را هم برایم سخت‌تر کرد و آن هم این‌که سر کوچه‌مان مغازه‌ای باز شد که نرم‌افزارهای علوم اسلامی ‌می‌فروخت و خیلی زود هم با پدرم رفیق شد و شروع کرد به امانت دادن نرم‌افزارهای کتابخانه‌های الکترونیک به پدرم. مثلاً یک سی‌دی به بابا داد که سه‌ هزار عنوان کتاب رویش بارگذاری شده بود و بابا نشست جلوی کامپیوتر و دیگر بلند نشد!

همه‌ی این‌ها داشت من را از Assassin’s Creed جدا می‌کرد که اتفاق دیگری افتاد. خواهرم که مدتی کلاس کامپیوتر رفته بود و هنوز هم داشت می‌رفت، از بابا خواست که برایش یک سیستم مستقل و جداگانه از سیستم ما پسرها بخرد. خانواده هم به این نتیجه رسید که این سیستم را برایش بخرد و قرار شد هر کسی پیشنهادی دارد بگوید. از من هم به این دلیل که بیشتر از بقیه با کامپیوتر قبلی ور رفته بودم و چیزهایی درباره‌ی سخت‌افزار و نرم‌افزار بلد شده بودم نظر خواستند. من هم به این بهانه که شما باید چیزی بخرید که تا مدت‌ها نیاز به تعمیر و تعویض پیدا نکند، موذیانه مشخصات سخت‌افزاری را به آن‌ها دادم که بشود بی‌دردسر Assassin’s Creed را رویش نصب کرد. البته چند بار قبل از آن تصمیم گرفته بودم که فقط به‌خاطر اجرای روان Assassin’s Creed همان سیستم قدیمی بابا را ارتقا بدهم ولی نمی‌شد. یعنی اگر می‌خواستی کارت گرافیکش را عوض کنی اول باید مِین‌بردش را تغییر می‌دادی. اگر می‌خواستی مِین‌برد را تغییر دهی باید می‌رفتی یک سی‌پی‌یویِ جدید می‌خریدی. اگر می‌خواستی یک سی‌پی‌یویِ جدید بخری باید می‌رفتی یک پاور جدیدی که بهش بخورد بگیری. اگر می‌خواستی یک پاور جدید بگیری باید رَم را هم عوض می‌کردی و همه‌ی این‌ها یعنی خرید یک سیستم جدید نه یک ارتقای ساده و من پول هیچ‌‌کدام‌شان را نداشتم.

 

سیستم خواهرم را خریدیم و توی زیرزمین نصب کردیم و خواهرم اجازه داد به شرطی که دکمه‌های کیبورد را محکم فشار ندهم و عکس دسکتاپ را عوض نکنم، روزی نیم‌ساعت ــ آن هم ساعات مرده‌ای مثل آخر شب یا اول صبح که خودش نیازی به سیستمش نداشت ــ اجازه داشته باشم Assassin’s Creed بازی کنم. من همه‌ی این شرط و منت و ذلت‌ها را قبول کردم فقط برای این‌که یک‌بار درست و بدون تیک‌زدن و هنگ‌کردن ببینم دقیقاً توی این بازی چه می‌گذرد. بعد از چند ماه و با همین نیم‌ساعت‌ها و بعد از این‌که یک بار همه‌ی مراحل save شده‌ام پاک شد و مجبور شدم دوباره از صفر بازی کنم، توانستم بازی را تمام کنم اما تقریباً هیچ چیز از بازی نفهمیدم. انگلیسی را در حد Hand و Foot و West و Attack بلد بودم و اساس بازی بر دیالوگ‌ کاراکترها بنا شده بود. همین مسئله راه ارتباطی‌ام با بازی را کاملاً بسته بود. بازی را شانسی‌شانسی و با ولگردی وسط مراحل و شهرها و آدم‌ها تمام کرده بودم و برای همین Assassin’s Creed برایم تبدیل شد به یک تجربه‌ی جذاب اما معماگونه با صدها سؤال بی‌جواب. این‌که دو طرف دعوا دقیقاً چه کسانی هستند و تو این وسط چکاره‌ای؟ این‌که موضوع «جنگ‌های صلیبی» دقیقاً چه نقش و دخالتی در بازی دارد؟ این‌که چرا باید آخر بازی روی پیرمردی که از اول بازی «استاد» صدایش می‌کردی ــ شنیده بودم که Masterصدایش می‌کند و معنای این کلمه را می‌دانستم ــ شمشیر بکشی؟ این‌که شیعه بودن شخصیت اول از کجای بازی، غیر از آن پرچم‌هایی که به خط ثلث آجری انگار رویشان «علی» نوشته بود، قابل فهم است؟ این‌که همه‌ی این آدم‌هایی که تو به عنوان شخصیت اصلی می‌کشی‌شان کی‌اند و تو چرا اصلاً این کار را می‌کنی و خیلی سؤالات دیگر. به خاطر همه‌ی این سؤالات بی‌جواب، بی‌خیال Assassin’s Creed شدم و رفتم دنبال بازی‌های قابل فهم‌تر اما معمای Assassin’s Creed و سؤالات بی‌جوابش تا مدت‌ها گوشه‌ی ذهنم مانده بود.

