روایتی که از جهان داریم امید و یأس‌، باور و تردید، هدف و آرزو‌ی ما را شکل می‌دهد و ما آرمان‌شهر خود را بر اساس همین روایت‌ می‌سازیم. روایت‌ها در جوار یکدیگر شکل می‌گیرند و از هم تأثیر می‌پذیرند. بسیاری از داستان‌نویسان و نظریه‌پردازان ادبی به موضوع رویارویی فرهنگ‌ها و روایت‌ها پرداخته‌اند. رمان دن‌کیشوت از آثار ادبی برجسته‌ای‌ است که می‌توان در آن امتزاج دو روایت و دو آرمان‌شهر را مشاهده و بررسی کرد. مقالۀ حاضر با کمک گرفتن از اصطلاح در‌هم‌آمیزیِ هومی‌بابا، دربارۀ تعامل فرهنگ‌های مختلف، خوانشی نو از رمان سروانتس ارائه می‌دهد. این خوانش می‌کوشد تأثیرپذیری متقابل فرهنگ رسمی دن‌کیشوت و فرهنگ مردمی سانچو را در عرصۀ رویارویی گفتمان، روایت و آرمان‌شهر بررسی می‌کند.


یکی از بدیهیات نظریۀ اجتماعی این است که حوزه‌های گفتمانی هیچ‌گاه یک‌دست و یک‌نواخت نیستند. هر یک از حوزه‌های اجتماعی باعث تولید معانی و ذهنیت‌های مختلف و آشکار شدن تضادها و تناقض‌ها می‌شود و از این طریق ظهور اَشکال جدید دانش و عمل را ممکن می‌سازد. تجلیِ این امرِ بدیهی در هیچ برهه‌ای از تاریخ به اندازۀ قرن شانزدهم میلادی هویدا نیست، مقطعی که در آن واقعیت‌های جدید پرده از ماهیت گفتمان‌های باستانی برداشتند، گفتمان‌هایی که پیش از این عاری از تضاد انگاشته می‌شدند و صحت‌شان ‌انکار‌ناپذیر بود. در این دوره از یک طرف نیکولاس کوپرنیک با قرار دادن خورشید در مرکز جهان، دنیای بطلمیوسی را به معنای دقیق کلمه زیرورو می‌کند: «در میان همه چیز خورشید بر سریر شاهی نشسته است.» و از طرف دیگر آندریاس وسالیوس با کالبدشکافی بدن انسان کم‌دقتی‌‌های نظام‌مند نظریۀ جالینوس را که موثق‌ترین مرجع پزشکی زمانه بود، برملا می‌کند. پیش از این هم، دیدگاه‌های نویسندگان باستان در قرن‌های چهاردهم و پانزدهم به چالش کشیده شده بودند اما فقط در سال 1542 و میانۀ قرن شانزدهم بود که وسالیوس می‌توانست بنویسد «کسانی که در حال حاضر به مطالعۀ دانش دیرین طب مشغول‌اند، دانشی که اکنون در بسیاری از مکاتب طراوت نخستینش را بازیافته است، در کمال رضایت متوجه می‌شوند که انسان از زمان جالینوس تاکنون چه گام‌های کوتاه و متزلزلی در زمینۀ کالبدشناسی بدن انسان برداشته است.» خوسه د‌ آکوستا، مبلّغ مذهب ژزوئیت، در حال عبور از منطقۀ حاره وقتی با سرمای هوا و نه آن گرمای سوزانی که ارسطو گفته بود روبه‌رو می‌شود، فریاد سر می‌دهد که «چه کاری می‌توانستم بکنم جز این‌که به رسالۀ هواشناسی و فلسفۀ ارسطو پوزخند بزنم؟»

عصر اصلاح دینی ریشه‌های قطعیتِ کلیسا را لرزانده بود و مسالۀ نگران‌کنندۀ دیگر این بود که بسیاری از واقعیت‌های جدید نه توسط مَدرسیون سنتی و نه توسط ابزارهای هرمنوتیکی انسان‌گرایان، که اغلب به واسطۀ شواهد تجربی کشف شده بودند. اختراع دستگاه چاپ که در ابتدا به کسب دانش سنتی کمک کرده بود، اکنون نه تنها آگاهی عمومی از تضاد میان مقولات سنتی و مدرن را گسترش می‌داد، بلکه نخستین چالش‌های مدرن با نظریه‌های سنتیِ جغرافیای ریاضی و روش‌های نجوم را هم برای مخاطبانِ بیشتری آشکار می‌کرد. از این رو به نظر می‌رسید اعتبار کتاب‌های معتبر همه جا به شدت زیر سؤال رفته باشد. و از میان این جهان دگرگونی‌ها‌ست که دن‌کیشوت ظهور می‌کند، کسی که همچنان به همان حقیقت مطلقِ برآمده از دل کتاب‌های گرانقدرش دلبسته است.

