کتابخانهها گنجینههایی از داستانها و شعرها و مقالات کشورهای مختلف و تمامی دورانها هستند. ادبیات با تاریخ، جادو، معما، مذهب، جامعهشناسی و انسانشناسی، یعنی تقریباً با هر موضوعی که بتوانید به آن فکر کنید، پیوند دارد و برای همه در دسترس است. فقط کافی است کسی را بیابید که عاشق کتابهاست و آماده است تا پیشنهادهایی بدهد. کتابخانههای عمومی دموکراتیکترین جای جهاناند. چیزهایی در آنجا هست که دیکتاتورها و مستبدان را نابود کرده: عوامفریبها میتوانند مزاحم نویسندگان شوند و وادارشان کنند که طبق خواستهشان بنویسند اما هر چقدر هم که تلاش کنند نمیتوانند نوشتههای قدیمی را از بین ببرند. افرادی که به ادبیات علاقه دارند، حداقل بخشی از ذهنشان در برابر تلقین مصون است. اگر اهل مطالعهاید، میتوانید یاد بگیرید که مستقل فکر کنید.
من در چهارده سالگی، پیش از آنکه گنجینۀ کلماتم خیلی غنی شود، ترک تحصیل کردم و خودم با خواندن کتاب چیزها را یاد گرفتم. به همین خاطر هم خودآموخته محسوب میشوم؛ کلمهای زشت و قالبی برای وضعیتی آزاد و بدون محدودیت. مزایا و معایبش را میتوان به این صورت (خیلی) ساده کرد… اگر با خواندن کتاب خودتان را آموزش دادهاید، پس در این سفر اودیسهوار و شخصی، همۀ آن کتابها را خودتان انتخاب کردید و بلعیدید و بخشی از وجودتان شده. اما بعدتر میفهمید که در بعضی از زمینهها عقبترید و باید وقتتان را صرف اطلاعاتی کنید که هر دانشآموزی دارد. یا شاید این روزها بهتر است بگویم: هر دانشآموزی باید داشته باشد. نکتۀ تأسفآور این است که در هجده سالگی نمیتوانستم درست انتخاب کنم چون قطعاً به سمت ادبیات و تاریخ میرفتم. اما هر کسی خودش میتواند ادبیات و تاریخ را کشف کند: فقط به یک کارت کتابخانه و چند تا توصیه احتیاج دارید. من حالا به خاطر بلد نبودن ریاضی و زبان خیلی خیلی پشیمانم. ریاضی برای درک تحقیقات معروف و پرهیاهویی که اتفاق افتاده و تمام تصوراتمان دربارۀ خودمان را زیرورو میکند، ضروری است. ندانستن ریاضی مثل این میماند که نیمهکور و نیمهشنوا باشید. زبان هم برای دنیایی که هر لحظه کوچکتر میشود، ضروری است. و البته که یاد گرفتن زبان بعد از جوانی آسان نیست.