چرا باید آخرِ بازی روی پیرمردی که از اول بازی «استاد» صدایش می‌کردی ــ شنیده بودم که  Masterصدایش می‌کند و معنای این کلمه را می‌دانستم ــ شمشیر بکشی؟ این‌که شیعه‌بودنِ شخصیت اول از کجای بازی، غیر از آن پرچم‌هایی که به خط ثلث آجری انگار رویشان «علی» نوشته بود، قابل فهم است؟

یکی دو سال گذشت. پیش‌دانشگاهی که تمام شد، پدر اصرار کرد که به جای دانشگاه، بروم حوزه، طلبه شوم. فرم آزمون ورودی را هم خودش برایم گرفت و ترغیبم کرد که امتحان بدهم. امتحان دادم و نمره‌ی بالایی هم گرفتم. توی مصاحبه هم قبول شدم اما نرفتم. به بابا نگفته بودم کنکور داده‌ام و دانشگاه هم قبول شده‌ام. هفته‌ی اول سال تحصیلی حوزه که گذشت و من سر کلاس‌ها حاضر نشدم دو نفر از طرف پذیرش حوزه علمیه آمدند خانه‌مان. یکی‌شان را توی مصاحبه دیده بودم. قیافه‌ی بانمکی داشت. اسمش حاج‌آقای سخایی بود. یعنی آن آخوندی که همراهش بود این طوری صدایش می‌کرد. توی اتاق کتابخانه‌ی بابا نشسته بودیم. حاج‌آقای سخایی که چایش را خورد گفت «چرا نمی‌خوای طلبه بشی؟»

چیزی نگفتم. ساکت ماندم.

گفت «از حوزه بدت میاد؟»

بدم می‌آمد؟ مطمئن نبودم. گفتم «نه.»

گفت «از ما آخوندا بدت میاد؟»

بدم می‌آمد؟ نمی‌دانم. حداقل از بابام که بدم نمی‌آمد. گفتم «نه؛ این چه حرفی است؟ اختیار دارید.»

گفت «پس چرا نمی‌آی حوزه؟»

دانشگاه را خیلی دوست داشتم ولی می‌ترسیدم اگر جلوی بابا و حاج‌آقای سخایی این حرف را بزنم برایم بد تمام شود. گفتم «آخه من دانشگاه هم قبول شدم. اول می‌رم اون‌جا درس می‌خونم بعدش اگه خدا خواست می‌آم حوزه.» حرفم مثل کسی که می‌خواست با «حالا ما می‌ریم یه‌دوری می‌زنیم و می‌آییم» سر فروشنده‌ای سمج را از خودش باز کند احمقانه بود اما نمی‌دانم چی شد که گرفت و حاج‌آقای سخایی دیگر اصراری نکرد. فقط گفت «پس ما پرونده‌ات را نگه می‌داریم.»

همه‌ی آن مدتی که سخایی و همراهش خانه‌ی ما بودند، بابا سرش را انداخته بود پایین و ساکت بود. مهمان‌ها را که بدرقه کرد، برگشت توی کتابخانه‌اش دو رکعت نماز خواند. سلام نمازش را که داد من توی درگاهی اتاق ایستاده بودم و منتظر بودم شروع کند. می‌دانستم بعد از آن همه تشویق و ترغیب که «می‌آی حوزه هم‌لباس و کمک‌کارم می‌شی» و «اگه دین و دنیا می‌خوای هر دوتاش توی حوزه هست» و «حوزه که قبول بشی من هم برات زن می‌گیرم هم برات خونه می‌خرم»، حالا دیگر وقت دعواست. اما دعوا نکرد. فقط پرسید «کدوم دانشگاه قبول شدی؟»

گفتم «همین دانشگاه قم.»

دستی به ریشش کشید و گفت «اگه می‌خوای بری دانشگاه من جلوت رو نمی‌گیرم اما دیگه حرفی هم با هم نداریم.»

خودم را برای همه چیز آماده کرده بودم. پول توجیبی‌ام قطع شد. بداخلاقی‌های بابا شروع شد. جمله‌ی «کجا بودی تا این موقع شب؟» و «نه، لازم نکرده» برای بارها و بارها تکرار شد اما چاره‌ای نبود. باید مقاومت می‌کردم. باید آن‌قدر مقاومت می‌کردم که مقاومت بابا را بشکنم؛ که شکستم. دو سه ماه بیشتر نگذشته بود که یک روز وقتی توی اتوبوس دانشگاه نشسته بودم و داشتم برمی‌گشتم خانه، اسم بابا را روی گوشی موبایلم دیدم. جواب که دادم گفت حسابت را چک کن. از اتوبوس پیاده شدم و توی یکی از عابربانک‌های سرراه حسابم را چک کردم. ببیشتر از کل پول توجیبی‌هایی که توی زندگی گرفته بودم پول توش بود. هیچ ‌وقت آن همه صفر را توی رسید حساب عابربانکم ندیده بودم. خانه که رسیدم مامان داشت برای بابا ساک می‌بست که برود سفر. گفت «تو دیگه بزرگ شدی. پول توجیبی یک سالت را یک‌دفعه بهت می‌دم تا ببینم چطور دخل و خرجت رو می‌گردونی.» و رفت.

کفش خریدم، شلوار خریدم، اورکت خریدم، کوله‌پشتی خریدم، چند تا از کتاب‌هایی را که اساتید توی آن دو سه ماه معرفی کرده بودند و نتوانسته بودم بخرم، خریدم. همه‌ی این‌ها را که خریدم دوباره حسابم را چک کردم و دیدم حالا حالاها صفر برای خرج کردن دارد. اولین چیزی که برای آب کردن آن همه صفر یادم افتاد Assassin’s Creed بود. یاد همه‌ی آن تیک‌ها و هنگ‌ها و ریستارت‌ها افتادم؛ یاد تغییر رم به‌خاطر تغییر پاور و تغییر پاور به‌خاطر تغییر سی‌پی‌یو و تغییر سی‌پی‌یو به‌خاطر تغییر مین‌برد و تغییر مین‌برد به‌خاطر تغییر کارت‌گرافیک و یاد خودم وقتی همه‌ی این سال‌ها به مغازه‌های بازی‌فروشی می‌رفتم مجبور می‌شدم اول مشخصات سیستمم را توضیح بدهم تا بازی‌فروش‌ها، همه‌ی آن بازی‌های جدید و باکیفیت را بگذارند کنار و از زیر یک خروار سی‌دی یا از گوشه‌وکنار قفسه‌ها چیزی برایم جور کنند که به سیستمم بخورد. کیس قدیمی را برداشتم بردم به یک سخت‌افزارفروشی سپردم و بهش گفتم برایم سیستمی ببندد که دیگر وقتی به مغازه‌ای می‌روم، مجبور نباشم مشخصات سیستمم را برایش توضیح بدهم و بتوانم هر چیزی که دلم می‌خواهد بخرم و بازی کنم. و او هم بست؛ قوی‌ترین سخت‌افزاری را که می‌شد آن موقع برای بازی تصور کرد بست. آن کارت گرافیک GTX9800 را بعد از سال‌ها هنوز دارم. به خانه که رسیدم بعد از کارگذاشتن فیش‌های مونیتور و ماوس و کیبورد و نصب ویندوز، اولین کاری که کردم، نصب Assassin’s Creed بود!