دن‌کیشوت محصول عصر درهم‌آمیزی است، عصری که در آن تجربه‌های مردان اهلِ‌ عمل، دانشی را که زمانی محدود به فرهیختگان بود، وسعت بخشید و به چالش کشید. عصری که در آن نظام ملوک‌الطوایفی تسلیم سرمایه‌داری شد. عصری که ثروت، باعث شد بازرگانان بتوانند عناوینی کسب کنند که زمانی مختص اشراف بود. عصری که در آن نظرات پیشینیان هم زیر سؤال رفت و هم برای توضیح امرِ جدید و امر‌ِ تجربی از آن‌ها استفاده شد. این چندصداییِ فرهنگی در تمام رمان سروانتس طنین‌انداز است.

ماجرا، رخدادی بیرون از جریان زندگی

در کتاب ایدئولوژی ماجرا، مایکل نرلیخ طرحی کلی از تاریخ تحول مفهوم ماجراجویی به مثابۀ برنامۀ زندگی ارائه داده است. نرلیخ متأثر از میخائیل باختین می‌گوید در ادبیاتِ کلاسیک باستان، ماجرا‌های قهرمانان آزمون‌هایی هستند که به دست خدایان تجویز شده‌اند. از طرف دیگر در قرون ‌وسطا درکی جدید حاصل می‌شود. در این عصر نشان ضروری ماجراجویی این است که افراد داوطلبانه برگزیده می‌شوند و از این طریق هم به سفر اکتشافی و هم به ماجراجو عظمت می‌بخشند. نرلیخ دربارۀ تضاد میان ماجراهای قهرمانانۀ کلاسیک و قرون‌ وسطا می‌گوید «ماجراجویی که در ادبیات پیش از رُمانس‌های آرمانی به معنای سرنوشت و شانس است، در نظام روابط شوالیه‌ای‌آرمانی به رویدادی تبدیل می‌شود که شوالیه آن را می‌جوید و در راه رسیدن به آن پایداری می‌کند. هرچند ماهیت این رویداد همچنان غیرقابل پیش‌بینی و نوعی غافل‌گیری سرنوشت باقی می‌ماند.»

بنابراین شوالیه به دنبالِ ماجراست. او دیگر نه سربازی در دست خدا و نه صرفاً وسیله‌ای برای تحقق نقشه‌ها‌ی الهی‌ست. اما حضور عنصر تعهد در زندگی شوالیه همچنان اجباری است. با این تفاوت که اکنون ماجراجویی موضوعی درونی‌شده است و بخشی از کل نظام ارزشیِ آرمانی را تشکیل می‌دهد. در واقع تعهد تبدیل می‌شود به عنصر معنابخش شوالیه‌گری. به این ترتیب شوالیۀ قرون‌ وسطا به واسطۀ قواعد آرمانی ناگزیر دو انتخاب دارد؛ یا مانند پارزیفال جام مقدس را جست‌و‌جو کند یا مانند گوین با شوالیۀ سبز بجنگد. هرچند در مورد دن‌کیشوت ماجراجویی شامل دو مرحله است. مرحلۀ اول شخصی و اختیاری است؛ قسمتی که در آن کیشانو (دن‌کیشوت) زندگی‌اش را دگرگون می‌کند، هویتی جدید می‌سازد و با ترک روستایش زندگی جدیدی آغاز می‌کند. مرحلۀ دوم قسمتی است که دن‌کیشوت راه شوالیه‌گری را پیش می‌گیرد. این راه با خود وظیفه‌ای به همراه دارد؛ وظیفۀ به دنبال ماجرا بودن، ماجرا‌هایی مشابه آنچه گهگاه بر می‌شمرد: نجات دادن دوشیزگان ستمدیده، به خاک رساندن پشت غول‌ها و از این دست.

