در کتاب قطاری که ایستگاه نداشت میبینی که میشود همهچیز این جهان را جابهجا کرد، لااقل در محدودهی ذهن و زبان. میشود ابرها را روی سنگفرش کشید و باران را از زمین به آسمان باراند یا ستارهی قطبی را در جیب شلوار گذاشت و آن را به رفیقی قرض داد. همین میشود که روایت در جایی ما را میان شعر و داستان قرار میدهد. بهیچ آک به ما نشان میدهد که میشود مرزهای جهان را بر هم زد. چیزهای سخت و سفت میتوانند تغییر کنند و هر آنچه سخت و استوار به نظر میرسد، میتواند دود شود و به آسمان برود.
کودکان، که با هر چیز كهنهای که به دستشان افتد بازی میكنند، از چیزهایی برای خود اسباببازی میسازند که در عین حال به حوزههای گوناگونی چون اقتصاد، جنگ، قانون و دیگر فعالیتهایی تعلق دارند که ما بنا به عادت آنها را امور جدی تلقی میكنیم. در آنی، یک ارابه، یک تفنگ، یا یک قرارداد حقوقی بدل به یک اسباببازی میشود… البته این به معنای غفلت نیست (هیچ توجه یا حضور قلبی به پای توجه و حضور قلب كودكی كه بازی میكند نمیرسد) بلکه به معنای جنبهی تازهای از استفاده است که کودکان و فیلسوفان به نوع بشر تقدیم میكنند.
جورجو آگامبن، حرمتشکنیها
همهچیز در یک جور خواب زمستانی فرو رفته. دیگر کسی چشمانتظار اتفاق یا تغییری نیست. کسی هم از پیشآمدها خبر ندارد. هیچکس جز پاتال، سگ ولگرد روستا که شامهی عجیبی دارد. او میداند کجا چه اتفاقی خواهد افتاد. مَلتم فهمیده که پاتال هر کجا میخوابد «بوی کار تازه یا فکر تازه»ای در کار است. آقا رضا، پدر مَلتم، به تفسیرهای او از رفتار پاتال اعتنایی نمیکند و سرگرم تراشیدن چوب است تا مجسمهای بسازد. اما سر و کلهی یک الاغسوار از دوردست پیدا میشود و به پیشگوییِ پاتال معنا میدهد: منورخانم، دختر حاجیحامیت، صاحب خانهی انتهای روستا؛ خانهای که سالهاست خالی مانده و علفهای هرز و پیچکها به جانش افتادهاند. آمدنِ منورخانم همان چیزی است که میتواند غبارِ فضای ملولِ روستا را بتکاند؛ چیزی مثل آمدن یخ به ماکاندو. منور با رؤیایی قدیمی آمده؛ رؤیای ساختن راهآهن و راه انداختنِ قطار. این چیزی است که از پدرش در او مانده.
ورودِ منورخانم و ماجراهایش به روستا ایلیاس را دنبال او میکشد. مردم روستا سالهاست که الاغی ندیدهاند اما حالا منورخانم با الاغش از راه رسیده. منورخانم جملهای طلایی هم دارد: «اومدم اینجا تا بازی کنم.» بله، شاید کلید معما همین باشد: بازی. شاید همین بازی بتواند آدمهای روستا را از چرت سالیان بیرون بکشد. شاید همین بازی بتواند به کنجهای مغفول، نور بتاباند و به آدمها یاد بدهد و یادشان بیاورد که چه کارهایی بلدند و چهها که از دستشان بر میآید. برای همین بود که کتاب قطاری که ایستگاه نداشت آن جملههای آگامبن را به خاطرم آورد.
ایلیاس پسرکِ کنجکاوی است که روزی یکی از تختهچوبهای ورودیِ معدن متروکِ روستا را میکَند و وارد آن حفرهی مرموز میشود. وقتی هم از آن حفره بیرون میآید و ملتم را بیرون از معدن چشمانتظار مییابد، قصههایی عجیب و غریب دربارهی آن سر دنیا برایش میبافد. قصههای ایلیاس کاری میکنند که ملتم هم قصهگو شود. او به قصههای ایلیاس شاخ و برگ میدهد و قصههای تازه را برای دیگران تعریف میکند.