از طرفی بابا لپ‌تاپ خریده بود و من حاکم بلامنازع کامپیوتر شده بودم و می‌توانستم بدون دغدغه و مزاحم، هزاران هزار «نیم‌ساعت» جلوی سیستم بنشینم و کسی کاری به کارم نداشته باشد. از طرف دیگر من توی آن مدت با نرم‌افزارهای گرافیکی‌ای چون Premiere و 3Ds Max آشنا شده بودم و مرتب انیمیشن و فیلم سینمایی دیده بودم و به فیلم‌ها و انیمیشن‌ها و بازی‌ها نگاه فنی‌تر و دقیق‌تری پیدا کرده بودم و فکر می‌کردم ارزش‌ها و ظرافت‌های شبیه‌سازی را بهتر و بیشتر از قبل متوجه می‌شوم. از همه‌ی این‌ها گذشته، توی آن دو سه ماهی که از دانشگاه‌رفتنم می‌گذشت، کمی ‌انگلیسی‌ام بهتر شده بود و دوست داشتم ببینم می‌توانم معماهای بازی را رمزگشایی کنم یا نه.

بازی را شروع کردم. این بار اکشن و درگیری‌های بازی دیگر مثل دفعه‌ی قبل برایم چشمگیر نبود. دنبال سردرآوردن از سیر روایت قصه‌ی اصلی و کاراکترهای محوری بازی بودم و برای این هر کاری کردم. سعی می‌کردم تعداد کلمات انگلیسی بیشتری را از زیرنویس‌های بازی به یاد بسپارم و بعد با جست‌وجوی معانی‌شان در دیکشنری ــ یادم می‌آید آن موقع‌ها دیکشنری «نارسیس» را فقط برای سَردرآوردن از لغات بازی روی سیستم نصب کردم ــ روند اتفاقات بازی را بفهمم. بعد از مدتی، شروع کردم به اسکرین‌شات‌گرفتن از بازی و به این هم بسنده نکردم و بعد از مدتی شروع کردم به قلم و کاغذ حاضر کردن موقع بازی و یادداشت‌برداری دقیق و کلمه‌به‌کلمه‌ی همه‌ی دیالوگ‌هایش. بعد سعی می‌کردم املا و تلفظ این واژه‌ها را درست یاد بگیرم و معنایشان را توی دیکشنری‌ها پیدا کنم یا از اساتید بپرسم و نهایتاً با سر در آوردن از معنای عباراتی که از کنار هم قطار شدن آن کلمات ساخته می‌شد، معنای مراحل مختلف بازی و رفتار شخصیت‌هایش را متوجه شوم. روند سر در آوردن و فهم کامل معنای این بازی برای من بیشتر از یک سال طول کشید و تازه برای این‌که به فضای تاریخی و معنایی بازی نزدیک شوم، رفتم دوباره بازی استراتژیک Stronghold Crusader را نصب کردم و فیلم Kingdom of Heaven را آن‌قدر دیدم و گوش دادم که کلمه‌به‌کلمه‌اش را حفظ شدم.

سعی می‌کردم املا و تلفظ این واژه‌ها را درست یاد بگیرم و معنایشان را توی دیکشنری‌ها پیدا کنم یا از اساتید بپرسم و نهایتاً با سر در آوردن از معنای عباراتی که از کنار هم قطار شدن آن کلمات ساخته می‌شد، معنای مراحل مختلف بازی و رفتار شخصیت‌هایش را متوجه شوم.

یک سال که گذشت، یعنی هفت ماه بعد از آن روز زمستانی سال 88، یک روز به خودم آمدم و دیدم دست روی هر جای زندگی‌ام که می‌گذارم یک سرش آخر کار به Assassin’s Creed می‌رسد.

مثلاً آن‌قدر دنبال در آوردن ته‌و‌توی داستان بازی رفته بودم و آن‌قدر لغت جمع کرده بودم و آن‌قدر دیالوگ‌های شخصیت اصلی قصه را گوش داده بودم و آن‌قدر توی سایت‌های انگلیسی‌زبان، مطلب درباره‌اش خوانده بودم که ناخودآگاه و ناخواسته زبان انگلیسی‌ام خیلی خوب شده بود و از بقیه‌ی همکلاسی‌هایم جلوتر افتاده بودم. حتی یک ‌بار اوایل ترم سه درباره‌ی بازی یک کنفرانس سر کلاس ارائه کردم. وقتی برای آن کنفرانس مطلب جمع می‌کردم خیلی چیزها فهمیدم. از ریشه‌ی عربی این واژه و ارتباطش با اصطلاح Assassination و تاریخچه‌ی فداییان حسن صباح گرفته تا افسانه‌هایی که از نوشته‌های مارکوپولو درباره‌ی قلعه‌ی الموت و اسماعیلیان نزاری و تاریخچه «حشاشین» به‌جا مانده بود و خیلی چیزهای دیگر. آن‌جا فهمیدم که شایعه‌ی شیعه بودن الطائر، قهرمان بازی، از کجا آب می‌خورد.

