میگویند جستار شبیه سفر است یا پرسهزنی یا گشتوگذارِ بیمقصد. شیوهٔ کارِ جستار این است که نشان دهد ذهنی متفکر، پرسهزن، یا به عبارتی ذهنی مشغولِ کار را بازنمایی میکند. و البته که این بازنمایی مانند هر بازنماییِ دیگری اندکی سادهشده، ناتمام و حتی میشود گفت سردستی و فریبکارانه است: نوعی شبیهسازی معیوب، شیادی، و خیلی وقتها هم تقلیدی بسیار ضعیف از اصل. احساس خواننده هنگام خواندن جستاری ناب با ابتداییترین ابزارهای موجود در جعبهابزار هر جستارنویسِ دستبهقلمی بهسادگی ایجاد میشود. تمامِ کاری که ما جستارنویسها باید بکنیم این است که دربارهٔ آنچه میگوییم ذرهای شک و تردید نشان بدهیم، سردرگمیِ خود را جار بزنیم و فارغ از درستی یا نادرستیِ حرفمان، وانمود کنیم که نمیدانیم چه میکنیم. همهٔ اینها کاری میکنند که حس کنیم با جریان سیال ذهن، با فرایندِ اندیشیدن، سروکار داریم، نه با نوعی بازنماییِ تراشخورده.
جستار، دستکم از روزگار مونتنی، قالب ادبیِ پذیرای بیهدفی بوده است؛ قالبی که جوهرهٔ بیهدفی ــ در معنایی غیر از نقص و عیب ــ را به بهترین شکل ثبت میکند و همواره گرامیاش میدارد؛ قالبی که در بیهدفی نه کاستی، که فزونی و سرشاری و موهبت مییابد. جستار میگذارد بیهدفی حکمفرمایی کند. میگذارد بیهدفیْ سکان را به دست بگیرد. جستارها گاهی همان پیشرویِ گامبهگامِ خطیِ مرسوم در روایت و استدلال را دارند اما بهترین جستارها بارها از این شاخه به آن شاخه میپرند و پیچوتاب میخورند و دور خودشان میچرخند و به بیراهه میزنند. چنین جستارهایی از رویکرد تاریخنگارانهٔ ویکو پیروی میکنند، نه از رویکرد فون رانکه یا هگل. همانطور که سارا لِوین مینویسد، «جستار به پالتوی خز میمانَد، یا به پروتئوسِ در بند، یا به روحی سرشار از هجا. جستار بیشتر شبیه سوسکهای سیاه جانسخت است تا شبیه لیسکماهیهای در معرض انقراضِ تنسی.» با چنین اوصافی، جستار قالبی است که غرابت و بیقاعدگی و کثرت را با آغوش باز میپذیرد؛ قالبی که تجسمِ بیهدفی است و حتی آن را به نوعی «روش» تبدیل میکند. بیهدفیْ روشِ جستارنویس است.
به تعبیر لِوین، «میگویند جستار شبیه سفر است یا پرسهزنی یا گشتوگذارِ بیمقصد.» شیوهٔ کارِ جستار، به مثابهٔ قالبی ادبی، این است که نشان دهد ذهنی متفکر، ذهنی پرسهزن، یا به عبارتی ذهنی مشغولِ کار را بازنمایی میکند. و البته که این بازنمایی مانند هر بازنماییِ دیگری اندکی سادهشده، ناتمام و حتی میشود گفت اندکی سردستی و فریبکارانه است: نوعی شبیهسازی معیوب، نوعی شیادی، و خیلی وقتها هم تقلیدی بسیار ضعیف از اصل. احساس خواننده هنگام خواندنِ جستاری ناب ــ این احساس که من شاهدِ جریان فکرِ نویسندهام ــ با ابتداییترین ابزارهای موجود در جعبهابزارِ هر جستارنویسِ دستبهقلمی بهسادگی ایجاد میشود. تمامِ کاری که ما جستارنویسها باید بکنیم این است که دربارهٔ آنچه میگوییم ذرهای شک و تردید نشان بدهیم، سردرگمیِ خود را جار بزنیم و (از آنجا که نمیتوانیم جار بزنیم و باید همهچیز را روی کاغذ بیاوریم) فارغ از درستی یا نادرستیِ حرفمان، وانمود کنیم که نمیدانیم چه میکنیم. برای چنین کاری باید جملههایی با عبارتها و جملههای فرعی و پرانتزهای پیدرپی بسازیم و حرفمان را از زوایای مختلف بشکافیم و اصلاح یا حتی وارونهاش کنیم. و همهٔ اینها کاری میکنند که حس کنیم با جریان سیال ذهن، با فرایندِ اندیشیدن، سروکار داریم، نه با نوعی بازنماییِ تراشخورده.
