روانشناسها میگویند حدود یکسوم جمعیت جهان از مشکلات روانی رنج میبرند که اغلب هم از تجربههای کودکی سرچشمه میگیرند. البته من از مشکل روانیام رنج نمیبرم، مگر اینکه هراس گاهبهگاه از پدیدهای واحد را نوعی رنج مدرن بدانیم. هر بار فیلم یا عکسی میبینم از آوارههایی که جان خودشان و بچههایشان را برداشتهاند و در صحرایی خشک و غبارگرفته، ناامید و خسته و غمگین از سرزمین آشوبزدهشان دور میشوند، یا مهاجرانی سرگردان در اقیانوسی بیانتها که سوار قایقی بادی به امید یافتن خشکی به دوردستها خیره ماندهاند، فقط یک موضوع ذهنم را مشغول میکند: آخرین باری که غذا خوردهاند کی بوده است؟ بزرگترین ترس من در زندگی به احتمال وقوع گرسنگی دستهجمعی مربوط میشود.
یکم:
حتی اصیلترین عسل ارتفاعات گیلان هم نتوانست از تلخی کام پدربزرگم، که تا آخرین ساعات عمر صدویکسالهاش باقی بود، بکاهد. پدربزرگم هفتهشتساله بود که قحطی مانند دیوی سیاه خراسان بزرگ را در پنجه گرفت. هزار بار بیشتر شنیده بودیم از پدربزرگ که یک روز صبح وقتی جمیله، خواهر کوچکش، از زور گرسنگی کاهگل خُنک دیوار طویله را به دهانش میبرده، با چادری کهنه او را به پشت میبندد و و راه بیابان غبارگرفته و تهیشده از هر جنبنده را میگیرد تا شاید خوشهای گندم یا دستهای یونجهی خشک بیابد. اما هیچچیزی نمییابند که تا آن روز فکرِ خوردنش به مخیلهی بشرِ درمانده رسیده باشد. تشنگی هم عین بچهدیوی روی شانههای پدربزرگ نشسته بوده تا ذلهاش کند. جمیله دیگر ناله هم نمیکرده. در دوردست بیابان عریان، تکدرختی به چشم میآمده. جلوتر که میروند، میبینند روی شاخههای بالادست درخت خشکیده چندتایی برگ سبز هست.
پدربزرگْ جمیلهی نیمهجان را پای درخت مینشاند و به هر زحمتی که شده، میرود بالا و چند برگ سبز را توی یقهاش میتپاند و میآید پایین. مُشتی از برگها را به جمیله میدهد و چندتا را خودش به دهان میبرد و با ولع میجود. از همان لحظه کام پدربزرگ چنان تلخ میشود که تلخی، تا قریب یک قرن بعد، مثل زخمی عفونی هرگز از دهانش کوچ نمیکند.
جمیله برگها را فرونداده، کف از گوشهی دهانش شره میکند و دیگر تکان نمیخورد. پدربزرگِ کمسنوسالم هرولهکنان به سمت آبادی میتازد. وقتی با پدرش پای درخت خشک میرسد، هیچ رد و نشانی از جمیله نمییابند.
پدربزرگ تا زنده بود این روایت را هزار دفعه، اغلب در پایان سفرههای رنگینی که در خانهاش بود، برایمان نقل میکرد و اشک گوشهی چشمش را میگرفت.
