اقتصاددانها عموماً به دانش ریاضیاتی و نظری خود متکیاند و از دیگر رشتهها، مخصوصاً حوزۀ علوم انسانی، بهندرت کمک میگیرند. این انحصار و تکروی بارها به خطاهای بزرگ و پیشبینیهای اشتباه منجر شده ولی هنوز هم رویکرد نظریهپردازان اقتصادی تغییر نکرده است. اما چه میشد اگر این کارشناسان از حوزهای مثل ادبیات کمک میگرفتند و با خواندن رمان و داستان، درکشان از واقعیتهای زندگی و رفتارهای انسانی را افزایش میدادند؟ گری سُل مورسون (منتقد ادبی) و مورتون شَپیرو (اقتصاددان) در کتاب Cents and Sensibility همین ایده را مطرح میکنند و میگویند میتوان بهترین جنبههای اقتصاد را نگه داشت و با کمک ادبیات آن را کمی از انزوا درآورد و متواضعتر و مفیدتر کرد. در این مطلب بیکاغذ اطراف که ترجمۀ مقدمۀ همین کتاب است، آنها دربارۀ کارکردهای علوم انسانی در حوزۀ اقتصاد صحبت میکنند و اهمیت حیاتیاش را برای شناخت انسان متذکر میشوند.
اگر میشد کتابی را پس از خواندن مرورهای مختلفی که بر آن نوشته میشود، دریافت بازخوردهای دهها نشست و در نظر گرفتن اظهارنظرهای برآمده از جستارها و نوشتههای مرتبط با آن در صفحات مقابل سخن سردبیر روزنامهها منتشر کرد، عجب نعمتی بود. البته ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است.
این روزها اقتصاد از همۀ حوزههای دیگر اهمیت بیشتری دارد اما کاستیهایش هم چشمگیرند و هم غیرضروری. جای شکرش باقی است که دقت تحلیلی اقتصاد، تمرکزش بر تهاتر و سودآوری، و سیاستهای اقتصادی معطوف به بهبودی وضعیت زندگی مردم، آن را در دنیای امروز به حوزهای فوقالعاده تأثیرگذار تبدیل کرده. در جهانی که «حقایق بدیل» بیشتر و بیشتر خود را به عنوان حقایق واقعی جا میزنند و بسیاریْ وجود هر «حقیقتی» را انکار میکنند، ابزارهای آماری اقتصاد میتوانند به عنوان پادزهری خوشایند برای سفسطه و لفاظیهای سیاسی به کار آیند.
اما امان از اقتصاد که فقط و فقط سرش در لاک خودش است. تحقیقی از اساتید آمریکایی نشان داده کمتر از نصف اقتصاددانها قبول دارند که میتوانند از حوزههای دیگر هم چیزی بیاموزند. در حالی که 79 درصد از اساتید روانشناسی و 73 درصد از جامعهشناسان فکر میکنند بهکارگیری رویکردهای بینارشتهای روش معقولی است، فقط 42 درصد از اقتصاددانها طرفدار تحقیقات بینارشتهای هستند.
شاید این نکات بعضی را غافلگیر کند و بپرسند مگر اقتصاددانها معمولاً برای یافتن موضوع تحقیقاتشان حوزههای دیگر را بررسی نمیکنند؟ قطعاً همینطور است. اما نقلقولها و دادههای مشابه نشان میدهند که اقتصاددانها بهندرت با حوزههای دیگر تعاملی جدی دارند. بیشتر مدلهای اقتصادیِ رفتارِ انسانْ مسئلۀ روانشناسی را در نظر نمیگیرند. مطالعات چرخۀ فقر به جامعهشناسی و مردمشناسی اعتنایی نمیکنند و تحلیلهای اقتصادی دربارۀ گذشته، تاریخشناسان را دور میزنند. گویی همۀ حوزههای دیگر پرسشهای مهمی دارند اما اقتصاد تنها حوزۀ دقیق است و همۀ پاسخها را میداند.