از طرف دیگر بالأخره بعد از یک سال بازی و جست‌وجو و پس‌وپیش‌کردن مراحل بازی و متوسل شدن به دیکشنری، کاملاً سر از قصه‌ی بازی در آوردم که کاش در نمی‌آوردم. برای من که تا آن زمان کم‌تر با چرخش‌های تند داستانی در انیمیشن‌ها و فیلم‌های سینمایی آشنا بودم، روبه‌روشدن با این اندازه از تغییر موقعیت‌ها و کاراکترهای قصه راحت نبود. ماجرای دزموند مایلز و کمپانی آبسترگو و دستگاه آنیموس و آن لابراتوار و آن رفت ‌و برگشت‌های زمانی را فاکتور می‌گیرم ــ هر کسی خواست اطلاعاتش را توی ویکی‌پدیا بخواند یا بنشیند خودش بازی کند تا با تک‌تک جزئیات‌شان آشنا شود ــ چیزی که برای من فراموش‌ناشدنی بود، سیر حرکت دو شخصیت اصلی بازی یعنی «الطائر» و «المعلم» از نقطه‌ی شروع بازی تا انتها و تغییرات این دو نفر بود. در ابتدای بازی، شما «الطائر» یکی از زبده‌ترین نیروهای فرقه‌ی آدمکش‌ها بودید که با کشتن یک بی‌گناه، افشای هویت‌تان برای سربازان دشمن و به خطر انداختن فرقه، مرتکب هر سه گناه نابخشودنی «کیش حشاشین» (Assassin’s Creed) می‌شدید و برای همین توسط المعلم، مرشد پیرو رهبر جهان‌دیده فرقه، مجازات و کشته می‌شدید. با این حال المعلم یک فرصت دیگر برایتان قائل می‌شد و زندگی دوباره‌ای بهتان می‌داد و ــ البته با تنزل رتبه‌تان به مقام یک سرباز عادی ــ مأمورتان می‌کرد که نُه نفر از Templar[2]ها یعنی دشمنان شماره یک Assassinها را ترور کنید. نُه نفر از Templarهایی که به گفته‌ی خود المعلم، تنها راه برقرار شدن صلح و تمام‌شدن خونریزی جنگ‌های صلیبی، از بین رفتن‌شان بود. پیکره‌ی اصلی بازی تازه از این‌جا به بعد یواش‌یواش مشخص می‌شد. المعلم هر بار فقط یک اسم به تو/ الطائر می‌گفت و این تو/ الطائر بودی که باید مشخصات و نشانی و عنوان و بقیه‌ی اطلاعات مربوط به صاحب آن اسم را پیدا می‌کردی و می‌کشتی‌اش. از کجا؟ از همه‌ جا. بعضی وقت‌ها باید سرنخ دستیابی به صاحب آن اسم را از صحبت‌های دو نفر در گذر بازار یکی از شهرها پیدا می‌کردی. گاهی باید این سرنخ را توی نامه‌ای که از جایی می‌دزدیدی‌اش می‌یافتی. گاهی باید یک نفر را می‌گرفتی این‌قدر کتکش می‌زدی تا به حرف بیاید و آن سرنخ را دستت بدهد. خلاصه این‌که فقط پیدا کردن آن سوژه‌های ‌ترور، خودش به تنهایی یک کار تمام‌وقت بود. بعد که طرف را پیدا می‌کردی باید در درگیری‌ای تن‌به‌تن و مردانه می‌کشتی‌اش و بعد پر شاهینی را به خونش می‌زدی و به عنوان مدرکی برای انجام مأموریت می‌بردی می‌رساندی دست فرمانده‌ی حشاشین آن شهر. این اتفاقات روی کاغذ همین توضیحات ساده‌اند اما توی بازی یک‌دردسر تمام‌ناشدنی بودند. هر بار که یکی را می‌کشتی وضعیت نشانگر بازی قرمز می‌شد و این بدین معنا بود که سربازها گذاشته‌اند دنبالت و یا باید باهاشان درگیر می‌شدی و یا باید در می‌رفتی و خودت را جایی گم‌وگور می‌کردی. بعد که فضا کمی‌ آرام می‌شد و رنگ نشانگر بازی سفید می‌شد تازه باید خودت را به برج و بارویی می‌رساندی و با بدبختی و فلاکت ازش بالا می‌رفتی ببینی کجای شهری و مقر فرمانده‌ی حشاشین آن شهر کجاست و از کدام مسیر کم‌خطر می‌توانی خودت را بهش برسانی. همه‌ی این کارها را که بعد از کشتن یک نفر می‌کردی تازه یک بار دیگر باید با کلی خطر و درگیری و مخفی‌کاری خودت را به مصایف، پیش المعلم می‌رساندی تا اسم نفر بعدی را بهت بدهد.

چگونگی دستیابی به آن سوژه‌های ترور ــ که یکی‌شان طبیب بود و یکی‌شان وزیر و یکی‌شان برده‌فروش و یکی‌شان دلال اسلحه و یکی‌شان سردار نظامی و… ــ و دردسرهای کشتن و فرار از دست سربازان محافظ‌شان آن‌قدر متنوع و پیچیده و جذاب و تجربه‌ناشده بود که حواس آدم را از روند تکراری و یکنواخت طی شدن مراحل بازی پرت می‌کرد اما حادثه‌ی اصلی داستان که آن را از همه‌ی بازی‌هایی که تا آن روز تجربه‌شان کرده بودم متمایز می‌ساخت هیچ‌ کدام از این‌ها نبود. حادثه‌ی اصلی خیلی برای من غیرقابل‌پیش‌بینی بود. تو/الطائر وقتی آخر سر می‌توانستی هر کدام از آن نه نفر را بکشی، به حالتی خلسه‌وار می‌رفتی که در آن می‌توانستی با ارواح آن مقتولین مادرمرده حرف بزنی و آن‌ها حرف‌های عجیب‌وغریبی درباره‌ی المعلم می‌زدند که با شناختی که تو/الطائر ازش داشتی زمین تا آسمان فرق می‌کرد. خلاصه‌ی همه‌ی صحبت‌هایشان سؤال‌ها و حرف‌هایی از این دست بود: تو چرا به حرف‌های المعلم گوش می‌دهی و اصلاً به چه حقی ما را می‌کشی؟ اگر فکر می‌کنی دنیا بدون ما جای بهتری است واقعاً داری اشتباه می‌کنی. چرا فکر می‌کنی بهتر از مایی؟ مگر فقط ما آدم می‌کشیم؟ مگر خودت آدمکش نیستی؟