در هفت سالگی از روی بستۀ سیگار خواندن را شروع کردم و خیلی سریع هم به سراغ کتابهای کتابخانۀ والدینم رفتم. این کتابخانهها در اکثر خانههای طبقۀ متوسط آن زمان و همینطور در خانۀ کارگران پرشوری که کتابها را کلیدی برای زندگی بهتر میدیدند، وجود داشت. مجموعههایی از دیکنز، والتر اسکات، استیونسون، رودیارد کیپلینگ، از هاردی و مردیت، خواهران برونته، جورج الیوت و کلاسیکهای انگلیسی که به شکل عجیبی هیچکدام مربوط به ادبیات قرن هجدهم نبودند. در کتابخانه مجموعههای شعر، مجموعهای از تصاویر امپرسیونیستی و کتابهای بسیاری از خاطرات و تاریخ جنگ جهانی اول وجود داشت. من بیشتر اینها را قبل از ده سالگی خواندم یا سعی کردم بخوانم. کتابهایی که آن موقع تحت تأثیرشان قرار گرفتم آنهایی نیستند که حالا بهترین کتابهای زندگیام بدانم. شما باید کتاب را در زمان مناسبش بخوانید و میخواهم تأکید کنم که این کلید لذت بردن از ادبیات است. کتاب کودکهایی را خواندهام که حالا بعضیشان برای بچههای امروزی ناشناختهاند. کتابهای آمریکایی مثل آن، دختری از گرین گیبلز نوشتۀ ال. ام. مونتگومری، مجموعۀ کار کارستان کیتی از سوزان کولیج، دختر لیمبرلاست نوشتۀ جین استراتون پورتر و دنبالههای آن، لوئیزا آلکوت، هاوثورن و هنتی. کلاسیکهای انگلیسی لوئیس کارول هم بود که حالا بیشتر از آن موقع دوستشان دارم و وینی دِ پوی میلن که آن زمان عاشقش بودم اما حالا حس خوبی دربارهاش ندارم. قهرمانش خرس کوچک احمق و حریصی است و حیوانات باهوشاش مضحکاند. گاهی فکر میکنم انگلستان خوب قدیمی دوباره دارد همان رفتار گذشتهاش را تکرار میکند. اما کتاب باد در بیدزار نوشتۀ کنت گراهام هم بود و یک روزنامۀ کودکان فوقالعاده و مجلهای به نام چرخ و فلک که آثار والتر دولامر، النور فارجن، لارنس بینیون و چند نویسندۀ خوب دیگر را چاپ میکرد. کتاب سه میمون سلطنتی والتر دولامر آن زمان مجذوبم کرد و اخیراً وقتی دوباره خواندمش، همچنان بخشی از جادویاش را حفظ کرده بود.
خوشاقبال بودم که والدینم برای من و برادرم کتاب میخواندند. اعتقاد دارم که هیچچیزی به اندازۀ داستانهای خواندهشده یا گفتهشده تأثیرگذار نیست. فضای آن شبها و تمام آن داستانها را به خاطر دارم. بعضی از این قصهها، حماسههای خانگی دنبالهداری بودند که مادرم ساخته بود و ماجرای موشها یا گربهها و سگهایمان یا میمونهای کوچکی بود که در اطرافمان در بوتهزار زندگی میکردند و گهگداری روی تیرهای زیر سقف کاهگلی جست میزدند. یا قصۀ رابطۀ بین حیوانات خانگی ما و حیوانات وحشی اطرافمان را تعریف میکرد، پیش از آنکه این حیوانات وحشی از آنجا رانده شوند. اخیراً که ماجراهای دوران کودکیام را برای جوان سیاهپوستی تعریف میکردم، ازم پرسید «مگر در پارک حیات وحش زندگی میکردید؟» در زمان مدرسه، چند تا از دخترها بعد از خاموشی چراغها داستانهای هیجانانگیز و خندهداری تعریف میکردند. والدینی که برای فرزندانشان کتاب میخوانند یا داستان میسازند، بهترین هدیۀ دنیا را به آنها میدهند. آیا فراموش کردهایم که داستانگویی هزاران سال قدمت دارد، در حالی که فقط چند قرن است که کتاب میخوانیم؟
معتقدم بچههای کمسنوسال خیلی باهوشاند و با جوشوخروش هورمونهاست که احمقتر میشوند. من در هشت، نه، ده و یازده سالگی در مقایسه با شانزده سالگیام کتابهای دشوارتری را خواندم. متوجه شدم (احتمالاً به خاطر ورود مواد شیمیایی یا همچین چیزی به خونم) چند سالی گیجومنگ بودهام و هر مطلب را بارها و بارها میخواندم. بچههای خردسال سه، چهار و پنج ساله را به تماشای فیلمهایی مثل 2001؛ یک ادیسۀ فضایی، جنگ ستارگان یا برخورد نزدیک از نوع سوم بردهام و دیدهام که پسری چهار ساله یک ساعتونیم به نمایشی رادیویی از آیوی کامپتون برنت گوش میدهد، بدون اینکه حتی پلک بزند. وقتی یازده ساله میشوند فقط میتوانند سریال همسایهها را درک کنند.