از زمانی که معدن از کار افتاده، روستا خوابآلود شده. آدمهایی که هر کدام هزار کار بلدند و زمانی با هم خانهیکی بودهاند حالا دیگر دل و دماغ و دلیلی با دیگران بودن و با دیگران کار کردن ندارند. دیگر مثل آن زمانها نیست که دوشادوشِ هم توی معدن کار میکردند و از پسِ خستگی و چهرههای سیاهشده از گردِ ذغال، با یکدیگر صمیمی و نزدیک بودند. حالا یک مترِ کوچکِ ناقابلِ خیاطی هم میتواند میانهشان را شکرآب کند تا به جانِ هم بیفتند.
راه مهمتر است یا مقصد؟ مرز دقیقاً چیست؟ با هم و در کنار هم ساختن چه شمایلی دارد؟ میتوانیم سؤالهایی را که در این رمان با آنها روبهرو میشویم، همینطور پشت سر هم قطار کنیم. همهی اینها با ضربآهنگی خوشایند و با کلامی طنازانه و فضاهایی آشنا (مثل بوی قالیِ ایرانیِ تازه شستهشده)، داستانی منسجم و گیرا ساخته تا تجربهاش کنیم. بله، ما داستانها را تجربه یا زندگی میکنیم. ما وارد زندگی شخصیتهای داستان و وارد مکانهایش میشویم و چیزها را لمس میکنیم. تصویرسازیهای خلاقانهی نویسنده هم دریچههایی برای ارتباط بهتر نوجوان با جهان متن میگشایند.
ارنست همینگوی جایی گفته یا نوشته هر چیزی که ما تعریف میکنیم، هر خاطرهای، یک «داستان» است. همین یک جمله هزار سؤال را در ذهن ما فعال میکند. اصلاً «مرز» میان واقعیت و داستان کجاست؟ در کتاب قطاری که ایستگاه نداشت، ما شاید بیش از هر چیزی با «مرز»ها سروکار داریم. این را ایلیاس، همان پسرکِ رؤیابافی که از حفرهی معدن متروکِ روستا وارد آن میشود، همان اوایل قصه نشانمان میدهد. او برای دوستش دربارهی دنیای آنسوی این حفره قصه میبافد؛ دنیایی که همهچیزش وارونه است. حالا میبینی که میشود همهچیز این جهان را جابهجا کرد، لااقل در محدودهی ذهن و زبان. میشود ابرها را روی سنگفرش کشید و باران را از زمین به آسمان باراند یا ستارهی قطبی را در جیب شلوار گذاشت و آن را به رفیقی قرض داد. همین میشود که روایت در جایی ما را میان شعر و داستان قرار میدهد. بهیچ آک به ما نشان میدهد که میشود مرزهای جهان را بر هم زد. چیزهای سخت و سفت میتوانند تغییر کنند و هر آنچه سخت و استوار به نظر میرسد، میتواند دود شود و به آسمان برود.
رؤیابافی ایلیاس وارد ذهن مَلتَم میشود. او هم بنای این را میگذارد تا به این داستانها شاخ و برگ بدهد تا دیگران و خودش را سرگرم کند. میبینید؟ رؤیاها رؤیاها را احضار میکنند. رؤیاها حتی واقعیتها را هم احضار میکنند و به آنها شکل میدهند. گفتن ندارد که رؤیای پروازِ آدمی که حالا جزئی بدیهی از زندگی همهی ماست. و اینجا با مرزِ نازکِ میانِ ذهنها هم درگیر میشویم. فکرها درهم میشوند و شاید ما یکدیگر را میاندیشیم و به هم شکل میدهیم.
ما با مفهوم «ملال» درگیر میشویم. بله، ملال هست. نمیشود انکارش کرد، نمیشود نادیدهاش گرفت، اما میشود آن را مثل هر چیز دیگر تسهیل و تعدیل کرد. معدنِ روستا سالهاست از کار افتاده و اهالی کاری ندارند. حالا یکی مثل آقامولود متر خیاطی را دست میگیرد و بنا به تجربهی کارش در همان معدن شروع میکند به اندازهگیری همهچیز. یکی دیگر هم مثل ایلیاس و ملتم شروع میکند به دستکاری واقعیت با نیروی داستان و رؤیا (حالا گیریم همان خالیبندی که نویسنده میگوید).