دخل‌شان که می‌آمد از این حرف‌ها زیاد می‌زدند و من/الطائر هر بار حرف‌هایشان را زیر سبیلی رد می‌کردم و به خود نمی‌گرفتم. تا این‌که نوبت کشتن آن طبیب پیش آمد. سرنخ من/الطائر برای پیدا کردن او، دیوانه‌های شهر بودند. می‌دیدم که چطور عده‌ای آدم ناشناس، دیوانه‌ها و آدم‌های بی‌سروپا و بی‌پناه شهر را در ساعات خاصی از روز می‌دزدند و مثل حیوان، این‌ور و آن‌ورشان می‌کشند و بعد از طی مسافتی، آن‌ها را به سیاهچالی می‌برند که بیرون آمدن از آن غیرممکن است و هر کس بخواهد ازش فرار کند، دستگیر و پاهایش شکسته می‌شود. بعد از کلی تعقیب و گریز که عامل این همه نکبت را پیدا کردم و کشتم، روحش به حرف آمد و حرف‌هایی زد که ناخودآگاه کارها و حرف‌های المعلم جور دیگری به نظرم آمد. روح آن طبیب به حرف آمده بود و داشت می‌گفت که من/الطائر فقط نصف حقیقت را دیده‌ام و حق نداشته‌ام بر اساس این قضاوت غلط کسی را بکشم. گفت که او آن دیوانه‌ها و آن آدم‌های کج‌وکوله را برای این از سطح شهر جمع می‌کند که به خودشان یا دیگران آسیب نزنند. یعنی در واقع کمک‌کارشان است و دارد یک جورهایی از آن‌ها مراقبت می‌کند و طبیعی است برای رسیدن به چنین هدفی بعضی وقت‌ها اتفاقاتی ــ فکر می‌کنم منظورش همان سیاهچال و کتک‌زدن‌ها بود ــ بیفتد که خیلی از ما ازشان خوش‌شان نمی‌آید ولی خب چه می‌شود کرد؟ آدم گاهی وقت‌ها مجبور می‌شود برای رسیدن به چیزهای دلخواه و دوست‌داشتنی‌اش، قدم در مسیرها و راه‌هایی بگذارد که خودش هم زیاد ازشان خوشش نمی‌آید! مثلاً خود تو/الطائر! مگر برای رسیدن به صلح و امنیتی که المعلم بهت وعده داده تا حالا خون چند نفر را نریخته‌ای؟!

تا آن‌وقت به حرف‌ها و دستورهای المعلم فکر نکرده بودم و به حکم مرشد بودن، هرچه گفته بود انجام داده بودم. جانم را مدیونش بودم چون با این‌که من تعهدات فرقه را نقض کرده بودم و باید به مرگ مجازات می‌شدم اما او فرصت زندگی دوباره‌ای بهم داده بود و از آن مهم‌تر، می‌توانستم با انجام آن مأموریت‌ها گذشته‌ام را جبران کنم و دوباره تبدیل به یکی از سرداران و بزرگان فرقه شوم. المعلم مرد خدا بود و خیر و صلاح همه را می‌خواست و گرنه غیر از خاموش شدن آتش درگیری‌های خونین جنگ‌های صلیبی، چه نفع دیگری می‌توانست از کشته شدن این نه نفر ببرد؟ ایمان همه‌ی ما اعضای فرقه به المعلم طوری بود که وقتی اول بازی، سپاه رابرت، فرمانده شوالیه‌های معبد و نماینده‌ی ویژه ریچارد شیردل، مصایف و قلعه‌اش را محاصره کرد، ما فداییان فرقه، برای نشان دادن هراس نداشتن‌مان از مرگ و زمین نماندن حرف مرشد پیرمان که ازمان خواسته بود انتحار کنیم و قدرت ایمان‌مان را به رخ شوالیه‌های متجاوز بکشیم، به یک اشاره‌ی او خودمان را از بالای کوهی چندصد متری به عمق دره‌ای بی‌انتها پرت کردیم و توی همان حال که مرگ داشت بغل‌مان می‌کرد، مطمئن بودیم پیروزی نهایی با ماست و دستی از سوی معلم ما را میان زمین و هوا نگه خواهد داشت؛ که همین‌طور هم شد و من/الطائر نه‌تنها سالم و بی‌ذره‌ای زخم و خراش به انتهای دره رسیدم که حتی توانستم سپاه رابرت را دور بزنم و با ترفندهایی که المعلم برای روز مبادا پیش‌بینی کرده بود، مصایف و قلعه را از محاصره‌ی لشکر شوالیه‌ها نجات دهم. با همه‌ی این چیزهایی که من/الطائر به چشم خودم دیده بودم چطور می‌توانستم در ایمانم به المعلم شک کنم و او را شارلاتانی عوضی بدانم؟