در شانزده سالگی، با ذهنی که داشت منفجر میشد، فکر کردم آن بیرون دنیایی از کتابها هست و من پا در راه کشف آنها گذاشتم که تا زمان مرگم ادامه خواهد داشت. با چه چیزی شروع کردم؟ طبق معمول با اچ. جی. ولز و شکل چیزهایی که میآیند اما میتوانست هر کتاب جدی دم دستی دیگری باشد. ولز و برنارد شاو؛ چه هیجاناتی، چه برانگیختگیهایی، چه سنتشکنیهای شیرینی دربارۀ آموزشها و تفکرات اطرافم… آن زمان در رودزیای جنوبی قدیم، زیمبابوۀ فعلی، بودیم که بهسختی میتوان محرک فکری دانستش. بیشتر اوقات تنها بودم، اگرچه گاهی در مزارع و بوتهزارها آدمهایی با اتاقهایی پر از کتاب میدیدم که اغلب عجیب و منزوی بودند و با جامعۀ انگلستان همخوانی نداشتند. من معمولاً دنبال کتابهایی بودم که در کتابهای دیگر نامشان آمده بود؛ رمان، تاریخ، خاطرات.
بعدتر دربارۀ کتابخانۀ «اِوریمن» شنیدم و از لندن کتابهایی سفارش دادم که هفتهها طول کشید تا به دستم برسند. هیچوقت فراموش نمیکنم که وقتی بستهها را باز کردم چقدر سرمست شدم. بعضی از این کتابها برایم خیلی زود بودند و خستهام میکردند؛ مثل کتابهای راسکین، کارلایل، هزلت یا دکتر جانسون. اما نویسندگان مدرن انگلیسی آن زمان را هم کشف کردم که گرچه از نظر سنی بزرگتر از من بودند ولی همعصر محسوب میشدیم؛ مثل ویرجینیا وولف، دی. اچ. لارنس، آلدوس هاکسلی، لیتن استراچی. همینطور نویسندگان کلاسیک روسی مانند تولستوی، داستایوفسکی، چخوف، لرمانتوف، تورگنیف. رمان مدرن روسی دن آرامِ میخائیل شولوخوف که برای بار دوم با انقلاب روسیه آشنایم کرد: اولین آشناییام با انقلاب در داستان مصوری از پیپ، اسکوئیک و ویلفسکی (فکر میکنم) پر از بلشویکهای نمایشی و بمببهدستی بود که از روی تروتسکی الگوبرداری شده بود. این نشان نمیدهد که تربیت اولیه لزوماً نهادینه نمیشود؟ بهزودی ثورو و ویتمن، پروست و توماس مان، بالزاک و کنراد را کشف کردم. و نویسندگان مدرن آمریکایی مثل درایزر، هنری میلر، اشتاینبک و فاکنر. و در آخر به قرن هجدهم سرک کشیدم برای تام جونز فیلدینگ، کلاریسای ریچاردسون، تریسترام شندی استرن و مال فلاندرز دفو. و همینطور کتابهای به اندک خوشبختان و زندگی هانری برولار استاندال.