در قصهی قطاری که ایستگاه نداشت میبینیم که خانهای رهاشده، یک متر خیاطی، ابزاری ازیادرفته و خطآهنی فراموششده چگونه میتوانند ما را به جهان و دیگران پیوند دهند. چگونه رؤیاها و آرزوهای ما به هم گره میخورند و از هم گذر میکنند. یکی راه میافتد، چراغی را میگیراند و بعد میبینی جهانی روشن میشود. یاد آن شعر مولوی: «تو یکی نهای هزاری، تو چراغ خود برافروز.»
چگونه میشود ساخت و درست کرد؟ وقتی کنار یکدیگر باشیم. بله، «درستکردنِ قطار یک کار گروهی است.» و بله، این چیزی که با مشارکت و همراهی همه و شانهبهشانه ساخته میشود عجیب چیز زیبایی است: «اصلاً این چیزی که روی ریل حرکت میکرد، قطار نبود: سرزمین آزادی بود.»
مرزها جایی ساخته و پرداخته میشوند. میان آدمها فاصله ایجاد میکنند. اهالی را به جان هم میاندازند. و در جایی دیگر وقتی اهالی روستا از گذشتهی این مرزکشیها و الکی بودنشان آگاه میشوند، انگار مرزها کمرنگ و محو و نیست و نابود میشوند. این مرزها و نقشهها و فاصلهها دقیقاً چه هستند؟ میشود از نقشهها موشکهای کاغذی ساخت و فرستادشان آن طرفِ مرزها.
منورخانم آرزو میکند و راه میافتد. دیگران هم سرسختی و تابآوری او را که میبینند، همراهش میشوند. یکییکی دست یاری میدهند. هر کس هر کاری که بلد است را انجام میدهد. هر کس هر چه دارد میان میگذارد. ساختن اینطور چیزی است. انبارها گنجینهاند، مثل انبار ازیادرفتهی معدنِ متروکِ روستا که بعد از سالها باز میشود و به این رؤیای جمعی یاری میرساند. همه با هم «قطار کوچکی که به خانه میرسد» را شکل میدهند و میسازند. قطاری که البته به خانه نمیرسد بلکه خودش خانهای میشود که دیگر هیچکس سرِ پیاده شدن از آن را ندارد.
اگر بگوییم بهیچ آک نویسندهای اهل ترکیه است که نامزد جایزههای آسترید لیندگرن و هانس کریستین اندرسون هم شده، به دام مرزها افتادهایم. اما عطر و طعم فضاهای آشنای روایتهای او و اینکه کتابهایش به زبانهای مختلفی ترجمه شدهاند ما را در شکستن و محو کردن این مرزها یاری میدهد. او در کارهایی که کرده هم قائل به یک چیز نبوده. معماری خوانده اما داستان مینویسد، فیلم مستند میسازد و کاریکاتور میکشد. همین چندوجهی بودن نویسنده قصهاش را به منشوری بدل کرده که تجربهها در آن هزار رنگ و شکل میگیرند. ما در این قصه معماری، فلسفه، تجربهی زیسته و خود فرم روایت را زندگی میکنیم.
همانطور که در قطاری که ایستگاه نداشت هم میبینید، بهیچ آک خیلی خوب در روایتش میانِ آدمهای داستان حرکت میکند. انگار جاری است. همین هم به نوجوان کمک میکند زندگی دیگران را تجربه کند و با آنها همراهی و همدلی کند و از زوایای متفاوت به چیزها و آدمهای اطراف خودش نظر بیندازد. این همان چیزی است که خود نویسنده هم در زندگی روزمره و جهان اطرافش تجربه میکند.
در آخر از زبانِ ایلیاس بگوییم که «قصه میبافتم تا همهچیز باحالتر بشه». بله، ایلیاس عزیز، ما باید قصههایمان را برای هم تعریف کنیم. ما باید تعریف کنیم تا به جهانمان شکل دهیم و شکلهایش را بهتر بیابیم. و باید از مَلتَم یاد بگیریم که شنوندهی خوبِ روایتهای دیگران باشیم و به آنها شاخ و برگ دهیم. باید تجربه و روایت خود و دیگران را ادامه دهیم و به ادامه دادن ادامه دهیم.
نویسنده: محسن توانگر