راستش را بخواهید من خودم از یک جایی از بازی به بعد احساس کردم، علاقه‌ام به المعلم فقط از جنس علاقه الطائر به پیر و مرشدش نیست. آن هم بود ولی جنس علاقه‌ام به المعلم با جنس علاقه الطائر به او فرق کرده بود. برای من المعلم فقط مرشد جهان‌دیده‌ی قلعه و پیر طریقت فرقه و یکی از شخصیت‌های مهم بازی Assassin’s Creed نبود. من در چهره‌ی المعلم و در آن کلام نافذ و مطمئنش داشتم همه‌ی شخصیت‌های مقدس و مورد احترامی را که تا آن موقع می‌شناختم، می‌دیدم. المعلم ریش سفید بلندی داشت مثل ریش بابا. ردای سیاهی تنش بود هم‌رنگ عمامه‌ی بابا. صدای گرمی داشت مانند صدای بابا و از همه‌ی این‌ها شبیه‌تر این‌که مردمک یکی از چشمانش پررنگ‌تر از مردمک چشم دیگرش بود، درست عین چشمان بابا! من خلاصه‌ی همه‌ی آدم‌های آسمانی‌ای را که توی زندگی‌ام فکر می‌کردم می‌شناختم در چهره‌ی المعلم می‌دیدم و واقعاً نمی‌خواستم حرف‌های عجیب‌وغریبی را که ارواح سرگردان آن مقتولین درباره‌اش می‌گفتند باور کنم. نمی‌خواستم آن حرف‌ها را باور کنم اما نهمین نفر را که کشتم، روحش حرف‌هایی درباره‌ی المعلم زد که قرار برایم نگذاشت. نهمین نفر رابرت بود، همان فرمانده سپاه شوالیه‌های معبد که یک‌بار اول بازی مصایف و قلعه‌ی المعلم را محاصره کرده بود. خونش را که ریختم و پر شاهین را که به خونش زدم، روحش توی همان حالت خلسه‌وار برایم ظاهر شد و عجیب‌وغریب‌ترین چیزهایی را که می‌شد درباره‌ی المعلم تصور کرد، گفت. اولش گفتم «تموم شد، نقشه‌هات هم مثل خودت به خاک سپرده می‌شن.» بعد روح رابرت به حرف آمد که «تو چه می‌دونی نقشه چیه؟ تو فقط یه عروسک خیمه‌شب بازی بودی. المعلم بهت خیانت کرده پسر، همون‌طور که به من خیانت کرد. تو رو فرستاد که نه نفر رو بکشی. نه نفری رو که راز گنج مقدس رو می‌دونستن. هیچ‌ وقت شک نکردی که چرا این‌قدر زیاد درباره‌ی ما می‌دونه؟ این‌که ما چه کسانی هستیم؟ کجا هستیم؟ چه چیزی توی سرمونه؟ حالا بعد از مرگ من فقط تو موندی که داستان رو می‌دونی و بعید می‌دونم که بذاره به همین راحتی قسر در بری.»

توی آن حال بلاتکلیف از شهر بیرون زدم و به طرف مصایف راه افتادم. اورشلیم تا مصایف، شده بود طولانی‌ترین مسیر زندگی‌ام. باید زودتر می‌رسیدم و جواب سؤال‌هایم را از المعلم می‌پرسیدم. وقتی رسیدم اما مصایف، همان مصایف سابق نبود. همه‌ی مردان و زنان و اعضای فرقه و جنبندگان توی حالتی شبه‌هیپنوتیزم ایستاده بودند و زیر لب ذکر می‌گفتند. از زمین و زمان و در و دیوار و کوه و صخره یک ندا بیشتر نمی‌آمد «المعلم راه را به ما نشان داد. پیش او برو تا راه را نشانت دهد.» توی مسیر تا وقتی به سرسرای المعلم برسم مدام همه‌ی تکه‌های پازل قصه‌ی بازی توی ذهنم مرور شدند. به این فکر می‌کردم که این پیرمرد نابه‌کار بالاخره توانسته به‌وسیله‌ی طلسمی که خودش و چند نفر دیگر «سیب عدن» می‌نامیدند و می‌گفتند قدرت‌های ماورایی دارد، همه را وهم‌زده و برده‌ی خودش بکند. به سرسرایش که رسیدم می‌خواست من/الطائر را هم طلسم کند اما ــ نمی‌دانم شاید چون حقیقت را فهمیده بودم ــ فقط توانست فلجم بکند و شروع کرد خطابه‌ای بلند برایم خواندن که: تو واقعاً فکر می‌کنی موسی دریا را شکافت و مسیح نابینایان را شفا داد؟ نه… آن‌ها با همین طلسم «سیب عدن» مردم را وهم‌زده کردند که حرف‌هایشان را باور کنند و اسمش را گذاشتند معجزه. کار درستی هم کردند. رنج غم مردم را کم کردند. همین کاری که حالا من می‌کنم. نمی‌گذارم زیاد بدانند. بهشان وهم هدیه می‌دهم تا واقعیت را نبینند. تا تحمل رنج و غم مردم زندگی برایشان راحت‌تر شود.

آن شب پاییزی، ساعت یک ربع به یک، جلوی مانیتور آن‌قدر از المعلم عصبانی بودم و آن‌قدر قلبم گرومپ‌گرومپ توی سینه می‌زد و آن‌قدر تندتند نفس می‌کشیدم که صدای دم وبازدم‌هایم را هم می‌شنیدم. بعد از سه سال و خرده‌ای بالاخره همه چیز را فهمیده بودم. می‌خواستم المعلم را جوری بکشم که تا آن‌وقت هیچ‌ کس را آن‌طور نکشته بودم. نه فقط به‌خاطر بلاهایی که سرم آورده بود و نه فقط به‌خاطر آن همه آدم بی‌گناهی که به‌خاطرش کشته بودم و نه فقط به‌خاطر دردسرهایی که توی مأموریت‌هایش کشیده بودم و نه فقط به‌خاطر همه‌ی منت‌هایی که از خواهرم کشیده بودم و نه فقط به‌خاطر همه‌ی لغت در آوردن و اسکرین‌شات گرفتن و چشم توی دیکشنری چرخاندن. همه‌ی این‌ها بود ولی آن شب می‌خواستم المعلم را برای این بد بکشم که دیگر نمی‌خواستم چنین کثافتی با آن ته‌چهره‌ی شبیه بابا توی دنیا زنده باشد. نمی‌دانم چرا خودش هم مرا نکشت و از آن حالت فلج و بی‌حرکت درم آورد تا باهاش مبارزه کنم. فکر کنم ترجیح داد به جای کشتن، شکستم دهد.