شاید فکر کنیم که سابقۀ پیشبینیهای دقیق و سیاستهای تأثیرگذار علم اقتصاد، چنین تبختری را توجیه میکند. اتفاقاً برعکس، سیاهۀ طولانی پیشبینیهای اشتباه هم ظاهراً موجب احتیاط اقتصاددانها نشده است. پس از عجز اقتصاددانها در پیشبینی حباب «دات کام»، رکود بزرگ، کاهش درازمدت رشد بهرهوری نیروی کار، سرعت حلزونی و غافلگیرکنندۀ احیای اقتصادی در دهۀ اخیر، افتوخیز فراوان بازار بورس ایالات متحده پس از ریاست جمهوری ترامپ و افزایش نرخ اشتغال در بریتانیا بعد از برگزیت، شاید فکر کنیم این جماعت سر عقل آمدهاند. ما که چیزی ندیدیم. وقتی کمی ریاضی بدانی و سیاستمدارها و رهبران کسبوکار هم گوشبهفرمانت باشند، تواضع کار آسانی نیست. اقتصاددانها هم مثل بیشتر ما همان کاری را میکنند که رمانهای جین آستن به همهمان میگویند نکنیم؛ آنها هم میگذارند «غرور و تعصب»شان سد راه درک شواهد خلاف و محدودیتهای خودشان شود.
آیا میشود بهترین جنبههای اقتصاد را نگه داشت اما آن را کمی از انزوا در آورد و متواضعتر و مفیدترش کرد؟ فکر میکنیم این کار شدنی است. و منظورمان فقط تلفیق اقتصاد با ایدههای علوم اجتماعی کیفیتمحور نیست بلکه نظرمان دست دراز کردن به سمت مطالعاتی است که فاصلۀ بسیار زیادی با اقتصاد دارد: یعنی خوانش آثار ادبی بزرگ.
وقتی چگونگی افزایش رشد اقتصادی در فرهنگهای مختلف را مدنظر داریم، یا در موقعیتهایی که دانشگاهها به هزینۀ دانشجویان و با پول آنها به دنبال منافع خود هستند، اخلاقیات را مطرح میکنیم یا مسائلی بسیار شخصی مثل حفظ سلامتی، ازدواج و خانواده را در نظر میگیریم، فقط داشتن بینش اقتصادی کافی نیست. اقتصاددانها با عشقشان به توضیحات ریاضیاتمحور، دستکم در سه حوزه با چالش مواجه میشوند: شناخت و توضیح فرهنگ، استفاده از تبیین روایی و پراختن به مسائل اخلاقیای که در دستهبندیهای اقتصادی نمیگنجند.
برای درک مردم به عنوان موجوداتی فرهنگی، باید دربارهشان قصه گفت. زندگی انسانها، شبیه گردش مریخ دور خورشید نیست که در مداری پیشبینیپذیر پیش برود. برخلاف ریاضیات و مکانیک نیوتنی، زندگی نوعی «ماهیت روایی» دارد و نیازمند تبیین شدن در قالب قصههاست. و بهترین ارزیابی روایت و سنجش چگونگی شکلگیری زندگی مردمانی با تمایلات گوناگون در دورههای تاریخی مختلف را میتوان در رمانهای بزرگ واقعگرا یافت؛ آثاری که علاوه بر فرمی ادبی باید به عنوان وسیلهای مهم برای فهم دنیای اجتماعی هم در نظر گرفته شوند. با اینکه رخدادهایی که در رمانها توصیف میشود واقعی نیستند اما چگونگی این رخدادها، توالی و پیامدهایشان اغلب دقیقترین شرح ممکن را از زندگیها ارائه میدهند. و آنچه دربارۀ درست و غلط به ما میآموزند گرانبهاست. برای بصیرت اخلاقی هیچ منبعی بهتر از رمانهای لئو تولستوی، فیودور داستایوفسکی، جورج الیوت، جین آستن، هنری جیمز و دیگر نویسندگان مهم رمانهای واقعگرا وجود ندارد. قصههای این رماننویسان عصارۀ پیچیدگیهای پارهای از مسائل اخلاقی هستند که داوری دقیق و درستی میطلبند و به خاطر اهمیتشان نمیتوان حلوفصلشان را به نظریههای پرمدعا سپرد. و البته داوری را، به سبب ماهیت ذاتیاش، نمیتوان در قالب فرمول ریخت. به علاوه، خواندن ادبیات و همذاتپنداری با شخصیتهای ادبی با تمرین فراوان همدلی سروکار دارد، با قرار دادن خود در جای دیگری. اگر کسی با آنا کارنینا همذاتپنداری نکرده، واقعاً رمان آنا کارنینا را نخوانده است.
وقتی رمان بزرگی را میخوانی و با شخصیتهایش سروکار داری، از اعماق وجودت حس میکنی جای کس دیگری بودن یعنی چه. دنیا را از نظرگاه طبقۀ اجتماعی، جنسیت، مذهب، فرهنگ، گرایش جنسی، برداشت اخلاقیِ متفاوت یا دستهبندیهای دیگری میبینی که تجربۀ بشری را متمایز میکنند. با سپری کردن نیابتی زندگی شخصیت رمان، نهتنها آنچه او حس میکند را حس میکنی، بلکه دربارۀ آن احساسات به فکر هم فرو میروی، جنس اعمالی را در نظر میگیری که نتیجۀ احساسات مزبور هستند و با ممارست، به خِردی برای فهم افراد واقعی با همۀ پیچیدگیهایشان دست مییابی.