اما صبر کنید… چرا دارم اینها را به شما میگویم؟
♦♦♦
میبینید چقدر آسان است؟ وانمود میکنم فکر تازهای به سرم زده، وانمود میکنم همهچیز در لحظه اتفاق میافتد، انگار گفتوگویی میان من و شما جاری است؛ میان من و خوانندهام که آرام و بیسروصدا توی پوستِ دومشخص فرو میرود. انگار نه انگار که ــ مثلاً ــ من پاراگرافهایی را که بعدتر میآیند اول نوشتهام و از همان آغاز، خیلی پیشتر از روی کاغذ آمدنِ همهٔ اینها، میدانستهام که میخواهم با این شگرد به شما، هر کسی که هستید، رودست بزنم. بعد، همینطور که دربارهٔ این ترفندهای پیشهٔ جستارنویس حرف میزنم و فوتوفنِ تردستیاش را میشکافم و نشانتان میدهم که قسمت مخفیِ صندوق چطور «غیب شدن» را برای دستیارِ شعبدهباز ممکن میکند، ناگهان یاد قصهای دربارهٔ توماس ادیسون میافتم (و البته این «یاد چیزی افتادن» هم یکی از همان ترفندهاست)؛ قصهای دربارهٔ سگی پشمالو و اینکه چطور ادیسون پس از بیشمار آزمون و خطا بالاخره مادهٔ مناسب را برای ساخت چراغِ رشتهای پیدا کرد. در این قصه، سگِ ادیسون که بارها و بارها شاهد بوده صاحبش نمیتواند چراغ برقش را بیشتر از یکی دو دقیقه روشن نگه دارد، دلش برای او میسوزد و میگوید «تنگستن». بعدش هم برای ادیسون که دهانش از تعجب باز مانده بوده توضیح میدهد که بله، سگها میتوانند حرف بزنند اما عهد و پیمانی بین خودشان دارند که هرگز نگذارند آدمها متوجه این موضوع بشوند. سگها بین خودشان قرار گذاشتهاند وانمود کنند آدمها باهوشترند تا ما همچنان برایشان غذا بخریم و خانه بسازیم و پول دامپزشکشان را بدهیم. سگ به ادیسون میگوید «اگر بقیهٔ سگها بو ببرند که من ماجرا را به تو گفتهام، زندهام نخواهند گذاشت.» سگِ دیگری این حرفها را میشنود و بله، سگِ ادیسون را زنده نمیگذارند. من هم که ترفندهای جستارنویس را فاش کردم، حالا باید در نشستهای نویسندگان، حواسم را حسابی جمع کنم و مراقب باشم.
احتمالاً شما هم متوجه مارپیچِ زمانیِ جملههایم شدهاید، از زمانی که من آنها را نوشتهام به زمانی که شما میخوانیدشان، به زمانی که من قصهٔ سگ پشمالو را جایی خواندهام، به زمان قصه، باز به زمان «حال»، به آینده…
♦♦♦
تکلیف سگ ولگرد و گربهٔ خیابانی چه میشود؟ چرا اینجا یا آنجا میروند؟ چه چیزی به حرکتشان میاندازد؟ گرسنگی؟ ترس؟ آیا بارها و بارها به همان مکانهای همیشگی میروند یا اینکه همهجا پرسه میزنند؟ آیا موجوداتی بیهدفاند یا اینکه خودشان دقیقاً میدانند چه میکنند و چرا، و به نظر خودشان در پرسههاشان فایدهگرایانی تمامعیارند؟ تا اینجا دو بار گذارمان به آنها افتاده. آیا باز هم با آنها مواجه خواهیم شد؟
نویسنده: تام لوتز
مترجم: الهام شوشتریزاده
منبع: بخشی از کتاب Aimlessness
♦ اگر به جستارنویسی علاقه دارید و مایلید تکنیکهای آن را بیاموزید، پیشنهاد میکنیم کتاب رها و ناهشیار مینویسم را مطالعه کنید.
سگی ولگرد، گربهای خیابانی | در باب بیهدفی در جستار