دوستی رابطهٔ غریبی است؛ چنان غریب که نهاد یا چهارچوب قانونی خاص خودش را ندارد. برای دوست شدن با کسی به هیچ نهادی مراجعه نمیکنید، اسمتان را جایی نمینویسید، یا درخواست عضویت نمیدهید. دوستان هیچ قراردادی میان خودشان امضا نمیکنند. دوستی تنها رابطهٔ مداوم اجتماعی است که ما برایش «سند و مدرک» اختراع نکردهایم. با این حساب، دوستی پیوندی است که رسماً جایی نوشته نمیشود اما منشأ نوشتههای زیادی شده: نامهها، تقدیمنامهها، تبریکها، خطابههای بزرگداشت درگذشتگان، قصهها، رمانها، فیلمها، پیامها، شبکههای اجتماعی… از این گذشته، دوستی مضمون مرکزیِ سنت فلسفی عظیمی است که با نخستین رسالههای کلاسیک آغاز شده و، با همهٔ فرازها و فرودهایش، تا امروز ادامه یافته است.
دوستی پیوندی عاطفی است میان کسانی که چیزی دیگر ــ خانواده، شغل، همسایگی، ملیت و مانند اینها ــ به یکدیگر وصلشان نمیکند یا، اگر هم چنین اتصالی میانشان در کار باشد، رابطهشان به مقاصد آن وابسته نیست. ممکن است دوستی در هر یک از این حوزهها پا بگیرد اما چنین روابطی نه توجیهی برای دوستیاند و نه انگیزهاش. نهادهای اجتماعیِ پیوندآفرینْ دوستی را در بر نمیگیرند یا توضیح نمیدهند، گرچه شاید بر دوستیها تأثیر بگذارند یا حتی در آنها مداخله کنند. چرا دوستِ کسی هستیم؟ چه چیزی باعث میشود از مراودهای مبتنی بر نیازها و مقاصد یا انواع دیگرِ بدهبستان فراتر برویم و دوست باشیم؟
خزانهٔ دوستیهای ممکن فاقد نهاد یا چهارچوب تعهدآفرین قانونی است اما انبوهی از قواعد خودش را دارد: آداب، هنجارهای اجتماعی، راه و رسم سلام و احوالپرسی، رمزگان اخلاقی، نظام توقع و انتظار، و غیره. شیوهٔ دوستی کردنِ ما در هر زمان و مکان چیزهای بسیاری دربارهٔ ما میگوید؛ دربارهٔ کیستیِ ما در مقام فرد و همچنین دربارهٔ جامعهای که در آن زندگی میکنیم. در عین حال، ممکن است دوستیِ دلخواه ما با چهارچوبهای مقبول جامعه ناسازگار باشد و دربارهٔ آنچه در قواعد رفتاری جامعه جایی ندارد، پرسشهایی مطرح کند.
بنابراین دوستی در فضایی بینابینی و نامعلوم میان اجتماعی و خودمانی، پیشبینیپذیر و پیشبینیناپذیر، پذیرفتهشده و هراسانگیز، قرار میگیرد. دوستی نهاد خودش را ندارد اما رد و نشانش را در همهٔ نهادهای اجتماعی مییابیم: ازدواج میتواند بستری برای دوستیِ ناب باشد، خویشاوندان میتوانند دوست باشند، و همکلاسیها و همکارها هم گاهی از همصحبتی و همنشینی فراتر میروند و دوست میشوند. و همچنین همسایهها، ورزشکارانِ همتیم، مهاجرها و غربتنشینها، و غیره. هیچچیز و هیچکس نمیتواند آدمها را به دوستی با یکدیگر وادارد یا تعیین کند که دوستی کجا پا بگیرد. رازآلودگیِ دوستی با زندگی روزمرهٔ ما گره خورده و ظهورِ دوستی میتواند به همان اندازه که آرامشبخش است، دردسرساز هم باشد. مثلاً اینکه همکلاسیها زیادی با هم صمیمی شوند یا اینکه دوستیِ گروهی از کارکنان به همبستگی و همدستیشان بینجامد برای مراجعِ قدرت چندان خوشایند نیست. دوستی منطق خودش را به روابط دیگر میآورد و مزاحم سازوکارهای اطاعت و فرمانبری میشود. در نتیجه، نهتنها دوستی نهاد خاصی ندارد، بلکه بسیاری از محیطهای نهادی چنان طراحی شدهاند که مانع دوستی شوند یا حتی دوستیها را با تحمیل قواعد انضباطی گوناگون (جداسازی افراد، رقابتانگیزی و مانند اینها) و قرار دادنشان در معرض انواع و اقسام بدگمانیها (ظن به وجود رابطهٔ جنسی، پارتیبازی و حتی فساد) بر هم بزنند.