المعلم را می‌خواستم بد بکشم ولی کشتنش سخت بود. دفعه پیش با سیستم خواهرم تا همین‌جا بیشتر نرسیده بودم و همان اول درگیری با پیرمرد جوری من/الطائر را کشته بود که جرئت نکرده بودم دوباره سر وقتش بروم. این‌بار اما با همه‌ی خشم و ناراحتی‌ام شمشیر می‌زدم و بالأخره کارش را ساختم، اما درست همان وقتی که فکر می‌کردم همه چیز تمام شده، بلند شد لبخندی زد و تبدیل به نُه نفر شد. همان نُه نفر Templarهایی که از اول بازی کشته بودم‌شان. به صورت همزمان با همه‌شان جنگیدم و با هزار ترفند، خون همه‌شان را ریختم اما هنوز تمام نشده بود. آن نه نفر دوباره زنده شدند و رویم شمشیر کشیدند. دوباره تک‌تک‌شان را با هزار دنگ و فنگ و جاخالی دادن و حرکات ‌ترکیبی شمشیرزنی کشتم اما این بار خود المعلم دوباره سَروکله‌اش پیدا شد و برای آخرین بار جلویم ایستاد. طرفش خیز برداشتم و بعد از چند دقیقه جوری کارش را یکسره کردم که دیگر از جایش بلند نشد. ساعت چهار صبح بود. بازی رفت روی دمو که سرنوشت دزموند را نشان دهد اما واقعاً دل و دماغی برای دیدن بقیه‌اش نداشتم. کامپیوتر را خاموش نکردم. حتی از بازی بیرون نیامدم. از جلوی سیستم بلند شدم، یک قدم برداشتم و جنازه شدم روی تخت.

بیدار که شدم، ساعت یک ‌و نیم ظهر بود. هیچی از شب قبل یادم نمی‌آمد. فقط یادم مانده بود که المعلم را کشته‌ام ولی دقیقاً یادم نمی‌آمد چرا و چطوری. بعدها چند بار دیگر مرحله‌ی آخر را بازی کردم تا یادم بیاید دقیقاً آن شب چه اتفاقاتی افتاد و دموی آخر بازی، چطور مبارزه‌ی سرسرای المعلم را به زمان حال و ماجرای دزموند مایلز ربط می‌دهد و بازی تمام می‌شود.

بازی تمام شده بود اما بخشی از الطائر با من مانده بود. توی خیابان که قدم می‌زدم، هر ساختمان بلندی را می‌دیدم هوس می‌کردم ازش بالا بروم و از آن بالا با منظره‌ی شهر یک اسکرین‌شات از خودم بگیرم. وقت‌هایی که کسی چرت‌و‌پرت می‌گفت و مجبور بودم حرف‌هایش را تحمل کنم، چندین بار هوس می‌کردم وسط حرف‌هایش بلند شوم و با خنجری که به جای یکی از انگشتانم توی مشتم قایم کردم، با یک ضربه رگ گردنش را بزنم و خودم را خلاص کنم. غروب‌ها که از دانشگاه برمی‌گشتم و سر فلکه‌ی صفاییه از اتوبوس پیاده می‌شوم، هوس می‌کردم خودم را جوری وسط شلوغی جمعیتی که داشت توی پیاده‌روها وول می‌خورد گم کنم که هیچ ‌کس نتواند پیدام کند. همه‌ی این هوس‌ها و عادت‌ها و خیلی از عادت‌ها و کارهای الطائر با من ماند اما چند ماه که گذشت فهمیدم الطائر چیزهای مهم‌تری را هم پیش من جا گذاشته است. یک سال و نیم بعد از آن روز زمستانی سال 88 و وقتی شش هفت ماه از آن شب کابوس‌وار پاییزی گذشت، یواش‌یواش احساس کردم دارم مثل الطائر به آدم‌ها و اتفاقات دوروبرم نگاه می‌کنم.

تا قبل از ورود به دانشگاه، نگاهم به دنیا و آدم‌هایش قضاوتی کاملاً روشن و قطعی بود. فکر می‌کردم یک سری واقعیات توی دنیا وجود دارند که همه‌ی مردم آن‌ها را می‌دانند و موضع‌شان در مخالفت یا موافقت با آن‌ها کاملاً روشن و از روی آگاهی و اطلاع است. مطمئن بودم همه‌ی هم‌لباس‌های پدرم آدم‌های خوبی‌اند. مطمئن بودم همه‌ی مردم روزه می‌گیرند و نماز می‌خوانند. مطمئن بودم همه‌ی آدم‌های بد دنیا خودشان می‌دانند که آدم‌های بدی هستند و همه‌شان با آگاهی از این‌که کارهایی که می‌کنند بد است و با پذیرش این حقیقت، آن کارها را می‌کنند. مطمئن بودم فقط یک راه برای نجات پیدا کردن توی آن دنیا وجود دارد و آن راه حتماً از حرف‌هایی که بابا درباره‌ی تاریخ و دین و ارزش‌های اخلاقی گفته، می‌گذرد و مطمئن بودم همه‌ی چیزهایی که من درست می‌دانم درست‌اند.

وارد دانشگاه که شدم به تدریج دیدم «میلاد»های دوروبرم کم نیستند. سر کلاس تربیت بدنی، وسط ماه رمضان، خیلی از بچه‌ها آب می‌خوردند. وقتی بحثی درباره‌ی تاریخ برخی از شخصیت‌های دینی و کرامات‌شان می‌شد، خیلی وقت‌ها می‌شد که «میلاد»های کلاس آخرش در می‌آمدند که «ول‌ کن این حرفارو. نصف بیشتر این حرفا رو آخوندا از خودشون درآوردن.» وقتی ظهر می‌شد و می‌رفتم نماز جماعت، خیلی از «میلاد»های کلاس می‌رفتند سلف و بارها و بارها که تا غروب زیر نظرشان می‌گرفتم نمی‌دیدم که نماز بخوانند. همه‌ی این اتفاقات می‌افتاد اما نه گردش ماه و ستارگان مختل می‌شد، نه آسمانی قرمز می‌شد یا به زمین می‌رسید و نه حتی خوشی‌ها و ناراحتی‌های زندگی «میلاد»ها با خوشی‌ها و ناراحتی‌های زندگی من فرق زیادی می‌کرد. یک سال و نیم بعد از آن روز زمستانی سال 88 وقتی شش هفت ماه از آن شب کابوس‌وار پاییزی گذشته بود یک روز به خودم آمدم و دیدم که ناخواسته و ناخودآگاه، الطائر، شک و بدبینی اواخر بازی را پیش من جا گذاشته است. دوست نداشتم روایت رقیبی برای روایت بابا از تاریخ و پدیده‌های دنیا وجود داشته باشد ولی قبول کرده بودم که دنیا همیشه هم آن طوری که من دوست دارم حرکت نمی‌کند.