دوم:
دورترین تجربهی گرسنگی که یادش هنوز با من مانده در ششسالگیام بود. صبحی تابستانی، جیپ روباز ارتش جلوی در خانهمان ترمز کرد. بچههای کوچه به سربازِ پشت فرمان سلام نظامی دادند. آخرهای جنگ بود و بچهها اصول ابتدایی نظامی را از تلویزیون و رژههای خیابانی بلد شده بودند. کنار سرباز، آقای چالاکی نشسته بود. من را که دید، گفت بروم و به مادرم بگویم زود بیاید. آقای چالاکی مثل پدرم ارتشی بود و خانهشان پشت خانهی ما بود. وقتی میگهای عراقی در حوالی سومار آمده بودند بالای سر نیروهای ما، آقای چالاکی دیده بود که پدرم با سینهی غرق خون به زمین افتاده، ولی نمیدانست بعدش دیگر چه شده. البته آقای چالاکی، به استناد اینکه پدرم با همان جراحت شدید سر از زمین بلند کرده و با فحشهایی رکیک خواسته بهش یک نخ سیگار بدهند، احتمال شهادتش را رد میکرد. اما بهتازگی چند شهید از لشکر 77 آورده بودند به مشهد و آقای چالاکی، صرفاً برای اجرای قوانین که تأکید میکردند باید یکی از بستگان درجهی یک شهید برای شناسایی جسد حضور داشته باشد، با جیپ لشکر آمده بود تا مادرم را ببرد. مادرم ما را، یعنی من و خواهرم را که دو سال بزرگتر از خودم بود، با بغض و سردرگمی سپرد به مهتابخانم، همسایهی دیواربهدیوارمان. مهتابخانم بچه نداشت و شوهرش محمودآقا همیشه زنِ بیچاره را به باد کتک میگرفت و صدای فحش و نفرین مهتابخانم، مثل مارش شروع اخبار، به گوش ما نوایی آشنا بود. مادر چادر سیاهش را به دندان گرفت و مثل چریکی زبده خودش را عقب جیپ ارتش جا داد. مهتابخانم هم دست من و خواهرم را گرفت و برد توی حیاط خودمان و سفارش کرد جایی نرویم تا ظهر برایمان ناهار بیاورد. حتی قول بستنی هم داد، که میدانستم همیشه دارند. بهتر از خودشان از محتویات یخچالشان خبر داشتم. در آن سالهای بیتنوعی اقلام غذایی، یخچال مهتابخانم بیشتر از بقالی آقاموسی خوراکی داشت. شبهایی که محمودآقا نبود، مهتابخانم من را میبرد خانهشان تا تنها نباشد. همین که خیال میکردم خوابش برده، پاورچینپاورچین خودم را به آن بهشت برین میرساندم.
هرچند شنیدن جیغ و فریاد مهتابخانم که جدوآباد شوهرش را به فحش میکشید و از ائمهی معصومین طلب میکرد تا آن شمر و خولی زیر هجدهچرخ برود برای ما و اهل محل عادی بود، اما آن روز که قرار بود مهتابخانم برای من و خواهرم ناهار بیاورد، اولین بار بود که محمودآقا تصمیم گرفت حبس را هم به شکنجههای همسرش بیفزاید. چند ساعت از ظهر گذشت و وقتی از مهتابخانم و سینی غذا و پیالههای بستنی خبری نشد، تصمیم گرفتیم نان و مربا بخوریم. شیشهی بزرگ مربا در یخچال بود و اگر نان بیاتی هم در سفره موجود بود، حالا این قصه را به عنوان تجربهی گرسنگی برایتان نمیگفتم.
خواهرم یک اسکناس بیستتومانی از زیر فرش جُست و دستم داد تا بروم نان بربری بخرم. اما من ششساله بودم و تا پیش از آن همیشه در حالی که چادر مادر را محکم مشت چسبیده بودم، در صف شلوغ نانوایی ایستاده بودم. این بود که اوضاع جور دیگری رقم خورد. مادرم غروب روز بعد برگشت. دویدیم و خودمان را توی بغلش انداختیم و زارزار گریه کردیم. مادر، بیآنکه خبر داشته باشد در نبودش گرسنگی کشیدهایم و تنها خوراکی ما لواشکهای ترشی بوده که با آن اسکناس خریده بودیم، بغلمان کرد و نوازشمان کرد و خاطرمان را جمع کرد که پدرم حالش خوب است.