مخلوق بیمقصود
ورای تنوع شرایط تاریخی و فرهنگی، سؤال این است: اگر دوستی نوعی رابطهٔ اجتماعی است، چه چیز آن را در حاشیهٔ نهادهای اجتماعی نگه داشته و باعث شده با این نهادها و نظامهای عملیاتیشان ناسازگار باشد؟ چه چیزی نمیگذارد دوستی آنقدر فروکاسته شود که مشروعیتش را از قانون و منابع رسمی بگیرد؟ سادهترین توضیح چنین تنشی میان دوستی و نهادهای اجتماعی این است که بگوییم دوستی به هیچ کارکردی ربط ندارد و هیچ هدفی را دنبال نمیکند. این نگرش از ثوابتِ سنت فلسفی و فرهنگی عظیمی است که حول مفهوم دوستی شکل گرفته است. از ارسطو تا سیمون وِی، از حماسهٔ گیلگمش تا سریال دوستان، دوست یعنی کسی که حتی اگر بتواند، از دوستش به نفع خود استفاده نمیکند.
دوستی نعمتی بسیار ارزشمند است، دقیقاً چون آنچه در دوستی برایمان اهمیت دارد سودمندیِ این رابطه یا منفعتی که دوست نصیبمان میکند، نیست. مثلاً اگر کسی فقط برای ارتقای سلامت یا افزایش احتمالیِ طول عمرش با دیگران دوست شود ــ چیزی که به نظر میرسد امروزه بعضی رویکردهای روانشناسانه ترویجش میکنند ــ میشود پرسید که آیا واقعاً دوستی دارد یا نه. اگر از منظر درمانی نگاه کنیم، ممکن است گزارهٔ «دوستی باعث سلامتِ بیشتر میشود» را با این حکم تجویزی که «برای طولانی شدنِ عمرتان باید دوست پیدا کنید و دوستانی داشته باشید» اشتباه بگیریم. اما این نگاه ابزاری به دوست در واقع خط بطلانی بر دوستی میکشد و آن را بلافاصله به نوعی تماس، سرمایهٔ اجتماعی یا وسیلهای برای هدفی دیگر فرومیکاهد.
اگر دوستی هرگز «قانونی» تخطیناپذیر ــ گرچه نانوشته ــ داشته باشد، این است که دوستی نباید هدفی بیرونی، مقصودی جز خودش، را دنبال کند. دوست همان کسی است که هست و باید محض فضایلش دوستش داشته باشیم. تنها «بایدِ» دوستی همین است. به همین دلیل، از نظر بسیاری از متفکران، دوستی مسئلهای اخلاقی است، نه سیاسی؛ پیوندی که فقط بر چند و چونِ رفتار فضیلتمندانهٔ ما با یکدیگر ــ گاه به لطف دیگری و گاه از سر لطفِ من به دیگری ــ تأثیر میگذارد. تعریف کلاسیک دوستی در قالب «خیرخواهی» هم از همین نگرش میآید: به تعبیر سیسرون، دوستی یعنی خواستنِ خیرِ دیگری از سر محبتی بیچشمداشت و متقابل.