سر کلاس تربیت بدنی، وسط ماه رمضان، خیلی از بچه‌ها آب می‌خوردند. وقتی بحثی درباره‌ی تاریخ برخی از شخصیت‌های دینی و کرامات‌شان می‌شد، خیلی وقت‌ها می‌شد که «میلاد»های کلاس آخرش در می‌آمدند که «ول‌ کن این حرفارو. نصف بیشتر این حرفا رو آخوندا از خودشون درآوردن.»

اولش مثل الطائر که حرف آن ارواح را در آن حالات خلسه‌وار باور نمی‌کرد و کار خودش را می‌کرد، به حرف‌ها و کارهای «میلاد»ها بی‌اعتنا بودم اما وقتی توی بحث‌هایم با آن‌ها دقایق سکوتم بیشتر و بیشتر می‌شد و به همان نسبت دقایق صحبت‌های آن‌ها بیشتر و بیشتر، فهمیدم که نمی‌توانم به تنهایی و بدون «معلم» این راه را ادامه بدهم.

رفتم پیش بابا و سؤال‌ها و حرف‌های «میلاد»ها را جوری که فکر نکند حرف‌ها و دغدغه‌های خودم باشد، برایش تعریف کردم؛ مثلاً با این بهانه که «اگه کسی بگه که فلان، جوابش رو چی می‌شه داد؟» یا «اگر فلان اتفاق در آن دوره‌ی تاریخی واقعاً آن طوری افتاده پس چطور می‌شود بهمان اتفاق را توجیه کرد؟» صریح و تند و جدی نمی‌پرسیدم چون نمی‌خواستم از طرف بابا اتفاق بدی برای ادامه‌ی تحصیلم در دانشگاه بیفتد. نمی‌خواستم یاد حرفی که به سخایی زده بودم، بیفتد. نمی‌خواستم یادش بیاید که زمانی یکی از دوستانش بهش گفته بود با راه دادن کامپیوتر به خانه، کنترل ما ــ بچه‌هایش ــ از دستش می‌رود.

به پاسخ آن سؤال‌ها برای بستن دهان «میلاد»ها نیاز داشتم اما هیچ ‌وقت جواب دهان‌پرکنی از بابا نمی‌گرفتم. شاید چون جواب آن سؤال‌ها را بلد نبود یا شاید چون حوصله نداشت برایم توضیح دهد یا شاید چون فکر می‌کرد هنوز خیلی ساده‌تر و نابالغ‌تر از این هستم که چنین سؤال‌هایی دغدغه‌ام شده باشد یا از پس فهم پاسخ‌های دقیق و تفصیلی‌شان بربیایم یا چون فکر می‌کرد بنای باورهایی که از بچگی برای من و بقیه‌ی بچه‌هایش ساخته خیلی مستحکم‌تر از این‌هاست که سؤال‌هایی از این دست بتواند آجری از آجرهایش را تکان دهد. هرچه بود من هیچ وقت جواب دهان‌پرکنی از بابا نگرفتم.

سؤال‌های جواب‌نگرفته‌ام که زیاد شد، شوریدم. زبانم تیزتر از شمشیر الطائر به بابا حمله کرد. آن‌قدر حوصله‌اش را زخمی‌کرد که بابا هم از لاک آرامش و خونسردی‌اش بیرون آمد و جوابم را داد. آن موقع‌ها نفهمیدم که چرا آن‌طور غیرمنتظره و بی‌سابقه با من تندی کرد اما احتمالاً وقتی دیده بود نهالی که سال‌ها برای رشد و هرسش زحمت کشیده، به‌ جای میوه دادن از درون پوک شده، تکه‌ای از وجود خودش را تباه شده دانسته. هرچه بود، جنگ آخرالزمان توی خانه ما شروع شد و من بعد از ماه‌ها مبارزه و جنگ لفظی تن‌به‌تن توانستم بابا را درون خودم بکشم و بی‌راهنما و «معلم» یکی از «میلاد»های دانشگاه بشوم.

حالا سال‌ها گذشته. من به هزاران دلیل باربط و بی‌ربطی که سرگذشت هر کدام‌شان قصه‌ای مستقل است، دیگر عضوی از دارودسته‌ی «میلاد»ها نیستم. مهم‌ترین دلیلش اما این بود که فهمیدم بابا را نمی‌شود کشت. «المعلم» سه چهار بار بیشتر زنده نشد و من هر بار توانستم بکشمش اما بابا را هر بار در دلم کشتم، جور دیگری زنده شد و آن‌قدر باهام جنگید که آخرش شکستم داد. شکستم داد چون زبان حرف زدن باهام را یاد گرفت و من هم زبان گوش دادن به حرف‌هایش را یاد گرفتم. شکستم داد چون بالاخره فهمیدم که از جنگیدن با من دنبال نفعی برای خودش نمی‌گردد و واقعاً می‌خواهد دستم را بگیرد. شکستم داد چون هیچ‌ وقت هیچ دروغی به من نگفته بود و شکستم داد چون آخرش فهمیدم حرف‌هایش تلخ‌تر و دردناک‌تر از دروغ‌های شیرین پیرمرد قلعه مصایف‌اند.

——————————————————————————-

 [1] الطائر به‌نظر می‌رسد که نوآموزان من به درستی نمی‌دانند که چطور از شمشیر (تیغ) استفاده کنند. شاید تو بتوانی آن‌چه را که می‌دانی یادشان بدهی.

[2]  محافظ معبد


نویسنده: سید عبدالامیر فاخر