
در دفاع از بچۀ وسطی | پنج روایت از مورابیتو دربارۀ کودکی
ششساله بودم که از همکلاسیام خوشم آمد. از ماسیمو، کودکی خجالتی و ریزهمیزهای که با هیچکس حرف نمیزد. زنگ تفریح اولین روز مدرسه ماسیمو پیشم آمد و از من خواست بند کفشش را ببندم. میان آن همه بچه که فریاد میزدند و دور حیاط میدویدند، درمانده به نظر میرسید. زیبایی و شکنندگیاش به دلم نشست. سر کلاس موقع روخوانی هر کداممان باید تکهای از قصۀ کتاب را با صدای بلند میخواندیم. ماسیمو انگشتش را گذاشت سر خط و اولین کلمه را خواند. در واقع تتهپته کرد. سراغ کلمۀ دوم که رفت، باز گیر کرد. و کلمۀ بعدی هم همینطور. بعد نوبت من شد. نمیدانم چه شد که تصمیم گرفتم بدتر از ماسیمو بخوانم. لابد فکر میکردم اگر چنین کاری کنم آدم بهتری میشوم. همان اولین تپق عمدیام موقع خواندن جملۀ اول کافی بود تا بفهمم نمیتوانم باقی کلمهها را هم اشتباه بخوانم. بیخیال شدم و بقیۀ قصه را چنان روان خواندم که از قیافۀ معلم مشخص بود تحسینم میکند. به گمانم همان وقت فهمیدم سرنوشت حرفهایِ من این است که کتاب بنویسم؛ تقریباً درست همان لحظه که طعم خیانت کردن را چشیدم. همیشه فکر کردهام که این دو ـــ نوشتن و خیانت ـــ رابطهای تنگاتنگ دارند.