با این حال، از بدو تأمل فلسفی دربارهٔ دوستی، ظرایف و تردیدهایی دربارهٔ این بیقیدوشرط بودنِ دوستی مطرح شدهاند. نمونهاش هم اپیکور و تجربهٔ جمعی دوستی در «باغ» اوست (باغ اپیکور زنها را هم به دوستی میپذیرفت و از این جهت، استثنایی تاریخی است). در نظر اپیکور، سودمندیِ دوستْ دوستی را نابود نمیکند. کاملاً برعکس. درست است که نمیشود دوستی را به سودمندی فروکاست، اما بدون سودمندی هم دوستیای در کار نخواهد بود. اساساً در نظر اپیکور و پیروانِ آیندهاش، همانطور که خواهیم دید، دوستی رَویهای است زیستی و فکری که به مددش بیشتر احساس امنیت میکنیم و ترس از مرگ، خدایان و رنج کمتر به جانمان میافتد و زمینگیرمان میکند. بنابراین دوستی به سبب پیامدهای رهاییبخشش سودمند است.
اگر در زمان به جلو بپریم و رفتار انسانی را از دریچهٔ علوم امروزی ببینیم، متوجه میشویم روانشناسی و انسانشناسی هم این فهم را تقویت کردهاند که دوستی سودمند است، گرچه سودگرایانه نیست. مطالعهٔ دوستی از منظر تکاملی و بومشناسانه نشان میدهد که یک چیز، در زمانها و در فرهنگهای مختلف، ثابت بوده است: نیاز به تنظیم همکاری و همیاری در موقعیتهای نامطمئن. محبت و اعتماد افراد و گروهها به یکدیگر باید از حلقههای خویشاوندی ــ پیوندها و همچنین کشمکشهای درونشان ــ فراتر برود و گونههایی از تعاملِ تقلیلناپذیر به بدهبستان صرف را تقویت کند. چگونه میتوانیم نوعی احساس نزدیکی و وابستگیِ متقابل میان غریبهها به وجود آوریم؟ پاسخش دوستی است؛ دوستی به شکلهای مختلف و در نمودهای گوناگونش. دوستی پیوندی است که در را به روی غریبهها میگشاید و کاری میکند نزدیکتر بیایند، بدون آنکه آنها را در خود ببلعد.
یکی از پرسشهای مکرر در انسانشناسی این است که آیا جامعهٔ بدون دوستی وجود دارد یا اگر چنین جامعهای پدیدار شود، چه خواهد شد. پاسخ به این سؤال دشوار است، دقیقاً چون نمیتوانیم داده یا سندی پیدا کنیم که دوستی را تعریف کرده باشد، مگر از رهگذر برخی مناسک، آداب و رسوم یا شیوههای بیان، یعنی از رهگذر چیزهایی که بیشک، هم به لحاظ واژگان و هم به لحاظ شیوههای عمل، از جامعهای به جامعهٔ دیگر فرق میکنند.
ادبیات علمیتخیلی، از آنجا که میتواند محدودیتها و ابهامهای واقعیت را نادیده بگیرد، با دست بازتر ــ و حتی کمابیش عامدانه ــ امکان تصور جامعهای را که در آن هیچ پیوند عاطفی بیغرضی وجود ندارد و هر کسی صرفاً وظیفهٔ خودش را در قبال دیگران انجام میدهد، در خود پرورانده است. خیلی وقتها تقلیلپذیریِ دوستی به روابط کاملاً ابزاری از ویژگیهای متمایزکنندهٔ جهان ویرانشهری است؛ جهانی که بهرغم بیکموکاست و بیدردسر بودنش، وحشت و سلطهٔ مطلق را برای ما تداعی میکند. جوامع سرمایهدارانهٔ امروزی، با ابرشهرهای بیروح و زندگیهای گرفتارِ چرخهٔ کار و مصرف، شباهتی هولناک به چنین ویرانشهرهایی دارند.
آیا ما در این مقطع تاریخی به تحقق فرضیهٔ جامعهٔ بدون دوستی نزدیک میشویم؟ چنین وضعیتی ممکن است؟ چگونه میتوانیم بدون اعتماد به هیچکس زندگی کنیم؟ همانطور که از داستانهای علمیتخیلی آموختهایم و بعضی رژیمهای سیاسیِ شبیه جوامع این داستانها نشان دادهاند، چنین چیزی فقط با پیروی صرف از دستورالعمل (مثل ماشین یا الگوریتم) یا اطاعت از فرمان ممکن میشود یا، به عبارتی، با اجرای واکنشیِ برنامهای که برای ما طراحی کردهاند.
