فیلم مجلس زنانه دست زهرا خانمه دیگه، نه؟ | روایتی از پیرترین فیلمبردار عروسی ایران
زهرا خانم تا یک هفته قبل از مرگش هم داشته توی مجلس عروسی با عروس و داماد بهروزترین ژستهایی که یاد گرفته بود را تمرین میکرد. اینکه چطور جلوی دوربین بیایند و چطور و از چه زاویهای راه بیفتند و بیایند توی کادر. اما این اواخر عروسیهایی که میرفت اوقاتش را تلخ میکرد. ناراحت میشد. مهمانهای شیتانپیتان کرده از اینکه پیرزنی داشت مجلس عروسیشان را فیلمبرداری میکرد دلخور بودند. زنی که فقط برای شمردهشمرده خواندن قرآن و تابلوهای در و دیوار و خیابانهای شهر رفته بود نهضت سوادآموزی، از یک جایی به بعد و از چهل و خردهای سالهای که هیچکس توقع کار کردن با دوربین را نداشت، همکار شوهرش شد و تبدیل شد به مهمترین فیلمبردار عروسی منطقۀ خودشان. سالهای دهۀ هفتاد که دیگر فیلمبرداری از عروسی مرسوم شده بود و واجب، نوار ویدئوی مجلس زنانه مثل شمش طلا ارزش داشت. تکه ضبطشدهای بود از آبرو و حیثیت خاندان که یک نفر باید با تمام جانش از آن محافظت میکرد. برای همین تمام آقایان مجلس فقط و فقط روی یک نکته تأکید داشتند: «نوار، دست زهرا خانمه دیگه؟!»
شبیه ساعت ده و سیوسه دقیقه | دربارۀ دکان پدرم
واقعیت غیرقابل انکار این است که کاسبها در ردیفهای آخر جدول محبوبیتاند. آنها مثل کارگران یک کارخانه در کنار هم نیستند و اسمشان یادآور مظلومیت و رنج نیست. بیش از آنکه در منافعی با هم شریک باشند، رقیب همدیگرند. همین موضوع باعث میشود که هیچوقت در یک تیم همدل قرار نگیرند. دکانها مثل کسبوکارهای نو برای مردم تازگی ندارند و مثل معلمی و محیطبانی و آتشنشانی با ارزشهای اجتماعی گره نخوردهاند. همچون خیلی از صاحبان شرکتهای هایتِک باعث افتخار کشور نیستند و در ردیف استادکاران قدیمی که جهانشان رو به زوال است، هم قرار نمیگیرند. نه در لانگشات و نمای کلی در دیگران حسی را برمیانگیزند و نه کلوزآپشان مردم را کنجکاو میکند. لنزهای دوربین نمیبینند که دکاندار با هر چرخش موقعیت اقتصادی باید دوباره به دوام فکر کند. دکاندار مدام باید آن چهاردیواری و سقف را نگه دارد و با هر ترفندی که شده حفظشان کند. در این جستار، زهره ترابی تلاش کرده از همین زوایای پنهان و نادیدهگرفتهشدۀ دکانداری در ایران بگوید.
پریشاننوشتههایی در ستایش صوفیگری و جنگیری | دربارۀ تکنگاریهای غلامحسین ساعدی
چهار دههای از مرگ غلامحسین ساعدی (۱۳۶۴-۱۳۱۴) میگذرد؛ نویسندهای که در ژانرهای داستان و نمایشنامه و فیلمنامه و تکنگارینویسی طبع آزمود و در هر یک، آثاری ماندگار از خود بهجا گذاشت. از میان آثار او، تکنگاری یا مونوگرافیهایش مهجورترند و به نسبت کمتر خوانده شدهاند. بسیاری از پژوهشگران، این دسته از نوشتههای ساعدی را برآمده از سابقۀ ژورناليستی او و تعهد قلمیاش دانستهاند و حاصل تلاشش برای راهیابی به درون زندگی مردم ارزیابی کردهاند. اما رویکرد ساعدی در اینگونه آثار بیانگر آن است که او بیش از هر چیز دیگر در پی درک و بازنمایی تنوع فرهنگی و مذهبی قومهای ایرانی بوده است.