در حوزۀ اقتصاد هم درک مردم واقعی، دستکم به اندازۀ حوزههای دیگر از اهمیت برخوردار است. اگر ندانی چه چیزهایی به آدمها انگیزه میدهد، چطور میتوانی کارهایی که انجام خواهند داد را پیشبینی کنی؟ بیتردید میتوانی فرض کنی که آدمها بر اساس عقلانیتشان و با در نظر گرفتن منافعشان رفتار خواهند کرد. اما حتی آدام اسمیت، بنیانگذار اقتصاد مدرن، هم چنین گزارهای را در نظر گرفت و رد کرد. برای درک کامل کتاب مهم اسمیت، ثروت ملل، باید کتاب مکملش، نظریۀ عواطف اخلاقی، را هم بخوانیم. اسمیت در کتاب نظریۀ عواطف اخلاقی بهوضوح این گزاره را مردود دانست که رفتار انسان را میتوان در قالب «انتخاب عقلانی» اشخاص با هدف افزایش حداکثری کارآیی و سودمندی فردیشان توصیف کرد. آدمها معمولاً رفتارهایی نابخردانه دارند و دغدغههایشان برای دیگران هم اغلب «شور و شوق اصیلی» است که به ملاحظات خودخواهانه و منفعتطلبانه فروکاسته نمیشود. باید فهم و ارزیابی تیزبینانهای از جزئیات خاص داشت؛ نوعی ادراک که جین آستن و وارثانش نیمقرن پس از رسالۀ اخلاقی اسمیت آن را به تصویر کشیدند.
اما اگر ادبیات اینقدر ارزشمند است پس چرا مطالعه و بررسی ادبیات، و به طور کلی علوم انسانی، رو به افول گذاشته است؟ ثبتنام دانشگاهها در این رشتهها و زیرشاخههایشان کاهش مییابند و اساتیدشان خود را زیر فشار حس میکنند. بسیاریْ دانشجویان را مقصر میدانند، چون «دانشجوها فقط به فکر پولاند» و «توییتر زمان تمرکزشان را به اندازۀ زمان تمرکز قورباغهای افلیج کم کرده.» البته اقتصاددانها به توضیحاتی که سلیقۀ بد مشتریها را مقصر ایجاد بازارهای روبهافول میدانند، بدبین هستند و بدبینیشان هم قابل فهم است.
ما قصهای متفاوت تعریف میکنیم. دهههای متمادی است که بسیاری از اساتید ادبیات میگویند چیزی به اسم «آثار بزرگ ادبی» وجود ندارد. به نظر آنها، علت بزرگ نامیدن بعضی از آثار ادبی فقط این است که هژمونی عوامل سرکوب چنان مسحورمان کرده که باور میکنیم برخی آثار ادبی نوعی «بزرگی» واقعی و عینی دارند. اما اگر اینطور باشد و آثار شکسپیر، میلتون و تولستوی مهمتر از نوشتههای دیگر نباشند، چرا اینقدر برای خواندنشان به خودمان زحمت بدهیم؟ بهشت گمشده کتاب سختی است. جنگ و صلح اثری است بسیار طولانی. دانشآموزان زیادی مدرسه را تمام میکنند بدون اینکه بفهمند خواندن آثار بزرگ چه فوایدی دارد. آزمونها دانششان از واقعیتهایی دربارۀ ادبیات را میسنجند، نه درک ادبیات را. مثل اینکه برای سنجش درک ریاضی شما، سال تولد ریاضیدانان بزرگ را ازتان بپرسند. دانشآموزان بهجای خواندن واقعی ادبیات، یاد میگیرند که نمادهای متن را چگونه شکار کنند، دربارۀ نویسندگان بر اساس ارزشهای متداول داوری کنند یا به شاهکارهای ادبی صرفاً مثل اسنادی متعلق به زمانۀ هر اثر بپردازند. و معمولاً همین رویکردها در سطح دانشگاه هم تکرار میشود.