هیجان لذتبخش همۀ این… کشفها… شگفتیها… بیشتر وقتها سرمست بودم. این نکته را میگویم چون ممکن است – و معمولاً هم همینطور است – که جوانان ادبیات «بخوانند» و کسی به آنها نگوید که هدف ادبیات لذت است، نه تحلیلهای کسلکنندهای که فقط برای دانشگاهیان جذاب است؛ آدمهایی که به اعتقاد عدهای، ادبیات را به تملک خود درآوردهاند. به نظر میرسد در این کشور زمانی بحث بر سر این بوده که آیا باید ادبیات را موضوعی دانشگاهی در نظر گرفت یا خیر. برخی میگفتند نه، این کار خیلی بیهوده است. دیگران هم با الهام از جین آستن، معتقد بودند که با کمک رمانها میتوان دربارۀ رفتار انسانی آموخت. این گروه برنده شد. همین هم باعث شد دپارتمانهای دانشگاهی، جوایز ادبی و جشنوارهها و کنفرانسهای ادبی در زمینۀ ساختارگرایی و پساساختارگرایی شکل بگیرد. اما هر سکه دو رو دارد: از یک طرف ادبیات موضوعی جدی شد ولی از طرف دیگر، برخی دانشگاهیان هم فکر کردند که ادبیات برای آنهاست. نتایج این نگرش را میتوان در رفتار بعضی از جوانان نسبت به کتابها دید. اگر از آنها بپرسید چه میخوانند – البته اگر اصلاً کتابی بخوانند – پاسخهایشان معمولاً اینطوری است: «نه، من کتاب نمیخوانم چون رشتهام ادبیات نیست»، یا «مجبور بودیم مکبث را در مدرسه بخوانیم و این کار برای همیشه زدهام کرد.» این پاسخها میتواند هر نویسندهای را به گریه و زاری و کندن مو بیندازد. ادبیات برای همه است. نیازی به استاد و معلم ندارد. با این حال، معلمانی هم هستند که نسلهای زیادی از کودکان را به خواندن تشویق میکنند. اگر با آدم بزرگسالی روبهرو شوید که اهل مطالعه است، خیلی محتمل است که بگوید «معلم فوقالعادهای داشتیم که…» من این آدمها را در سفرهایم میبینم. مثلاً زن استرالیایی جوانی بود که میگفت از طبقۀ کارگر است و در خانهای بدون کتاب بزرگ شده اما معلم فوقالعادهای داشته. خودش حالا به کودکانی که در خانههای بدون کتاب بزرگ شدهاند و محروم و نیمهبیسوادند، آموزش میدهد. آنها شکسپیر و آثار کلاسیک و پاتریک وایت و هنری هندل ریچاردسون میخوانند و داستان و نمایشنامه مینویسند.
کتابخانهها گنجینههایی از داستانها و شعرها و مقالات کشورهای مختلف و تمامی دورانها هستند. ادبیات با تاریخ، جادو، معما، مذهب، جامعهشناسی و انسانشناسی، یعنی تقریباً با هر موضوعی که بتوانید به آن فکر کنید، پیوند دارد و برای همه در دسترس است. فقط کافی است کسی را بیابید که عاشق کتابهاست و آماده است تا پیشنهادهایی بدهد. کتابخانههای عمومی دموکراتیکترین جای جهاناند. چیزهایی در آنجا هست که دیکتاتورها و مستبدان را نابود کرده: عوامفریبها میتوانند مزاحم نویسندگان شوند و وادارشان کنند که طبق خواستهشان بنویسند اما هر چقدر هم که تلاش کنند نمیتوانند نوشتههای قدیمی را از بین ببرند. در لحظات پرتردید به این فکر میکنم که بیتوجهی به کتابخانههای این کشور، که تا این حد آزاردهنده شده، به این دلیل است که نمیتوان به افرادی که به کتابخانههای خوب، به تاریخ، ایدهها و اطلاعات دسترسی دارند، گفت که چطور بیندیشند. افرادی که به ادبیات علاقه دارند، حداقل بخشی از ذهنشان در برابر تلقین مصون است. اگر اهل مطالعهاید، میتوانید یاد بگیرید که مستقل فکر کنید.