سوم:
نزدیکیهای مرز مهران زیر سایهی دیوار خرابهای در انتظار کاکمنصور نشسته بودیم. چند ماه بیشتر از سقوط بغداد نمیگذشت و صدام حسین مفقود بود و پنتاگون بیست و پنج میلیون دلار برای دستگیریاش جایزه معین کرده بود. چند عموزاده و داییزاده و خالهزاده بودیم که قصد داشتیم بدون مدرک شناسایی و به کمک تجربهی چند تن از اهالی که چند هفته قبل همین مسیر را رفته بودند، خودمان را به خاک عراق و زیارت کربلا برسانیم. قرارمان با کاکمنصور پای همان دیوار گِلی و ویرانِ باقیمانده از روستایی کوچک وسط برهوت بود. شب قبلش که پشت داده بودیم به دیوار و آتشی مقابلمان روشن کرده بودیم، تعدادمان بیشتر بود. نیمههای شب که از سرما در هم میلولیدیم، صدای چند انفجار زمین زیر پامان را لرزاند. آفتابنزده، هفت هشت نفر ساکهای خاکگرفتهشان را برداشتند و به سمت مرز خودمان برگشتند. تعداد برگشتیها یکباره میانگین سنی گروه را به حدود بیست سال کاهش داد. گویا آنها که بزرگتر بودند، عقل درستتری داشتند. میانهی روز، غبار موتورسیکلت کاکمنصور از دور معلوم شد. از زیر چفیهی سیاهی که صورتش را پوشانده بود فقط چشمهای سبز تیرهاش معلوم بود. بیاینکه از موتورسیکلت پیاده شود، کوه سیاهی را سمت غرب نشانمان داد و با لهجهی محلی گفت تویوتایی سفید پای آن کوه انتظارمان را میکشد که ما را تا دهکیلومتری کربلا خواهد رساند. باقیاش را هم باید پیاده طی میکردیم. تخمینمان از فاصلهمان تا پای کوه بیشتر از سه چهار کیلومتر نبود. ساکها و کولهها را برداشتیم و راه افتادیم. هر قدم که از مرز خودی دور میشدیم، تردید و نگرانی را بیشتر در خودمان حس میکردیم. تا چشم کار میکرد، هیچ شهر و آبادی و حتی تکدرختی نبود که دلخوشمان کند. هر چه بود، خاک بود و بیابان و آفتاب و کوههایی که حتی شکلشان با کوههای خراسان توفیر داشت. کاکمنصور هشدار داده بود از مسیر تعیینشده پرت نشویم چون دیشبش عدهای نابلد وارد میدان مین شده بودند. حالا که منشأ صداهای مهیب دیشب معلوم شده بود، انگار در نوعی خلسه قدم برمیداشتیم. تویوتای سفید را که دیدیم خوشحالی زیر پوستمان دوید و تا بهش برسیم شوخیها و خندهها کردیم. سه نفر بودند. دوتاشان که کاملهمرد بودند و صورتشان را پوشانده بودند، عقب تویوتا ایستاده بودند و نوجوانی که تازه کرکی پشت لب داشت، پشت فرمان بود. یکی از صورتپوشیدهها کلاشینکفی را حمایل بسته بود روی سینهاش. با زبانی که حالیمان نمیشد و با لحنی که نشانی از خوشامدگویی و دوستی نداشت، اشاره کردند سوار بشویم. کوچکترها را وسط چیدیم و و بزرگترها هم روی دیوارهی کوتاه ماشین نشستند و رو به کویر بیانتها راه افتادیم. انگار که حس ششم هر یازدهنفرمان اتفاق قریب را هشدار داده باشد، در سکوت زل زده بودیم به لولهی تفنگِ مردی که باد پارچهی صورتش را کنار زده بود و سبیل ازبناگوشدررفته و پوزخند دلهرهآورش پیدا شده بود.
همهی ما یازده نفر زنده از آن سفر برگشتیم. اما آن صمیمیت و خویشیِ گذشته دیگر هیچوقت در ما زنده نشد. هر گلولهی کلاشینکف که آسمان را میشکافت، التماسها و ضجههامان برای زنده ماندن بیشتر میشد. هر کداممان عزیزی را هزاران کیلومتر دورتر صدا میزد تا منجیاش باشد. آخرش ناجوانمردانه ما را در بیابانهای بصره به حال خودمان رها کردند. فقط بطریهای یکونیم لیتری آب را کنار کوت لباسها برایمان گذاشتند و از پول و خوراک، هر چه بود با خودشان بردند. منگ بودیم و گرچه قطبنما داشتیم، جهتها را گم میکردیم و سرگردان و گرسنه خودمان را در دوزخ پیش میبردیم. شب بعد، نور چراغی کمجان را دیدیم و گرسنگی و سرگردانیمان تمام شد.
چهارم:
دربارهی الیِ اصغر فرهادی هنوز بر پردهی سینما بود که همهی هستیام یکباره بر باد رفت. اتوبوس بیآرتی در ایستگاه مقابلِ سینما نگه داشت و من، میلهی اتوبوس در دست و محو تماشای نگرانی چشمهای گلشیفته فراهانی بر سردر سینما، بنا به عادت دست بردم به جیب عقب شلوارم و بر خلاف همیشه با سطحی صاف و بدون برجستگی مواجه شدم. همهی هستیام، شامل چند قطعه اسکناس که برای ریال به ریالش در پایتخت برنامهریزی کرده بودم، به سرقت رفته بود. به دلایلی شخصی، سفرم به تهران میبایست کاملاً مخفی میماند. پای عشقی که بعدها ناکام ماند در میان بود.