در فاصلۀ دو گلوله | روایتی از زندگی در همسایگی جنگ
جنگی که با هجوم سراسری عراق به مرزهای زمینی و هوایی کشورمان در پایان تابستان ۵۹ شروع شد و تا میانههای تابستان ۶۷ ادامه پیدا کرد، مجموعۀ عظیم و عجیبی است از روایتهای خرد و کلان پراکنده در وسعت یک سرزمین و در میان جمعیتی که هرکدام به نوعی از آن تاثیر پذیرفتند؛ از آنها که جبهه رفتند و تفنگ دست گرفتند تا آنها که در دفاع، نقش دیگری برای خودشان تعریف کردند. از آنها که تانکها و سربازان دشمن را به چشم دیدند تا آنها که جنگ را با صفیر آژیر و هواپیما شناختند. بعد از گذشت نزدیک به سیسال، خیلی از حماسهها و رشادتهای قهرمانان نامی و گمنامِ خط مقدم، هنوز بکر و دستنخورده، در انتظار روایتشدن باقی ماندهاند اما شاید بکرتر از آنها، روایت مردمی باشد که کمی اینطرفتر، در تیررس روزانۀ توپها و خمپارهها و گاهی در چند صدمتری نیروهای دشمن، در کنار رشادت قهرمانانی که مرزها را نگهمیداشتند زندگی را دوباره تعریف کردند و خانه و شهر و خاکشان را زنده نگهداشتند. این متن روایتی است از روزها و ماههای آغازین حملۀ عراق از زبان آدمهایی که جنگ برایشان چیزی بیشتر از اخبار تلویزیون یا صدای آژیر و ضدهوایی بود.
کارخانۀ کاغذی | روایت شیوا خادمی از مواجهه با «خاک کارخانه»
10 فروردین به خانۀ نوروز، پیرمرد 97 سالهای که آشپز کارخانه است میرویم، در را با تأخیر باز میکند. پیرمرد تنها زندگی میکند، گوشهایش سنگین است و خانهاش بوی غذای نیمسوخته میدهد. به آشپزخانه میروم و زیر ظرف غذایش را که ته گرفته خاموش میکنم. میگوید دیگر بوها را خوب نمیشنود. روبهرویش مینشینیم و از سفرۀ کوچک هفتسینش عکس میگیرم. میگوید شبها کتاب خاک کارخانه را زیر بالشتش میگذارد و میخوابد. با واکرش به اتاق میرود و برای اینکه حرفش را ثابت کند سمت تخت میرود، بالشت را کنار میزند و کتاب را نشان میدهد. یک ماه بعد، پیرمرد که عزیز کارخانه بود، برای همیشه میرود.
شرح یک مرگ عادی | روایتی از احتضار و مرگ و محرم
در تکیۀ سادات هنوز دارند روضه میخوانند و من تکۀ نان قندی به دست از میان زنهای سیاهپوش رد میشوم که خودم را به مادربزرگ برسانم «اما بالای دارالعماره سلام کرد به ابن عمش، آقا من مشتری عشق توام یوسف زهرا / ور نه سر و کاری سر بازار ندارم. هر سلامی جوابی داره. کربلا روز عاشورا وقتی اباعبدالله میان گودال تکیۀ غریبی به نیزه زد، یه وقت اطرافش رو نگاه کرد دید دشمن به سوی خیمهها حملهور شده، ندا داد یا مسلم بن عقیل، یا حبیب بن مظاهر، یا بریر، یا ظهیر.» مادربزرگ بیمارم کسی را میخواهد که برای مردن یاریاش کند. «هل مِن ناصر یَنصُرُنى؟ هل مِن مُعین یُعینُنی؟ أَمَا مِن مُغِیثٍ یُغِیثُنا لِوَجْه الله؟ چرا صدای من را نمیشنوید؟» صدای روضهخوان میآید «این جمله که تموم شد حسین یه نگاه کرد به این صحرا صدا زد قُومُوا عَن نَومَتِکُم. از خواب بلند شید.» دلم میخواهد جای مسلم، مادربزرگِ من را صدا بزند، یاریگر مادربزرگم باشد به وقت مرگ. یاریگر من زمان مردن. ما هم مثل ایوان ایلیچ به مرگ مبتلا میشویم اما شکل او نمیمیریم. نه. باید فرقی باشد. ما کسی را داریم که یاری کند.