اما دوستی به دستورالعمل، چه الگوریتمی باشد و چه بوروکراتیک، کاری ندارد. دوستیْ گونهای هنجارمندیِ متفاوت میطلبد؛ قواعد تنظیمیِ منعطف و بازتفسیرپذیری دربارهٔ شیوههای محسوسی که دو یا چند نفر، از طریق آنها، دوستیشان را «از آنِ خود» میکنند. خزانهٔ آداب و رسوم، آیینها، قولوقرارها و عادتهای رفتاری و گفتاریای که هر رابطهٔ دوستی، در چهارچوب عصر و زمانهاش یا در تعارض با آن، پدید میآورد از دلِ همین شیوههای از آن خود کردنِ دوستی زاده میشود. دوستی را از بیرون ایجاد نمیکنند؛ ما آن را میسازیم. برخلاف عاشق شدن، معمولاً دوستی را حتی به کسی اعلام هم نمیکنیم. دوستی پا میگیرد، پیش میآید، رخ میدهد. شنیدن قصههای دوستی هم به همین سبب جذاب است. هر قصه، هر قدر هم که شبیه باقی قصههای دوستی باشد، از جایی که اصلاً فکرش را هم نمیکنید، شروع میشود و به جاهایی میرسد که حتی در مخیلهٔ کسی نمیگنجیده است.
در حاشیهٔ زندگی سیاسی
اگر دوستی را از بیرون ایجاد نمیکنند، پس آیا میشود بگوییم دوستی نوعی رابطهٔ سیاستورزانه است؟ بر اساس رسالههایی که در یونان باستان دربارهٔ دوستی نوشته شدهاند، دوستی (فیلیا) لازمهٔ زندگی شهری است چون انسجام اجتماعی را میپروراند. در یونان باستان، دوستی را فضیلتی اخلاقی میدانستند که نمیشد آن را از عدالتطلبی و در نتیجه از سیاست، تصمیمگیری سیاسی و همچنین محدودیتهای سیاستورزی جدا کرد. اخلاقی بودنِ دوستی باعث نمیشد مسئلهای خصوصی باشد. کاملاً برعکس: دوستی شالوده و افق زندگی سیاسی بود.
در جوامع مدرن، مخصوصاً جوامع مدرنی که نظم بورژوایی دارند، انسانِ ساحت عمومی (که یعنی مردِ ساحت عمومی) خود را از فضای زندگی خصوصی جدا میکند. در نتیجه، بهسختی میشود تعیین کرد که پیوندهای دوستی در چه ساحتی قرار میگیرند. این پیوندها در نظر برخی جزئی از زندگی خصوصی یا روابط صمیمانهاند و در نظر گروهی دیگر، مبنایی برای شبکهٔ روابط عاطفیِ عرصهٔ عمومی که ورای رسمیت و انتزاعِ سیاستورزی شکل میگیرد. امروزه نمایشِ صمیمیت است که شبکهٔ ارتباطات عمومی ما را تغذیه میکند و به همین دلیل، دشوارتر میتوان گفت که مرز عمومی و خصوصی ــ البته اگر چنین مرزی در کار باشد ــ کجاست و اوضاع رابطهٔ دوستی ــ این سیاستورزیِ فاقد نهاد، این جامعهٔ پیشاسیاسی ــ چگونه است.