تقلیل داستانها به پیامی ساده، نشانهای آشکار از این است که چیزی به بیراهه رفته. فقط آثار ادبی میانمایه را میتوان با این روش خواند. در غیر این صورت، اصلاً چرا فقط پیامها را حفظ نکنیم؟ به همسایهات عشق بورز (داستان دو شهر)، به بیچارگان کمک کن (بینوایان)، سوءاستفاده از کودکان اشتباه است (جین ایر و دیوید کاپرفیلد)، پیرزنها، حتی پیرزنهای واقعاً پستفطرت را نکشید (جنایت و مکافات)، شاید احساس لحظۀ اول آدم به دیگران و تصورش از آنها گمراهکننده باشد (غرور و تعصب)، تسلیم حسادت نشوید (اتللو)، شیفتگی میتواند خطرناک باشد (موبیدیک)، دست از نِکوناله بردار و کاری انجام بده (هملت)، آیا زندگی شکوهمند نیست؟ (دکتر ژیواگو)، بخورید، بیاشامید و خوش باشید چون شاید فردا به آدمی جدی تبدیل شوید )تام جونز)، برو از من شکایت کن (خانۀ قانونزده)، هیچکس به اندازۀ پیرمردی ابله، ابله نیست (لیرشاه).
اگر نمیتوانید دلیلی قانعکننده بیاورید که چرا خلاصههای کوتاه آثار ادبی بزرگ به کار نمیآیند و چرا مهم است که این آثار با توجه و تمرکز زیاد خوانده شوند، معلوم است که نه واقعاً ادبیات را درس دادهاید و نه واقعاً ادبیات را یاد گرفتهاید. وقتی میگوییم اقتصاد میتواند از رمانها برای گسترش و تعمیق خود استفاده کند، رویکردمان به آثار ادبی بزرگ، به عنوان سرچشمههای خرد و بصیرتی است که نمیتوان آنها را جای دیگری جز در این آثار یافت.
نمونهها فراواناند.
در سال 2014 که ایالات متحده، روسیه را به خاطر محاصرۀ شبهجزیرۀ کریمه در اوکراین تحریم کرد، پوتین چه واکنشی داشت؟ اقداماتش را با قدرت بیشتر ادامه داد، خودش هم تحریمهای متقابلی وضع کرد و واردات بسیاری از محصولات کشاورزی از آمریکا و اروپا را ممنوع اعلام کرد. شاید این اقدام «غیرعقلانی» اقتصاددانها را گیج کرده باشد. اما اگر ادبیات کلاسیک روسیه را خوانده باشید، غافلگیر نمیشوید. معمولاً غربیها فرض میکنند دولت شکل گرفته تا به افراد جامعه خدمت کند اما به قدر کفایت هم روس داریم که برعکس فکر میکنند: مردم مثل آب روان میآیند و میروند اما شوروی ریگ کف جوی است. ایثار و رنج ملت نهتنها اصلاً نامطبوع نیست، که شاید به زندگی مردم معنا ببخشد و عمداً با آغوش باز پذیرفته شود.
شوک برگزیت یا انتخاب ترامپ در ریاست جمهوری آمریکا چطور توجیه میشود؟ آیا بسیاری از کسانی که در تأیید این دو مورد رأی دادند، رأیشان به ضرر منافع اقتصادی خودشان نبود؟ چنین مواردی برای اقتصاددانها کفر و بدعت به حساب میآید. شاید بر اساس گفتۀ درخشان داستایوفسکی در یادداشتهای زیرزمینی، برخی از رأیدهندگان مخصوصاً علیه منافع خودشان (به تعبیر اقتصاددانها) رأی داده باشند. شاید در واکنش به برخورد برتریطلبانه با آنها و نگاهی که فقط «عدد» حسابشان میکند، چنین رفتار کردند تا نشان دهند «ارزشمندترین و مهمترین چیز، شخصیت و فردیتشان است.» شاید بهتر باشد کارشناسها و اساتید از فضاهای بستۀ خودشان بیشتر بیرون بیایند و با آدمهای عصبانی که حس میکنند از حقوق شهروندیشان محروم یا تحقیر شدهاند ملاقات کنند، به حرف دلشان واقعاً گوش بدهند و قصههایشان را آنطور که خودشان تعریف میکنند، نه آنطور که «ازمابهترانها»ی فرهنگیشان روایت میکنند، بشنوند. با نگاهی به پشت سر میبینیم که در آن موقعیتها هم نشانهها وجود داشتهاند و دلیلی برای غافلگیری نیست.