من پدرسگ نیستم، من دیوونه نیستم! | دربارۀ زندگی تراژیک بازیگر پ مثل پلیکان
پرویز کیمیاوی در سال 1351 مستند پ مثل پلیکان را ساخت که خیلی زود مورد توجه قرار گرفت و به یکی از شاعرانهترین فیلمهای تاریخ سینمای ایران تبدیل شد. روایت او دربارۀ آسِد، مردی تنها و گوشهنشین و مهربان، بود که در خرابههای ارگ طبس زندگی میکرد و هرگز پا از آنجا بیرون نمیگذاشت. گرچه گاهی بچهها به او آزار میرساندند اما مردم برای آسد احترام قائل بودند و به هر نحوی کمکش میکردند. با وقوع زلزلۀ طبس در سال 1357، ارگ به تلی از خاک تبدیل و پیرمرد هم زیر آوار دفن شد. بیش از دو دهه بعد گروههایی حین کاوش در منطقه، خیلی اتفاقی جنازۀ او را در میان شنها یافتند. اما پیکر آسِد به شکلی حیرتآور کامل و قابلشناسایی بود. و این سرنوشت تراژیک و شاعرانۀ مردی شد که بسیاری او را دیوانه میپنداشتند و فراموشش کرده بودند. قاسم فتحی در این جستار تحقیقی و گزارشی به سراغ برخی از مردم طبس و عوامل فیلم پ مثل پلیکان رفته و دربارۀ این شخصیت و زندگی او صحبت کرده است.
همهچیز زیر سر کارخانه بود | برشی از کتاب «خاک کارخانه»
کارخانهی چیتسازی بهشهر که اوایل دههی ۱۳۸۰ تعطیل شد زمانی قلب تپندهی بهشهر و مناطق پیرامونیاش بود. چیتسازی چنان با زندگی مردم شهر پیوند خورده بود که خیلیها برنامهی روزمرهشان را با صدای سوت کارخانه تنظیم میکردند. کتاب «خاک کارخانه» روایت همین پیوند کار و آدمهاست؛ قصهی زنان بافنده و ریسندهای که قوت زانوها و دستهاشان را در تار و پود پارچهها تنیدند و مردانی که شبانهروز دستگاهها را سرپا نگه داشتند.
شیوا خادمی، عکاس و پژوهشگر و نویسندهی کتاب «خاک کارخانه»، سراغ همین آدمهایی رفته که با تعطیلی کارخانه، کاری را که شورمندانه دوست میداشتهاند و جایی را که به آنها هویت میداده، از دست دادهاند و طعم فقدانی بزرگ را چشیدهاند. حاصل تلاش پنجسالهی او کتابی است چندوجهی که میشود آن را نمونهای از تاریخ شفاهی، مستندنگاری کسبوکار، مستندنگاری اجتماعی، ادبیات بازماندگان، ثبت خاطرهی جمعی، و روایتگری زنانه دانست. در «خاک کارخانه» از دل خاطرات کاری کارگران کارخانهی چیتسازی بهشهر، کلیت و فضایی شکل گرفته که نه تنها در تحلیل و ارزیابی تاریخ و مسیر کسبوکار در ایران به کار میآید، بلکه تصویری از پیوند تنگاتنگِ فضای کار و مناسبات اجتماعی مردم شهر پیشِ چشم میگذارد. آنچه در این مطلب بیکاغذ اطراف میخوانید، مقدمهی این کتاب است.