جالب است که شاید متنی بسیار کهن، قدیمیترین گواه مکتوبی که داریم، بر وضعیت غریبِ دوستی در زمانهٔ ما پرتویی بیفکند. دوستی به زندگیِ شهر ربط دارد یا ندارد؟ متنی که میگویم حماسهٔ گیلگمش است؛ کهنترین شعر مکتوب تاریخ بشر که تا کنون به دست ما رسیده و غایب بزرگ. کهنترین است چون تبارش به مجموعهای از الواح سومری و بابِلی میرسد که تا اواسط قرن نوزدهم کشف نشده بود، و غایب بزرگ است چون تا زمان کشف این الواح هیچ اشارهای به حماسهٔ گیلگمش یا هیچ گفتوگوی صریحی دربارهٔ شخصیتها، قصهها و مضامینش در سنت غربی وجود نداشت. با این حال، گیلگمش به واسطهٔ پژواکش در قصههایی مثل قصهٔ طوفان بزرگ و جانبهدربردگانش، که مدتها پیش از کتاب مقدس در این حماسهٔ منظوم بابِلی آمده، بخشی از زیرمتنِ نهفتهٔ هر دو فرهنگِ غربی و شرقی بوده است. رد پای گیلگمش را در اُدیسه هم میشود دید. امروز، بعد از چند هزاره خاموشی و نهفتگی، گیلگمش نهتنها موضوع مطالعات و پژوهشهایی است که مدام قطعههای جدیدی از این جورچین را مییابند و کنار هم میگذارند، بلکه سوژهٔ بازآفرینیهای منظوم، نمایشها، فیلمها، انیمیشنها و حتی بازیهای ویدیویی شده است.
از نظر برخی، مثلاً ریلکهٔ شوریدهسر، درونمایهٔ اصلی گیلگمشْ هراس از مرگ است. اما گروهی دیگر نائل شدن به مقام دوستی را درونمایهٔ این شعر حماسی میدانند. این دو خوانش بر سر یک نکته اتفاق نظر دارند: گیلگمش، شهریار قَدَر قدرت شهر اوروک، وجودی که یکسومش انسانی است و دوسومش خداگونه، به واسطهٔ مرگِ اِنکیدو، دوست و محرمِ اسرارش، به شکنندگی و میراییِ دردناک و هولناک خود پی میبرد. مرگ دوست از فناپذیریِ خود گیلگمش پرده برمیدارد. در نظر کسی که هرگز پیوندی عاطفی با هیچکس دیگری نداشته ــ چون نیازمند چنین پیوندی نبوده ــ قطع دوستی به سبب غیابِ جبرانناپذیر دوستْ تجربهٔ راستین مرگ است. چنین است که ما در این حماسه، برای نخستین بار، با ایدهٔ مرگ به مثابهٔ فقدان، و مرگ دوست به مثابهٔ نقطهٔ اوج دوستی مواجه میشویم. از آن زمان، پیوسته و لاینقطع، ستایش دوستی و مرثیهسرایی یا هنر یادبودی بخشی از سنتی بوده که از سیسرون تا موریس بلانشو و از مادام دو لامبر تا النا فرانته امتداد یافته و حالا دیگر ریشههای دوردست خود را از یاد برده است.
لوح هشتم مویهٔ گیلگمش بر بالین دوست محتضرش را وصف میکند؛ دهها سطر بههمپیوسته که با «بر تو بگریند» به پایان میرسند. این عبارت همهٔ موجودات را، خواه شهرنشین و خواه جنگلی، به همدردی و شفقت فرامیخواند؛ همهٔ عناصر طبیعی، انسانی و الاهی را. فقدان دوست تمامِ هستی را رنجور میکند چرا که دوستی، حتی دوستی دو نفر، همهٔ جهان را در خود پدید میآورد و، همانطور که هانا آرنت قرنها بعد از گیلگمش گفته، رد و نشانش هرگز از جهان زدوده نمیشود. دوستی آن پیوند غریبی است که اجزای جهان را کنار هم نگه میدارد؛ همان چیزی که جهان را جهان میکند.
…باشد که جادههای جنگل سدر انکیدو بر تو بگریند.
باشد که هرگز، نه در شب و نه در روز، آرام نگیرند.
باشد که سالخوردگان در گذرگاه فراخِ اوروکِ دیوارکشیده بر تو بگریند.
باشد که بر ما برکت فرستند و پشت سرمان دست بر آسمان برآورند.
باشد که قلههای بلند کوههایی که با هم از آنها بالا رفتیم بر تو بگریند.
باشد که مرغزارها، چونان که مادرت، بر تو بگریند.
باشد که صمغ درختان سدر بر تو بگرید؛
درختان سدری که کاش هرگز به آنها نزدیک نشده بودیم.