رابطۀ ساختاری ماجراجویی با زندگی، قابل مقایسه با توالی رؤیا است. زیرا ماجراجویی «در مقایسه با تجربه‌های معمولی ارتباط ضعیف‌تری با جریان منسجم و یک‌دست زندگی دارد» و بعدتر که آن را به خاطر می‌آوریم خصلتی رؤیاگونه دارد. هرچقدر که ایدۀ ماجراجویی بیشتر محقق شود، خصلت رؤیاگونۀ آن در ذهن ما پررنگ‌تر می‌شود. برخلاف رخدادهای معمولی زندگی، ماجراجویی به قبل و بعد بستگی ندارد. ماجرا و ماجراجو هر دو در جهانی خارج از دنیای روزمره اتفاق می‌افتند. به نظر گئورگ زیمل ماجراجو را می‌توان با قمارباز و هنرمند مقایسه کرد. هنرمند به این دلیل که هنرش «بخشی از تجربۀ درک‌شده را بر می‌گزیند و آن را از کلیت جریان بی‌وقفۀ تجربه جدا می‌کند» و قمارباز به این دلیل که در فرایند قماربازی «خودش را به بی‌معنایی شانس سپرده است.»

دن‌کیشوت همانند قهرمان شوالیه‌ای باختین «فقط می‌تواند در این جهانِ شانس‌های شگفت‌انگیز زندگی کند، زیرا این تنها چیزی است که هویتش را حفظ می‌کند و معیاری که دن‌کیشوت با آن هویتش را می‌سنجد دقیقاً برای همین جهان شگفت‌انگیز تنظیم شده است.» دن‌کیشوت همانند قماربازِ زیمل احتیاج دارد «با اتکا به نشانه‌ها و امدادهای غیبی عنصر شانس را وارد نظام فرجام‌شناسانه کند و به این ترتیب هم شانس را از انزوای دور از دسترسش بیرون کشیده و به دنیای واقعی نزدیک کند و هم به دنبال نظمی قانونمند در آن باشد. فارغ از این‌که این نظم چقدر حیرت‌انگیز خواهد بود.» در رمان دن‌کیشوت هم شوالیه و هم خدمتکارش مجبورند درون نظام فرجام‌شناسانه‌ای فعالیت کنند که نشانه‌ها و کمک‌های غیبی آن را ساماندهی کرده‌اند.

ماجراجویی؛ روایت پی‌ریزی دنیای ایده‌آل

در بخش اول رمان، ردپای مشکلات اجتماعی و مادی زمان نوشتن کتاب به چشم می‌خورد، اما ظریف‌تر و سَبک‌پردازی‌شده‌تر است. زیرا این مشکلات باعث نمی‌شوند دن‌کیشوتِ ماجراجو به خودش شک کند. بخش اول، به‌ویژه در ذهن شوالیه – و نه در دنیایی که می‌پیماید – وجود زیرمتنی را القا می‌کند که به گفتۀ هنری اتینگس‌هاوزن در کل رمان حضور دارد. اتینگس‌هاوزن در توصیف این زیرمتن می‌گوید «ستایش حسرت‌بار یک گذشتۀ اسطوره‌ای اشتراکی و آرمانی که برجسته‌ترین ویژگی‌اش دقیقاً غیاب مفهوم و ایدۀ رفاه شخصی در گرو قدرت پول است.» از این رو نوستالژی عصر طلاییِ دن‌کیشوت که مربوط به زمانی قبل از سیطرۀ مفاهیمی مثل مال من و مال تو است، کاملاً با دو سرِ طیف اقتصادی واقعی دارا و ندار تفاوت دارد. دارا و ندار موضوعی است که در رساله‌های الهیات و نوشته‌های گروهی از اصلاح‌طلب‌های قرن هفدهم اسپانیا معروف به آربیتریستا با ظرافت به آن اشاره شده و بارها مورد بحث و بررسی قرار گرفته. از طرف دیگر در بخش دوم رمان، دو قهرمان داستان در راه بارسلونا و در شهر بارسلونا با راهزنان مسلح، جنازه‌های حلق‌آویزشده و واقعیت‌های خشنِ قدرت و فساد روبه‌رو می‌شوند؛ واقعیت‌هایی که آن دو هیچ تسلطی بر آن ندارند.