شاید تأثیر محدود سرمایهگذاریهای خیرخواهانه در کشورهای در حال توسعه، از تمامی ناکامیهای سیاستهای اقتصادی که سنگشان به در بسته خورده، دردناکتر باشد. «قیمتگذاری درست» و اصولی با کاهش یارانۀ دولتی برای کالاهای اساسی شاید در کلاس درس منطقی به نظر برسد اما دنیای واقعی ریزهکاریهایی خاص و درکی فرهنگی میطلبد. آیا منطقاً انتظار دارید راهکاری که در یک قاره یا یک کشور مفید واقع شده را بتوان بهسادگی به قاره یا کشوری دیگر منتقل کرد؟ پیش از دیکتهکردن خطمشیها، در پی دستیابی به فهمی از نگرشها، سیاست، مذهب و تاریخ هر ملت باشید؛ یعنی همۀ چیزهایی که ادبیات آن کشور به بهترین شکل میتواند در دسترستان قرار دهد.
آخرین مثالمان که نشان میدهد ادبیات چگونه ممکن است سیاستها را ارتقاء دهد، ثبتنام دانشجویان کمدرآمد در آموزشگاهها و دانشگاههای تراز اول است. با وجود تلاشهای یاریرسان مختلف و کاهش فراوان شهریۀ ثبتنام برای این دسته از دانشجویان، هنوز در جاهایی که دانشجویان باهوش با توانایی مالی محدود به دانشگاههای بدون آزمون ورودی میروند یا متواضعانه بهجای حضور در مراکز آموزشی معروفی که مایل به ثبتنامشان هستند، به دانشگاههای گزینشی میروند، «نابرابری» پابرجاست. حالا خودتان را بهجای آن دانشجویانی بگذارید که نگران داشتن لهجه، باورها و عادات رفتاری نامناسب برای درخشش در دانشگاهی تراز اول یا اکسفوردیکمبریجی هستند. یکی از روشهای این همذاتپنداری خواندن رمانهای بزرگی است که در آنها زن یا مردی جوان از شهرستانی کوچک میکوشد در شهری بزرگ به موفقیتی دست یابد. از آثار بالزاک گرفته تا دیکنز و چخوف، خواننده در فضایی ساکن میشود که کسی برای تناسب با جمعی «شایسته و درست» دستوپا میزند. همانطور که اِما وودهاوسِ جین آستن بارها کشف میکند، دوستیابی، به واسطۀ دوستان، پدربزرگ و مادربزرگها یا مسئولان آموزش دانشکدهها اصلاً آسان نیست. اختلاف طبقاتی ریشهای عمیق دوانده و احتمال دارد واسطهها هنگامی که میکوشند زوجی خوشبخت را با هم جور کنند، اولویتهای شخصی خودشان را در نظر بگیرند. اگر دانشگاهها این نکات را بفهمند شاید برنامههایی اجرا کنند که موجب شود دانشجویانی با وضعیت مالی نامساعد حس کنند که فلان دانشگاه درجۀ یک آنها را فقط برای منافع خودش نمیخواهد، بلکه میخواهد آنها هم احساس راحتی کنند. با اینکه کمکهزینههای تحصیلی بر اساس نیاز دانشجویان ارائه میشود، احساس تعلق مهمتر از تأمین هزینهها است.
آیا گذراندن دروس دانشگاهی ادبیات حوزۀ اقتصاد را زیر و رو میکند؟ قطعاً، نه. اما فکر میکنیم که درس گرفتن از ادبیات، فلسفه و حوزههای دیگر علوم انسانی مثل تاریخ، علوم اجتماعی، مردمشناسی، روانشناسی، علوم سیاسی، ادیان و نظایر اینها میتواند به اقتصاددانها کمک کند الگوهای واقعگرایانهتری از رفتار انسان بسازند، دقت پیشبینیهایشان را بیشتر کنند، به یافتههایشان صددرصد اعتماد نداشته باشند و به خطمشیهایی برسند که مفیدتر و عادلانهتر باشند. هر چه باشد، به امتحانش میارزد و نهایتاً اگر فایده نداشته باشد، ضرری هم ندارد.
اندرو هالدِین، اقتصاددان اصلی بانک انگلستان، وقتی پیشبینیهای طیف وسیعی از متخصصان اقتصادی دربارۀ رکود متعاقب برگزیت را کنار افزایش نرخ اشتغال و سرمایهگذاری گذاشت گفت «پس از این بحران شاید اقتصاد حیاتی نو بیابد.» شاید لازم باشد ما هم در کتابخانهها دنبال این تجدید حیات بگردیم.
نویسندگان: گری سُل مورسون و مورتون شَپیرو
مترجم: رویا پورآذر
◊ جستار فوق مقدمۀ کتاب مهم و تحسینشدۀ Cents and sensibility است که نشر اطراف بهزودی آن را منتشر خواهد کرد.