باشد که خرس، کفتار، پلنگ، ببر، آهو، شغال، شیر، گاومیش، گوزن، بز، گلهها و جانوران وحشیِ دشتها بر تو بگریند…
حماسهٔ گیلگمش را میشود از آخر خواند، که میشود حکایت جستوجوی بیثمرِ نامیرایی، یا از اول، که میشود قصهٔ ظهور دوست. این ظهور ناگهانی برای کسی چون شهریار مقتدر و سنگدلِ داستان چه معنایی دارد؛ برای شهریاری که از پیوند با هر کسی بینیاز است، چرا که میتواند هر طور که میخواهد از گنجها، خدم و حشم، لذتها و تنها بهرهمند شود؟ دلسبتگی او به دوست از کجا میآید؟ دوستی چگونه رخ میدهد؟ ویژگی بینظیر حماسهٔ گیلگمش این است که در آن، دوست همچون همتایی برابر و، در عین حال، همچون غریبهترین غریبه ظاهر میشود. او برای شهریار و شهر دیوارکشیدهاش چنان غریبه است که حتی متمدن به شمار نمیآید. مسئله مسئلهٔ تفاوت جایگاه اجتماعی نیست؛ این غریبه کسی است که بعدتر «وحشی» نامیده میشود. انکیدو نه موجودی سیاسی است و نه موجودی اخلاقی. «در دشت، انکیدوی قهرمان، زادهٔ سکوت، را آفرید.» (لوح ۱، سطرهای ۱۰۰-۱۰۵) انکیدو موجودی است پُرمو و زبانبسته که مانند حیوانات، آب از جویبار مینوشد و در علفزار میچرد. نه آرزویی دارد و نه دانشی. بیهدف زندگی میکند و قدرتش را بیهدف به نمایش میگذارد، همچون سنگی که از آسمان بیفتد. انکیدو، کسی که بعدتر همدم گیلگمش خواهد شد، دقیقاً با چنین تصویری در رؤیای پیشگویانهٔ او ظاهر میشود: «مادر، دیشب خوابی دیدم: از آسمانی ستارهآگین، مردی چونان پهلوانی از آنو بر من فروافتاد.» (لوح ۱، سطر ۲۴۵) او همچون عنصری طبیعی، با تمام نیرو، بر جهان نازل میشود، مسیر روابط انسانی را تغییر میدهد، و آدمیان را از آسیبپذیری و میراییشان آگاه میکند.
اولین انسانی که انکیدو با او مواجه میشود شمهات است؛ زنی آزادخو ــ یا در برخی ترجمهها، روسپی ــ که با جاذبهٔ جنسیاش نیروی انکیدو را رام میکند و بدن و ذهن او را میپروراند. «انکیدو نزار شده بود. دیگر توان نداشت همچون گذشته بدود. اما بالیده بود و خِردش بیدار شده بود.» (لوح ۱، سطرهای ۲۰۰-۲۰۵) بدون میانجیگری این زن، دیدارِ دو دوستِ آینده میسر نمیشد و فقط تصادمی ویرانگر میان نیروهایشان رخ میداد. شمهات آن «میانه»ای است که جهانهای دو طرفِ دیوار شهر را به هم وصل میکند؛ پیکر قدرت و پیکر طبیعت را. شمهات (برخلاف حوای کتاب مقدس، سیرنهای یونانی یا پاندورای شوم) سیمای زنِ فریبنده را ندارد و سرچشمهٔ همهٔ بدیها و خطرها نیست. کاملاً برعکس: بدن، کلمهها و کنشهای او لازمهٔ دستیابی به تمدن، خرد و عاطفه است. بنابراین، قدیمیترین قصهٔ شناختهشدهٔ دوستیْ حکایت رابطهٔ دو جنگاور، دو فرزانه یا دو اشرافزاده نیست؛ حکایت رابطهٔ نیروی سیاسی و نیروی وحشی است؛ رابطهٔ او که قانون بازیچهای در دستش است و او که رها از قیدِ زمینه و هدف زاده شده است. و تمام این رابطه به میانجیِ زن است که ممکن میشود. انکیدو غریبهای است که به شهر میآید و خاطر شهریار را پریشان میکند، اما نه تنها و یکتنه.