طبعاً نوستالژیِ آرمان‌شهر همیشه نمایانگر وجود بحران در بافت معاصری است که باعث ایجاد حسرت شده است. به نقل از کارلو گینزبرگ «فقط در دوره‌های تغییرات شدید اجتماعی است که تصویری اسطوره‌ای از گذشتۀ متفاوت و بهتر پدیدار می‌شود؛ سرمشقی از کمال که زمان حاضر در قیاس با آن فاسد و مضمحل به نظر می‌رسد. از این رو تلاش برای تغییر نظام اجتماعی به کوششی آگاهانه برای بازگشت به این گذشتۀ اسطوره‌ای تبدیل می‌شود.» با این حال در بیشتر قسمت‌های بخش اول، چنین بحران‌هایی به واسطۀ برخورد طنزآمیز کتاب محو یا رقیق شده‌اند. مثلاً در کل کتاب اشاره‌ای به بلایای طبیعیِ پایان قرن شانزدهم نشده: قحطی، سیل سال‌های 1602-1596 که پیامدهایش سبب تشدید تنش‌های اقتصادی و اجتماعی موجود شد و طاعون سال 1596 که از شمال اسپانیا وارد شد و به سمت جنوب گسترش یافت و تا سال 1599حتی به اندلس هم رسید. طاعون بوبانی فقط در شهر سیویل 8000 قربانی گرفت و شمار کل قربانیان به حدود نیم میلیون نفر از جمعیتِ شش میلیونی کاستیلی‌ها رسید. به تأثیرات بعدی این بلایا هم در کتاب اشاره‌ای نشده است؛ از جمله خالی از سکنه شدن سرزمین، ناآرامی در شهرها، «عصر یخبندان کوتاهی که موجب تابستان‌های سرد و مرطوب شد» و سختی‌هایی که تا دهه‌ها بعد ادامه یافت.

زمانی که هیدالگو یا همان دن‌کیشوت فعلی تصمیم می‌گیرد در جست‌و‌جوی ماجراجویی باشد، تبدیل الدونزا لورنزو به دولسینیا امری اجتناب‌ناپذیر به نظر می‌آید. دن‌کیشوت برای خودش جهانی شوالیه‌ای ساخته که شبیه منظومۀ زندگی نو است. در چنین دنیایی عشق باید جایگاه ویژه‌ای داشته و از نوع عشق آرمانی باشد. با عشق، او خودش را به مثابۀ شوالیۀ در خدمتِ بانو به درجۀ کمال می‌رساند. عشق به کوششی معنوی تبدیل می‌شود: ماجراجویی و عشق «به نظر می‌رسد با یکدیگر همزیستی دارند، عشق سبب آغاز ماجراهایی می‌شود که شوالیه را سزاوار عشق می‌کند.» هم عشق و هم ماجراجویی شخص را از جامعه‌ای که به آن تعلق دارد دور می‌کنند، زیرا که «عشق به مثابۀ شیفتگی به دیگری، رابطۀ فرد و جامعه را قطع می‌کند.» دن‌کیشوت با برگزیدن ماجراجویی به عنوان طریقت زندگی و به تَبَع آن برگزیدن عشق آرمانی، خودش را به شیوۀ سرمشق‌های داستانی‌اش تغییر داده است. او علاوه بر این خودش را از زندگی پیشین‌اش جدا کرده تا فضای وجودی جدیدی برای خود مهیا کند که در آن امیال و فانتزی‌های آرمان‌شهری امکان بروز بیابند.

همان‌طور که الیزابت آیزنشتاین اشاره کرده است، دن‌کیشوت به خاطر کسل‌کننده بودن زندگی‌اش نیست که کتاب‌های شوالیه‌گری می‌خواند، بلکه عکس آن صحیح است. ماجراهایی که در کتاب‌های شوالیه‌گری می‌خواند باعث می‌شود که نتواند زندگی روزمره‌اش را ادامه دهد. بُعد جسمانی دن‌کیشوت مثل سابق باقی می‌ماند و حافظه‌اش هم رابطه‌اش را با گذشته – خانواده، املاک و پیشینیانش – حفظ می‌کند، اما رابطۀ دن‌کیشوتِ ماجراجو دیگر با کوییدا، کویسدا، یا کیشانو، هیدالگوی روستایی قطع می‌شود. همین‌که دن‌کیشوت خودش را از قید و بندهای زندگی روزمره رها می‌کند، شخصیت جدیدش آشکار می‌شود و مانند ماجراجوی زیمل «با عنصر پیش‌بینی‌ناپذیر زندگی به شیوه‌ای برخورد می‌کند که ما طبق روال تصور می‌کنیم پیش‌بینی‌پذیر است. ابهامات سرنوشت قطعاً برای او روشن‌تر از بقیه نیست اما او طوری برخورد می‌کند که گویی این‌گونه است. برای انسان هوشیار، رفتار ماجراجویانه اغلب دیوانه‌وار به نظر می‌آید. زیرا بر این فرض استوار است که امر ناشناختنی، شناخته‌شده است.» اما برای دن‌کیشوت و برای ماجراجوی زیمل غیرمحتمل، محتمل است و چیزی که برای انسان معمولی «محتمل است به سادگی غیرمحتمل می‌شود.» بنابراین فرار هیدالگوی روستاییِ پابه‌سن‌گذاشته و باهوش از زندگی محدود و کسل‌کننده‌اش همان‌قدر که ماجراجویانه است، دیوانه‌وار هم هست.