وقتی میگویم ادبیات به تاریخ و غیره پیوند میخورد، منظورم این است که به رمانها از دیدگاه اطلاعاتی که در آنها وجود دارد، نگاه کنیم؛ اطلاعاتی که تمایل داریم بدیهی فرضشان کنیم. ممکن است رمانها و داستانهای کوتاه را بر اساس کیفیتشان ارزیابی کنیم اما میتوانیم دربارۀ جوامعی که توصیف میکنند هم بیاموزیم. چطور دربارۀ روسیۀ پیش از انقلاب اطلاعات داریم؟ به خاطر نویسندگان آن زمان. آنا کارنینای تولستوی شرایط اجتماعی و نگرشهایی دربارۀ زنان را توصیف میکند که دیگر در غرب وجود ندارد؛ اما زنانی مثل او همین حالا هم در خیلی از جای جهان مورد آزار قرار میگیرند. از کجا دربارۀ مراحل تاریخی ایالات متحده میدانیم؟ با کمک نویسندگان. اگر در حال مطالعۀ اوضاع اجتماعی نواحی روستایی در انگلستان در قرن نوزدهم هستید، چه بهتر از رمانهای هاردی؟ یونان… روم… اروپای قرون وسطا؟ حتی لازم نیست این نویسندگان «بزرگ» باشند. من خیلی از بچهها را دیدهام که در زمان آمادگی برای امتحان تاریخ بهشان توصیه کردهاند که رمانهای تاریخی محبوبی را بخوانند که در آن دوره نوشته شدهاند. نویسندگان رمانهای تاریخی معمولاً تلاش میکنند که حقایق و جزئیات را درست بیان کنند. برای مقایسه با موسیقی: ممکن است از هر چیزی از بتهوون و برلیوز گرفته تا بیتلز و بلوز لذت ببرید. بعضی از جوانان از خواندن بهترین آثار منصرف میشوند چون برایش آماده نیستند. همه این شانس را نداشتهاند که در مزرعهای دورافتاده بدون تلویزیون و با رادیویی که بهزحمت میتوانست اخبار بیبیسی را پخش کند، بزرگ شوند اما یک قفسۀ کتاب پر از آثار کلاسیک داشته باشند. چه ایرادی دارد که شکسپیر را به صورت کتاب کمیک بخوانید و بعد به خواندن یا دیدن آثار شکسپیر بروید؟ از رمانهای میلس و بون تا جین ایر فاصلۀ کوتاهی است، اگر بتواند شما را از یک کشور به کشور دیگر ببرد. شاید باید به دانشجویان گفته شود که وقتی شروع به خواندن کتابهای نویسندهای جدی میکنید، همیشه کمی تلاش لازم است تا بر تنبلی ذهنی و بیمیلی غلبه کنید، چون در آستانۀ ورود به ذهن کسی هستید که به شیوهای متفاوت از شما فکر میکند. و نکتۀ اصلی و تنها نکته همین است: گنجینۀ ادبیات عمارتهای زیادی دارد.
من از زاویۀ دید تشویق کودکان و جوانان نوشتهام؛ چون از دیدن آنچه ازش محروم و جدا شدهاند و به خاطر نداشتن مشوق ردش میکنند، رنج میبرم. به خصوص حالا که با بزرگ شدن دستکم یک نسل از جوانانی که بهخوبی آموزش ندیدهاند، میتوان متقاعدشان کرد با راهنمایی صحیح میشود کمبودها را در کتابخانهها جبران کرد.
حالا چه میخوانم؟ همان چیزهایی که همیشه خواندهام؛ چون مدام بازخوانی میکنم. خوشبختانه سریع میخوانم. نمیدانم اگر اینطور نبودم چطور مدیریتش میکردم. سعی میکنم با آنچه نوشته میشود، همراه باشم اما این کار ممکن نیست؛ چون نوشتههای خوب زیادی در کشورهای مختلف منتشر میشود. ضمن اینکه مثل همۀ نویسندگان، ناشران کتابهایی برایم میفرستند -گاهی نُه یا ده کتاب در هفته- به این امید که «نقل قولهایی» ازم بگیرند که به فروش کتابها کمک کند. سعی میکنم از هرکدام به اندازهای بخوانم که دستکم طعم آن را بچشم؛ اما این کار درستی نیست، چون اگر خسته یا درگیر کارتان باشید، ممکن است کتاب کمتر جذاب به نظر برسد. علاوه بر این، اگر حتی یک کتاب در هفته را تبلیغ کنید، توصیههایتان چه ارزشی خواهد داشت؟ من کتابهای زیادی میخوانم که به خواننده اطلاعات میدهند. مثلاً کتاب نظم در آشفتگی جیمز گلیک، دربارۀ این است که چطور فیزیکدانان کشورها و دانشگاههای مختلف تصورات رایج فیزیک را زیر و رو کردند؛ کتابهای باربارا تاکمن؛ کتاب دنیای جدید، ذهن جدید اثر رابرت اورنشتاین و پاول آر. ارلیش؛ اندیشه و عمل صوفیانه، مقالاتی که ادریس شاه جمعآوریشان کرده است. این نگاه به جهان به نظر من پربارترین نگاهی است که در زندگیام با آن مواجه شدهام. بعد از آن تاریخ است. کتاب خودزندگینامۀ یک هندی ناشناس اثر نیراد چودری. زندگینامههای مایکل هولروید دربارۀ لیتن استراچی و برنارد شاو. دوباره در حال بازخوانی جستارهای لورن ایزلی، انسانشناس آمریکایی، هستم. جزیره اثر چخوف دربارۀ زندانیان جزیرۀ ساخالین. دروغ روشن و درخشان نیل شیهن. افیون ژان کوکتو… کجا باید متوقف شد؟ شهروندان و شرمندگی دارایانِ شاما چطور؟ هر دو، تصورات ثابت و «نظرات پذیرفتهشده» را زیرورو میکنند.
کتابهای محبوب دوریس لسینگ
ده کتاب محبوبم. فهرستی از این کتابها میگویم، البته به شرطی که بدانید به همان سادگی میتوانستم فهرست دیگری هم انتخاب کنم، بعد یکی دیگر و بعد… شنل گوگول. این کتاب کوتاه تصویری از زندگی کارمندان دولتی سنپترزبورگ، تمام دلشکستگیها و طنز تلخ فقر را فشرده کرده. نمیشود گفت کتاب باید در دستۀ «واقعگرا» قرار بگیرد یا «فانتزی». این را دوست دارم، چون هر روز مطمئنتر میشوم که این تقسیمبندیها دلبخواه هستند. این رمان معجزه است. پدران و پسران نوشتۀ تورگنیف، با شخصیتهایی پیشگویانه از آدمهایی که بهتازگی به تکامل رسیدهاند. کتابی پیشگو، مثل جنزدگان داستایوفسکی، که کمکمان میکند زمانهمان را بهتر درک کنیم؛ اثری دربارۀ خشونت و انحراف برای لذت و سرگرمی و خالی از نیاز به احساسات قویتر. سرخ و سیاهِ استاندال که فکر میکنم نویسندۀ محبوبم است؛ البته هنوز دربارۀ جوزف کنراد تصمیمی نگرفتهام. ایلیاد هومر. به سوی فانوس دریایی از ویرجینیا وولف؛ یکی دیگر از معجزات شاعرانگی متراکم. تام جونز هنری فیلدینگ. این کشور هر روز بیشتر شبیه به قرن هجدهم میشود، پر از دزدان و ماجراجویان، افراد شرور و خشونت عریان و بیپرده، در کنار افرادی که به دیگران درس اخلاق میدهند. هاکلبری فین مارک تواین. در جستوجوی زمان از دسترفتۀ مارسل پروست. ثروت ریچارد ماهونی نوشتۀ هنری هندل ریچاردسون، نویسندۀ زن استرالیایی که به دلایلی نادیده گرفته شده. نویسندهای که با هر معیاری عالی است. همه میدانیم که مثل مد اندازۀ دامن و پرهای شترمرغ، نویسندگان هم میآیند و میروند اما این مقدار دمدمیمزاجی ادبی قطعاً طولانی شده است.
نویسنده: دوریس لسینگ
مترجم: نازنین سرکاراتپور
♦ پیشنهاد میکنیم مقالۀ «راوی موثق و راوی ناموثق در خاطرهپردازی» را هم مطالعه کنید.
♦ در همین زمینه میتوانید کتاب فقط روزهایی که مینویسم از مجموعۀ «جستار روایی» نشر اطراف را مطالعه کنید.
دستنوشتهها نمیسوزند | جستاری از دوریس لسینگ در ستایش کتاب