تا زمانی که مطمئن بودم دستکم به اندازهی قیمت یک ساندویچ در جیبم پول دارم، شهروند متمدنی بودم که به ساعتش نگاه میکرد تا ببیند چند ساعت به شام مانده. اما وقتی از بیپول شدنم باخبر شدم، انسانی بدوی شدم که انگار چند روز از آخرین باری که یک لقمه گوشت گراز بلعیده بود، میگذشت. ناامید و گرسنه ایستگاه بیآرتی را ترک کردم و مسیر نامعلومی را در پیش گرفتم. اگر ناصر را به حساب نیاوریم، نسبت غربتم در پایتخت یک به دوازده میلیون بود. ناصر، دوست قدیمیام، دانشجوی دانشگاه علامه بود و فقط او میدانست که آمدهام تهران، ولی از وضعیت بحرانیام بیخبر بود. تماس گرفتم و نشانی خوابگاه را پرسیدم. انگار درست همان وقتی که از فرط گرسنگی برای پنجه کشیدن به پشمکِ دستِ بچهی مردم نقشه میکشی، مشتریهای تمام ساندویچیهای پل سیدخندان تا میرداماد هوس همبرگر ممتاز میکنند. هوا تاریک شده بود که با آخرین رمقها خودم را به بنبستی که انتهایش بهشت موعود بود، رساندم. با تجربهی سه سال زیستن در محیط خوابگاه دانشجویی، مطمئن بودم که حداقل به اندازهی رفع جوع، غذایی نصیبم میشود. گرسنگی به کوسهای تبدیلم کرده بود که از کیلومترها دورتر طعمه را بو میکشید. نزدیک خوابگاه که رسیدم، بویی به مشامم نشست که ترکیبی بود از بوی سوختن زباله به علاوهی قیمهپلو. انگار که تمام ساکنان خوابگاه برای خوشامدگویی به من آمده بودند. حیاط غلغلهی آدم بود و همه دور چیزی که نمیدیدم چیست حلقه زده بودند. چند قدم که جلو رفتم حقیقت تلخ بر فرقم فرود آمد. سطل زباله در آتش میسوخت و ناصر روی چهارپایه برگهای در دست داشت و از رویش با صدای بلند چیزهایی میخواند. چند قدم جلوتر رفتم و برایش دستی تکان دادم و به رؤیت فاجعه نشستم. دیگهای غذا وسط حیاط خوابگاه واژگون شده بود. یکی خورش قیمه و دیگری برنج بهغایت قدکشیده. از اقبال خوشم درست همان شب، دانشجویان در اعتراض به کیفیت نامناسب غذا دست به اعتصاب زده بودند.
روایت پنجم میتواند آن سالی باشد که پای چپ شوهرعمهام دچار مرض عجیبی شد و چیزی مانند جذام از سرِ انگشتها گوشت و پوست و استخوانش را خورد و به زانو که رسید، دعاها اثر کرد. پدر و مادرم تصمیم گرفتند برای عیادت شوهرعمهام به گنبدکاووس بروند. دبیرستانی بودم و پولی که برای خورد و خوراک یک هفتهام گذاشته بودند، فقط شد یک وعده بیرون رفتن با رفیقان ناباب و تجربهی سیگارهای کوبایی. تا سه روز، قوت غالبم شد نان خالی و از روز چهارم که نانهم تمام شد، تا بازگشت والدین با نصف جعبه هلوی لهیده سر کردم.
روایت ششم هم میتواند آن روز پس از برف باشد که با داییبرات و سگها رفته بودیم شکار خرگوش. تابش آفتاب بر سفیدی برف چشمهامان را میزد. شکار بدوی و سادهای بود. سگها در برف آنقدر خرگوش را میدواندند که حیوان تسلیم میشد و در خودش فرو میرفت و با دست خالی میشد بگیریمش. آنقدر از آبادی دور شده بودیم که وقتی افتادم توی کاریزی که برف دهانهاش را پوشانده بود، تا داییبرات برفها را زیر پا بکوبد و برود طناب و کمک بیاورد، گرسنگی و سرما از هوش بردم.
میشود روایتهای بیشماری از گرسنگی فردی بیاورم اما همچنان بزرگترین هراس من در زندگی، احتمال وقوع گرسنگی جمعی است.
نویسنده: محمدرضا امانی
عالی بود:)))