زیمل زمانی به موضوع بحث ما خیلی نزدیک می‌شود که می‌گوید ماجراجو «نمونه‌ای استثنایی از شخصِ ناتاریخمند است که در زمان حال زندگی می‌کند.» ماجراهای شوالیۀ لامانشایی ما پیچشی اضافه و غامض‌تر دارد، زیرا زمان حالی که او برای زیستن بر می‌گزیند در حقیقت گذشته‌ای مجازی است. زمان حال دن‌کیشوت نوعی نازمان است، اکرونیایی که او پروژۀ آرمان‌شهری‌اش را به همراه نا‌مکان، یا همان اتوپیا، در آن بنا می‌کند. چیزی که به زندگی دن‌کیشوت معنی می‌دهد نه بُعد زمانی زندگی روزمره، بلکه ماجراجویی است. نگاه فرناندو ساواتر به کارکرد ماجرا در زندگی قهرمانان سنتی را می‌توان بر پروژۀ دن‌کیشوت منطبق کرد. ساواتر می‌گوید «ماجرا هنگامه‌ای غنی است، درست در مقابل زمان‌های روزمره که یک‌نواخت و تهی‌اند.» بنابراین ماجراجویی مقوله‌ای است که اعمال شوالیه‌ را باید در آن سنجید؛ تلاش‌هایش، سر سپردنش به آزمون‌های دشوار، برخورد با امور شگفت‌انگیز، برخورد با هیولاها و ساحره‌ها. اگر او از این ماجراجویی‌ها سربلند بیرون بیاید، به خاطر فضایل شخصی و ارزشمندی اهدافش است. اگر شکست بخورد، عکس آن صحیح است. به عبارت دیگر با کمی دستکاری در جملۀ معروف دن‌کیشوت می‌توان گفت شوالیه در منظومۀ زندگی ‌‌نوی شوالیه‌ای‌ خود، یک معمار است و ارزش او مساوی است با حاصل‌جمع تمام ماجراهایش. «هر انسانی معمار سعادت خویش است.»

آرمان‌شهر دن‌کیشوت و سانچو

اگر به ماجراجویی به مثابۀ ساختن فضایی آرمانی بنگریم که میل و فانتزی می‌توانند در آن شکل خاص خود را بیابند، آن‌گاه می‌توانیم رمان سروانتس را از منظری تازه بررسی کنیم. متن، یک هیدالگو و یک کارگر فقیر را به عنوان ماجراجو برمی‌گزیند و با این کار توجه ما را به امیالی جلب می‌کند که نتیجۀ دو فرهنگ و دو نظام ارزشی متفاوت هستند. تضاد میان دو فرهنگ از دریچۀ طنز بیان می‌شود، اما برخورد این دو فرهنگ دو موضوع مهم را روشن می‌کند: اول این‌که فانتزی‌های نمایندۀ طبقۀ فرودست چقدر با فانتزی‌های فرهنگ غالب تفاوت دارد و دوم این‌که چطور جایگاه اجتماعی، شکل ماجراهای نمایندۀ هر طبقه در فضای آرمانی را تعیین می‌کند.