این پریشانی در آغاز به سبب رویارویی و تقابل است، بعد به سبب برادری و مصاحبت، و در پایان به سبب درد و وحشت مرگ. رویارویی و تقابل گیلگمش و انکیدو نه از رقابت، که از تفاوت حساسیتها سرچشمه میگیرد: گیلگمش رسم حق شب اول را دربارهٔ دختران اوروک اجرا میکند و انکیدو، که بهتازگی در رابطهاش با شمهات طعم لذت و دلبستگیِ عشق را چشیده، در برابر او میایستد تا از این کار بازش دارد. از دل کشمکش گیلگمش و انکیدو، دوستی و شناختی زاده میشود که آنها را، اول در مواجهه با خُمبهبه و بعد در نبرد با گاو آسمان، دوشادوش یکدیگر قرار میدهد. اما اگر تقابل آنها از سر رقابت نیست، پس چیست؟ انکیدو برای به دست آوردن دلِ هیچ نوعروسی نمیجنگد؛ علیه خودکامگیِ گیلگمش دستبهکار شده، بی آنکه جز در بستر زنی لذتجو، آزادخو یا گوشهگیر ــ بسته به ترجمه ــ درسی آموخته یا دانشی کسب کرده باشد. انکیدو خِرد و عشق را با شمهات دریافته است. دانش او شناختی بیواسطه و حسی است که داربست اخلاقی ندارد. او در برابر گیلگمش میایستد، اما به نام چه یا که؟ الواح پراکندهای که به دست ما رسیدهاند پاسخی به این پرسش نمیدهند. شاید اگر همهٔ الواح را هم داشتیم، ماجرا فرقی نمیکرد چون رویاروییِ انکیدو و گیلگمش نیازی به توجیه نداشت.
ناهمگنی و ناسازگاری بخشی از رابطهٔ انکیدو و گیلگمش است. آنها هرگز در هم ذوب نخواهند شد. دوستیشان دوستیِ دو طرفِ برابر است که هرگز همسان نمیشوند و بهزودی، میانشان جدایی خواهد افتاد. حتی در این کهنترین متنی که سراغ داریم، مرگ درونمایهٔ اصلیِ دوستی است چون دوستی هیچ ربطی به ارزشها و آرمانهای ابدی ندارد، بلکه با سؤالی همیشه بیجواب سروکار دارد: ما چگونه میتوانیم آنچه را که «زندگی» مینامیم ــ و نه به زندگی زیستی فروکاستنی است و نه به زندگی ابزاری ــ با یکدیگر به اشتراک بگذاریم؟
ما محض «با هم بودن» با هم زندگی میکنیم، فقط چون با هم حالِ خوشی داریم و چون در ما، حتی اگر مثل گیلگمش همهچیز داشته باشیم، چیزی به اسم «تنهایی» هست. سؤال ما، دغدغهٔ ما، از بیخ و بن سیاسی است اما هیچ نهاد سیاسیای نمیتواند جوابی به آن بدهد. این سؤال، مثل انکیدو که در حاشیهٔ شهر زندگی میکرد، در حاشیه پر و بال میگیرد و مثل او، به درهایی که برای بسته شدن و جدا کردن جهانی از جهانی دیگر ساخته شدهاند، بدبین است. چنین سؤالی از بیخ و بن سیاسی است چون حاوی تعریفی نیست که بگوید این «ما»ی دوستی کیست و که باید باشد، یا دوستی کجا آغاز میشود و کجا به پایان میرسد. اصلاً چرا حتی شیرها و پرندهها باید برای دوستِ ازدسترفته بگریند؟ مگر دوستی چقدر دامنه دارد که از دیوارهای شهر گذر میکند و آن سوی این دیوارها طنین میافکند؟
نویسنده: مارینا گارسِس
مترجم: الهام شوشتریزاده
منبع: این مطلب برگرفته از کتاب La pasión de los extraños بود که بهزودی نشر اطراف آن را منتشر خواهد کرد.
اشتیاق به غریبه | نگاهی فلسفی به دوستی