تبلور میل برای دن‌کیشوت این است که می‌خواهد در پروژۀ شوالیه‌وارش ارزش‌های سنتی را احیا کند و از این طریق شکوه و افتخار کسب کند، ارزش‌هایی که پس از عصر طلایی از یاد رفته بودند. برای سانچوی کارگر، میل در جزیرۀ موعود تبلور می‌یابد، جزیره‌ای که او را ثروتمند و صاحب‌منصب می‌کند و از کار پرمشقت می‌رهاند. شکل ویژۀ میل در هر کدام باعث می‌شود تا فانتزی‌های آن‌ها با هم متفاوت باشند. دن‌کیشوت که به عنوان یک خرده‌مالک و هیدالگو محصول طبقۀ اجتماعی‌ خود است، در احیای آرمان‌شهرش محافظه‌کار است. او برای این کار به سلسله‌مراتب جهان طلایی کلاسیک باستان روی می‌آورد و همچنین به اصل ساده‌زیستی که در آرکادیاهای هزیود و اووید ستایش شده است و او نیز از پسش بر می‌آید. از طرف دیگر سانچو پانزا به خوبی می‌داند که چقدر میان دنیای واقعیِ رنج و مشقت و فقری که خاستگاه اوست با تصور رمانتیک دن‌کیشوت از ریاضت فاصله است. او کارگری بی‌سواد است و به سرمایۀ ادبی اربابش دسترسی ندارد. با این حال سانچو به دنیای طلایی دیگری دسترسی دارد، دنیایی که به همان اندازه آرمانی و اسطوره‌ای است، دنیایی که تخیل مردم اروپا را برای قرن‌ها درنوردیده و برخلاف اسطوره‌های کلاسیک هزیود، در حافظۀ جمعی از داستان پوئبلو شکل گرفته. این داستان که ا. ل. مورتون آن را آرمان‌شهر مردم می‌نامید، اسطورۀ کاکِینی بود سرشار از داستان‌های شگفتی که ایندیانوس‌ها به اسپانیا آوردند. این‌ها مردانی بودند که در مکان‌های اعجاب‌انگیزی مثل سرزمین‌‌ ساسا یا جزیرۀ خاوخا به ثروت دست یافته بودند، سرزمینی که اسپانیایی‌ها در پرو کشف کرده بودند. گارسیلاسو دِ‌لا وگا، پسر یک اشراف‌زادۀ اسپانیایی و شاهزاده‌ای اینکایی، در کتاب گزارش‌های سلطنتی، یکی از بسیار نعمت‌هایی که پرو به اسپانیایی‌ها اعطا می‌کند، یعنی شهر طلایی کوریکانچا را چنین توصیف می‌کند:

باغی که هم اکنون سبزیجات دِیر از آن‌جا تأمین می‌شود، در زمان اینکاها باغی از طلا و نقره بود، مانند باغ‌هایی که در قصر پادشاهان وجود داشت. باغ شامل انواع گل‌ها و گیاهان بود، انواع درختچه‌ها و درخت‌ها، انواع حیواناتِ بزرگ و کوچک، اهلی و وحشی، انواع خزندگان مثل مار و مارمولک و حلزون، پروانه‌‌ها و پرندگان. هر کدام به همان شکلی که در طبیعت وجود داشتند در باغ زندگی می‌کرد.

علاوه بر این کشتزاری وسیع هم در باغ وجود داشت، گندم‌زاری که کویینا نامیده می‌شد و سایر گونه‌های سبزیجات و درختان که همۀ میوه‌هایشان از طلا و نقره ساخته شده بودند. در عمارت هم اطاقی چوبین وجود داشت که با نقره و طلا تزیین شده بود، درست مانند اتاق‌هایِ کاخ شاهان. در نهایت مجسمه‌هایی از مردان و زنان و کودکان وجود داشتند که همگی از طلا و نقره ساخته شده بودند و سیلوها و انبارهایی که پیروا نامیده می‌شدند، همگی موجب شکوه و عظمت خانۀ خدایشان،‌ خورشید. مردم هر سال در جشن‌هایشان میزان هنگفتی طلا و نقره به خورشید پیشکش می‌کردند که برای تزیین معبد استفاده می‌شد. هر روزه اشیاء جدیدی برای تزیین معبد اختراع می‌شد. زیرا جواهرسازی که متولی معبد خورشید بود هیچ‌کاری به جز ساخت مجسمه برای خدای خورشید نمی‌کرد، در کنار تعداد بی‌شماری از بشقاب‌ها، قوری‌ها، پارچ‌ها، کوزه‌ها و بطری‌ها. خلاصه در سراسر عمارت وسیله‌ای نمی‌یافتی که از طلا و نقره ساخته نشده باشد. حتی شن‌کش‌ها و داس‌ها هم از طلا بودند. بنابراین به دلیل واضحی آن‌جا را معبد خورشید می‌خواندند و کل عمارت را کوریکانچا یا همان «شهر طلایی» می‌نامیدند.

منظومۀ لیبرو دِ بوئن آمور، سرودۀ خوان روئیس تصویر کوکانیا را در ذهن مشتاقان زندگی آسوده متبادر می‌سازد. تلفیق افسانۀ اسپانیایی شهر طلایی و مشابه پرویی‌اش را می‌توان در آثار ادبی مشاهده کرد؛ روئدا در اثر خود با نام سرزمین ساسا و ماتئو آلِمان در رمان خود با نام گوسمان اهل آلفاراچه به شهرطلایی اشاره می‌کنند. با این حال لازم است دو نکته را مد نظر داشته باشیم. اول، همان‌طور که الکساندر سیورانسکو یادآور می‌شود، اسطورۀ عصر طلایی تفاوت چندانی با اسطورۀ کاکِین ندارد. هر دوی آن‌ها نوستالژی خیالی برای آرمان‌شهر هستند:

جنبۀ نوستالژیکِ آرمان‌شهر که واقعیت را با ترسیم جامعه‌ای کاملاً سعادتمند محو می‌کند، صرفاً تکرار همان مجموعه سؤالات لاینحل و راه‌حل‌های تخیلی است که به پیدایش اسطورۀ عصر طلایی یا سرزمین کاکین منجر شده‌اند. با این تفاوت که در آرمان‌شهر این مجموعه سؤالات و راه‌حل‌ها آگاهانه و منظم طرح شده‌اند.

دوم این‌که آرمان‌شهر برای سانچو پانزا به معنی زندگیِ فارغ از کار پرمشقت است، زندگی‌ای که در آن فقط باید به سیاق اهالی کاکِین به فکر شکمش باشد. اما این‌ مهتر عملگرا مشتاق کسب مناصب اشرافی سهل‌الوصول هم هست، مناصبی که اربابش با انتصاب او به فرمانداری یک جزیره و اعطای لقب کنت به او می‌دهد.

نامۀ سانچو پانزا به زن خود ترزا پانزا

اگر بر تن من چنان که باید تازیانه نواخته بودند راست و استوار بر مرکب قرار می‌گرفتم و اگر اکنون به حکومت نسبتاً خوبی رسیده‌ام به ازای تازیانه‌های جانانه‌ای است که خوردم … بدان که من تصمیمی قاطع گرفتم و آن این‌که تو با کالسکه رفت و آمد کنی. موضوعی که امروز مهم شمارده می‌شود همان است که گفتم و الا رفت و آمد به هر طریقی غیر از سوار شدن در کالسکه در حکم چهار دست و پا راه رفتن است. تو اکنون زن حاکم هستی و ببین آیا دیگر کسی هست که به قوزک پای تو برسد؟ به همراه این نامه یک دست لباس شکاری از مخمل سبز را که حضرتِ علیه دوشس … مرحمت کرده است برای تو فرستادم. سعی کن آن را طوری اصلاح کنی که نیم‌تنه و دامنی برای دخترمان درست شود. اربابم دن‌کیشوت، به طوری‌که من در این ولایت از همه شنیده‌ام، دیوانه‌ای است فرزانه و احمقی‌ست شیرین و بزم‌آرا. به‌علاوه می‌گویند که من نیز دست کمی از ارباب خود ندارم. ما با هم به درون غار مونته زینوس رفتیم و اکنون مرلن حکیم می‌خواهد با سه هزار و سیصد منهای پنج ضربه تازیانه که من باید بر تن خود بنوازم برای شکستن طلسم دولسینه دوتوبوزو که در دِه ما به آلدونزا لورنزو موسوم است از وجود من استفاده کند. در این باره به کسی چیزی مگو زیرا بنا به مثل معروفی که می‌دانی موضوع را یک کلاغ چهل کلاغ خواهند کرد. من تا چند روز دیگر به مقر حکومت خود حرکت خواهم کرد و سخت آرزومندم که در آن جا کیسۀ خود را از نقدینه پر کنم زیرا چنان‌که به من گفته‌اند هر حاکم جدیدی که به مقر حکومت خود می‌رود تنها بدین منظور می‌رود و بس. دربارۀ وضع حکومت و محل کار خود تحقیق کافی خواهم کرد و به تو خبر خواهم داد که لازم است به من ملحق شوی یا نه. حالِ خرک خاکستری‌رنگ من بحمدالله خوب است و آرزو دارد که تو به دعای خیر یادش کنی. من حاکم که سهل است اگر سلطانِ ترک هم بشوم خیال ندارم او را از خود جدا سازم. بانو دوشس هزار بار دست تو را می‌بوسد و تو نیز به عوض دو هزار بار دست او را ببوس. زیرا به قول ارباب من، هیچ داد و ستدی به قدر کالای ادب و نزاکت سود در بر ندارد. خدا نخواست که بار دیگر جامه‌دانی مانند آن‌که محتوی صد اشرفی پول نقد بود به دست من بیفتد و لیکن ترزای عزیزم از این موضوع ناراحت نباش زیرا اگر خدا خدا باشد می‌داند که چگونه خدایی کند و بدان که در مقر حکومتی جدید اوضاع بر وفق مراد خواهد بود. تنها غصه‌ای که می‌خورم این است که از گوشه و کنار می‌شنوم مردم دربارۀ شادی و نشاط بی‌حد و اندازۀ من صحبت می‌کنند و می‌گویند که طعم این حکومت چندان به مذاق فلان شیرین آمده است که انگشتان خود را نیز با آن می‌خورد. در این صورت چندان برای من ارزان تمام نخواهد شد و در حکم گدایان افلیج و بی دست و پایی خواهم بود که برای صدقه جمع کردن کاهن‌نشینی را اشغال کرده باشند. امیدوارم که خداوند آن‌گونه که تنها خود می‌تواند تو را عاقبت به خیر گرداند و مرا نیز برای خدمت تو نگاه دارد. تحریر شد در همین قصر به تاریخ بیستم ژوییه سال 1614.

شوهر تو و حاکم جزیره، سانچو پانزا

درهم‌آمیزی آرمان‌شهرها

ساختار آرمان‌شهرهای این دو شخصیت اصلی هم به شکل مشابهی بر یکدیگر تأثیر متقابل دارند. دن‌کیشوت عصر هسویید را طلایی می‌داند چون خصلتی جمعی دارد، از رنج و مشقت عاری است و به خاطر وفور نعمتْ حرص در آن جایی ندارد. تصویر عامیانۀ سانچو از جزیره‌اش هم تصویری طلایی است و این امر به خاطر وفور نعمت پر تجمل و نبود کار مشقت‌باری است که به لطف منصب فرضی و بردگان سیاه‌پوستش میسر می‌شود. این دو جهان علی‌رغم همۀ تفاوت‌هایشان سه شباهت اساسی دارند: 1) در هر دو دنیا، جهان واقعی – یا تلاش برای محو کردنش از طریق فانتزی – حضور دارد یا به قول امانوئل لویناس، جهان واقعی «میان دو پرانتز در تصویر قرار دارد» 2) هر دو انسان‌محور هستند 3) در هر دو جهان شاهد میل به وفور نعمت هستیم. وفور نعمت چه در نقاب سادگی باشد چه در نقاب تجمل، ایدۀ شکل‌دهندۀ هر دو جهان است. سیورانسکو موضوع را چنین جمع‌بندی می‌کند: داستانی موازی، دغدغۀ سرنوشت بشری و راه‌حل‌های منحصراً مادی سه ویژگی اصلی و مشترک آرمان‌شهر و سرزمین کاکِین هستند. اما هر کدام از این شخصیت‌ها در تلاش برای تحقق فانتزی‌هایش در می‌یابد که میان خواستن و توانستن فاصلۀ زیادی وجود دارد.


نویسنده: مریام ایوان یِنسن

ترجمه: بهروز قیاسی

منبع: این مطلب برگرفته از کتاب روایت‌آمیزی در دن‌کیشوت بود. متن کامل این کتاب را می‌توانید در طاقچه مطالعه کنید.

 

♦ اگر به مفهوم آرمان‌شهر و اتوپیا علاقه دارید و مشتاقید در مورد فلسفۀ آن و ارتباطش با نوستالژی بیشتر بدانید، پیشنهاد می‌کنیم کتاب خلاف زمان را مطالعه کنید.